حماقت تعاریف مختلفی دارد. با این حال، نمیتوان آن را در یکی دو جمله یا عبارت تعریف کرد. مثلاً اگر آدمی ضریب هوشی پایینی داشته باشد که از هنجار معمول آدمها پایینتر باشد، روانشناسان او را فردی کانا میخوانند. اما چنین آدمی احمق خوانده نمیشود. اگر دانشآموزی از عهدهٔ حل یک تمرین ریاضی برنیاید، ممکن است تنبل نامیده شود، اما احمق خطابش نمیکنند.
ظاهراً بد نیست که حماقت را صفتی بدانیم که اغلب افراد عاقل و معمولی، با حد بهنجاری از هوش و عقل و تواناییهایی ذهنی، به آن موصوف میشوند. وقتی کسی کاری را که باید عاقلانه و با اندیشهٔ قبلی و همراه با طرح و نقشهٔ اولیه انجام دهد، ناگهانی و نپخته و نسنجیده و شتابزده انجام دهد، و نتیجهای زشت و خراب و خندهدار به دست آورد، مردم او را احمق میخوانند. وقتی تصمیمی نادرست میگیریم و درست صددرصد به ضرر خودمان عمل میکنیم، در حالی که راه با کمی نور چراغ عقل و مشورت روشنشدنی بوده است، دیگران حق دارند که ما را احمق خطاب کنند. بدبختانه بیشتر مواقع هم از این حق استفاده میکنند.
همهٔ ما در زندگی فردی و اجتماعی خود دچار حماقت میشویم. هیچ کس نیست که بتواند ادعا کند هیچ وقت هیچ کار احمقانهای نکرده است. اما آنچه در این مختصر میخواهم بگویم این است که کتاب خواندن به نوعی درمان بیماری یا آفت حماقت است. پیش از آن لازم است چند نوع حماقت را بررسی کنیم.
حماقت کودکانه
این نوع حماقت را البته آدمهای بزرگسالی مرتکب میشوند که هرچند از دوران کودکی سالها فاصله گرفتهاند، باز هم مثل همان دوران رفتار میکنند. وقتی کودکی معنای پریز برق را نمیفهمد و عاقبت سیخ و میخ کردن در آن را نمیبیند، احمق نیست و فقط کودکی است که تجربهٔ برقگرفتگی را ندارد و از برق چیزی نمیفهمد. هیچ کس چنین کودکی را به خاطر این آزمایش خندهدار فرو کردن سیخی در پریز برق احمق خطاب نمیکند. اما اگر آدم عاقل و بزرگسالی که سالها وقت داشته معنای پریز، برق و میخ را بفهمد و نتیجهٔ این اتصال سهگانه را درک کند، باز هم سیخ یا میخی را به پریز برق فرو کند، در این حالت حتماً احمق خوانده میشود. این آدم نمیتوانسته تجربهٔ کودکی خود را تکرار کتد، چون عقل حکم میکند فردی بالغ و رشید معنای این کار را بفهمد.
کودک گرفتار نقطهٔ کوچک مقابل خود است و از معنای این نقطه در پازل بزرگتر خانه و کوچه و خیابان و جهان چیزی نمیفهمد. به همین دلیل، درست در لحظهٔ صفر حال زندگی میکند. اصلاً ارتباط چیزها با یکدیگر را نمیفهمد. شناختی از وضع کلی قیافهٔ چیزها و حرفها ندارد. دانستههایش جزئی است و به مرز کلیت نرسیده است. هنوز نمیتواند استنتاج کلی از مفاهیم داشته باشد. جزئینگری و خاصنگری، صفتی کودکانه است. اما همین صفت وقتی در بزرگسالی خود را نشان دهد، آن وقت به حماقت پهلو میزند. آدم بزرگسال باید بتواند استنتاج کند، کلیت مفاهیم را درک کند، از نقطهٔ کوچک پیش چشم خود فراتر برود و فراتر را ببیند. اگر چنین نکند، حتماً مرتکب کاری احمقانه میشود.
کتاب خواندن، البته اگر معنای حقیقی خودش را داشته باشد، و به زودی توضیح میدهم که این معنا چیست، آدم را از حماقت کودکانه باز میدارد. در زندگی تجاربی تکرار شونده داریم که وقتی در زندگی خودمان یا دیگران میبینیم و مییابیم، باید از آنها درس بگیریم. این درسآموزی از راه کتاب خواندن ممکن است. تکرار نکردن تجارب تلخ دیگران، نخستین درس عاقل بودن است. کتاب خواندن حداقل کاری که میکند این است که این تجربهها را پیش چشم ما میآورد و ما را بیمزد و منت به دنیای زندگی و فکر دیگران میبرد.
از این راه است که درمییابیم دیگران چگونه میبینند، چگونه میفهمند و مهمتر از همه چگونه عمل میکنند. آن وقت اگر درست کتاب را فهمیده باشیم، سعی میکنیم کارهای احمقانهٔ کمتری بکنیم. پیدا کردن راههایی برای کمتر احمقانه رفتار کردن، یکی از خصلتهای آدم کتابخوان است.
به علاوه، کتاب خواندن باعث میشود آدم جزئینگر نباشد و کلیتها را هم ببیند. آدم با خواندن کتاب جاهایی فراتر و دورتر از نوک دماغ خود را میبیند و آن وقت است که دیگر به جغرافیای کوچک روستای فلکزدهٔ خود خرسند نیست. آن وقت است که دیگر بهترین لهجه را لهجهٔ خود نمیداند، بهترین جای عالم را ده خود نمیشمرد، بهترین زن دنیا را زن خود نمیبیند، خود را خوشتیپترین و داناترین و برترین فرد عالم نمیانگارد، فکر خود را درستترین فکر موجود در جهان نمیپندارد. این طور است که کتاب خواندن به آدم قدرت نگاه کردن به اموری غیرشخصی و غیرجزئی را میدهد. این باعث میشود آدمی کارهای احمقانهٔ کمتری مرتکب شود.
حماقت مطلقگرا
نوعی دیگر از حماقت وجود دارد که با شکلی از مطلقگرایی و دگماتیسم همراه است. این البته لازم نیست در بحثهای فکری و نظری و فلسفی باشد. گاهی در زندگی حقیر شخصی خودمان هم پیش میآید و مصداق پیدا میکند. مثلاً آدمها خیلیوقتها گرفتار مغالطههایی در فکر و زندگی میشوند که اسباب احمقی را پیش میآورد. مغالطهٔ « این چیزی نیست جز» یا مغالطهٔ « یا این یا آن»، یا مغالطهٔ «این چنین است، پس آن هم چنان است» و بیشمار مغالطههای دیگر از این قبیلاند.
وقتی رنگ و روی زرد و حال نزار را جز دلیل اعتیاد چیزی ندانیم، به هر آدمی که کمخون باشد یا بیماری کلیوی و کبدی و … داشته باشد، انگ معتاد میزنیم. وقتی ریشو بودن را تنها دلیل مذهبی بودن و ریش نداشتن را تنها دلیل بیدینی بشماریم، آن وقت گرفتار شناخت کژ و مژ از آدمها میشویم. وقتی همهٔ رانندهها یا همهٔ پاسبانها را مصداق یک تجربهٔ تلخ از برخورد با راننده و پاسبانی بدانیم، باز هم در زندگی خود گرفتار مغلطه شدهایم. این مثالها و مثالهای نگفتهٔ دیگر همه نوعی از مغالطهاند که کمابیش سر از حماقت در میآورند.
کسی که فکر میکند بهترین رشتهٔ عالم همان درسی است که او میخواند. بهترین پدر دنیا را او دارد. بهترین کتاب جهان را او نوشته است. بیشترین زور بازوی دنیا مال اوست. اخلاق او بهترین خلقهاست. کسی که این فکرها و مانند این فکرها را دارد، چیزی نمانده است که به حماقت برسد.
کتاب خواندن با این گونه مطلقگراییها هم میجنگد و آنها را درمان میکند. وقتی کتاب میخوانیم، میفهمیم که ما بهترین تکهٔ عالم وجود نیستیم. نیویورک هم شهری است. درختان بلندتری هم از درختان باغچهٔ ما وجود دارند. حتی کشیشها هم گاه آدمهای خوبی هستند. ابومصعب ضرقاوی و اسامه بن لادن ریش میگذارند، اما دکتر شریعتی و دکتر حسین الهی قمشهای ریششان را میتراشند. همیشه نانی که ما میخوریم بهترین نان نیست. نماز همسایه از ما مخلصانهتر است. بقال به ظاهر بیوجدان محله هم پنهانی به فقرا کمک میکند. دوست صمیمی ما هم گاهی دارد به ما خیانت میکند. بچهٔ ما هم خیلی خوب تربیت نشده است. وقتی کتاب میخوانیم دست از حماقت مطلقگرایانه برمیداریم و کمی به خود فرصت فکر کردن میدهیم.
اما قول دادم که بگویم چه نوع کتاب خواندنی چنین کاری میکند. به عقیدهٔ من، هر کتابی و هر شکل کتاب خواندنی نمیتواند ما را از دست حماقتهایمان نجات دهد. کتاب خواندن باید ۱.عمیق، ۲.مؤثر، ۳.متنوع، ۴.همدلانه و ۵.متواضعانه باشد تا اثر کند و نجاتمان دهد. اگر با کتابی که میخوانیم هم مطلقگرایانه و احمقانه برخورد کنیم، باز بر حماقت خود افزودهایم.
کتابی که ما اکنون میخوانیم، بهترین کتاب نیست. این هم برای خودش حرفی است، اما بهترین نیست. فردا باید کتابی دیگر بخوانیم. ماه بعد را به خواندن کتابی از جنسی کاملاً متفاوت بگذرانیم. چینیها میگویند: از کسی که یک کتاب خوانده بترس. مطمئناً دلیل این ترس این خواهد بود که چنین آدمی همهٔ دنیا را با همان یک کتاب تفسیر میکند. از دریچهٔ همان یک کتاب به عالم نگاه میکند. این کار آدم را تکبعدی میکند، عمق را از او میگیرد، او را دچار حماقت و مطلقگرایی میکند. باید کتابهای متنوع خوب بخوانیم و هر لحظه آماده باشیم دست از عقاید نادرست خود برداریم. گفتن این حرف ساده است، اما عمل کردن به آن دشوارترین کار عالم است.
کتاب خواندن میتواند میزان حماقت ما آدمها را کاهش دهد. متأسفانه همین کتاب خواندن اگر درست و به قاعده انجام نشود، حماقت را افزایش خواهد داد. در عین حال، بعضی کتابها وادارمان میکنند به حماقتهای خود و دیگران بخندیم و با این کار ما متواضعتر میکنند. این کتابها کیمیا هستند. چنین کتابهایی بخوانیم.