فیروزه

 
 

ای پنجره‌ای که سنگ معنایت کرد

زهیر توکلی۱
سی پاره سرود سفر آلامش را
از قاف شنود تا سرانجامش را
تختش بر دوش مردمانش می‌رفت
از تخت فرود آمد و نامش را…

۲
سنگ آمد و بی‌درنگ افشایت کرد
ای پنجره شکسته بینایت کرد
اینک تو رهی به باد و باران داری
ای پنجره‌ای که سنگ معنایت کرد

۳
در اول هر حادثه نام تو خوش است
با زخم غروب التیام تو خوش است
از نورت کور می‌شوم، می‌بندم
در دیده بسته ازدحام تو خوش است

۴
جان‌مایه‌ی رقص خون به جویی نشدی
خاکستر شعله‌ی وضویی نشدی
خنجر! ای خنجرم! لبت خشکیده
دیری‌ست که سقای گلویی نشدی…

۵
سرخورده گذشتید اگر مورچه‌ها!
لابد چیزی نیست دگر مورچه‌ها!
ما دیگر نیستیم، از آن‌جا دوریم
از جمجه‌هامان چه خبر مورچه‌ها!

۶
دنیا سرخوردنی است ناهموار است
با این سر، این سر که به گردن بار است
گفتی دنیا کم است از کم ببرید
ای دوست کم تو اندکی بسیار است

۷
افشا شد راز جانگدازت ای ابر
آن صاعقه زخمه زد به سازت ای ابر
اجزایت را سجده به صحراها ریخت
ای ابر بنازم به نمازت ای ابر

۸
بی‌تابی، نم نمت به بر می‌گیرد
انگشتانت ابر سفر می‌گیرد
گنجشکا! بی‌خیال! در طوفان هست
مرگی که تو را به زیر پر می‌گیرد