فیروزه

 
 

جایی میان برادوی و شانزه‌ لیزه

علی مهجور

نگاهی به کتاب یوسف‌آباد خیابان سی و سوم نوشتهٔ سینا دادخواه

«یوسف آباد خیابان سی و سوم» درشمار کتاب‌هایی است که تهران در آن ثبت شده؛ بعضی جاها به طور مشخص و بعضی جاها به اجمال؛ و البته نه هر جایی از این شهر…، داستان از آن داستان‌های تهرانی است که به ذائقهٔ بچه‌های تهران و به‌خصوص شمال شهری‌ها خیلی خوش می‌آید. راوی فصل اول،که ساکن نیویورک اکباتان است پای مبارک را نهایتاً از خیابان انقلاب پایین‌تر نگذاشته و به نیویورک و حومه! قناعت کرده. سامان، عکاس بیست و چند ساله‌ای است که سودای کسب شهرت جهانی دارد و عجیب آنکه به مقتضای علایق عکاسی هم لازم نیست تا سری به جاهای دیگر ایران که نه! به جاهای دیگر همین تهران بزند و دست‌کم چند فریم هم از یکی دو نقطهٔ نسبتاً غیر‌شمالی‌تر تهران به ذهن و قلم نویسنده تقدیم کند؛ و صدالبته این هرگز ضعف داستان نیست اگر همهٔ آنچه اتفاق می‌افتد در بین همان کسانی باشد که مثل سامان به این سوی شهر قدم رنجه نفرموده باشند.

اما گذشته از این نگاه یک‌سویه، نمی‌توان روانی و سلیس بودن داستان را نادیده گرفت، دو سه صفحهٔ اول را که می‌خوانی بی‌اختیار نمی‌توانی کتاب را رها کنی، و این نه به خاطر تعلیق‌های مناسب بلکه به سبب نثر روان و بیان ساده و بی‌پیرایه و در عین حال پرجذبهٔ نویسنده است. روانی نثر البته در هر چهار فصل رمان محصول روندی است که در آن هر شخصیت زندگی روزانهٔ خود را، تقریباً با همهٔ زیر و بم‌ها توصیف می‌کند. شخصیت‌ها عادی و معمولی‌اند و هیچ نشانی از یک شخصیت شاخص با درجهٔ اهمیت فوق‌العاده پیدا نیست. از این‌رو نثر راویان داستان که در هر یک از چهار فصل تغییر می‌کنند نیز به همین آدم‌های عادی برمی‌گردد. در عین حال نباید از این نکته غافل ماند که هرچند چهار شخصیت داستان در هر فصل به روانی، روایت اول شخص را عهده‌دار می‌شوند، اما زبان و شیوهٔ بیان همه با هم یکسان است. دو شخصیت از نسل قدیم‌اند و دو شخصیت متعلق به نسل جدید، فاصلهٔ سنی این دو نسل حدود بیست سال است اما روایت هر چهار شخصیت با یک زبان و بیان است. هر چها رنفر در یادآوری خاطرات گذشته از شگردهای همسان بهره می‌برند، توصیف‌ها و تشبیه‌ها بسیار به بکدیگر شبیه و نزدیک است و تنها محتوای ماجراها و خاطره‌هاست که به ضرورت تغییر شخصیت‌ها متفاوت می‌شود.

از چهار راوی داستان دو راوی دل در گرو آموزه‌های دکتر شریعتی و درس‌های نهج البلاغه دارندٰ، یک راوی جوانی به شکل و شمایل و رفتار حامد بهداد است و عکاسی می‌کند و عشق سال‌های دبیرستان را پی گرفته و آخری دختری که به یک ملاقات، عشق آتشین و پر اشک و آهش به استاد زبان انگلیسی را فراموش می‌کند و به خاطرهٔ سال‌های مدرسه بازمی‌گردد. گذشته از اینکه چنین شخصیت‌ها و پرداخت‌هایی داستان را در شمار کدام دسته از داستان‌ها قرار می‌دهد، زبان این چهار شخصیت و شیوهٔ روایت و بیان آن‌ها نیز مسأله‌ای نیست که بتوان به راحتی از کنارش گذشت. بالاخره زبان نسل جوانی که در دورهٔ دکتر شریعتی و حسینیهٔ ارشاد و حال و هوای روزهای انقلاب جوانی کرده، ویژگی‌هایی دارد که متفاوت با نسل جوان این روزهاست؛ حتی اگر امروز در چهل و چند سالگی‌اش همزبان و همسخن با این نسل شده باشد. یکی از دشواری‌های نگارش داستان‌هایی که راوی در آن‌ها تغییر می‌کند، به همین اختلاف شیوهٔ روایت و زبان متفاوت راوی‌ها مربوط است. همچنان‌که وقتی جنسیت راوی تغییر می‌کند اختلاف نگاه زنانه و یا مردانه در بیان و زبان او جلوه‌گر می‌شود، تأثیر تفاوت‌های نسلی بر شیوهٔ ‌روایت نیز باید بسیار نافذتر و پررنگ‌تر از آنچه در چهار فصل این رمان می‌خوانیم، باشد. سخن گفتن با شورلت نوا و به یادآوردن خاطره‌هایی از توچال زمانی می‌تواند به عنوان ویژگی مردی چهل ساله در ذهن خواننده جابیفتد که زبان راوی، زبان یک مرد چهل ساله باشد نه مردی که تنها می‌خوانیم اول چلچلی اوست و در عین حال با زبان و ادبیات جوانان این دوره محاکات می‌کند.

اما نکته‌ای که در این داستان و البته در برخی از داستان‌های تا حدودی موفق که این روزها بعضاً جوایز را نیز به خود اختصاص داده‌اند، به چشم می‌آید، استفاده فراوان از عناصری است که در هیچ کجای داستان به کار نمی-آیند. مثال متعارفی که معمولاً داستان‌نویسان با آن سر و کار دارند این است که اگر در فصلی از داستان شیئی را در جایی قرار دادیم و به اصطلاح آن را توصیف کردیم، در فصلی دیگر باید از آن شیء استفاده کنیم و این باید، بایدی زیبایی‌شناختی است. هرچند ارائهٔ تصویری واضح از یک مکان یا یک موقعیت خاص، می‌تواند نویسنده را وادار به توصیف ریز به ریز همهٔ جزئیات آن موقعیت کند، اما حضور این جزئیات در داستان زمانی می‌تواند عنصر داستانی تلقی شود که دارای توجیه زیبایی‌شناختی و متناسب با منطق روایت باشد. در هر چهار فصل به ویژه فصل اول داستان، عناصری وجود دارند که نویسنده برای توصیف آن‌ها توجیهی از این دست ندارد. فصل اول داستان پر از برندها و مارک‌هاست و در هیچ کجای داستان، دیگر نشانی از این همه برند یافت نمی‌شود. خیابان‌ها و مکان-هایی که به هر بهانه‌ای اسمی‌ از آن‌ها می‌آید و شخصیت‌ها در ادامه داستان، با آن خیابان‌ها سر و کاری ندارند. تنها نامی گفته می‌شود و … .

با این همه، روانی نثر و توصیف‌ها و تشبیه‌هایی که از پی هم خوانندهٔ داستان را به تعقیب ماجرا وادار می‌کنند، تا حدودی توانسته نقاط ضعف را کم‌رنگ کند. علاوه بر این برای خوانندهٔ تهرانی که تهران را با همه زیر و بمش می‌شناسد، اشارات مکرر به خیابان‌ها و پاساژها و رفتارها و علایق و سلایق مدرن جوانان تهرانی، آن‌قدر جالب و جذاب هست که بتواند کاستی‌های داستانی را به دیدهٔ اغماض بنگرد. مخلص کلام آنکه هر چند رمان از آن رمان‌هایی نیست که بتوان با خیال راحت به عنوان یک داستان درست و حسابی آن را دست گرفت و خواند اما شاید بتوان به رمانی کم و بیش جذاب و عاشقانه آن را برای آن‌ها که به دنبال تصویری تقریباً فانتزی و یک‌سویه از تهران هستند، توصیه کرد.