فیروزه

 
 

من دیگر پایین نمی‌آیم

ایتالو کالوینو«بارون درخت‌نشین» رمانی است که با وجود غیر رئالیستی بودن، درون‌مایه‌های اجتماعی دارد. تحلیل پیش رو، با تأکید بر وجوه تطور‌شناسانه و مردم‌شناسانه، می‌کوشد لایه‌های زیرین اثر را برای مخاطب آشکار سازد. از آن‌جا که نقدهای بسیاری درباره آثار ایتالو کالوینو نوشته شده‌، مقاله حاضر بر آن است از تکرار مکررات پرهیز کرده و دیدگاه جدیدی در مورد داستان ارائه دهد.

با تأمل در لایه‌های زیرین اثر، رویکردهای متفاوتی را می‌توان یافت که سرانجام همه آن‌ها در نقطه مشترکی به هم می‌پیوندند، از جمله گیاه‌شناسی‌، تطورگرایی‌، دیدگاه‌های ژان ژاک روسو و نظریه‌های مردم‌شناسانه. (۱)

البته رویکرد تطورگرا از نظر برخی مردم‌شناسان رد شده است، اما نظریه‌ای است که برخی از آن‌ها پذیرفته‌اند که درستی یا نادرستی‌اش در این مقاله نمی‌گنجد. درمورد رویکرد مارکسیستی کالوینو می‌توان گفت که منتقدین کمتر در مورد تأثیر کالوینو در نظریات مارکسیستی سخن گفته‌اند زیرا وی پس از سال‌ها همکاری با نشریات مارکسیستی سرانجام از حزب کمونیست جدا شد‌؛ اما رمان «بارون درخت‌نشین» و نگاه پررنگ تطورگرایانه در داستان‌، وی را به نقاط مشترکی با نظریات مارکسیستی می‌رساند.

مارکس جوامع را در حال تطور به جامعه سوسیالیستی می‌دانست‌، مهم‌تر این‌که نظریه مارکس، نظریه‌ای تطورگرا بود‌. او کمون اولیه را که در آن زندگی اشتراکی وجود داشت و هنوز قوانین‌، تقسیم کار و مالکیت خصوصی به‌وجود نیامده بود، می‌ستود.

بی‌جهت نیست که جامعه‌ی آرمانی قهرمان داستان «بارون درخت‌نشین» را این چنین تصور کنیم، زیرا علاقمند به وضع طبیعی بشر بود‌، وضعی که مانند کمون اولیه، هنوز قوانین و مقررات در آن به وجود نیامده بود و جامعه‌ای بدون طبقه تحت عنوان درختستان، ایده‌آل آن است.

زندگی‌نامه
ایتالو کالوینو (۱۹۸۵-۱۹۲۳) در سانتیاگو دلاس‌وگاسِ کوبا به دنیا آمد. پدر و مادرش هر دو گیاه‌شناس بودند و تأثیر آن‌ها در طبیعت‌گرایی آثار این نویسنده به طور کامل مشهود است. تا پنج سالگی در کوبا ماند‌، سپس به ایتالیا رفت‌. کالوینو سال ۱۹۴۵ به نهضت مقاومت پیوست‌، سپس عضو حزب کمونیست ایتالیا شد. او در این سال‌ها با مجلات کمونیستی مختلفی همکاری می‌کرد. سال ۱۹۵۰ به اتحاد جماهیر شوروی سفر کرد. یادداشت‌های این سفر در روزنامهٔ لونیتا چاپ شد و برای او جایزه به ارمغان آورد. در دههٔ پنجاه به گونه‌ای از تخیل ادبی نزدیک به حکایت‌های پندآمیز، گرایش پیدا کرد که در آن هجو اجتماعی و سیاسی با تفننی طنزآمیز همراه است. چند کتاب از جمله «شوالیهٔ ناموجود» و «مورچهٔ آرژانتینی» را منتشر کرد و به همکاری خود با نشریات کمونیستی و مارکسیستی ادامه داد تا این که در سال ۱۹۵۷ به شکل غیرمنتظره‌ای از حزب کمونیست کناره‌گیری کرد و نامهٔ استعفایش در روزنامه «لونیتا» چاپ شد. کتاب «بارون درخت‌نشین» هم در همین سال انتشار یافت.

با وجود سخت‌گیری‌های موجود برای ورود بیگانگان متمایل به دیدگاه‌های کمونیستی، توانست با دعوت بنیاد فورد به امریکا سفر کند و شش ماه آن‌جا بماند. در این مدت با «ایستر جودیت سینگر» آشنا شد، که چند سال بعد در سفری به کوبا، با او ازدواج کرد. کالوینو در سفر کوبا، به زادگاهش نیز رفت‌. سرانجام درسال ۱۹۸۵ به دلیل خونریزی مغزی درگذشت. آثار مهم او عبارتند از:

۱۹۵۱ شوالیه ناموجود
۱۹۵۱ ویکنت دوشقه یا ویکنت دو نیم‌شده
۱۹۵۲ مورچه آرژانتینی
۱۹۵۶ افسانه‌های ایتالیایی
۱۹۵۷ بارون درخت‌نشین
۱۹۵۹ سه‌گانهٔ «نیاکان ما» (شامل شوالیه ناموجود، ویکنت شقه‌شده و بارون درخت‌نشین)
۱۹۶۳ مارکو والدو
۱۹۶۵ کمدی‌های کیهانی
۱۹۶۷ تی صفر
۱۹۶۹ کاخ سرنوشت‌های متقاطع
۱۹۷۲ شهرهای نامرئی
۱۹۷۹ اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری
۱۹۸۳ آقای پالومار – شاه گوش می‌کند. (۲)

طرح روی جلدخلاصه داستان

داستان از زبان برادر نوشته شده است. او ماجرای زندگی برادرش‌، کوزیمو را مانند قصه‌ها شرح می‌دهد‌. از دوران نوجوانی آغاز می‌کند. کوزیمو پسر ۱۲ ساله‌ای بود که در خانواده‌ای اشرافی زندگی می‌کرد و با برادرش روابط صمیمانه‌ای دارد. پدر او از افراد سرشناس شهر اومبروزا بود. کوزیمو و برادرش هر دو از تشریفات خانه متنفر بودند تا این‌که روزی کوزیمو برای اعتراض به بالای درخت می‌رود و به خودش قول می‌دهد که دیگر پایین نیاید‌. در ابتدا همه فکر می‌کردند سرانجام پشیمان می‌شود و برمی‌گردد، اما روزها یکی پس از دیگری سپری می‌شد و کوزیمو همچنان بر شاخه‌های درختان زندگی می‌کرد. او به تدریج با شکار حیوانات توانست غذای خودش را تأمین کند و با پوست گربه لباس زمستانی فراهم کرد. کوزیمو برای دوری از کسل‌آوری زندگی‌اش به کتاب خواندن می‌پردازد و یاد می‌گیرد به دانشمندان کشورهای دیگر نامه بدهد و پرسش‌هایش را از آن‌ها بپرسد. تمام کارهایی را که مردم عادی انجام می‌دادند با وسایل ابتدایی انجام می‌داد و به آن‌ها نیز کمک می‌کرد، برای مثال، در هرس کردن درختان و یا جلوگیری از آتش گرفتن جنگل. رویای او اجرای جمهوری درختستان و زندگی مردم دنیا بر روی درخت بود. او پیر می‌شد و همچنان در تصمیمش برای زندگی در بالای درخت راسخ بود و سرانجام بر اثر بیماری از دنیا رفت. برادرش در انتهای خاطراتش می‌نویسد:

کوزیمو لاورس دوروندو
میان درختان زیست
همواره زمین را دوست می‌داشت
به آسمان رفت. (‌ص ۳۱۹)

تحلیل رمان بارون درخت‌نشین
در زندگی‌نامه کالوینو آمده است که پدر و مادر او گیاه‌شناس بودند، بنابراین آن‌ها تأثیر زیادی بر او به عنوان یک کودک در مراحل شکل‌گیری شخصیت گذاشته‌اند‌. او از همان کودکی در آغوش طبیعت بزرگ شد. همین موضوع در روند شخصیت‌سازی قهرمان داستان «بارون درخت‌نشین» اثر داشته، زیرا او عاشق طبیعت است و عشق او به طبیعت در مضمون کلی داستان دیده می‌شود. از زبان برادرش بیان می‌شود:

«دلش می‌خواست با هر برگ‌، هر تنه درخت، هر پر و هر آواز بال پرنده پیوند داشته باشد این همان عشقی است که شکارچی به هر موجود زنده‌ای حس می‌کند و برای بیان آن — به شیوه‌ای که ویژه اوست — تفنگش را به دوش می‌اندازد.» (ص ۷۶)

«از آن‌جا که هم طبیعت، هم خویشتن و هم مردم را دوست می‌داشت‌، می‌کوشید به سهم خود کاری کند که طبیعت سرسبز و میهمان‌نواز اومبروزا هرچه بهتر و دوست‌داشتنی‌تر شود.» (ص ۱۵۲)

آن‌چه دور از ذهن نمی‌نماید این است که علاقه به گیاه‌شناسی‌، کالوینو را با نظریات گیاه‌شناس معروف چارلز داروین آشنا کرده باشد‌، زیرا سراسر داستان، از باورهای او به نظریات تطورگرا لبریز است.

فاصله میان کالوینوی گیاه‌شناس و مردم‌شناس به اندازه تار مویی است، زیرا تطورگرایی اولین مکتبی بود که به مردم‌شناسی ورود پیدا کرد. مردم‌شناسان با استفاده از مطالعات گیاه‌شناسان و جانور‌شناسانی مانند داروین و لامارک‌، نظریه آن‌ها را بسط داده و در مورد انسان به کار گرفتند.

تطور‌گرایی به وسیله داروین و لامارک بنیان نهاده شد. لامارک با مطالعات گسترده درباره موجودات طبیعی به ویژه گیاهان و جانوران بدون مهره، آن‌ها را دارای ساختار و ارگانیسم ساده‌ای دانست که درطول زمان به ساختار و ارگانیسم‌های پیچیده و پیشرفته‌تری تکامل یافته‌اند.

چارلز داروین نیز که دانشمند طبیعت‌شناس انگلیسی بود با مطالعات فراوان و طولانی بر گیاهان، کتاب «منشأ انواع» را نوشت و نظریه تنازع بقا و انتخاب طبیعی را مطرح نمود. بعدها همین نظریات را در حوزه انسان‌شناسی زیستی وارد کرد و کتاب «منشأ انسان» را نوشت. (۳)

از سویی، علاقه‌ی او به روسو با علاقه‌اش به مردم‌شناسی نیز متباین است‌، زیرا مردم‌شناسی علاوه بر تأثیر گرفتن از علوم طبیعی و گیاه‌شناسی داروین، ریشه‌ای در فلسفه اجتماعی قرن‌های هجده و نوزده دارد. یکی از بارزترین اشکال این اندیشه تطوری، مفهوم قرارداد اجتماعی و گذار از حالت طبیعی به حالت اجتماعی بود که از سوی فیلسوفانی مانند ژان ژاک روسو بیان شد. (۴)

ژان ژاک روسو در کتاب «قرار‌داد اجتماعی»، بر این باور است که وضع طبیعی بر جامعه مدنی برتری دارد. انسان ابتدایی در وضع سعادت آمیزی زندگی می‌کرد. او وحشی نجیبی بود که با بندهای اقتدار زنجیر شده بود و بدون مقید شدن به قوانین مصنوعی، آزادانه زندگی می‌کرد. هرکس قادر بود سعادت خود را تأمین کند. وضع طبیعی کمال مطلوب بود و انسان هماهنگ با طبیعت‌، قوی و سلامت بود‌. وی بر اساس غرایز طبیعی زندگی می‌کرد و هنوز به کارهای غیراخلاقی آلوده نشده بود و از تأثیر فاسد‌کننده صنعت و بازرگانی رها بود. (۶)

به نظر روسو‌، گذر از وضع طبیعی به وضع مدنی و یا شهروندی، تغییر مهمی در زندگی انسان به وجود آورد. تغییری که هنجار است؛ انسان در وضع مدنی باید درچارچوب هنجارهای جامعه رفتار کند و همین آزادی، او را نسبت به دوره ابتدایی زندگی‌اش محدود می‌کند. او به صنعت و دستاوردهای آن با بدبینی می‌نگرد.

کالوینو، در داستان به صراحت علاقه‌اش را به روسو بیان می‌کند و میان کتاب‌های مورد توجه کوزیمو، نام وی را می‌آورد.

‌«کوزیمو هر نوع کتابی را با ولع می‌خواند نیمی از وقت خود را به کتاب خواندن می‌گذراند و نیم دیگر را به شکار می‌پرداخت‌… هر بارکه او را می‌دیدی چیز تازه‌ای فراگرفته بود و بازگو می‌کرد… درباره ژان ژاک روسو که هنگام گردش در جنگل‌های سوئیس، نمونه گیاهان را برای بررسی گرد می‌آورد‌.» (ص ۱۴۶)

دیدگاه‌های روسو در داستان بسیار دیده می‌شود، کوزیمو از انسانی که اسیر تصنع‌گرایی زندگی مدنی می‌باشد، از آداب و قوانینی که بر این دنیا حکم می‌راند گریزان است‌. نمود اصلی این هنجارهای دست و پاگیر دنیای مدرن، مراسم غذاخوردن است‌.

از هنگامی که بر سر میز همگانی می‌نشستیم‌، حس می‌کردیم که همه فشارهای خانواده بر ما وارد می‌شود و این غم‌انگیزترین دوره کودکی ما بود. پدر و مادرمان لحظه‌ای چشم از ما بر نمی‌داشتند‌: مرغ را با کارد و چنگال بخور، راست بنشین‌، آرنج‌هایت را از روی میز بردار و… پایانی نداشت. (ص ۱۱)

در جای دیگر می‌خوانیم:

زندگی در خانه ما همواره حالتی داشت که انگار برای شرکت در میهمانی دربار تمرین می‌کردیم، کدام دربار ؟ درست نمی‌دانم. دربار امپراتیس اتریش، یا شاه لویی‌، یا دربار توینو؟ اگر مثلأ خوراک بوقلمون داشتیم پدر زیر چشمی ما را می‌پایید تا ببیند که آیا گوشت بوقلمون را به شیوه درباری می‌بریم و می‌خوریم یا نه. (ص ۱۲)

سرانجام کوزیمو تصمیم می‌گیرد به همان دنیای طبیعی برگردد و به شیوه انسان وحشی زندگی کند زیرا در آن‌جا آزاد است و در زندان قواعد و هنجارهایی که به تدریج توسط جامعه به وجود آمده، اسیر نیست. اولین اعتراض او زمانی بود که از خوردن غذا خودداری کرد.

«تا این‌که کوزیمو از خوردن حلزون سرباز زد و بر آن شد که راه خودش را از ما جدا کند». (ص ۱۱)

کوزیمو خسته از آن همه تشریفات و قوانین به بالای درخت می‌رود و تصمیم می‌گیرد که هیج گاه به آن دنیا بازنگردد.

«پدرمان سر از پنجره بیرون برد و داد زد‌: وقتی که خوب خسته شدی تصمیمت عوض می‌شود! کوزیمو از بالای درخت گفت: دیگر هیچ وقت تصمیمم عوض نمی‌شود‌… من دیگر پایین نمی‌آیم‌. کوزیمو این را گفت و روی حرفش ایستاد.» (ص ۲۳)

دیدگاه مردم‌شناسانه کالوینو در داستان بسیار است. به ویژه که او با گردآوری افسانه‌های ایتالیایی با لهجه‌های گوناگون و انتشار کتابی تحت عنوان «افسانه‌های ایتالیایی» به وضوح پژوهشی مردم‌شناسانه انجام داد‌. توجه او به افسانه‌ها — که بسیاری از منتقدین این را ویژگی همه آثارش می‌دانند — و توجه به فرهنگ عامیانه مانند شایعه‌پراکنی و به اصطلاح یک کلاغ چهل کلاغ که در داستان «بارون درخت‌نشین» به خوبی به تصویر کشیده شده و از نمونه‌های دیگر رویکرد مردم‌شناسانه اوست.

آن‌چه در مسیر داستان جالب توجه می‌باشد، سیر تکاملی کالوینو است که با سیر تکاملی انسان در نظریات مردم‌شناسان همخوانی دارد و داستان را دارای بینشی علمی کرده است‌. این سیر با پیشرفت ابزار مورد استفاده کوزیمو نشان داده می‌شود و بسیار شبیه مسیر تکامل‌، یا به بیان امروزی تطور انسان در نظریه مورگان و تایلر است.

مردم‌شناسان بر این باورند که انسان ابتدایی بر روی درختان زندگی می‌کرد. آن‌ها میمون‌های انسان‌نمایی را که روی درختان زندگی می‌کردند، اجداد انسان هوشمند امروزی می‌دانند و معتقدند شش – هفت میلیون سال پیش، نیاکان ما در جنگل‌ها و بالای درختان روزگار می‌گذراندند و به ندرت پیش می‌آمد که ناگزیر شوند از بالای درختان پایین بیایند. میمون‌های انسان‌نما دست‌های بلند و انگشتان و پاهای چنگ‌شونده‌ای داشتند که به یاری آن‌ها، به راحتی می‌توانستند روی درختان بمانند و از میوه‌های درختان مثل انجیرهای وحشی تغذیه می‌کردند. (۶)

اولین مرحله زندگی کوزیمو نیز بر روی درخت آغاز شد.

«لحظه‌ای بعد دیدیم که از بلوط بالا می‌رفت‌. سر و وضع مرتب و برازنده‌ای داشت همان سر و وضعی که پدرمان می‌خواست سر میز غذا داشته باشیم… کوزیمو با این ظاهر برازنده، با دقت و شتابی که نتیجه تمرین‌های طولانی‌مان بود دست خود را از لابه لای شاخه‌ها می‌گذراند و از تنه زبر و پر گره درخت بالا می‌رفت.» (ص ۲۲)

و این آغاز زندگی او روی درخت بود.

تایلر سه دوره شکار دام‌پروری و کشاورزی را معرفی می‌کند‌. دوره‌های مورد اشاره تایلر در مراحل مورگان نیز می‌گنجد‌.

مورگان مردم‌شناس تطور‌گرا با مطالعه درباره سرخ‌پوستان قبایل ایروکویز و اوجیبوا مراحل زندگی انسان را به سه مرحله توحش، بربریت و تمدن تقسیم کرده است‌. هر یک از این مراحل با کشف یا ابداع یکی از عناصر تمام و آغاز می‌شوند.

در دوره توحش، انسان به ابداع آتش‌، تبر، نیزه و تیر و کمان می‌پردازد و با شکار حیوانات معیشت می‌کند. (۷)

کوزیمو برخلاف اجدادش (مطابق نظریه دیرینه‌شناسی و مردم‌شناسی تطورگرا) از درخت پایین نیامد، او فکر می‌کرد دلیل نابودی جنگل‌ها و طبیعت، همین بر زمین قدم گذاشتن انسان است؛ به همین دلیل روی درخت تجربه چندین هزار ساله بشر را تجربه کرد‌. او توانست به شیوه ابتدایی آتش درست کند.

«خلاصه این‌که کوزیمو بالای درختان همه کار می‌کرد‌. حتی راهی برای کباب کردن گوشت شکار پیدا کرده بود‌: میوه کاجی را با سنگ آتش زنه روشن می‌کرد و آن را در اجاقی سنگی می‌انداخت که من روی زمین برایش درست کرده بودم‌، سپس برگ‌ها و شاخه‌های خشکی را روی آن می‌ریخت و با کمک میله‌ای فلزی که به چوب درازی بسته بود شعله‌های آتش را میزان می‌کرد تا گوشت شکار را که از شاخه‌ای آویزان بود کباب کند.» (ص ۱۰۷)

در اوایل زندگی روی درخت، شکار حیوانات را آموخت و خوراک خود را از این راه فراهم کرد.

«کوزیمو همیشه تنها به شکار می‌رفت و برای برداشتن شکارهایی که زده بود از ابزارهایی چون نخ‌، چنگک و قلاب استفاده می‌کرد‌.» (ص ۱۰۹)

بخش بزرگی از دوره نوجوانی کوزیمو به شکار گذشت. (ص ۱۱۵)

سپس یاد گرفت با پوست حیوانات برای خود تن‌پوش درست کند‌.

«پوست گربه را کند و تا آن‌جایی که از دستش برمی‌آمد آن را دباغی کرد و برای خود کلاهی ساخت و این نخستین کلاه از سلسله کلاه‌های پوستینی بود که درسراسر زندگی بر سر می‌گذاشت.» (ص ۸۲)

«زمستان آمد‌، کوزیمو بالاپوش بلندی از پوست خرگوش و روباه و سمور برای خود دوخت و کلاه‌پوست گربه وحشی را همچنان بر سر داشت همچنین شلواری از پشم بز برای خود دوخت که خشتک و زانوهای آن از چرم بود‌. درباره کفش سرانجام به این نتیجه رسید که برای بالای درختان هیچ چیزی بهتر از پاپوش نرم پوستی نیست و برای خود چنین پاپوشی ساخت که فکر می‌کنم از پوست شغاره بود بدین‌گونه خود را از سرما در امان می‌داشت.» (ص ۱۰۶)

دوره دوم در نظریه مورگان، تحت عنوان بربریت است و ویژگی این دوره مهارت در ساخت سفال‌، نحوه ذوب فلز و نوع معیشت دامداری و کشاورزی است. (۸)

اشاره کالوینو به این‌که دوره نوجوانی کوزیمو به شکار گذشت و سپس اضافه کردن این مطلب که به تدریج به خواندن کتاب علاقمند شد و کارهای اجتماعی کوزیمو‌، همه نشان‌دهنده مرحله بعدی زندگی اوست. برای مثال، زمانی که به باغبانان و دهقان‌ها در کشاورزی کمک می‌کرد، نمایانگر دوره متفاوتی از مراحل زندگی کوزیمو است. او در کنار شکار به کارهای دیگری نیز می‌پرداخت.

«کوزیمو بالای درخت گردویی نشسته بود و کتاب می‌خواند. از چندی پیش، کتاب برایش چیزی ضروری شده بود. سراسر روز را تفنگ به دست به انتظار شکاری گذراندن، سرانجام آدمی را خسته می‌کرد.» (ص ۱۳۱)

«فن هرس کردن درختان را فرا گرفت و در این زمینه به کار پرداخت همه زمین‌داران و دهقانان او را به کار می‌گرفتند‌… این کار را در زمستان می‌کرد که همه شاخساران هزار پیچ لخت و بی‌برگ است و گویی همه انتظار درختان این است که کسی شاخه‌هایشان را برای بهار آینده بیاراید و پاک کند تا دوباه گل کنند و سبز شوند و میوه دهند. در هوای یخین بامداد زمستانی، او را می‌دیدی که با پاهای از هم گشوده در میان شاخه‌های برهنه ایستاده بود و با قیچی‌اش شاخه‌ها و ترکه‌های بیهوده را می‌برید‌. درباغ‌های خانه‌ها همین کار را با اره کوچکی می‌کرد و درختان و بوته‌های زینتی را می‌آراست‌.» (ص ۱۵۱)

مبادله پایاپای نیز از ویژگی‌های اولین مبادله انسان است. کوزیمو نیز یاد گرفت که قسمتی از مواد خوراکی را ذخیره کند و در ازای آن‌ها وسایل مورد نیاز خود را فراهم کند.

«کوزیمو بخشی از گوشت شکار خود را می‌خورد و بازمانده را به روستاییان می‌داد و از آنان میوه و سبزی می‌گرفت.» (ص ۱۰۸)

دوره کمون در نظریه مورگان‌، با ابداع نوشتار‌، چاپ و ماشین بخار مصادف است. (۹)

در این دوره، زندگی اجتماعی انسان گسترش می‌یابد‌، مبادله و ارتباطات گسترده‌تر می‌شود. قهرمان داستان نیز به مرور با دانشمندان کشورهای مختلف ارتباط برقرار می‌کند و به مبادله دانش با آن‌ها می‌پردازد.

«در همان زمان به نوشتن چندین مقاله پرداخت‌، از آن جمله بود آوای توکا‌، نوک دارکوب‌، گفت‌وگوی جغدها و نوشته‌های خود را میان مردم پخش می‌کرد در همین دوره بود که حروفچینی را فرا گرفت و به چاپ اعلامیه‌های افشاگرانه و خبرنامه پرداخت که یکی از آن‌ها نام پرسار را داشت همه این خبرنامه‌ها را بعدها در مجموعه‌ای بنام پیک دوپایان گرد آورد.» (ص ۲۷۱)

ظهور صنعت چاپ تحول بزرگی در زندگی انسان بود. کوزیمو نیز یاد گرفت که چگونه دستگاه چاپ داشته باشد.

«یک میز بزرگ، یک گاز سه حروف سربی، نورد و دیگر ابزارهای چاپ و قرابه‌ای پر از مرکب را بالای درخت گردویی گذاشته بود و همان‌جا نوشته‌های خود را می‌چید و چاپ می‌کرد‌.» (ص ۲۷۱)

اما این تحولات پس از ظهور مهم‌ترین صنعت، او را برخلاف بشر تغییر نداد. به نظر می‌رسد کالوینو با به تصویر کشیدن صحنه‌ی بازی حیوانات با حروف چاپی آشتی طبیعت با صنعت را نشان می‌دهد.

کوزیموی داستان قصد دارد نشان دهد چگونه می‌توان به طبیعت وفادار ماند و در فنون پیشرفت هم کرد و به بیان دیگر، وی مخالف تکنولوژی مخرب طبیعت و جانوران است.

«گاهی راسویی روی کاغذ که تازه چاپ کرده بود می‌نشست و با دم خود مرکب آن را پخش می‌کرد، گاهی سنجابی یکی از حروف سربی را می‌دزدید و به گمان این‌که چیزی خوردنی است آن را به لانه خود می‌برد، یکی از حروفی که بدین گونه از میان رفت حرف Q بود که سنجاب‌ها با دیدن شکل گرد و دم آن می‌پنداشتند که میوه است. از این رو کوزیمو مجبور شد به جای آن حرف K را به کار ببرد.» (ص ۲۷۱)

به تدریج فنون دیگر نیز رشد پیدا کردند و سازمان‌ها ایجاد شدند. در داستان نیز زمانی که جنگل آتش گرفت‌، قهرمان داستان با دیدن ناتوانی‌اش در پاسداری از درختان تصمیم گرفت «راهی برای جلوگیری از آتش‌سوزی بیابد».

سرانجام همه مردم دست به دست هم دادند و مخزن‌های آبی‌، همه جای جنگل کار گذاشته شد. بدین‌گونه هر جا که آتش‌سوزی روی می‌داد، می‌شد آن را با تلمبه خاموش کرد‌. خود کوزیمو از بالای درختان بر کارها نظارت می‌کرد‌. اما این نیز بس نبود باید دسته ویژه‌ای را برای آتش‌نشانی سازمان‌دهی می‌کردند و گروه‌هایی را به وجود می‌آوردند که بتوانند هنگام آتش‌سوزی بی‌درنگ بسیج شوند و بتوانند دلوهای آب را زنجیروار به هم برسانند و از گسترش آتش‌سوزی جلوگیری کنند‌. (ص ۱۵۶)

و سرانجام مانند انسان امروزی لباس شهری به تن کرد. او دوره‌ای را سپری کرد که بشر نیز گذرانده اما این بار در زادگاه ابتدایی و در دل طبیعت بدون هنجارها و قوانین دست و پاگیر جامعه مدنی.

«دیگر آن جامه‌های پوستی را که او را به خرس مانند می‌کرد، نمی‌پوشید‌. شلوار و بالاپوش به تن می‌کرد و کلاه سیلندر انگلیسی به سر می‌گذاشت‌، ریشش را می‌تراشید و کلاه گیسش را پاکیزه نگه می‌داشت.» (ص ۲۰۷)

از نکات جالب دیگر در داستان، به تصویر کشیدن، مبالغه کردن، افسانه‌سازی و شایعه‌پراکنی در فرهنگ عامه است‌. مثلأ حرف‌های مردم درباره کوزیمو و یا در اواسط داستان درباره راهزنی به نام جووانی خلنگ؛

«می‌دانید؟ دیشب جووانی خلنگ به یک کالسکه حمله کرده‌… می‌گویند در همان حال تاخت دهنه اسب‌ها را گرفته و نگهشان داشته‌… مگر نه این‌که هر کاری از دستش بر می‌آید‌… باید گفت همه دزدی‌ها و آدمکشی‌هایی که می‌شود کار جووانی سنگدل است وای به حال کسی که در این باره شک کند!‌… کوزیمو به این نتیجه می‌رسد که هرچه از دره دور می‌شدی و در جنگل پیش می‌رفتی ترسی که دره‌نشینان از جووانی خلنگ داشتند اندک اندک جای خود را به شک و ناباوری و حتی ریشخند می‌داد.» (ص ۱۳۱)

پی‌نوشت

۱.به تازگی مراسمی تحت عنوان شب ایتالو کالوینو برگزار شد که در آن منتقدان و اساتید، کالوینو را داستان‌نویسی مردم‌شناس معرفی کردند‌، زیرا وی به مطالعه درباره فرهنگ عامه پرداخته است.

۲.سایت ویکی پدیا

۳. فکوهی، ص. ۱۲۶.

۴.همان.

۵.عبدالرحمن عالم، ص. ۱۹۸.

۶.مانفرد بائور، ص. ۳۴‌.

۷.فکوهی، ص. ۱۳۶‌.

۸.همان.

۹.همان.

منابع

بائور، سینگلر، مانفرد- گوردون، اودیسه انسان، ترجمه سلامت رنجبر، تهران، ققنوس، ۱۳۸۶.

عالم، عبدالرحمن، بنیادهای علم سیاست، تهران، نشر نی، ۱۳۸۰.

فکوهی، ناصر، تاریخ اندیشه و نظریه‌های انسان‌شناسی، تهران، نشر نی، ۱۳۸۱.

کالوینو، ایتالو، بارون درخت‌نشین، ترجمه مهدی سحابی، تهران، انتشارات نگاه، ۱۳۸۶.

دانشنامه ویکی پدیا


 

قارچ‌ها در شهر

بادی که از دوردست‌ها به شهر می‌وزد‌، هدایایی نامعمول به همراه دارد که تنها ارواح حساس اندکی متوجه‌شان می‌شوند‌، همچون مبتلایان به تب یونجه که به خاطر گرده‌های گل سرزمین‌های دور به عطسه می‌افتند‌.

روزی بر جدول فضای سبز یک خیابان پر رفت و آمد شهری‌، خدا می‌داند از کجا‌، بادی حامل دانه‌هایی شروع به وزیدن کرد و قارچ‌هایی در آن‌جا جوانه زدند‌. هیچ‌کس متوجه این قضیه نشد به جز مارکووالدوی کارگر که هر روز دقیقا از همان‌جا سوار تراموا می‌شد‌.

این مارکووالدو نگاهی داشت که چندان مناسب زندگی شهری نبود‌: اعلامیه‌ها‌، چراغ‌های راهنما‌، ویترین‌ها‌، سردرهای پرتلألو‌، بیانیه‌های تحصیل‌کرده‌هایی که قصد جلب نظر داشتند‌، هیچ‌وقت توجهش را جلب نمی‌کردند و این‌طور به نظر می‌رسید که انگار بر روی شن‌های بیابان روان می‌شد‌. در عوض هر برگی که بر شاخه‌ای می‌پژمرد و هر پری که به آجری چسبیده بود‌، هرگز از نظرش دور نمی‌ماند؛ هیچ پشه‌ای بر پشت اسبی‌، روزنه موریانه‌ای بر سطح میزی‌، و پوست کنده شده انجیری بر پیاده‌رو نبود که مارکووالدو متوجهش نشود و در آن تفکر و تأمل نکند، و در عین حال تغییرات فصول‌، آرزوهای جان و هستی فلاکت‌بارش بر او آشکار نگردد‌.

به‌هرحال‌، یک روز صبح‌، هنگامی که منتظر تراموایی بود که او را به شرکتی برساند که در آن‌جا به عنوان کارگر ساختمانی مشغول به کار بود‌، متوجه چیزی غیر معمول در نزدیکی ایستگاه در حاشیه زمین خشک و بی‌حاصلی که در امتداد درختکاری خیابان بود شد؛ در برخی نقاط‌، در پای درخت‌ها‌، به نظر می‌رسید که جوانه‌هایی پرحجم رشد کرده بودند که این‌جا و آن‌جا باز شده و به شکل اجسام زیرزمینی مدوری شکوفا شده بودند‌.

مارکووالدو به بهانه بستن بند کفشش خم شد تا نگاهی بهتر بیندازد. آن اجسام قارچ بودند‌. قارچ‌هایی واقعی که درست در دل شهر از زیر خاک بیرون زده بودند‌! در نظر مارکووالدو گویی آن دنیای خاکستری و نکبت‌باری که احاطه‌اش کرده بود در یک آن به جهانی بخشنده و سرشار از ثروت‌های پنهان تبدیل شد‌. و این‌که علاوه بر پرداخت ساعتی دستمزد قراردادی‌، حق بیمه و بیمه حوادث، هنوز می‌توان از زندگی انتظار بیشتری داشت‌.

طرح از سید محسن امامیانسر کار‌، بیش از هر وقت دیگری گیج و منگ بود. تصور می‌کرد هنگامی که او آن‌جا مشغول خالی کردن بسته‌ها و صندوق‌ها است، قارچ‌های خاموش و آرام که تنها او از وجود آن‌ها اطلاع داشت‌، در تاریکی پوسته پرمنفذشان رسیده می‌شد‌. شیره‌های زیرزمینی را جذب می‌کردند و لایه‌های زمین را می‌شکافتند‌. مارکووالدو با خود گفت‌: «فقط کافیه که یه شب بارون بباره‌، اون‌وقت آماده چیدن می‌شن».

و در انتظار زمانی که زن و فرزندش را نیز در جریان آن کشف بگذارد‌، لحظه‌شماری می‌کرد‌. موقع صرف شام ناچیزشان اعلام کرد‌: «یه خبر خوب واستون دارم‌! این هفته قارچ می‌خوریم‌! یه املت قارچ خوشمزه‌! بهتون قول می‌دم‌!» و برای بچه‌های کوچک‌تر که نمی‌دانستند قارچ چیست، با ذوق و شوق زیادی از زیبایی انواع بی‌شمارشان‌، خوش‌طعمی‌شان و این که چطور می‌بایست چیده شوند سخن راند. و بدین ترتیب همسرش را که تا آن لحظه بیشتر ناباور و گیج می‌نمود نیز وارد بحث کرد‌. بچه‌ها پرسیدند‌: «حالا این قارچ‌ها جاشون کجاست‌؟ جاشون رو بهمون بگو‌!»

با شنیدن این سؤال هیجان مارکووالدو در نتیجه اندیشه‌ای بدگمانانه فروکش کرد‌: «اگه جاشون رو بهشون بگم‌، با یه عده از اون بچه‌های شیطون میرن سراغ‌شون و بعد خبرش تو همه محله‌ها می‌پیچه و قارچ‌ها سر از قابلمه‌های بقیه در‌می‌آرن‌!»

بدین ترتیب‌، آن کشفی که یک آن قلبش را لبریز از عشقی جهانی کرده بود‌، اکنون جای خود را به دلهره تملک‌جویی می‌سپرد و هراسی ناشی از رشک و سوءظن، تمام وجود او را فراگرفت‌.

به بچه‌ها گفت: «جای قارچ‌ها رو فقط من یکی می‌دونم و وای به حال‌تون اگه یه کلمه از دهن‌تون در بیاد‌.»

صبح روز بعد‌، هنگامی که به ایستگاه تراموا نزدیک می‌شد‌، احساس دلواپسی زیادی به او دست داد‌. بر باغچه خم شد و به محض دیدن قارچ‌ها -که حالا کمی رشد کرده‌، اما هنوز کاملا درون زمین پنهان بودند‌،- خیالش راحت شد‌. همان‌طور که خم شده بود متوجه شد کسی پشت سرش ایستاده است‌. یکهو سر بلند کرد و سعی کرد حال و هوایی بی‌تفاوت به خود بگیرد‌. یک رفتگر همان‌طور که به جارویش تکیه داده بود داشت او را برانداز می‌کرد‌.

این رفتگر که قارچ‌ها در محدوده کاری او بودند‌، جوانی عینکی و باریک اندام بود‌. آمادیجی صدایش می‌زدند و مارکووالدو از چندی پیش احساس خوشایندی نسبت به او نداشت و خودش هم نمی‌دانست به چه دلیل‌. شاید آن عینکی که با تیزبینی آسفالت خیابان‌ها را وارسی می‌کرد تا کوچک‌ترین نشانه طبیعی را پاک کند‌، او را به ستوه می‌آورد‌.

آن روز یکشنبه بود و مارکووالدو نصف روز را که آزاد بود گیج و منگ به گردش در نزدیکی‌های باغچه گذراند‌، در حالی که از دور چشمش را به رفتگر و قارچ‌ها دوخته بود و داشت محاسبه می‌کرد که چقدر وقت برای رشد قارچ‌ها لازم است‌.

آن شب باران بارید‌. و مارکوالدو مثل دهقان‌هایی که پس از ماه‌ها خشکسالی بیدار می‌شوند و با شنیدن صدای اولین قطرات باران از شادی شروع به پایکوبی می‌کنند‌، تنها او یک نفر در شهر بیدار شد‌، در تخت‌خوابش نشست و خانواده‌اش را صدا زد: «داره بارون می‌آد‌، داره بارون می‌آد!» و عطر گرد و خاک خیس و کپک تازه را که از بیرون به مشام می‌رسید‌، استنشاق کرد‌.

به هنگام سپیده‌دم – آن روز یکشنبه بود – به همراه بچه‌ها با سبدی که قرض گرفته بودند‌، به طرف باغچه دویدند‌. قارچ‌ها آن‌جا بودند‌، راست‌قامت بر روی پایه‌های‌شان‌، با کلاهک‌های بلند بر روی زمینی که هنوز از باران خیس بود‌. «آخ جون‌!» و برای چیدن‌شان هجوم بردند‌.

میکلینو گفت‌: «بابا‌! نگاه کن اون آقاهه که اون‌جاست چقدر از اینا چیده‌!»

و پدر همین که سرش را بلند کرد‌، آمادیجی را سرپا در کنارشان دید که او هم سبدی پر از قارچ در زیر بغل داشت‌.

رفتگر گفت‌: «آه‌! شما هم دارین از اینا می‌چینین‌! پس واسه خوردن خوبن‌؟ من یه کم ازشون چیدم اما نمی‌دونستم اطمینان کنم یا نه! اون‌طرف‌تر تو خیابون درشت‌ترشون در اومده… . خب! حالا که فهمیدم‌، برم به پدر و مادرم که اون‌جا دارن سر چیدن‌شون با هم جر و بحث می‌کنن خبر بدم… .»

و با قدم‌هایی بلند از آن‌جا دور شد‌. مارکووالدو بی‌کلمه‌ای حرف بر جای باقی ماند‌. قارچ‌هایی باز هم بزرگتر که او متوجه‌شان نشده بود، ثروتی که هرگز آرزویش نکرده بود، همین‌طور از جلوی چشمانش دور می‌شد‌. برای یک لحظه از خشم بر جا خشکش زد. سپس – همان‌طور که گاهی اوقات رخ می‌دهد – طغیان آن هیجانات شخصی جای خود را به جهشی بخشنده داد‌. به طرف مردمی که در ایستگاه تراموا جمع شده بودند فریاد زد‌: «آهای! شماها‌! می‌خواین امشب املت قارچ بخورین‌؟ این‌جا تو خیابون قارچ سبز شده‌! همراه من بیاین‌! واسه همه هست‌!»

و به دنبال آمادیجی راه افتاد‌. در حالی که صف طولانی از مردمی که چترهای‌شان را به بازو آویخته بودند به دنبالش روانه شده بود‌؛ آخر هوا هنوز مرطوب و نامطمئن می‌نمود‌.

به اندازه همه قارچ پیدا شد و چون سبد کم آوردند‌، آن‌ها را در چترهای باز ریختند. یک نفر گفت‌: «چه خوب می‌شد اگه همه با هم ناهار می‌خوردیم‌!» در عوض هر کسی قارچ‌هایش را برداشت و به خانه‌اش بازگشت‌. اما به زودی درست همان شب‌، باز همدیگر را ملاقات کردند‌؛ در راهروی بیمارستان‌، پس از شستشوی معده که همه آن‌ها را از مسمومیت نه چندان وخیم نجات داد؛ چرا که مقدار قارچ‌هایی که هر کس خورده بود چندان زیاد نبود‌.

مارکووالدو و آمادیجی، تخت‌های‌شان در کنار هم قرار داشت و مرتب نگاه‌هایی خصمانه به هم می‌انداختند.