فیروزه

 
 

سالم‌ترین بازمانده‌ی قرون وسطی

«در بروژ» تریلری آکنده از احساسات و لحظات کمیک و تراژیک در کنار یکدیگر است. داستانی که مثل بسیاری از شاهکارهای سینما مرز خیال و واقعیت، خوب و بد، دوستی و دشمنی را در هم می‌نوردد.

نویسنده و کارگردان: مارتین مک‌دونا

فیلمساز و نویسنده ۳۸ ساله ایرلندی کار خود را با نوشتن نمایشنامه‌های رادیویی آغاز کرد. اگرچه هیچ‌یک از نوشته‌های آن دوران هیچ‌وقت تهیه و تولید نشد اما تمرینی بود برای یادگیری نحوه دیالوگ‌نویسی و داستان‌گویی که به عقیده مارتین تمام ابزار مورد نیاز برای تئاتر بود. اولین جایزه‌ی معتبر خود را در سال ۱۹۹۶ از انجمن منتقدان تئاتر به عنوان خوش‌آتیه‌ترین نمایشنامه‌نویس دریافت کرد. پیش‌بینی انجمن منتقدان کاملا درست بود. او سال‌ها به نمایشنامه‌نویسی ادامه داد و بارها و بارها به خاطر نمایشنامه‌هایش مورد تقدیر و تحسین قرار گرفت. در نهایت وسوسه‌ی پرده عریض او را هم آرام نگذاشت و دو سال پیش با نوشتن و ساخت فیلم کوتاه «شش تیر‌انداز»، اسکار بهترین فیلم کوتاه حادثه‌ای را از آن خود کرد. «در بروژ» اولین فیلم بلند اوست که اولین بار در جشنواره ساندنس به نمایش گذاشته شد و فوریه امسال هم روانه‌ی سینماها شد.

نمایشنامه‌های او آکنده از گویش انگلیسی غرب ایرلند بود که مارتین طی سفرهای تابستانی‌اش به گالوی با این نحو صحبت کردن آشنا شده بود. با این حال، مارتین از سوی تعدادی از منتقدان به ویژه در داخل ایرلند به عدم صداقت و بی‌توجهی به زندگی ایرلندی متهم می‌شود و به تمام کارهای او به دیده تردید نگاه می‌کنند. «تریلوژی لینین» و «تریلوژی جزایر آران» ،«پیلومن» و «سرهنگ اینیشمور» مهم‌ترین آثار نمایشی او هستند که سه بار نامزدی جایزه تونی –مهم‌ترین رویداد تئاتری در برادوی نیویورک- را برای وی به ارمغان آورده‌است و در نهایت برای «پیلومن» در سال ۲۰۰۵ برنده جایزه لورنس الیویر- معتبرترین رویداد تئاتری در بریتانیا- شد. مک‌دونا در سن ۲۷ سالگی اولین نمایشنامه‌نویس بعد از شکسپیر بود که همزمان چهار تئاتر بر مبنای کارهایش در لندن روی صحنه بود.

با این‌که تمام نمایشنامه‌های مک‌دونا به جز «پیلومن» در ایرلند می‌گذرد و او خود را یک نمایشنامه‌نویس انگلیسی-ایزلندی می‌داند، او هیچ‌وقت برای مدتی طولانی در ایرلند زندگی نکرده‌است. از نوشته شدن تا روی صحنه رفتن «سرهنگ اینیشمور-۲۰۰۶» در برادوی و انگلستان ۵ سال طول کشد چرا که تئاترهای بزرگ آن را رد می‌کردند. تئاتر ملی روی صحنه نرفتن نمایشنامه مک‌دونا را به دلیل تنشزا بودن و خطر بر‌هم‌زدن صلح حاکم بر شمال ایرلند اعلام کرد. مک‌دونا را در کنار دیگر نمایشنامه‌نویس‌های امروزی مثل کانر مک‌فرسون و جز باترورث از مبتکران ژانر جدیدی از تئاتر می‌دانند که در آن موضوعات زننده، تکان‌دهنده و تحریک‌آمیز را روی صحنه می‌برند.

جالب این‌جاست که مک‌دونا به گفته خودش نمی‌تواند در برابر مردم بایستد و چنین اتفاقی برای او دلهره‌آور است. جالب‌تر این‌که با وجود این سابقه درخشان تئاتری، او خود را بیشتر از هر تئاتری متاثر از فیلم‌های مارتین اسکورسیزی، دیوید لینچ، ترنس مالیک و کوئنتین تارانتینو می‌داند.

خلاصه داستان:

«بروژ» شهری قرون وسطایی در بلژیک است که بیش از هر شهر دیگری پذیرای توریست‌های سرتاسر دنیا است. اما برای ری و کن می‌تواند مقصد نهایی باشد. هری به عنوان رییس انگلیسی باند، این دو تبهکار را درست قبل از کریسمس به ماموریتی نامعلوم در بروژ فرستاده است و آن‌ها باید چند هفته‌ای را با پرسه‌زدن در کنار توریست‌ها و بازدید از موزه‌ها بگذرانند تا زمان ماموریت فرا برسد. اما هرچقدر از ماندن آن‌ها در شهر می‌گذرد تجربه آن‌ها از فضای واقعی فاصله می‌گیرد و با موقعیت‌ها و آدم‌های عجیب و غریب آشنا می‌شوند. بالاخره زمان ماموریت فرا می‌رسد اما گویا این‌بار مسئله مرگ‌و‌زندگی است…

بازیگران:

– کالین فارل(ری):

بازیگر ۳۲ ساله و خوش‌چهره‌ی ایرلندی کار جدی خود را با ایفای نقش اصلی در فیلم آمریکایی «سرزمین ببرها»(۲۰۰۱) به کارگردانی جوئل شوماخر آغاز کرد. فیلم‌های بعدی او «یاغی‌های آمریکایی» و «جنگ گوزن» در سال ۲۰۰۲ در گیشه با شکست مواجه شدند اما فارل در سال ۲۰۰۳ با ایفای نقش در سه فیلم موفق «باجه تلفن» باز هم به کارگردانی شوماخر، «اس.دابلیو.او.تی» و «سرباز جدید»، این شکست را جبران کرد. وی با وجود ته‌لهجه ایرلندی، در فیلم‌هایی مثل «یاغی‌های آمریکایی» و «سرزمین ببرها» به خوبی از پس صحبت کردن با لهجه آمریکایی برآمد و با بازی در نقش پلیس فیلم «گزارش اقلیت»(۲۰۰۲) اسپیلبرگ و تبهکار حرفه‌ای فیلم «بی‌باک» نشان داد که نقش‌های فرعی نیز به اندازه نقش اصلی برای او جدی و پر‌اهمیت است.

در سال ۲۰۰۳ در کمدی «آنتراکت» در کنار سیلین‌مورفی توانایی خود در عرصه طنز را نیز به نمایش گذاشت و فیلم با استقبال فراوان داخلی مواجه شد به طوری که تا سال ۲۰۰۶ رکورد پرفروش‌ترین فیلم مستقل در تاریخ سینمای ایرلند را در دست داشت. سال ۲۰۰۴ برای کالین فارل سال حضور در فیلم‌های مستقل بود که در اغلب کشورها اکران محدودی داشتند. از جمله این فیلم‌ها «خانه‌ای در انتهای دنیا» بود که در آن نقش یک شخصیت دوجنسی را ایفا می‌کرد و به گفته خودش «معنای عشق و درک متقابل» را از برادر هموسکسوال خود امون‌فارل آموخته و الهام گرفته بود! اختلالات جنسی فارل در فیلم‌ها ادامه داشت! و در سال ۲۰۰۴ نقش اسکندر مقدونی را در فیلم الیور استون بازی کرد. فیلمی که حتی در کشورهای غربی نیز مورد انتقادهای زیادی واقع شد. در حالی‌که عده‌ای دقت تاریخی فیلم(!) را تحسین می‌کردند، تصاویر بی‌پرده از گرایش‌های دوجنسی اسکندر و – طبق معمول- بدوی‌نشان دادن ایرانیان باستان خشم عده زیادی از تاریخ‌دانان را برانگیخت و صحت و سقم تاریخی آن را زیر سوال بردند. (آن زمان هنوز روی فیلمسازها آن‌قدر زیاد نبود که مثل اشنایدر کارگردان ۳۰۰ در دفاع از نمایش دروغ‌های آشکار در سرتاسر دنیا، فیلم را فانتزی و هدف آن را صرفا سرگرمی بدانند). فیلم در سرتاسر دنیا ۱۶۷ میلیون دلار فروش داشت که به زحمت توانست هزینه ۱۵۵ میلیون دلاری خود را باز‌گرداند.

فیلم بعدی فارل یک درام تاریخی و نامزد اسکار سال ۲۰۰۵ به نام «دنیای جدید» بود. در عاشقانه «از خاک بپرس!» نیز اگرچه کارل در کنار ستاره‌ای مثل سلما‌هایک بازی کرد اما فیلم به خاطر اکران محدودش در حدود ۸۰۰ سینما در گیشه موفق نبود. (معنی اکران محدود را هم فهمیدیم! به کمپانی‌های توزیع فیلم هالیوود توصیه می‌کنیم برای جلوگیری از شکست تجاری فیلم‌ها «طرح اکران فرهنگی» را امتحان کنند. ما که امتحان کردیم جواب داد و بیشتر مشکلات سینمای‌مان حل شد. می‌ماند ساخت چند فیلم خوب که به زودی طرح آن را هم بعد از کارشناسی اعلام می‌کنیم!). اما بازی هیجان‌انگیز او در مقابل جیمی فاکس در فیلم «میامی وایس»(۲۰۰۶) ساخته کارگردان کار‌بلدی مثل مایکل‌مان بار دیگر نام فارل را بر سر زبان‌ها انداخت. سال ۲۰۰۷ با کارگردان بزرگ دیگری به نام وودی‌آلن در «رویای کاساندرا» همکاری کرد. با این حال، با احترام به بازی درخشان و تماشایی او در «باجه تلفن»-که از محبوب‌ترین فیلم‌های عمرم محسوب می‌شود- و همچنین«میامی وایس»، شخصا بازی کالین فارل در آخرین فیلمش «در بروژ»(۲۰۰۸) را به عنوان بهترین نقش‌آفرینی او تا به امروز انتخاب می‌کنم و از همین حالا نام او را در فهرست نامزدهای آکادمی ۲۰۰۹ یادداشت می‌کنم!

– برندان گلیسون(کن):

گلیسون ۵۳ ساله نیز یک ایرلندی‌الاصل است که ۲۰ سال قبل با فیلم تلویزیونی «قرارداد» به شهرت رسید و بعد از آن در بیش از ۶۰ فیلم ایفای نقش کرده‌است. مهم‌ترین فیلم‌های کارنامه او عبارت است از: شجاع‌دل (مل گیبسون)، دار‌و‌دسته‌ی نیویورکی (مارتین اسکورسیزی)، کوهستان‌سرد (آنتونی مینگلا)، قلمروی بهشت (ریدلی اسکات)، هوش‌مصنوعی (استیون اسپیلبرگ)، دهکده (ام.نایت شیامالان)، ۲۸ روز بعد، ژنرال و تروی. گلیسون اغلب در نقش مربی یا مقامات مسئول ظاهر می‌شود و در قسمت‌های چهارم و پنجم هری‌پاتر نیز نقش یکی از اساتید مدرسه هاگوارت را برعهده داشت. او در تنها فیلم کوتاه مارتین مک‌دونا نیز بازی کرده بود اما این بار در کنار کالین فارل «در بروژ»، یکی از زوج‌های عجیب و غریب تبهکار سینما را به نمایش گذاشتند.

– رالف فینز(هری):

بازیگر ۴۵ ساله انگلیسی پر‌افتخارترین عضو گروه است. او بازیگری را از تئاتر آغاز کرد و تنها بازیگر تئاتر است که برای بازی در نقش هملت در برادوی جایزه تونی را از آن خود کرده است. اما اولین بازی مهم سینمایی او در فیلمی برگرفته از تنها رمان امیلی برونته در مقابل ژولیت بینوش بود که مورد تحسین منتقدان اروپایی قرار گرفت. در سال ۱۹۹۳ در فهرست شیندلر-معروف‌ترین فیلم استیون اسپیلبرگ- در نقش فرمانده اردوگاه نازی ظاهر شد و علاوه بر نامزدی اسکار، جایزه‌ی بهترین بازیگر نقش مکمل بافتا را از آن خود کرد. بعد از بازی در نقش چارلز ون دورن در فیلم «مسابقه تلویزیونی»(۱۹۹۴-رابرت ردفورد)، بار دیگر در سال ۱۹۹۶ برای بازی در عاشقانه حماسی «بیمار انگلیسی» نامزد دریافت اسکار شد. (می‌توان فینز را بزرگ‌ترین ناکام اسکار آن سال دانست چرا که بیمار انگلیسی از ۱۲ رشته‌ای که نامزد اسکار بود، ۹ مجسمه طلایی را از آن خود کرد و از جمله آن‌ها ژولیت بینوش در نقش مکمل بود). از دیگر فیلم‌های مهم کارنامه او می‌توان به «باغبان دائمی» (۲۰۰۵-فرناندو میرز) و دو قسمت از فیلم‌های هری‌پاتر اشاره کرد.

حاشیه‌ها:

-فیلم حواشی زیادی نداشت و اوایل سال ۲۰۰۸ بی‌سر‌و‌صدا اکران شد. فروش فیلم نیز قابل توجه نبود و با وجود اقبال منتقدان، تماشاگران وی خوشی به آن نشان ندادند که با توجه به ساختار و فضای فیلم احتمالا قابل پیش‌بینی بوده است.

– به منظور حفظ حال‌و‌هوای فصل تعطیلات، تزئینات کریسمس در بعضی خیابان‌های شهر تاریخی بروژ تا پایان ماه مارس دست‌نخورده باقی‌ماند! که این کار با همکاری شورای شهر(!) و توضیح رسمی(!) آن‌ها برای ساکنین بروژ میسر شد.

-اما برای آن دسته از خوانندگان حاشیه‌دوست هم بالاخره همیشه مطالبی پیدا می‌شود! حاشیه‌ساز‌ترین عضو گروه «در بروژ» هم همان بازیگر خوش‌تیپ اصلی فیلم، کالین فارل است. در ژولای ۲۰۰۵ فیلمی ۱۴ دقیقه‌ای خصوصی‌ترین روابط فارل با نیکول‌نارین را در معرض دید همگان گذاشت و اگر‌چه کارل آن را فیلمی کاملا خصوصی و محرمانه دانست و تمام کسانی را که در انتشار آن دست داشتند تهدید به پیگرد قانونی کرد، اما تا مدت‌ها این فیلم از سایت‌های مختلف دانلود می‌شد. برای موارد مشابه چندین بار دیگر نیز پای فارل به دادگاه باز شده است که برای جلوگیری از خاله‌زنکی شدن بیش از حد مطلب از نوشتن آن‌ها خودداری می‌شود!

نقد‌و‌نظر:

– برخلاف تماشاگران، اغلب منتقدان از فیلم استقبال کردند به نحوی که سایت سیب‌زمینی‌های گندیده بر اساس ۱۲۲ نقد نوشته‌شده، امتیاز ۷۹ درصدی به فیلم داد. راجر ابرت، منتقد شیکاگو سان‌تایمز ۴ ستاره کامل به فیلم داد و اولین تجربه بلند سینمایی مک‌دونا را یک کمدی انسانی سیاه و تکان‌دهنده با داستانی دانست که هرگز نمی‌توان آن را پیش‌بینی کرد بلکه تنها باید آن را دید و لذت برد.

راجر‌ابرت (فوریه ۲۰۰۸):

شاید شما بدانید که بروژ در بلژیک با «ژ» تلفظ می‌شود اما من که نمی‌دانستم، و قطعا قهرمان‌های «در بروژ» هم نمی‌دانستند. آن‌ها قاتلینی حرفه‌ای هستند که به دستور رییس بعد از خراب‌شدن یکی از ماموریت‌ها قرار است دو هفته‌ای آن‌جا بمانند. یکی از آن‌ها جوانی عجولی است که هیچ دلیلی برای ماندن بیش از این در دوبلین نمی‌بیند؛ دیگری که کمی مسن‌تر، آرام‌تر و کنجکاو‌تر است یک کتاب راهنما می‌خرد و می‌گوید: «بروژ سالم‌ترین بازمانده قرون وسطی در میان شهرهای بلژیک است».

واضح است که اگر فیلم هیچ کار دیگری نکرده بود، دست‌کم میل شدیدی در من برای دیدن بروژ ایجاد کرده‌است. اما بروژ خیلی بیش از این‌هاست. اولین تجربه سینمایی مارتین مک‌دونا به عنوان کارگردان، یک کمدی سیاه و تکان‌دهنده با داستانی است که هرگز نمی‌توان آن را پیش‌بینی کرد بلکه تنها باید آن را دید و لذت برد. مدت‌ها می‌گذرد تا چنین فیلمی بتوانید ببینید، فیلمی که به نظر می‌رسد همان‌طور که باید پیش‌می‌رود و ویژگی‌های شخصیت‌ها مسیر داستان را تعیین می‌کند.

برندان گلیسون با آن آشفتگی بی‌نظیر در چهره و هیکلی به اندازه بوکسور‌های تراز اول دنیا، نقش مهمی به عنوان کن -یکی از دو قاتل مامور- دارد. همراه همسفر و هم‌اتاقی بی‌حوصله او ری (کالین فارل) در حین کشتن یک کشیش، تصادفا کودکی بی‌گناه را هم به طرز غم‌انگیزی به قتل رسانده است. او پیش از شلیک به کشیش به گناهی که قرار بود انجام دهد اعتراف می‌کند. پس از کشته‌شدن اتفاقی کودک، یادداشت اعترافات او را می‌خواند. این لحظه‌ای است که نمی‌دانی باید بخندی یا گریه کنی.

کن و ری برای هری کار می‌کنند که جنایتکار ثروتمندی اهل دوبلین است و در دو‌سوم ابتدایی فیلم تنها صدای او را می‌شنویم تا این‌که در بروژ آفتابی می‌شود که همان رالف‌فینز همیشه‌مضطرب است. او آدم‌هایش را در لندن پنهان کرده‌بود اما لندن جای خوبی برای مخفی شدن نیست. چه‌کسی در بروژ مراقب آن‌هاست؟ بهتر است بگوییم چه‌کسی مراقب بروژ است؟ کشتن کشیش یک ماموریت بود اما «نفله‌کردن یک کودک در برنامه نبود».

فیلم با بروژ کار جالبی می‌کند. شهری به غایت زیبا را بدون این‌که مسافر آن باشیم به ما نشان می‌دهد. از شهر برای پرورش شخصیت‌ها استفاده می‌کند. زمانی که کن می‌خواهد از برجی قدیمی برای «دیدن منظره» بالا برود، ری مخالفت می‌کند که «چرا باید بالا بیایم تا این پایین را ببینم؟ من که همین پایین هستم.» او به نقاشی‌های شکوهمند، مجسمه‌های هولناک و کانال‌های تماشایی علاقه‌ای ندارد و در عوض مثل بچه‌ها با دیدن صحنه فیلم‌برداری ذوق‌زده می‌شود.

همان‌جاست که با دو شخصیت فوق‌العاده آشنا می‌شود: ابتدا کلوئه‌جوان و زیبا (کلمنس پوئسی که نقش فلور‌دلاکور را در هری‌پاتر و جام آتش بر عهده داشت) را می‌بیند و سپس جیمی (جردن پرنتیس) کوتوله‌ای را که در یک سکانس رویایی با او آشنا می‌شود. او با هر دوی آن‌ها برخورد بدی می‌کند، اما بلافاصله آن‌ها را در حال مصرف کوکائین در فضایی دوستانه می‌بینیم، هرچند ری همچنان جیمی را «کوتوله» خطاب می‌کند و دائم باید او را اصلاح کرد.

بدون لو دادن آخر ماجرا باید بگویم، نحوه‌ای که فیلمنامه تمام سرنوشت‌ها را در یک مکان و زمان به هم پیوند می‌زند نه‌تنها هوشمندانه که گریز‌ناپذیر است. در طول ماجرا لحظات حزن و اندوه، لحظات تسلیم‌شدن، لحظات مضحک و لحظات خنده‌داری ایجاد می‌شود که واقعا بامزه است چرا که از موشکافی دقیق شخصیت‌ها حاصل می‌شود. مخصوصا کارل در هیچ فیلمی به این خوبی نبوده‌است شاید به‌این دلیل که این بار به او اجازه داده‌اند که راحت و ایرلندی باشد. در مورد گلیسون هم باید گفت اگر «ژنرال» را دیده‌باشید، می‌دانید که هیچ‌کس نمی‌تواند به خوبی او نقش یک آدم بد احساساتی را بازی کند.

مارتین مک‌دونا در ایرلند و انگلستان به خاطر نمایش‌هایش بسیار مورد احترام است؛ اولین فیلم او فیلم کوتاهی به نام «شش تیر‌انداز» با بازی گلیسون بود که برنده اسکار ۲۰۰۶ شد. او در اولین کار خود، «در بروژ» فیلم قابل‌تاملی ساخته که در نوع خود به اندازه «خانه‌ی بازی‌ها» اولین فیلم دیوید ممت-که مک‌دونا را گاهی با او مقیسه می‌کنند- تاثیرگذار است.

بله، این فیلم یک تریلر است اما تریلری که پایان آن بیشتر از ملزومات طرح داستان به دست شخصیت‌ها و پرداخت رقم خورده است. در واقع دو تا از مرگ‌های پایانی راهکارهایی اخلاقی‌اند. و طنزی که القا کننده‌ی اجتناب‌ناپذیر بودن دومی‌است حکایت از این دارد که حتی قاتلین حرفه‌ای نیز احساسات خاص خود را دارند.


 

فیلم، فیلم است؛ هر قدر هم که بچگانه باشد!

And so, all ended well for both Horton and Who»s,
and for all in the jungle, even kangaroos.
So let that be a lesson to one and to all;
a person is a person, no matter how small.

« …آدم،آدم است هر‌قدر هم ریزه‌میزه باشد.»
(شعر از کتاب دکتر سوس)

این جمله‌ی فیلسوفانه را که از زبان یک فیل بیان می‌شود در کنار ده‌ها جمله‌ی مشابه دیگر این بار در فیلمی می‌شنویم که قرار بوده سرگرمی بچه‌ها در سالن سینما باشد اما با ارجاعات فراوان فلسفی در پس جملاتی ساده، می‌تواند هر بزرگ‌سالی را در خیالات کودکانه غرق کند.

کارگردان‌ها: جیمی هیوارد، استیو مارتینو
باید گفت هر دو انیماتور در اولین کار خود به عنوان کارگردان، در حد پدیده ظاهر شده‌اند و پا جای پای بزرگان عرصه انیمیشن گذاشته‌اند. سابقه‌ی جیمی هیوارد به همکاری در پروژه‌های «در جستجوی نمو»، «داستان اسباب بازی» و «هیولاها» به عنوان انیماتور برمی‌گردد. استیو مارتینو هم پیش از این تنها یک بازی ویدیویی را کارگردانی کرده است. مهم‌ترین کار گروه نویسندگان هم تا به امروز همین انیمیشن بوده است. این‌جاست که نقش غیرقابل انکار کمپانی فیلمسازی مشخص می‌شود. بلو اسکای، کمپانی تهیه‌کننده‌ی انیمیشن هورتون، سابقه‌ی ساخت فیلم کارتونی محبوب «عصر یخبندان» را در کارنامه دارد. انیمیشن پرطرفداری که بعد از استقبال کم‌نظیر تماشاگران از دو قسمت اول، قرار است سومین دنباله‌ی آن در سال ۲۰۰۹ نمایش داده شود.

نویسندگان: کن داریو، سینکو پل

براساس داستانی از دکتر سوس

بدون‌شک مهم‌ترین فیلم‌نامه‌ی دو نویسنده فیلم، همین انیمیشن هورتون… بوده است. اما نویسنده‌ی کتاب داستان، ماجرای دیگری دارد. تئودور سوس گیزل (۱۹۰۴-۱۹۹۱) نویسنده کتاب‌های مصور کودکان بود که بیشتر با نام مستعارش دکتر سوس شناخته می‌شد. بیش از ۶۰ کتاب کودک، اغلب با شخصیت‌های خیالی و به زبان شعری کودکانه حاصل عمر ۸۳ ساله او است. «تخم‌مرغ‌های سبز و ژامبون»، «گربه توی کلاه»، و «یک‌ماهی دو‌ماهی ماهی‌قرمز ماهی‌آبی» محبوب‌ترین نوشته‌های او است که بارها جلوی دوربین تلویزیون و سینما و روی صحنه تئاتر رفته است. گریزل در عین‌حال به‌عنوان کاریکاتوریستی سیاسی در مجله پی.ام. نیویورک هم کار می‌کرد و در جنگ‌جهانی دوم به ارتش پیوست تا در بخش انیمیشن نیروی‌هوایی (توجه که دارید! بخش انیمیشن نیروی هوایی ارتش!! در جنگ جهانی دوم!!!) در جهت حفظ آثار و نشر ارزش‌های جنگ‌جهانی تلاش کند. در همین دوران پرافتخار بود که فیلم‌نامه طرحی برای مرگ را نوشت و اندکی بعد، فیلم آن جایزه اسکار ۱۹۴۷ را برای بهترین مستند دریافت کرد. «هورتون صدای هو می‌شنود» (۱۹۵۴) دومین کتاب سوس در مورد فیلی به‌نام هورتون است که پس از «هورتون از تخم در می‌آید» نوشته‌شد. سکانس‌های انیمیشن دو بعدی نشان‌دهنده تخیلات هورتون – اولی هنگام شنیدن صدای غبار و دومی تصورات خیالی او در دفاع از ساکنین غبار- است که انیمیشن اول شباهت زیادی به نسخه‌ی اصلی نقاشی‌های کتاب دکتر سوس دارد. در قسمت‌های مختلف فیلم نیز از تصاویر و جملات کتاب‌های دیگر دکتر سوس مثل «تخم‌مرغ‌های سبز و ژامبون» و «هورتون از تخم بیرون‌می‌آید» استفاده شده است. جمله «آدم، آدم است هر‌قدر هم که کوچک باشد.» که بارها از زبان هورتون تکرار می‌شود بعدها مورد استفاده مخالفان سقط‌جنین قرار‌گرفت، تا حدی که اعتراض اودری گیزل بیوه دکتر سوس را بر‌انگیخت. خانم گیزل که مایل نبود شخصیت‌ها و موضوعات کتاب به ابزار حمایت از عقاید گروه خاصی تبدیل شود گروه حامیان زندگی را برای این کار تهدید به شکایت کرده بود.

خلاصه داستان:

فیل خیال‌پردازی به‌نام هورتون (جیم‌کری) در جنگل نول مشغول آب‌تنی‌کردن است که از ذره غباری معلق در هوا سر و صداهایی به گوشش می‌رسد. هورتون به‌خیال این‌که خانواده‌ای از موجودات ذره‌بینی روی غبار زندگی می‌کنند سعی می‌کند با آن‌ها ارتباط برقرار کند و شهردار شهر هوویل او را با دنیای درون غبار و شهروندانش آشنا می‌کند. هورتون و شهردار (استیو کارل) تلاش می‌کنند با کمک هم برای هوویل محیط آرام‌تری فراهم کنند اما بقیه حیوانات به سر‌کردگی کانگرو حرف آن‌ها را باور نمی‌کنند…

صداپیشگان:

– جیم کری (هورتون):

به سادگی می‌توان بازی درخشان جیم کری در «درخشش ابدی یک ذهن پاک» (۲۰۰۴) را در مقابل تمام نقش‌آفرینی‌های دیگر او- چه به عنوان کمدین در فیلم‌هایی مثل «احمق و احمق‌تر»، «مردی روی ماه» و «حوادث ناگوار لمون اسنیکت»، چه در نقش‌های جدی فیلم‌هایی مثل «نمایش ترومن» و «مجستیک»- قرار داد. این را گفتیم که اگر درخشش ابدی… را هنوز ندیده‌اید، در اولین فرصت و حتی پیش از هورتون این فیلم را ببینید که اگر این یادداشت همین یک خاصیت را داشته باشد کافی است. در واقع بعد از دیدن درخشش… دیگر نمی‌توانیم بازی جیم کری را ببینیم و چهره معصوم جوئل را در تلاش برای فراموش کردن عشق کلمنتاین با دستگاه حافظه‌پاک‌کن به خاطر نیاوریم. این بار اما صدای کری (عجب ترکیبی!) در نقش یک فیل متفکر و دوست‌داشتنی فراموش‌نشدنی است و با تمام احساسات او تنها از طریق همین صدا شریک می‌شویم. البته جیم کری پیش از این یک بار دیگر در فیلمی برگرفته از کتاب‌های دکتر سوس با عنوان «چگونه گرینچ کریسمس را دزدید»(۲۰۰۰) بازی کرده بود که فیلم موفقی از آب در نیامد.

– استیو کارل (شهردار هوویل):

از مجموعه تلویزیونی اداره که بگذریم، مهم‌ترین فیلم‌های اخیر کارل عبارت‌اند از: «باکره ۴۰ ساله» (۲۰۰۵)، «دوشیزه سان‌شاین کوچولو» (۲۰۰۶)، «روی پرچین» (۲۰۰۶)، «دن در زندگی واقعی» (۲۰۰۷)

البته از مجموعه‌های تلویزیونی کارل راحت نمی‌توان گذشت چرا که عمده محبوبیت خود را مدیون نمایش تلویزیونی «هر روزه» به همراه جان استیوارت (۱۹۹۹-۲۰۰۴) است. نمایشی که در مراسم اسکار امسال به مجری‌گری استیوارت و هنگام معرفی بهترین انیمیشن توسط کارل یک بار دیگر تکرار شد. استیو کارل از سال ۲۰۰۵ بازی در طنز تلویزیونی اداره را آغاز کرد که برای همین مجموعه در سال ۲۰۰۶ به عنوان بهترین بازیگر نقش اصلی کمدی تلویزیونی گلدن گلوب انتخاب شد. البته کارل پیش از این دو مجموعه هم چندین بار در نقش‌های کوتاه تلویزیونی و سینمایی ظاهر شده بود. به هر‌حال این‌جا با صدای کارل در نقش شهردار هوویل طرف هستیم. شهرداری که برخلاف اغلب سیاستمداران شهر، دلسوز شهر و مردم آن است و تلاش می‌کند آن‌ها را از یک فاجعه نجات دهد.

حاشیه‌ها:

– رودررو شدن کانگرو و هورتون یادآور دادگاه سقراط در یونان باستان است. این جملات کانگرو که «چیزی را که نمی‌توانی ببینی، بشنوی یا احساس کنی، وجود ندارد» همان نظریه ارسطو است که معتقد بود ادراک برابر واقعیت است. اتهامات وارده به هورتون که «مغز بچه‌ها را شستشو داده است» درست مشابه اتهام تاریخی به سقراط است که گفته می‌شد «مغز جوانان آتن را شستشو می‌دهد».

– هورتون در یکی از صحنه‌ها خطاب به شهروندان هوویل ادای جان‌اف‌کندی و ال‌گور را در می‌آورد و می‌پذیرد که تغییرات اساسی آب‌و‌هوا بد است.

– تمام پرتره‌های شهرداران گذشته هوویل برگرفته از نقاشی‌های معروف است. تصویر یکی از آن‌ها شبیه مونالیزا و یکی دیگر از تصاویر، کاریکاتوری از دکتر سوس است.

– هورتون در حالی‌که هوویل را به سمت کوه نول می‌برد، به شهروندان آن می‌گوید در آن‌جا سه حق مسلم شما تضمین شده است که «زمان دیگری تعیین خواهد شد». این جمله به سه حق مسلم از نظر جان‌لاک یعنی زندگی، آزادی و مالکیت اشاره دارد.

– پسر شهردار- جوجو – شباهت زیادی به دووین در فیلم «دوشیزه سان‌شاین کوچولو» (۲۰۰۶) دارد. جوجو هم مثل دووین تا لحظه‌ی اوج داستان یک کلمه حرف نمی‌زند. این نکته شاید به بازی درخشان استیو کارل در آن فیلم بی‌ارتباط نباشد.

– فیلم در هفته‌ی افتتاحیه با ۴۵ میلیون دلار فروش در آمریکا در صدر جدول فروش هفتگی ایستاد و بعد از فیلم‌های «عصر یخبندان»، «عصر یخبندان: ذوب»، و «۳۰۰» چهارمین افتتاحیه پرفروش ماه مارس لقب گرفت (جا دارد یادی از فیلم ۳۰۰ کنیم که سال گذشته در همین ایام سینماهای دنیا را به تسخیر خود در آورده بود!). فیلم در هفته‌ی دوم نیز همچنان با ۲۵ میلیون دلار فروش در صدر قرار گرفت و خیلی آرام به رده‌های بعدی جدول فروش هفتگی سقوط کرد به نحوی که مجموع فروش فیلم در سینماهای دنیا ۲۹۰ میلیون و در آمریکا ۱۵۱ میلیون دلار بود و تا ژوئن ۲۰۰۸ تنها فیلمی بود که در آمریکا از مرز ۱۰۰ میلیون دلار گذشت.

نقد و نظر:

– چه منتقدان و چه سینمارو ها واکنش‌های بسیار خوبی نسبت به فیلم نشان دادند. سایت «سیب‌زمینی‌های گندیده» ۷۸٪ از ۱۱۷ نقد نوشته شده برای فیلم را مثبت ارزیابی کرد که این درصد با در نظر گرفتن ۳۱ نقد برتر به رقم ۸۴٪ رسید. سایت متاکریتیک هم بر اساس نظر مثبت اغلب منتقدان نمره ۷۱ از ۱۰۰ را به فیلم داد.

۱. لیزا شوارتزبام (اینترتینمنت)

امتیاز ۹۱ از ۱۰۰

– اگر دست من بود، تولید هر فیلم دیگری از آثار معتبر تئودور سوس گیزل را به گروه سازنده انیمیشن قوی، هوشمندانه و مبتکرانه هورتون صدای هو می‌شنود می‌سپردم. گرینچ‌ها چنان فاتحه اقتباس‌های اخیر را خواندند که دیگر «گربه در کلاه» را دوست ندارم. تصورش را هم نمی‌توانید بکنید، حتی دیگر «گربه در کلاه» را دوست ندارم. اما این ترجمه پرشور از داستانی کلاسیک مربوط به ۱۹۵۴ – از رفقای استودیو بلو‌اسکای که پیش از این سابقه درخشان عصر‌یخبندان را داشتند- درست همان تصویر سوس است به‌علاوه شکل‌دادن شخصیت‌هایی اصیل که بدون قربانی‌کردن ظرایف پرطراوت شخصیت‌های نویسنده، از تمام امکانات تصویری به خوبی بهره برده است. هورتون جدید، ثابت می‌کند که در کنار تیم خلّاقی که به‌اندازه کافی برای دور‌نشدن از آمیزه‌ی بی‌نظیر رفتار‌های عجیب و اخلاقیات و طنز و تلخیص کتاب، سنجیده عمل‌کند همچنان می‌توان عصاره و چکیده سوس قدیمی را به‌تصویر کشید.

بی‌شک زیاده‌روی‌های فیلم‌هایی مثل «گربه» و «چگونه گرینچ کریسمس را دزدید» نمی‌تواند نبوغ به‌یاد‌ماندنی دکتر در هورتون را تحت‌الشعاع قرار دهد چرا که او یکی از بهترین شخصیت‌های پوست‌کلفت ادبیات را خلق کرده است.

یک روز «در جنگل نول»- درست همان‌طور که هر آمریکایی ممکن است کودکی خود را به یاد آورد -، فیل داستان ما ضعیف‌ترین فریاد را از کوچک‌ترین ذره‌ای که در هوا سرگردان است می‌شنود و به وجود دنیایی تمام و کمال در یک ذره غبار پی می‌برد. تنها او است که صدای ساکنین هوویل را می‌شنود- رفقای شهر در دنیایی آسیب‌پذیر و آن‌قدر کوچک که هورتون می‌تواند آن را روی یک گل شبدر این طرف و آن طرف ببرد. هورتون اگرچه نمی‌تواند آن‌ها را ببیند، با وجود موانع پیش‌رو در جنگلی که همه به سرکردگی یک کانگروی مستبد و گردن‌کلفت، مخالف او هستند به‌آرامی هو‌ها را به سوی امنیت پیش می‌برد.

بازیگرانی که به‌جای شخصیت‌ها صحبت می‌کنند نیز کار بزرگی کرده‌اند. اما در تلاشی به‌جا با هدایت جیمی هیوارد (محصل سابق پیکسار) و استیو مارتینو (کارگردان هنری روبات‌های بلو‌اسکای) به عنوان کارگردان‌های کار، کمدین‌هایی یک‌پارچه انرژی مثل جیم‌کری (در نقش هورتون)، استیو کارل (در نقش شهردار) و کارول بورنت (در نقش کانگروی بد‌اخلاق) صداهای خود را برای نزدیک‌شدن به متن اصلی تعدیل‌کرده‌اند. سایر بازیگران (از جمله ست‌روگان، ویل‌آرنت، امی پولر و ایسلا فیشر) هم به خوبی هماهنگ با سایرین کار کرده‌اند. شور و حال بصری فیلم هم نقاشی‌های خلاف عرف سوس را کامل می‌کند و زمانی که تمام جمعیت هوویل یک‌پارچه فریاد می‌زند تا صدای «ما وجود داریم!» آن‌ها از محدوده شهر فراتر برود، سر و صدا به معنی واقعی کلمه سرخوشانه است.

(تیتر برگرفته از مهم‌ترین و معروف‌ترین جمله فیلم)


 

شبدر آمریکایی

– اسم من رابرت هاوکینز است. الان ساعت ۶:۴۲ دقیقه صبح شنبه ۲۳ می است. تقریبا ۷ ساعت پیش، چیزی به شهر حمله کرد. من نمی‌دانم چیست. اگر این نوار را پیدا کردید، در واقع اگر دارید الان آن را می‌بینید، پس احتمالا درباره آن بیشتر از من می‌دانید. هر چه که باشد، برادرم جیسون هاوکینز را کشت، بهترین دوستم هادسون پلات را کشت و مارلنا دیاموند را و خیلی‌های دیگر را. ما از پارک مرکزی سر‌در‌آورده‌ایم و زیر این پل پناه گرفته‌ایم. ارتش به سمت این موجود تیر‌اندازی می‌کند و ما این وسط گیر افتاده‌ایم. خب، حاضری؟

غول کلاورفیلد یا همان کلاور خودمان! که در ترجمه می‌شود «برگ شبدر»، اگر چه در عالم واقع وجود ندارد اما در عالم سینما همین اوایل امسال پا به عرصه وجود گذاشت و گرد و خاک زیادی هم به پا کرد. البته در فیلم هیچ‌وقت نام کلاورفیلد برای «غول» استفاده نشد بلکه این نام پرونده‌ای است که وزارت دفاع آمریکا برای این حوادث و عامل آن گذاشته است و غول را به همان نام خودمانی کلاور می‌شناسند.

ماجرای تولد کلاور را در سایت‌ها این طور نقل کرده‌اند که روزی روزگاری تهیه‌کننده معروفی به نام جی.جی.آبرامز در زمان تولید فیلم ماموریت غیرممکن ۳ به همراه پسرش در فروشگاه‌های اسباب‌بازی‌فروشی ژاپن قدم می‌زد که چشمش به اسباب‌بازی‌های مختلف گودزیلای معروف ژاپنی افتاد. آقای تهیه کننده با خود گفت در اوضاعی که کینگ‌کونگ این‌قدر محبوب است، چرا ما آمریکایی‌ها غولی به دیوانگی و وحشی‌صفتی گودزیلا نداشته باشیم؟ در واقع حالا که ژاپنی‌ها ما و بمباران هیروشیما را [به حق!] یک غول دیوانه نمایش دادند، چرا ما تروریست‌های ۱۱ سپتامبر را نغولیم؟! تازه غول جدید کلی بچه هم دارد که از سر و کول آمریکایی‌ها بالا بروند و آن‌ها را گاز بگیرند تا تماشاگران بیشتر سرگرم شوند.

Cloverfield

کلاورفیلد

کارگردان: مت‌ریوز

فیلمساز ۴۲ ساله آمریکایی در اولین فیلم سینمایی خود سراغ پروژه کم‌خرج اما پر سر و صدایی رفت که شاید اعتبار خود را بیشتر مدیون تهیه کننده‌اش جی.جی. آبرامز بود. اما ریوز با ساخت کلاورفیلد پاسخی درخور به اعتماد تهیه‌کننده فیلم و همکلاسی قدیمی داد.

تهیه کننده: جی.جی.آبرامز

جفری یاکوب آبرامز ۴۲ ساله اولین فیلم‌نامه‌ی جدی خود را در سال ۱۹۹۰ نوشت. درباره هِنری با بازی هریسون فورد و جوان برای همیشه با بازی مل گیبسون فیلم‌نامه‌های دیگر او بودند که ساخته شدند. سپس فیلم‌نامه‌ی جنجالی آرماگدون را نوشت تا مایکل بی آن را جلوی دوربین ببرد. در سال ۲۰۰۱ فیلم سواری با ماشین دزدی را تهیه کرد که در آن به عنوان نویسنده هم همکاری داشت. در همین سال‌ها جذب تلویزیون شد و در ساخت سریال‌هایی مثل شادی، گمشده و اسم مستعار با شبکه ای.بی.سی. همکاری کرد. بالاخره در سال ۲۰۰۶ اولین فیلم خود، ماموریت غیر ممکن را با بازی تام کروز جلوی دوربین برد. وی در سال ۲۰۰۵ برای مجموعه گمشده موفق به دریافت جوایز اِمی و گلدن گلوب شده است.

بازیگران:

ناشناخته بودن نسبی بازیگران هم به باورپذیری فضای مستندگونه فیلم کمک می‌کرد، هم تعدادی بازیگر جوان تلویزیونی را به سینما معرفی کرد و از همه مهم‌تر این که با حساب و کتاب‌های آبرامز برای تولید فیلمی کم‌خرج جور در می‌آمد.

– در جمع بازیگران اصلی پر افتخارترین آن‌ها لیزی کاپلان (مارلنا) است که برای همین فیلم نامزد بهترین بازیگر نقش مکمل آکادمی فیلم‌های علمی- تخیلی و ترسناک آمریکا شد. عمده محبوبیت او به خاطر بازی در مجموعه کلاس شبکه سی.بی.اس است و تنها یک فیلم سینمایی دیگر به نام دختران شرور (۲۰۰۴) بازی کرده است.

– اودیت یوسمان (بِت) ۲۳ ساله قدیمی‌ترین بازیگر جمع است از این جهت که اولین بار در سن ۵ سالگی در پلیس کودکستان مقابل دوربین رفته است. کارنامه‌ی او هم به چند کار تلویزیونی در فیلم‌های ساحل جنوبی به کارگردانی جنیفر لوپز (۲۰۰۶) و سریال جاده اکتبر محدود می‌شود. وی پیش از کلاورفیلد در فیلم‌های تعطیلات (۲۰۰۶) و ترانسفورمرها (۲۰۰۷) در نقش‌های بسیار فرعی و در حد سیاهی‌لشکر و دکور (!) و این حرف‌ها مقابل دوربین رفته بود.

– اما مایک ووگل (جیسون) را می‌توان باتجربه‌ترین بازیگر گروه دانست، هر چند که همان اواسط فیلم قربانی کلاور می‌شود. این بازیگر ۲۹ ساله از سال ۲۰۰۱ در مجموعه‌های تلویزیونی و فیلم‌هایی مثل کشتار در تگزاس (۲۰۰۳) و خواهری لباس‌های مسافر (۲۰۰۵) و کافئین (۲۰۰۶) بازی کرد. قرار بود بازی او در پوزیدون (۲۰۰۶)، آخرین پروداکشن فیلمساز مشهور آلمانی وولفگانگ پترسون یک اتفاق بزرگ باشد اما برخورد سرد منتقدان با فیلم به حدی بود که عده‌ای آن را ضعیف‌ترین فیلم کارگردانش دانستند. به این ترتیب با وجود نقش نیمه‌کاره ووگل در فیلم، کلاورفیلد را باید برجسته‌ترین نقطه کارنامه‌ی وی تا به امروز دانست.

– اگر کارهای تلویزیونی را کنار بگذاریم، سایر بازیگران اصلی یا مثل تی.جی.میلر (هاد) اولین بار است که تصویر خود را روی پرده عریض می‌بینند، یا مانند مایکل استال دیوید (راب) و جسیکا لوکاس (لیلی) در همان حد سیاهی‌لشکر و دکور و این حرف‌ها مطرح بوده‌اند.

خلاصه داستان:

راب و بِت شب خوبی را در آپارتمان پدر بِت گذرانده‌اند و تمام گردش روز بعد در شهر را به عنوان خاطره با دوربین هندی‌کم ثبت می‌کنند. راب قرار است به سفر کاری طولانی مدتی برود و دوستانش برای غافلگیری او یک مهمانی خداحافظی ترتیب می‌دهند. هاد، صحبت مهمان‌ها و ماجراهای مهمانی را به عنوان یادگاری برای راب فیلمبرداری می‌کند اما به خاطر بی‌توجهی مایک برادر راب و عوض نکردن فیلم دوربین، بخش عمده نوار خاطرات پاک می‌شود. ساعتی از مهمانی نگذشته است که موجودی عجیب به شهر حمله می‌کند و مهمانی به هم می‌ریزد…

حاشیه‌ها:

– ایده شکستن و افتادن سر مجسمه آزادی از پوستر فیلم فرار از نیویورک (۱۹۸۱) گرفته شد که در آن‌جا هم سر مجسمه آزادی در خیابان‌های شهر افتاده بود. به قول مت ریوز: «تصویر فوق‌العاده تأثیرگذاری بود و جی.جی.آبرامز را آن‌قدر تحت تاثیر قرار داده بود که بگوید، بالاخره ایده جذابی برای ساخت یک فیلم پیدا شد.»

– روند انتخاب بازیگران کاملا بی سر و صدا انجام شد و هیچ فیلم‌نامه‌ای به بازیگران احتمالی فیلم داده نشد.

– فیلم به سبک سینماوریته تدوین شد تا به نظر برسد با دوربین خانگی فیلمبرداری شده است. به گفته ریوز، می‌خواستیم طوری باشد که انگار کسی یک دوربین هندی‌کم پیدا کرده، نوار آن را در آورده و در ویدیو گذاشته تا تماشا کند.

– ایده اصلی غول این بود: موجودی نابالغ که از اضطراب جداافتادگی رنج می‌برد. این قضیه یادآور فیل‌هایی است که از ترس، خود را به در و دیوار سیرک می‌کوبند چرا که به گفته فیلمساز، هیچ چیز ترسناک تر از یک موجود عظیم الجثه وحشت‌زده نیست.

– کلاورفیلد در ۳۴۱۱ سالن روی پرده رفت و در روز افتتاحیه به فروش ۱۷ میلیون‌دلاری دست یافت. فروش هفته اول فیلم ۴۰ میلیون دلار بود که موفق‌ترین اکران ماه ژانویه تا آن زمان بود. فیلم در سرتاسر ۱۶۶ میلیون دلار فروخت تا اولین فروش بالای ۱۰۰ میلیون را رقم بزند.

نقد و نظر:

فیلم با استقبال خوب منتقدان روبه‌رو شد. بیش از ۷۵% یادداشت‌های نوشته شده برای فیلم مثبت بود. طبق سایت متاکریتیک، از مجموع ۳۷ نقدی که بر فیلم نوشته شد، میانگین نمره ۶۴ از ۱۰۰ حاصل نظر منتقدان بود.


 

با سرقت بانک خودتان را سرگرم کنید!

پوستر فیلم«- الان توی هوای سرد نشسته‌ام و حسابی گرسنه‌ام.
– نباید بروی، ما تقریبا رسیدیم.
-شماها پول‌پرست‌اید. اما من این‌طور نیستم و طاقتم تموم شده. پس همین حالا گورم را گم می‌کنم.»

بی‌توجهی پلیس به این مکالمات که به طور اتفاقی توسط یک کارمند مخابرات، شنود و ضبط شده بود، سی و شش سال پیش یکی از بزرگ‌ترین سرقت‌های بانکی دنیا را رقم زد و تمام بریتانیا را در حیرت فرو برد. «سرقت بانکی» مبلغی حدود پانصد هزار پوند (تقریبا معادل ۵ میلیون پوند امروزی) از بانک لویدز واقع در خیابان بیکر لندن را نصیب سارقین کرد. اما مهم‌تر از این مبلغ هنگفت، قصه‌ی ناگفته فساد مالی و اخلاقی سیاستمدارانی بود که به گفته چارلز ریون تهیه‌کننده فیلم اگر‌چه می‌تواند تماشاگران را به وجد آورد و سرگرم کند، اما یقینا آن‌ها را به فکر کردن نیز وامی‌دارد. محتویات صندوق‌های امانت بانک اعم از عکس‌ها و مدارک فساد چهره‌های برجسته سلطنتی و پلیس، اداره اطلاعات انگلستان را وادار کرد که تهیه خبر و گزارش‌هایی را که چند روزی تیتر اول روزنامه‌ها بود به بهانه حفظ امنیت ملی به طرز عجیبی متوقف کند. حالا صنعت سینما تلاش کرده دلایل محرمانه بودن این سرقت و تحقیقات آن را به تصویر بکشد. هر چند هنوز مسائل ناگفته زیادی باقی مانده و نام و هویت بسیاری از مجرمین فاش نشده است.

(The Bank Job) سرقت بانک
کارگردان: راجر دونالدسون

فیلمساز استرالیایی در سال ۱۹۸۴ برای فیلم بخشش با بازی مل گیبسون، آنتونی هاپکینز و دانیل دی لوئیس نامزد دریافت نخل طلای کن شد. آخرین فیلم او در سال ۲۰۰۵ که بیش‌تر از شانزده اثر دیگرش مورد ستایش قرار گرفت باز هم یک ماجرای واقعی را به تصویر می‌کشید. سریع‌ترین هندی دنیا با بازی تماشایی آنتونی هاپکینز به زندگی برت مونروی نیوزلندی می‌پرداخت که سال‌های عمر خود را صرف ساخت موتو‌رسیکلتی برای رکورد‌شکنی در سرعت کرد. دونالدسون شصت و سه‌ساله این بار ماجرای جدی‌تری را دست‌مایه ساخت فیلم خود قرار داده است.

ژانر: جنایی، تریلر

خلاصه داستان: مارتینی پیشنهاد سرقت از بانکی در خیابان بیکر لندن را به تری می‌دهد. هدف آن‌ها صندوق امانات پر از پول نقد و جواهرات بانک است. غافل از این که صندوق‌ها علاوه بر پول، حاوی اسناد محرمانه کثیفی هستند که تری و گروهش را به شبکه‌ای مخوف از جرم و جنایت و فساد متصل می‌کند… .

بازیگران:

(Jason Statham) جیسون‌استاتم

بازیگر سی‌و‌شش ساله انگلیسی در مدت زمانی کوتاه راه درازی را طی کرده است. بازیکن حرفه‌ای تیم ملی شیرجه انگلستان با یک نقش کوتاه مورد توجه گای ریچی کارگردان معروف انگلیسی قرار گرفت و در فیلم قاپ‌زنی نقش مهمی را در مقابل ستاره‌هایی مثل براد پیت و دنیس فارینا و بنیچیو دل‌تو‌رو بازی کرد. بعد از بازی در چند نقش مکمل دیگر، نقش اصلی فیلم ترانسپورتر (۲۰۰۲) به او سپرده شد که به علت فیزیک مناسب تقریبا تمام صحنه‌های بدلکاری فیلم از قبیل سقوط از ارتفاع و درگیری را خودش بازی کرد. سال ۲۰۰۳ در بازسازی فیلم شغل ایتالیایی در کنار مارک‌والبرگ و شارلیز‌ترون جلوی دوربین رفت. نقش کوتاهی در کولترال (۲۰۰۴) مایکل مان و نقش اصلی فیلم کرانک در سال ۲۰۰۶ مهمترین بازی‌های اخیر او مقابل دوربین بوده است.

(Saffron Burrows)سافرون بورو

باز هم یک انگلیسی سی‌و‌شش ساله که در فیلم‌هایی مثل به نام پدر، بر من حکومت کن، فریدا، پیتر‌پن و تروی ایفای نقش کرده است.

حاشیه‌:

روزنامه دیلی‌میل انگلستان، شماره ۱۶ فوریه سال ۲۰۰۸: چهار متهم این سرقت بدون این که نامی از آن‌ها در مطبوعات برده شود دستگیر و زندانی شدند و تا به امروز، هویت و نحوه دستگیری آن‌ها فاش نشده است. حتی طول دوره محکومیت آن‌ها نیز محرمانه باقی مانده است.

نقد:

هر چند صحنه‌های حفر تونل در زیر بانک و سرقت از صندوق‌های امانات تعلیق قابل قبولی دارد و ریتم فیلم از ابتدای طرح‌ریزی دزدی تا کشت و کشتارهای پایانی تماشاگر را به دنبال خود می‌کشد، فیلم از مشکل نپرداختن به جزییات در فیلم‌نامه رنج می‌برد. عنصر تصادف در فیلم‌نامه اهمیت بیش از حد پیدا می‌کند و نمی‌شود به بهانه واقعی بودن موضوع فیلم از آن چشم‌پوشی کرد. صحنه‌هایی از قبیل مشکوک شدن پلیس به سارقینی که در اطراف بانک مشغول حفاری هستند، فرو ریختن دیوار و جلو افتادن در برنامه حفر تونل، افتادن بی‌سیم درست در آستانه شناسایی شدن توسط پلیس نمونه‌هایی از نقش غیر قابل قبول تصادف در پیشبرد روایت است. بازی‌های معمولی بازیگران هم نمی‌تواند مشکلات روایی فیلم‌نامه را جبران کند. به ویژه جیسون استاتم که به نظر می‌رسد بهتر است نقش دزد خانواده‌دوست را کنار بگذارد و در اکشن‌های سریع‌تری بازی کند تا دوربین کمتر فرصت تمرکز روی چهره او را پیدا کند و مشکلات بازی‌اش کمتر به چشم بیاید. باقی بازیگران هم که حرفی برای گفتن ندارند. به هر حال موضوع واقعی فیلم و رو‌دست خوردن سارقین حرفه‌ای از سیاستمدارانی که عمری با دزدی زندگی کرده‌اند، آن‌قدر جذابیت دارد که پای تماشای چنین فیلمی بنشینید. پس فیلم‌های بانکی بزرگی مثل بعد از ظهر سگی، بانی و کلاید و حتی بوچ کسیدی و ساندنس کید را که اتفاقا این یکی هم برگرفته از واقعیت بود فراموش کنید و در این ماه‌های کسادی سینمای جدی و رونق سرگرمی سعی کنید با سرقت بانک خودتان را سرگرم کنید!

ذکر این نکته خالی از لطف نیست که هر چند فیلم انگلیسی است، با توجه به نمایش صحنه‌های فساد اخلاقی سیاستمداران و باقی دوستان (!)، نگارنده به فیلم درجه «آر» می‌دهد. بدین معنی که فیلم برای سرگرم شدن کودکان زیر ۱۷ سال زیاد مناسب نیست.