یک خانهٔ قدیمی وسط یک برهوت پر از برف و زن جوانی که به امید زودتر نوشته شدن رمان همسر نویسندهاش شبها را با شیطنت پسر خردسال و دختر نوزادش صبح میکند. فصلهای اول به ذهنمان میآید که شاید قرار است روایت تازهای از «بامداد خمار» و خیانت عشقی مرد به همسرش را بخوانیم، اما وقتی سر و کلهٔ صداها و آدمهای مرموزی در برهوت پیدا میشود ترسی لذت بخش در ادامهٔ داستان در ما ایجاد میشود و نهایتاً همراه یادداشتهای مریم (زن جوان داستان) منتظر رسیدن بهار و تمام شدن قصهٔ مرد نویسنده میشویم و این انتظار عاملی است که ما را تا پایان قصه می کشاند.
«بهار برایم کاموا بیاور» را متناسب با نامش بیش از هر چیز میتوان به یک شالگردن تشبیه کرد. رعایت جزییات و ظرافتی که در چینش کلمات به کار رفته، کارایی دیالوگهای تحسینبرانگیز و شخصیتپردازانه، شخصیتهای چندبعدی و عمیق – و البته زنانه – و عمق روایت داستان که با قلمی روان نگارش شده، همگی طعنه میزنند به ظرافت تار و پود یک شالگردن خوش بافت.
اما این شالگردن خوش بافت سرنوشت خوبی ندارد و نویسنده – خواسته یا ناخواسته – گره آخر را رها میکند و به جایش رج بافته شدهٔ پایانی را میسپارد به دست کنجکاو مخاطب تا نخ کاموا را بکشد و در عرض چند ثانیه بافتههایی را که ساعتها برای خواندنشان وقت صرف کرده باز کند و هیچ اثری از رمان نویسنده باقی نماند. حسی که در پایان اثر به مخاطب دست میدهد درست مثل حس دیدن فیلمهایی است که در پایان آن متوجه میشویم که کل فیلم در خواب اتفاق افتاده یا محصول خیالات شخصیت اول فیلم بوده است.
سخن در این نیست که پرداختن به داستان ناشی از «توهمات ذهنی یک شخصیت» به خودی خود ایراد دارد و محل اشکال است که اگر اینچنین بود هیچوقت «بوف کور» در ادبیات داستانی ما بوفِکور نمیشد و هیچوقت فیلم Atonement (تاوان) جایزه اسکار را نمیبرد؛ بلکه مسئله نبود «ارتباط معنایی و منطقی بین خیالپردازیها و واقعیتهای پیرامون شخصیت» اصلی رمان است. چیزی که مثلاً در «احتمالاً گم شدهام» (نوشتهٔ سارا سالار) بسیار هنرمندانه و ظریف رعایت شده و واقعیت پیرامون شخصیت کاملاً با ذهنیت پریشانش درآمیخته است.
شاهد این مدعا این است که نویسندهٔ «بهار برایم کاموا بیاور» دقیقاً در ۴ صفحهٔ پایانی در لباسی متفاوت از شخصیتی که تاکنون با او مواجه بودیم شروع میکند به پاورقی زدن بر کل رمان و با زبان بیزبانی به مخاطب میگوید داستانی که تا این لحظه از زندگی یک خانوادهٔ ۴ نفره خوانده است توهمات دختری است که مقصر اصلی کشته شدن بچههای خواهرش بوده است. اگر نبود توضیحات مستقیمِ همراه با ردپای نویسنده تقریباً محال بود بفهمیم کدام بخش از نوشتههای گذشتهٔ مریم (شخصیت اصلی داستان) خیالپردازی بوده است. به عبارت دیگر زمینههای لازم و کافی برای پذیرش اینکه تمام داستان در خیال اتفاق افتاده در متن وجود ندارد.
آنچه ما در حین خواندن فصلهای ماقبل آخر داستان به دست میآوریم این است که شخصیتهای عجیبی (همچون نسترن خانم که در اشکال مختلف ظاهر میشود و «سلام»ِ سپیدموی که همیشه همراه مریم است) به صورت رویاگونه محو و ظاهر میشوند و اتفاقاً چه خوب تعلیقی است که تا پایان کار بخوانیم و ورق بزنیم تا از رازشان سر دربیاوریم و البته چه خوب و قابل تحسین از کار درآمدهاند، اما در ۴ صفحهٔ پایانی مخاطب مجبور میشود در تحمیلی غیرمنصفانه نه فقط این چند شخصیت مرموز که به ناگهان تمام چفت و بستهای منظم و ثابتی که تا قبل برایش ساخته شده خراب کند.
فکر میکنم ردپای این ایراد اساسی را در رعایت نشدن اصل دیگری هم میتوان جستوجو کرد. اینکه «پریشاننویسی در داستان نیازمند منطقی قابل قبول است» از همینرو نوشتن بر اساس الگوی سیالذهن کار سادهای نیست چرا که در عین بینظمی روایی، باید منطقی بر کل داستان حکمفرما باشد. یک شخصیت روانپریش حق ندارد خیلی ثابت و محکم فکر کند و اطرافش را با نظم و آنگونه که یک شخص عادی میبیند، ببیند. (منطق در اینجا حکم میکند که او به صورت نامنظم صحنههایی را که با واقعیتش زد و خورد دارند تصویر کند). شخصیت روانپریش داستان حق ندارد یک عاشقانهٔ بیربط به آنچه بر او گذشته را برای خودش بسازد. اگر مریم (یا نگار واقعی) داستان در کشته شدن بچههای خواهرش مقصر بوده چرا برای خودش دو بچهٔ خیالی و یک شوهر تصور میکند و یک زندگی عاشقانه را در برهوت با تمام جزییات – و عجیبتر اینکه با یک نظم روایی خیلی دقیق – و بیربط به آن حادثهٔ واقعیِ دلخراش میبیند و آن را برای ما مینویسد؟
و همینهاست که باز ۴ صفحهٔ پایانی را برای مخاطب غیرقابل قبول و حتی غیر قابل تحمل میسازد.
البته باز هم باید تأکید کنم که تلاش نویسنده برای ارائه یک روایت بیعیب و نقص و خلق یک عاشقانهٔ دوستداشتنی ستودنی است. شاید اگر نویسنده میخواست اصول و منطق پریشاننویسی را رعایت کند دیگر چنین عاشقانهٔ تر و تمیزی خلق نمیشد و خواننده لذت کمتری از خواندن رمان میبرد. اما به حکم اینکه نمیشود همه چیز را با هم داشت نویسنده باید بین اینکه توهمات و ذهن پریشان شخصیتش را نشانمان بدهد یا عاشقانهای بیحاشیه و بیعیب و نقص را خلق کند دست به انتخاب میزد و مریم حسینیان دومی را برگزیده است.
۲۴ اسفند ۱۳۸۹ | ۱۰:۳۰
با سلام
این روزها بیش از همه نگران صفحات پایانی رمان ها هستم.
نمی دانم ترس از پیام زدگی است یا عجله در تمام کردن داستان یا هر چیز دیگر که مانع یک پایان بندی خوب می شود.
داستانی که پایان خوب نداشته باشد مثل هواپیمایی است که بد فرود بیاید. با این تشبیه می توان عمق فاجعه را فهمید.
۲۵ اسفند ۱۳۸۹ | ۰۰:۱۲
با توصیف ابتدایی از موقعیت داستان، به یاد فیلم تلألؤ اثر درخشان کوبریک افتادم