دوران فیلمسازی مارتین اسکورسیزی را از یک نظر میتوان به دو دوره تقسیم کرد. دورهٔ اول از اولین فیلمهای او و مشخصاً از خیابانهای پایین شهر شروع میشود و تا رفقای خوب ادامه مییابد. در این دوران اسکورسیزی به دنبال خلق یک زبان سینمایی مختص به خود در فیلمهایش است و ایدههای جذاب و البته اصیلی که با جو زمانه رابطهای مستقیم دارند را در فیلمهایی مثل راننده تاکسی، گاو خشمگین و رفقای خوب بازنمایی کند. فیلمهای اسکورسیزی در این دوران از نوعی اصالت ساختاری و محتوایی برخوردار هستند و از روحیات نوگرایانهٔ اسکورسیزی در آن سالها تبعیت میکنند. اما اسکورسیزی در دورهٔ دوم فیلمسازیاش که با تنگهٔ وحشت شروع میشود سعی میکند به علاقه و دلبستگیاش به تاریخ سینما و فیلمهای کلاسیک بیشتر از گذشته بها بدهد و با بازسازی فیلمهای مهم زندگیاش و یا ارجاعات مستقیم و آشکار به آنها آثاری را کارگردانی کند که بیش از هر چیز فیلمهای شخصی به حساب میآیند. به همین دلیل فیلمهای این دوران و مشخصاَ آثاری مثل تنگهٔ وحشت، عصر معصومیت، گنگسترهای نیویورکی و هوانورد بر عکس اکثر فیلمهای دورهٔ اول کمتر به محبوبیتی عام و فراگیر میان سینمادوستان دست پیدا کردند و بیشتر دوستداران سبک و گرایش شخصی اسکورسیزی را راضی نگه داشتند. اما اسکورسیزی در سال ۲۰۰۶ با رفتگان نقطهٔ عطف جدیدی در کارنامهٔ فیلمسازیاش بنا گذاشت و سعی کرد با بازسازی فیلم هنگ کنگی روابط اهریمنی به تلفیقی میان دو رویکرد مذکور برسد. به همین دلیل رفتگان از یک سو دوستداران سینمای خاص و منحصر به فرد اسکورسیزی را تا حدی راضی نگه داشت و از سوی دیگر مخاطبانی که از سالها پیش نکته جذابی در آثار وی پیدا نمیکردند را شیفتهٔ خود کرد. شاید به همین دلیل هم رفتگان بعد از سالها جایزه بهترین کارگردانی و بهترین فیلم را نصیب اسکورسیزی کرد و به موج ناکامیهای وی در مراسم اسکار خاتمه داد.
گرچه اسکورسیزی بعد از رفتگان به سراغ مستند نوری بتابان رفت تا روند پیگیری دلبستگیهای شخصیاش را در سینما همچنان ادامه دهد اما حالا با شاتر آیلند نشان داده است که ترجیح میدهد در دههٔ ششم عمرش مسیر کمالگرایانهٔ رفتگان را ادامه دهد و فیلمهایی کمادعا اما ماندگار از نظر منتقدان و محبوب از نظر سایر تماشاگران بسازد. در شاتر آیلند با یک مارتین اسکورسیزی آشنا طرف هستیم؛ با کارگردانی که عشق به سینما در تمامی آثارش خودنمایی میکند و دقت در جزئیات مشخصهٔ صحنه صحنهٔ تمام فیلمهایش است. اسکورسیزی در شاتر آیلند به خوبی از قابلیتهای رمان پرفروش دنیس لیهین بهره برده تا رمان معمایی و مهیج وی را به یک درام سینماییـروانشناختی ترسناک تبدیل کند که گرچه در روایت محصول چندان بدیعی به نظر نمیرسد اما در ساختار بصری گلیم خود را کاملاً از آب بیرون میکشد. اسکورسیزی با استفاده از طراحی بصری تنگناهراسانه و تا حدی گوتیک، موسیقی انتخابی هوشمندانه و بازیهای کنترل شده اتمسفری تأثیرگذار برای فیلم خود طراحی کرده که تا آخرین صحنههای فیلم مخاطب را با خود همراه کرده و وی را همسفر شخصیت تدی دنیلز (لئوناردو دیکاپریو) در یک مکاشفهٔ روانی و پالاینده میکند. چنین داستانی با چنین پایان بندی غیرمنتظرهای نیازمند یک فضاسازی دقیق و حساب شده بوده و اسکورسیزی هم با تکیه و تواناتیهای انکارناپذیر و تجربیات چندین و چند سالهٔ خود به خوبی از عهدهٔ اجرای آن برآمده است. اسکورسیزی درست در زمانهای که آثار ترسناک شکنجهمحور و محصولاتی روان پریشانهای مانند مجموعه اره از دل جریان زیرزمینی سربرآوردهاند و به آثار جریان اصلی هالیوود تبدیل شدهاند فیلم ترسناکی ساخته است که مانند آثار شاخص و ماندگار این ژانر و مشخصاً سکوت برهها و البته تلألو به جای تکیه بر خشونت فیزیکی افسارگسیخته و یکبارمصرف، کابوسی تصویری پیش روی مخاطب ترسیم میکند؛ کابوسی که تأثیری به مراتب بیشتر از فانتزیهای آثار سخیف ژانر ترسناک دارد. بگذریم که روایت ترسناک اسکورسیزی فارغ از تمام خوبیهایش عیب و ایرادهایی جزئی در حیطه کارگردانی و تداوم صحنهها دارد که در همان تماشای اول هم تا حدی توی ذوق میزنند.
البته شاتر آیلند همانقدر که مدیون هوشمندیهای اسکورسیزی در طراحی دکوپاژ و میزانسن است وامدار نکته سنجیهای دی کاپریو در بازیگری است. خوشبختانه دی کاپریو در چند سال اخیر با بازی در آثاری مانند الماس خونین، یک مشت دروغ و به خصوص جادهٔ رولوشنری نشان داد که میتواند شمایل ستارهای خود را خرج آثار کمارزش نکند و در عوض با ارتقای دانش و توان بازیگری خود به یکی از بهترین بازیگران مرد هزارهٔ جدید تبدیل شود. دی کاپریو در شاتر آیلند هرگز نمیخواهد جایگزین رابرت دونیرو در یکی از فیلمهای اسکورسیزی شود و مؤلفههای بازیگری دونیرو در فیلمی مثل تنگهٔ وحشت را تکرار کند؛ در عوض به دنبال بسط تواناییهایش میرود تا انتظارات اسکورسیزی از خودش را به نحو احسن برآورده کند. دیکاپریو در شاتر آیلند به همان راهی میرود که براد پیت در قضیه عجیب بنجامین باتن تجربه کرده است: ترسیم چهرهای جدید از شمایل ستارهای و کشف ابعاد جدیدی از قابلیتهای بازیگری خود؛ روندی که بازیگری مثل تام کروز خیلی دیر آن را در پیش گرفت.