فیروزه

 
 

منبر

دست‌های امام جماعت که پایین می‌آید پسر، تکبیرهٔ‌الاحرام را می‌گوید و نیم‌نگاهی به منبر می‌اندازد، پنج سال بیشتر ندارد، بعد از گفتن «سبحان‌الله»، آرام عقب می‌رود، کنار منبر می‌ایستد و «الله اکبر» می‌گوید. مردم به سجده می‌روند از نگاه‌های سنگین و مراقب بزرگترها خلاص می‌شود. دست به کنار منبر می‌گیرد و همین طور که به امام چشم دوخته است، خود را روی پله اول بالا می‌کشد. امام سر از سجده بر‌می‌دارد، پسر دوبار تکبیر می‌گوید و مردم باز به سجده می‌روند. این بار دور از نگاه مردم، روی خود را بر‌می‌گرداند یک دست را روی پله می‌گذارد و دست دیگر را به نرده منبر می‌گیرد، از پله دوم هم بالا می‌رود. به امام نگاه می‌کند. امام و تعدادی از مامومین برخاسته‌اند و بقیه منتظر تکبیر پسر در سجده‌اند. سریع تکبیر می‌گوید، گوش‌هایش کمی سرخ می‌شود. به جمعیت نگاه می‌کند.پیرمردی که پشت سر امام است و یکی‌دو نفر دیگر زیر چشمی نگاهش می‌کنند. امام دست‌ها را بالا می‌برد، پسر می‌گوید: «کذال الله لبی قنوت». بدون این‌که خود بفهمد، قنوتش را داد زده است. منتظر می‌ماند تا برای رکوع، سرها پایین بیفتد. به بالای منبر نگاه می کند و باز به مردم. می‌ترسد مردم سر از رکوع بر دارند و وقتی دارد بالا می‌رود او را ببینند.

«سمع‌الله لمن حمده، الله اکبر»؛ با هر سجده یک پله‌ی دیگر بالا می‌رود و «الله اکبر» می‌گوید. می‌رسد به بالای منبر. از خوشحالی می‌خواهد بالا و پائین بپرد و جیغ بزند. چند باز به چپ و راست می‌چرخد و از بالا به جمعیت نگاه می‌کند، احساس بزرگتری را دارد که از بالا بچه‌ها را نگاه می‌کند دردل می‌خندد، چشم‌ها را یک لحظه می‌بندد و باز می‌کند. مردم هنوز پایین و کوچک‌اند.

امام سر از سجده بر می‌دارد، پسر داد می‌زند «بحول‌الله» و خود را خالی می‌کند، اما امام نمی‌ایستد، می‌نشیند و تشهد می‌خواند، تعدادی از مردم نیم‌خیز می‌شوند، مرد میانسالی از صف اول، روی پایش می‌زند و بلند می‌گوید: «الله اکبر» چند تا از جوان‌ترها چشم می‌گردانند سمت پسر مکبر. پسر سرخ می‌شود، گوشهایش گُر می‌گیرد، نمی‌داند چه کار باید بکند. دست می‌گیرد به نرده کنار منبر و آرام دو پله می‌آید پایین.

آمام بلندد می‌شود و می‌ایستد، پسر این بار خیلی آرام‌تر از قبل می‌گوید: «بحول الله» و به بالای منبر نگاه می‌کند.


 

راه بندان

سرم را از پنجره بیرون می‌برم، داد می‌زنم: «هوی یابو بکش کنار!» حیوان سرش را تکان می‌دهد. به پنجره‌های رادیاتور خیره می‌شود. چند بار با کف دست می‌کوبم روی فرمان، صدای بوق بلند می‌شود. دستم را روی بوق نگه می‌دارم. الاغ راه می‌افتد و می‌آید طرفم. دست نگه می‌دارم تا به ماشین برسد. پوست حیوان، رنگ پرونده‌هایی است که سی سال تو بایگانی مانده باشد. لب‌هایش را می‌گذارد روی کاپوت و باز و بسته می‌کند. همین طور بوق می‌زنم.

دارم کلافه می‌شوم. بعد از آن همه درگیری تو اداره، لااقل آن‌جا حرف آدم را می‌فهمیدند. می‌خواهم هر چه زودتر به خانه برسم. دلم می‌خواهد پارچ آب یخ را خالی کنم روی سرم. انگار دارند سرم را از دو طرف با مته سوراخ می‌کنند. الاغ خودش را به جلوی ماشین می‌مالد. دیگر از هر چی ماشین و ترافیک است حالم به هم می‌خورد. از اداره و رئیس و هم‌کارها خسته شده‌ام. گاز می‌دهم و بوق می‌زنم. یکی داد می‌زند. سرم را بیرون می‌برم و بالا را نگاه می‌کنم. از پنجره‌ی آپارتمانی مردی به بیرون خم شده و دستش را در هوا تکان می‌دهد: «چه خبرته؟ سرمون رفت. این‌جا آدم زندگی می‌کنه ها!»

دلم می‌خواهد همه‌شان را مثل ته سیگار له کنم؛ همه آن‌هایی را که نمی‌گذارند آدم زندگی کند. گلشنی باشد یا جعفرلو، همه‌شان را، حتی بچه‌هایی را که بعد از ظهر توی کوچه فوتبال بازی می‌کنند و هوار می‌کشند. آخر چرا من نباید بتوانم داد بزنم. چرا نباید گزارش بدهم. مگر من رشوه گرفتم که باید از اداره بروم. انگار جلو کارشان را گرفته‌ام. ولی من که دارم کار خودم را می‌کنم.

دست می‌برم سمت دستگیره که در را باز کنم. پیرمردی می‌گوید: «خب بگیر عقب جونم. از یه راه دیگه برو». یک دستش را به عصا تکیه داده است و دست دیگرش را به دیوار. می‌گویم: «این حیوون راه رو بند آورده! چرا من باید عقب برم؟!». می‌زنم دنده یک و نیم‌کلاچ می‌کنم. ماشین به حیوان فشار می‌آورد. صدای هر دوشان در می‌آید. الاغ گردن می‌کشد. جلوتر می‌روم و باز هم جلوتر. ناله حیوان در میان صدای موتور گم می‌شود، بیشتر گاز می‌دهم. حیوان ذره ذره عقب می‌رود. درب خانه‌ای باز می‌شود. پیرمردی بیرون می‌آید. روی کتش به قدر سی سال گرد و خاک نشسته است. همان‌طور که زیپ شلوارش را بالا می‌کشد چوب‌دستش را در هوا تکان می‌دهد.