فیروزه

 
 

دو قطره اشکم را از صفحه‌ی کاغذ پاک نمی‌کنم

سیروس نوذریاز این شامگاه
چیزی بر جهان افزوده شد
ماهی که دیگر نمی‌تابد

(۱)
ایرج صف‌شکن تلفن زد که منصور برمکی در حال احتضار است و در بیمارستان سعدی شیراز. و این به نیمه‌ی پاییز بود. آن جور که او به من می‌گفت گویا شاعر دم‌دمای مرگ است و شتابناکِ رفتن. برخاستم و به راه افتادم که پیش از آن در چرت بعد از ظهر بودم.

(۲)
بیمارستان٬ همیشه بیمارستان است؛ کسالت‌بار٬ و از در و دیوار پاکیزه‌اش اندوه می‌بارد و اضطراب که این دو همزاد همیشگی هم‌اند و بی‌گمان هر آدم اهل درد٬ همنشینی این دو را تا مغز استخوان احساس کرده است.

منصور برمکی آن‌جا بود. بلند بالا با سری بزرگ٬ صورتی استخوانی، موهایی پرپشت و جوگندمی، تمیز و آراسته که همسرش تازه حمامش داده بود. شاعر بی‌رمق، زرد و زعفرانی دراز به دراز بر تخت افتاده بود با یرقان چندین و چند ساله‌اش که گریبانش را رها نمی‌کرد.

همسرش تکیده‌زنی بود سفید و بور که هنوز بار سنگین وظیفه‌اش را به دوش می‌کشید؛ بار سنگین حضور شاعر و یک عمر سرکشی او را با بغض و سکوت سالیانش.

(۳)
گمانم سال ۱۳۵۶ بود که در خانه‌ی فرهنگ شماره ۲ شیراز برای حضور منصور برمکی شب شعری برگزار شد. در همان سال برای مهدی حمیدی شیرازی، بیژن سمندر، علیرضا میبدی، عبدالعلی دست‌غیب، جلسات شعرخوانی و سخنرانی برگزار شد که این همه به همت زنده‌یاد جواد ابوالاحرار مسئول آن خانه‌ی فرهنگ ترتیب می‌یافت.

شاعر، پشت تریبون رفت و شعرهایش را خواند. او در آن دهه و دهه پیش از آن، شاعر بسیار مشهوری بود. شعر متعهد او به شعر شاعران بزرگ دهه چهل پهلو می‌زد. اهل نقد، شعر او را با شاملو مقایسه می‌کردند اما نمی‌نوشتند.

آن شب شعر «دریا دلان»‌اش را خواند که شعر شناخته شده‌ای بود. من که در آن روزگار ده سالی از دوران برومندی او جوان‌تر بودم میان جمعیت به گوشه ای نشسته٬ شگفت‌زده و با صدایی بلند از او خواستم آن شعر را بار دیگر بخواند. خواند و با چه اشتیاقی، که خود را در مقام شاعر خلق می‌دید.

به یاد نمی‌آورم آن شب چه کس، چه گفت که شاعر پاسخش داد که: ای کاش اصلا دیوار نبود تا پنجره‌ای باشد. صد البته او به اختناق آن سال‌ها اشاره می‌کرده، وجهی از رفتار روشن‌فکری آن دوران. اما گذر روزگاران چنان بر سر او آورد که دیگر مجال حضوری نیافت تا جایی، شبی شعری بخواند تا یک‌بار دیگر از آرزوی ویران‌شدن دیوارها بگوید.

(۴)
وقتی دفتر شعر «ریشه‌های ریخته» او در مجموعه‌ی حلقه‌ی نیلوفری منتشر شد، هیچ صدایی برنخاست، هیچ کس درباره‌ی شعر او ننوشت. و این به سال ۱۳۷۱ بود. او نیز چون دیگر شاعران، ندیده گرفته می‌شد. نه این که دیگر شاعر نباشد که بود و تا مغز استخوان اما زمانه دگر گشته بود و روزگار٬ این قبیله را بر نمی‌تافت، چه کوچک، چه بزرگ و چه او که بی‌تردید شاعر قدری بود.

(۵)
انزوای او انزوای هنرمندان نسل او بود. خبر دارم که شعر می‌نوشت و خوب هم می‌نوشت.

– نقل قول می‌کنم از ایرج صف‌شکن شاعر٬ اما نه کسی شوق خواندن داشت و نه او شوق انتشار شعرهایش را٬ رابطه‌ای دو سویه، بازار عرضه و تقاضا٬ بده و بستان…

مردم دیگر شاعران را نمی‌خواهند و شاعران که جز نوشتن وظیفه‌ای ندارند٬ شعرهای‌شان را درانزوا می‌سرایند. و تنها و تنها برای دیوار اتاق‌شان روخوانی می‌کنند. دیگر جایی گوش مفت و مجانی پیدا نمی‌شود که گوش‌ها پیش‌فروش شده‌اند٬ مگر که اجباری در میان باشد که اکنون چندان تالار و سخنران هست که دیگر جایی برای شاعران باقی نمانده است.

(۶)
برمکی متعلق به نسل شاعرانی است که در دهه چهل به عنوان شاعران متعهد شناخته می‌شدند با چهره‌هایی عبوس که خشم و اعتراض جان‌شان را تسخیر کرده بود و بازتاب آن، شعری تلخ و گزنده بود که جهان را بی‌دریچه و باد می‌دید. کار منصور اما به آن‌جا کشید که دیگر حضوری نداشته باشد. البته نه در عمل شاعری که در میان جماعتی که بده بستان‌های تازه‌ی خود را یافته بودند و در آن هیاهو و معرکه‌گیری محلی برای او و امثال او وجود نداشت.

با من شش نفر بودیم که دور تخت شاعر جمع شده بودیم: ایرج مهیمنی شاعر و نویسنده، فیض‌الله شریفی منتقد٬ ایرج صف‌شکن شاعر٬ همسر منصور و من. در اتاقی بزرگ با هفت تخت دیگر در آن٬ با هفت بیمار دیگر که در خاموشی خود درد می‌کشیدند و سکوت دردناک بعد از ظهر پاییزی شیراز را مزمزه می‌کردند.

صف‌شکن از او خواست شعری از خود بخواند. شاید بیشتر با این نیت که هوشیاری او را بسنجد. لحظه‌ای مکث کرد و چیزی به خاطر نیاورد بعد بی‌آن‌که به ما یا به جایی نگاه کند «نغمه‌ی خوابگرد» لورکا را خواند:

سبز٬ تویی که سبز می‌خواهمت
سبز باد و سبز شاخه‌ها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا

همان دم به فکر افتادم که اگر من جای او بودم و در آن احتضار، چه شعری به یاد می‌آوردم. از خودم یا دیگران؟ دیدم چون او شعر شاعر دیگری را به خاطر می آوردم، و شاید این غزل عارف قزوینی را که در گیر و دار و هیاهوی مشروطیت سروده بود:

آورد بوی زلف توام باد زنده باد
ز آشفتگی نمود مرا شاد زنده باد
جست ار چه در وصال تو خسرو حیات خویش
مرد ارچه در فراق تو فرهاد زنده باد
………….
………….

(۷)
هنوز هوشیار بود، اما به وضوح مرگ را در چهره‌اش می‌دیدم و می‌دیدم که در سکوت و تسلیم آن را پذیرفته است. گفت که حدود ۷۰۰ شعر چاپ نشده دارد و همان‌جا و همان دم از حامی و دوست همیشگی‌اش – ایرج صف‌شکن- خواست که آن‌ها را منتشر کند. که می‌دانم، مطمئنم او نیز این خواسته شاعر را برآورده خواهد کرد.

(۸)
از بیمارستان سعدی شیراز که بیرون آمدم هوا هنوز روشن بود و فرصت پیاده‌روی اندوهباری داشتم. پیاده رفتم تا به هیاهوی کلاغ‌هایی رسیدم که خسته از کار روزانه باز می‌گشتند و درخت‌های آشنای بیمارستان نمازی را می‌جستند. نه مثل منصور برمکی که خاموش وخسته تن به مرگ می‌سپرد.

حالا حوالی سه ماه از آن ملاقات بعد از ظهر می‌گذرد. خبر مرگ شاعر را اول «راد قنبری» شاعر جوان به من داد و بعد فیض الله شریفی. و این به تاریخ ۸۶/۱۲/۱۱ بود و از قضای روزگار درست همزمان با سال‌روز مرگ شاپور بنیاد. (۱۳۸۷- ۱۳۲۶)

(۹)
شیراز شهر شاعران است٬ با انزوای رقت بارشان. از پیرترین‌شان پرویز خائفی تا جوان‌ترین‌شان مثل همین راد قنبری که پیش از این نامش را آوردم. و به شما شاعران بگویم: شما هرگز با شعرهای‌تان جهان را تغییر نداده‌اید و نمی‌دهید. تنها و تنها بار زندگی را برای خود و دیگران قابل تحمل می‌کنید. کاری البته بس عظیم که جز شما هیچ‌کس، هیچ‌کس٬ هیچ‌کس دیگر از عهده آن بر نمی‌آید. مثل منصور برمکی که جز شاعری کار دیگری در این جهان نداشت و جز «تحمل‌پذیری بار سنگین هستی» باری از دوش‌مان بر نداشت.

(۱۰)
به حرمت شاعر دو قطره اشکم را از صفحه کاغذ پاک نمی‌کنم تا مگر شما هم رطوبت آن را احساس کنید.