فیروزه

 
 

سالم‌ترین بازمانده‌ی قرون وسطی

«در بروژ» تریلری آکنده از احساسات و لحظات کمیک و تراژیک در کنار یکدیگر است. داستانی که مثل بسیاری از شاهکارهای سینما مرز خیال و واقعیت، خوب و بد، دوستی و دشمنی را در هم می‌نوردد.

نویسنده و کارگردان: مارتین مک‌دونا

فیلمساز و نویسنده ۳۸ ساله ایرلندی کار خود را با نوشتن نمایشنامه‌های رادیویی آغاز کرد. اگرچه هیچ‌یک از نوشته‌های آن دوران هیچ‌وقت تهیه و تولید نشد اما تمرینی بود برای یادگیری نحوه دیالوگ‌نویسی و داستان‌گویی که به عقیده مارتین تمام ابزار مورد نیاز برای تئاتر بود. اولین جایزه‌ی معتبر خود را در سال ۱۹۹۶ از انجمن منتقدان تئاتر به عنوان خوش‌آتیه‌ترین نمایشنامه‌نویس دریافت کرد. پیش‌بینی انجمن منتقدان کاملا درست بود. او سال‌ها به نمایشنامه‌نویسی ادامه داد و بارها و بارها به خاطر نمایشنامه‌هایش مورد تقدیر و تحسین قرار گرفت. در نهایت وسوسه‌ی پرده عریض او را هم آرام نگذاشت و دو سال پیش با نوشتن و ساخت فیلم کوتاه «شش تیر‌انداز»، اسکار بهترین فیلم کوتاه حادثه‌ای را از آن خود کرد. «در بروژ» اولین فیلم بلند اوست که اولین بار در جشنواره ساندنس به نمایش گذاشته شد و فوریه امسال هم روانه‌ی سینماها شد.

نمایشنامه‌های او آکنده از گویش انگلیسی غرب ایرلند بود که مارتین طی سفرهای تابستانی‌اش به گالوی با این نحو صحبت کردن آشنا شده بود. با این حال، مارتین از سوی تعدادی از منتقدان به ویژه در داخل ایرلند به عدم صداقت و بی‌توجهی به زندگی ایرلندی متهم می‌شود و به تمام کارهای او به دیده تردید نگاه می‌کنند. «تریلوژی لینین» و «تریلوژی جزایر آران» ،«پیلومن» و «سرهنگ اینیشمور» مهم‌ترین آثار نمایشی او هستند که سه بار نامزدی جایزه تونی –مهم‌ترین رویداد تئاتری در برادوی نیویورک- را برای وی به ارمغان آورده‌است و در نهایت برای «پیلومن» در سال ۲۰۰۵ برنده جایزه لورنس الیویر- معتبرترین رویداد تئاتری در بریتانیا- شد. مک‌دونا در سن ۲۷ سالگی اولین نمایشنامه‌نویس بعد از شکسپیر بود که همزمان چهار تئاتر بر مبنای کارهایش در لندن روی صحنه بود.

با این‌که تمام نمایشنامه‌های مک‌دونا به جز «پیلومن» در ایرلند می‌گذرد و او خود را یک نمایشنامه‌نویس انگلیسی-ایزلندی می‌داند، او هیچ‌وقت برای مدتی طولانی در ایرلند زندگی نکرده‌است. از نوشته شدن تا روی صحنه رفتن «سرهنگ اینیشمور-۲۰۰۶» در برادوی و انگلستان ۵ سال طول کشد چرا که تئاترهای بزرگ آن را رد می‌کردند. تئاتر ملی روی صحنه نرفتن نمایشنامه مک‌دونا را به دلیل تنشزا بودن و خطر بر‌هم‌زدن صلح حاکم بر شمال ایرلند اعلام کرد. مک‌دونا را در کنار دیگر نمایشنامه‌نویس‌های امروزی مثل کانر مک‌فرسون و جز باترورث از مبتکران ژانر جدیدی از تئاتر می‌دانند که در آن موضوعات زننده، تکان‌دهنده و تحریک‌آمیز را روی صحنه می‌برند.

جالب این‌جاست که مک‌دونا به گفته خودش نمی‌تواند در برابر مردم بایستد و چنین اتفاقی برای او دلهره‌آور است. جالب‌تر این‌که با وجود این سابقه درخشان تئاتری، او خود را بیشتر از هر تئاتری متاثر از فیلم‌های مارتین اسکورسیزی، دیوید لینچ، ترنس مالیک و کوئنتین تارانتینو می‌داند.

خلاصه داستان:

«بروژ» شهری قرون وسطایی در بلژیک است که بیش از هر شهر دیگری پذیرای توریست‌های سرتاسر دنیا است. اما برای ری و کن می‌تواند مقصد نهایی باشد. هری به عنوان رییس انگلیسی باند، این دو تبهکار را درست قبل از کریسمس به ماموریتی نامعلوم در بروژ فرستاده است و آن‌ها باید چند هفته‌ای را با پرسه‌زدن در کنار توریست‌ها و بازدید از موزه‌ها بگذرانند تا زمان ماموریت فرا برسد. اما هرچقدر از ماندن آن‌ها در شهر می‌گذرد تجربه آن‌ها از فضای واقعی فاصله می‌گیرد و با موقعیت‌ها و آدم‌های عجیب و غریب آشنا می‌شوند. بالاخره زمان ماموریت فرا می‌رسد اما گویا این‌بار مسئله مرگ‌و‌زندگی است…

بازیگران:

– کالین فارل(ری):

بازیگر ۳۲ ساله و خوش‌چهره‌ی ایرلندی کار جدی خود را با ایفای نقش اصلی در فیلم آمریکایی «سرزمین ببرها»(۲۰۰۱) به کارگردانی جوئل شوماخر آغاز کرد. فیلم‌های بعدی او «یاغی‌های آمریکایی» و «جنگ گوزن» در سال ۲۰۰۲ در گیشه با شکست مواجه شدند اما فارل در سال ۲۰۰۳ با ایفای نقش در سه فیلم موفق «باجه تلفن» باز هم به کارگردانی شوماخر، «اس.دابلیو.او.تی» و «سرباز جدید»، این شکست را جبران کرد. وی با وجود ته‌لهجه ایرلندی، در فیلم‌هایی مثل «یاغی‌های آمریکایی» و «سرزمین ببرها» به خوبی از پس صحبت کردن با لهجه آمریکایی برآمد و با بازی در نقش پلیس فیلم «گزارش اقلیت»(۲۰۰۲) اسپیلبرگ و تبهکار حرفه‌ای فیلم «بی‌باک» نشان داد که نقش‌های فرعی نیز به اندازه نقش اصلی برای او جدی و پر‌اهمیت است.

در سال ۲۰۰۳ در کمدی «آنتراکت» در کنار سیلین‌مورفی توانایی خود در عرصه طنز را نیز به نمایش گذاشت و فیلم با استقبال فراوان داخلی مواجه شد به طوری که تا سال ۲۰۰۶ رکورد پرفروش‌ترین فیلم مستقل در تاریخ سینمای ایرلند را در دست داشت. سال ۲۰۰۴ برای کالین فارل سال حضور در فیلم‌های مستقل بود که در اغلب کشورها اکران محدودی داشتند. از جمله این فیلم‌ها «خانه‌ای در انتهای دنیا» بود که در آن نقش یک شخصیت دوجنسی را ایفا می‌کرد و به گفته خودش «معنای عشق و درک متقابل» را از برادر هموسکسوال خود امون‌فارل آموخته و الهام گرفته بود! اختلالات جنسی فارل در فیلم‌ها ادامه داشت! و در سال ۲۰۰۴ نقش اسکندر مقدونی را در فیلم الیور استون بازی کرد. فیلمی که حتی در کشورهای غربی نیز مورد انتقادهای زیادی واقع شد. در حالی‌که عده‌ای دقت تاریخی فیلم(!) را تحسین می‌کردند، تصاویر بی‌پرده از گرایش‌های دوجنسی اسکندر و – طبق معمول- بدوی‌نشان دادن ایرانیان باستان خشم عده زیادی از تاریخ‌دانان را برانگیخت و صحت و سقم تاریخی آن را زیر سوال بردند. (آن زمان هنوز روی فیلمسازها آن‌قدر زیاد نبود که مثل اشنایدر کارگردان ۳۰۰ در دفاع از نمایش دروغ‌های آشکار در سرتاسر دنیا، فیلم را فانتزی و هدف آن را صرفا سرگرمی بدانند). فیلم در سرتاسر دنیا ۱۶۷ میلیون دلار فروش داشت که به زحمت توانست هزینه ۱۵۵ میلیون دلاری خود را باز‌گرداند.

فیلم بعدی فارل یک درام تاریخی و نامزد اسکار سال ۲۰۰۵ به نام «دنیای جدید» بود. در عاشقانه «از خاک بپرس!» نیز اگرچه کارل در کنار ستاره‌ای مثل سلما‌هایک بازی کرد اما فیلم به خاطر اکران محدودش در حدود ۸۰۰ سینما در گیشه موفق نبود. (معنی اکران محدود را هم فهمیدیم! به کمپانی‌های توزیع فیلم هالیوود توصیه می‌کنیم برای جلوگیری از شکست تجاری فیلم‌ها «طرح اکران فرهنگی» را امتحان کنند. ما که امتحان کردیم جواب داد و بیشتر مشکلات سینمای‌مان حل شد. می‌ماند ساخت چند فیلم خوب که به زودی طرح آن را هم بعد از کارشناسی اعلام می‌کنیم!). اما بازی هیجان‌انگیز او در مقابل جیمی فاکس در فیلم «میامی وایس»(۲۰۰۶) ساخته کارگردان کار‌بلدی مثل مایکل‌مان بار دیگر نام فارل را بر سر زبان‌ها انداخت. سال ۲۰۰۷ با کارگردان بزرگ دیگری به نام وودی‌آلن در «رویای کاساندرا» همکاری کرد. با این حال، با احترام به بازی درخشان و تماشایی او در «باجه تلفن»-که از محبوب‌ترین فیلم‌های عمرم محسوب می‌شود- و همچنین«میامی وایس»، شخصا بازی کالین فارل در آخرین فیلمش «در بروژ»(۲۰۰۸) را به عنوان بهترین نقش‌آفرینی او تا به امروز انتخاب می‌کنم و از همین حالا نام او را در فهرست نامزدهای آکادمی ۲۰۰۹ یادداشت می‌کنم!

– برندان گلیسون(کن):

گلیسون ۵۳ ساله نیز یک ایرلندی‌الاصل است که ۲۰ سال قبل با فیلم تلویزیونی «قرارداد» به شهرت رسید و بعد از آن در بیش از ۶۰ فیلم ایفای نقش کرده‌است. مهم‌ترین فیلم‌های کارنامه او عبارت است از: شجاع‌دل (مل گیبسون)، دار‌و‌دسته‌ی نیویورکی (مارتین اسکورسیزی)، کوهستان‌سرد (آنتونی مینگلا)، قلمروی بهشت (ریدلی اسکات)، هوش‌مصنوعی (استیون اسپیلبرگ)، دهکده (ام.نایت شیامالان)، ۲۸ روز بعد، ژنرال و تروی. گلیسون اغلب در نقش مربی یا مقامات مسئول ظاهر می‌شود و در قسمت‌های چهارم و پنجم هری‌پاتر نیز نقش یکی از اساتید مدرسه هاگوارت را برعهده داشت. او در تنها فیلم کوتاه مارتین مک‌دونا نیز بازی کرده بود اما این بار در کنار کالین فارل «در بروژ»، یکی از زوج‌های عجیب و غریب تبهکار سینما را به نمایش گذاشتند.

– رالف فینز(هری):

بازیگر ۴۵ ساله انگلیسی پر‌افتخارترین عضو گروه است. او بازیگری را از تئاتر آغاز کرد و تنها بازیگر تئاتر است که برای بازی در نقش هملت در برادوی جایزه تونی را از آن خود کرده است. اما اولین بازی مهم سینمایی او در فیلمی برگرفته از تنها رمان امیلی برونته در مقابل ژولیت بینوش بود که مورد تحسین منتقدان اروپایی قرار گرفت. در سال ۱۹۹۳ در فهرست شیندلر-معروف‌ترین فیلم استیون اسپیلبرگ- در نقش فرمانده اردوگاه نازی ظاهر شد و علاوه بر نامزدی اسکار، جایزه‌ی بهترین بازیگر نقش مکمل بافتا را از آن خود کرد. بعد از بازی در نقش چارلز ون دورن در فیلم «مسابقه تلویزیونی»(۱۹۹۴-رابرت ردفورد)، بار دیگر در سال ۱۹۹۶ برای بازی در عاشقانه حماسی «بیمار انگلیسی» نامزد دریافت اسکار شد. (می‌توان فینز را بزرگ‌ترین ناکام اسکار آن سال دانست چرا که بیمار انگلیسی از ۱۲ رشته‌ای که نامزد اسکار بود، ۹ مجسمه طلایی را از آن خود کرد و از جمله آن‌ها ژولیت بینوش در نقش مکمل بود). از دیگر فیلم‌های مهم کارنامه او می‌توان به «باغبان دائمی» (۲۰۰۵-فرناندو میرز) و دو قسمت از فیلم‌های هری‌پاتر اشاره کرد.

حاشیه‌ها:

-فیلم حواشی زیادی نداشت و اوایل سال ۲۰۰۸ بی‌سر‌و‌صدا اکران شد. فروش فیلم نیز قابل توجه نبود و با وجود اقبال منتقدان، تماشاگران وی خوشی به آن نشان ندادند که با توجه به ساختار و فضای فیلم احتمالا قابل پیش‌بینی بوده است.

– به منظور حفظ حال‌و‌هوای فصل تعطیلات، تزئینات کریسمس در بعضی خیابان‌های شهر تاریخی بروژ تا پایان ماه مارس دست‌نخورده باقی‌ماند! که این کار با همکاری شورای شهر(!) و توضیح رسمی(!) آن‌ها برای ساکنین بروژ میسر شد.

-اما برای آن دسته از خوانندگان حاشیه‌دوست هم بالاخره همیشه مطالبی پیدا می‌شود! حاشیه‌ساز‌ترین عضو گروه «در بروژ» هم همان بازیگر خوش‌تیپ اصلی فیلم، کالین فارل است. در ژولای ۲۰۰۵ فیلمی ۱۴ دقیقه‌ای خصوصی‌ترین روابط فارل با نیکول‌نارین را در معرض دید همگان گذاشت و اگر‌چه کارل آن را فیلمی کاملا خصوصی و محرمانه دانست و تمام کسانی را که در انتشار آن دست داشتند تهدید به پیگرد قانونی کرد، اما تا مدت‌ها این فیلم از سایت‌های مختلف دانلود می‌شد. برای موارد مشابه چندین بار دیگر نیز پای فارل به دادگاه باز شده است که برای جلوگیری از خاله‌زنکی شدن بیش از حد مطلب از نوشتن آن‌ها خودداری می‌شود!

نقد‌و‌نظر:

– برخلاف تماشاگران، اغلب منتقدان از فیلم استقبال کردند به نحوی که سایت سیب‌زمینی‌های گندیده بر اساس ۱۲۲ نقد نوشته‌شده، امتیاز ۷۹ درصدی به فیلم داد. راجر ابرت، منتقد شیکاگو سان‌تایمز ۴ ستاره کامل به فیلم داد و اولین تجربه بلند سینمایی مک‌دونا را یک کمدی انسانی سیاه و تکان‌دهنده با داستانی دانست که هرگز نمی‌توان آن را پیش‌بینی کرد بلکه تنها باید آن را دید و لذت برد.

راجر‌ابرت (فوریه ۲۰۰۸):

شاید شما بدانید که بروژ در بلژیک با «ژ» تلفظ می‌شود اما من که نمی‌دانستم، و قطعا قهرمان‌های «در بروژ» هم نمی‌دانستند. آن‌ها قاتلینی حرفه‌ای هستند که به دستور رییس بعد از خراب‌شدن یکی از ماموریت‌ها قرار است دو هفته‌ای آن‌جا بمانند. یکی از آن‌ها جوانی عجولی است که هیچ دلیلی برای ماندن بیش از این در دوبلین نمی‌بیند؛ دیگری که کمی مسن‌تر، آرام‌تر و کنجکاو‌تر است یک کتاب راهنما می‌خرد و می‌گوید: «بروژ سالم‌ترین بازمانده قرون وسطی در میان شهرهای بلژیک است».

واضح است که اگر فیلم هیچ کار دیگری نکرده بود، دست‌کم میل شدیدی در من برای دیدن بروژ ایجاد کرده‌است. اما بروژ خیلی بیش از این‌هاست. اولین تجربه سینمایی مارتین مک‌دونا به عنوان کارگردان، یک کمدی سیاه و تکان‌دهنده با داستانی است که هرگز نمی‌توان آن را پیش‌بینی کرد بلکه تنها باید آن را دید و لذت برد. مدت‌ها می‌گذرد تا چنین فیلمی بتوانید ببینید، فیلمی که به نظر می‌رسد همان‌طور که باید پیش‌می‌رود و ویژگی‌های شخصیت‌ها مسیر داستان را تعیین می‌کند.

برندان گلیسون با آن آشفتگی بی‌نظیر در چهره و هیکلی به اندازه بوکسور‌های تراز اول دنیا، نقش مهمی به عنوان کن -یکی از دو قاتل مامور- دارد. همراه همسفر و هم‌اتاقی بی‌حوصله او ری (کالین فارل) در حین کشتن یک کشیش، تصادفا کودکی بی‌گناه را هم به طرز غم‌انگیزی به قتل رسانده است. او پیش از شلیک به کشیش به گناهی که قرار بود انجام دهد اعتراف می‌کند. پس از کشته‌شدن اتفاقی کودک، یادداشت اعترافات او را می‌خواند. این لحظه‌ای است که نمی‌دانی باید بخندی یا گریه کنی.

کن و ری برای هری کار می‌کنند که جنایتکار ثروتمندی اهل دوبلین است و در دو‌سوم ابتدایی فیلم تنها صدای او را می‌شنویم تا این‌که در بروژ آفتابی می‌شود که همان رالف‌فینز همیشه‌مضطرب است. او آدم‌هایش را در لندن پنهان کرده‌بود اما لندن جای خوبی برای مخفی شدن نیست. چه‌کسی در بروژ مراقب آن‌هاست؟ بهتر است بگوییم چه‌کسی مراقب بروژ است؟ کشتن کشیش یک ماموریت بود اما «نفله‌کردن یک کودک در برنامه نبود».

فیلم با بروژ کار جالبی می‌کند. شهری به غایت زیبا را بدون این‌که مسافر آن باشیم به ما نشان می‌دهد. از شهر برای پرورش شخصیت‌ها استفاده می‌کند. زمانی که کن می‌خواهد از برجی قدیمی برای «دیدن منظره» بالا برود، ری مخالفت می‌کند که «چرا باید بالا بیایم تا این پایین را ببینم؟ من که همین پایین هستم.» او به نقاشی‌های شکوهمند، مجسمه‌های هولناک و کانال‌های تماشایی علاقه‌ای ندارد و در عوض مثل بچه‌ها با دیدن صحنه فیلم‌برداری ذوق‌زده می‌شود.

همان‌جاست که با دو شخصیت فوق‌العاده آشنا می‌شود: ابتدا کلوئه‌جوان و زیبا (کلمنس پوئسی که نقش فلور‌دلاکور را در هری‌پاتر و جام آتش بر عهده داشت) را می‌بیند و سپس جیمی (جردن پرنتیس) کوتوله‌ای را که در یک سکانس رویایی با او آشنا می‌شود. او با هر دوی آن‌ها برخورد بدی می‌کند، اما بلافاصله آن‌ها را در حال مصرف کوکائین در فضایی دوستانه می‌بینیم، هرچند ری همچنان جیمی را «کوتوله» خطاب می‌کند و دائم باید او را اصلاح کرد.

بدون لو دادن آخر ماجرا باید بگویم، نحوه‌ای که فیلمنامه تمام سرنوشت‌ها را در یک مکان و زمان به هم پیوند می‌زند نه‌تنها هوشمندانه که گریز‌ناپذیر است. در طول ماجرا لحظات حزن و اندوه، لحظات تسلیم‌شدن، لحظات مضحک و لحظات خنده‌داری ایجاد می‌شود که واقعا بامزه است چرا که از موشکافی دقیق شخصیت‌ها حاصل می‌شود. مخصوصا کارل در هیچ فیلمی به این خوبی نبوده‌است شاید به‌این دلیل که این بار به او اجازه داده‌اند که راحت و ایرلندی باشد. در مورد گلیسون هم باید گفت اگر «ژنرال» را دیده‌باشید، می‌دانید که هیچ‌کس نمی‌تواند به خوبی او نقش یک آدم بد احساساتی را بازی کند.

مارتین مک‌دونا در ایرلند و انگلستان به خاطر نمایش‌هایش بسیار مورد احترام است؛ اولین فیلم او فیلم کوتاهی به نام «شش تیر‌انداز» با بازی گلیسون بود که برنده اسکار ۲۰۰۶ شد. او در اولین کار خود، «در بروژ» فیلم قابل‌تاملی ساخته که در نوع خود به اندازه «خانه‌ی بازی‌ها» اولین فیلم دیوید ممت-که مک‌دونا را گاهی با او مقیسه می‌کنند- تاثیرگذار است.

بله، این فیلم یک تریلر است اما تریلری که پایان آن بیشتر از ملزومات طرح داستان به دست شخصیت‌ها و پرداخت رقم خورده است. در واقع دو تا از مرگ‌های پایانی راهکارهایی اخلاقی‌اند. و طنزی که القا کننده‌ی اجتناب‌ناپذیر بودن دومی‌است حکایت از این دارد که حتی قاتلین حرفه‌ای نیز احساسات خاص خود را دارند.