روبان سفید محصول سال ۲۰۰۹ و ساخته میشاییل هانکه است که افخاراتی را هم برای سازندهاش به همراه آورده. جایزه نخل طلای شصت و دومین جشنواره فیلم کن، جایزه گلدن گلوب به عنوان بهترین فیلم خارجی و نمایندگی آلمان در هشتاد و دومین مراسم اسکار را میتوان از جمله موفقیتهای این فیلم دانست.
این فیلم حاوی ماجراهایی عجیب است که هرکدام جهانی مستقل برای خود دارند. برای این ماجراها آغاز و میانه و پایانی نیست. حتی ریشهیابی و علت ماجراها نیز تا آخر فیلم بر بیننده آشکار نشده و صرفا به نمایش یک موقعیت خاص از زندگی بسنده میشود.
از ابتدای فیلم، تماشاگر به عرصه زندگی با تمام آشفتگیهایش پرتاپ میشود. صدای راوی پیر در صحنههای اولیه فیلم اشاره میکند که اتفاقات داستان مربوط به سالهای سال پیش است و تلفیقی است از دیدهها و شنیدههای او. همین نکته عدم قطعیتی را بر سراسر فضای فیلم حاکم میکند و بر آشفتگی و بیاعتمادی تماشاگر نسبت به واقعیت دنیای فیلم میافزاید؛ حتی به تماشاگر این نکته را القا میکند که جهان فیلم میتواند ساخته و پرداخته ذهن راوی باشد. هانکه با چنین ترفندی «اصل عدم قطعیت» را از فلسفه علم وارد روایت و فضای داستانی فیلمش میکند. با این حال انتخاب یک معلم که نمادی از صداقت و الگویی برای هدایت به شمار میرود به عنوان راوی داستان، تا حدی از عدم قطعیت و بیاعتمادی تماشاگر میکاهد و بیننده را در برزخ باورکردن و باورنکردن فرو میبرد. بدین ترتیب فیلم در هالهای از ابهام آغاز میشود.
روبان سفید فیلمی سیاه و سفید است و داستانی را در دهکدهای دور افتاده در آلمان حکایت میکند. انتخاب دهکده یادآور روابط قوی انسانی بین افراد، همکاری ساکنین و اجتماعی مستحکم و صمیمی است؛ اما در این دهکده فردیت و انزوا بر همه حاکم است و ساکنین روستا به گونهای سرد و سخت با همدیگر ارتباط برقرار میکنند. این سردی روابط در خانوادهها و حتی در روابط بین مادر و پدر با فرزندان نیز دیده میشود. همچنین به جای همکاری دستهجمعی نوعی نژادپرستی و استفاده ابزاری از انسان در سرتاسر روستا دیده میشود که به نوعی ظهور مدرنیته را حتی در روستایی دور افتاده نوید میدهد.
لایههایی پنهان از خشونت را میتوان در تکتک ماجراهای فیلم پیگرفت، خشونتی برآمده از سرکوبهای خانوادگی و اجتماعی که بارزترین نمونهاش را در روش تربیتیِ کشیش و برخورد او با فرزندانش میتوان سراغ گرفت. تمرکز روی خشونت کودکان که برآمده از عقدههای روانی آنهاست، در صحنه کشتن و پرپر کردن مرغ و پرنده در قفس، به اوج میرسد؛ خشونتی که ابعاد وسیعترش سالها بعد در جنایات فاشیسم آشکار میشود. به عبارت دیگر دستهای بسته کودکان با روبان سفید در بزرگسالی به بدترین شکل باز شده و جهان را به سیاهی میکشاند. خشونت در آثار هانکه نه از جنس خشونتهای تزیینی و هالیوودیای است که برای تخلیه هیجان کاذب به کار میآید؛ بلکه ریشههایی روانکاوانه دارد. او به نوعی خشونت را برآمده از خانواده، جامعه و سرکوب عقدههای روانی معرفی میکند. در تمام ماجراهای فیلم این لایه پنهان خشونت و عقدههای سرکوب شده را میتوان دید.
در گفتگوی کشیش و فرزند کوچکش میتوان به فلسفه تربیتی و ریشه نگاه تزریق شده به این جامعه پیبرد. زمانی که پسرک خواستار نگاه داشتن پرندهای زخمی است، کشیش میگوید: «بعد از اینکه خوب شد، دل بستهاش نمیشی؟ آزادش میکنی بره؟»
کودک به پرنده در قفس دیگری که در اتاق کار کشیش است، اشاره میکند: «اما اون که همیشه در قفس است!»
کشیش: «آره… اما اون در اسارت بزرگ شده ولی پرنده تو همیشه آزاد بوده.»
این جملات نشان میدهد، بسیاری از رفتارهای کشیش در رابطه با تربیت فرزندان از منطقی عقلانی پیروی نکرده و صرفا مسئله حسن و قبح عرفی را ملاک قرار داده است. با این وجود هانکه در تمام این سیاهانگاریها راهی برای ادامه دادن و روزنهای برای نفس کشیدن باقی میگذارد.
هانکه، کامووار بیان میکند: «اگرچه جهان بیهوده است، اما هر کس باید به تنهایی به بالا بردن سنگ خود ادامه دهد. (اشاره به افسانه سیزیف) و این تلاش قابل تحسین است.»
معلم (همان راوی پیر که ماجراها را از زبان او میشنویم) در تمام این یکنواختی زندگی و اتفاقات تلخ رخ داده در روستا، قلبی سرشار از عشق دارد. گو اینکه در میان مردههای متحرک روستا، تنها اوست که به واسطه عشق زندگی میکند. به عبارتی هانکه عشق را تنها روزنه ادامه معرفی میکند و فیلمش را به مثابه یک متن فلسفی، به اینجا میکشاند که: «فلسفهای که از عشق نلرزد شایسته انسان نیست.»
همینطور فرزند کوچک دکتر که هنوز تحت تاثیر فضای مهآلود دهکده قرار نگرفته است، پر است از سوالهای ناب هستیشناسانه در باب مرگ و زندگی. کودک، ناخودآگاه و از روی غریزه حقیقت را میجوید و عاری از سرکوبها و عقدههای سایر کودکانی است که از او بزرگتر هستند. بدین ترتیب هانکه، کودک و عشق را به جهت تازگی و هر لحظه نوبودگی و ذات کشف نشدنیشان، تنها منفذهای روشن در میان سیاهیهای غبارآلود جامعه معرفی میکند.
در نهایت، ندای عظیمترین و تلخترین رخداد زندگی در روستا به گوش میرسد: «در۲۸ جولای، اتریش به صربستان اعلان جنگ کرد. روز شنبه اول آگوست، آلمان به روسیه اعلان جنگ کرد، روز دوشنبه به فرانسه…»
—
The White Ribbon Written and Directed by Michael Haneke