فیروزه

 
 

کوک

کوک می‌زد و قطرات خون روی شلوار خاکستری چرکش می‌چکید. شست دست راستش انگار بی‌حس شده باشد دیگر سوزن را حس نمی‌کرد. از استخوان کنار مچ دست چپ تکه‌های خونی گوشت و پوستش هم‌چنان مشهود بود.

بیمار تخت کناری محکم به تخت بسته شده بود، هر صبح سرنگ با برچسب ده را به او تزریق می‌کردند، انگار نفس می‌کشید اما خاکستری بود. خاکی بود. مرگ بود.

تک‌سرفه‌ای به خود آوردش. رویش را برگرداند سمت در، سپید با ابروان درهم بالای سرش ایستاده بود.

‌حمله کرد به سمت سوزن آغشته به خون:

«می‌خواهی خودت را سلاخی کنی؟ این‌جا آسایشگاه است نه سلاخ‌خانه.»

‌لب‌هایش را چسباند به مچ دست چپش و سوزن را مستقیم گرفت سمت سپید‌.

«مچ دستش را بریدم‌. باید کوک می‌زدم.»

سپید کمی خودش را عقب کشید، چند لحظه آرام ایستاد و یک باره سوزن را از دست او قاپید.

«عصر نرو هوا‌خوری! بیا بالا.»

‌خودش را گوشه تخت جمع کرد. از گوشه‌ی لبش قطرات خون به زیر گلویش می‌ریخت. مچ دستش را از روی لب‌هایش برداشت.

«مچ پایش خونی بود. باید کوک می‌زدم. می‌فهمی؟»

سپید سرنگ را از جیبش بیرون آورد، رفت سمت خاکستری که خوابیده بود، کمی بالای سرش ایستاد و سرنگ ده را تزریق کرد. برگشت سمت خاکستری، لیوان آب را از روی زمین برداشت، قرصی از جیبش بیرون آورد و به خاکستری نزدیک شد.

«دستت را باند می‌پیچم، بیا قرص را بخور، کمی بخوابی»

زانوانش را داخل شکمش جمع کرد‌. مچ دستش را روی انگشتان پایش گذاشت و چشم‌هایش را بست‌.

«فقط این باند را باز نکن. من را نگاه کن، خب نگاه نکن. عصر یادت نره.»

‌خودش را جمع کرد گوشه‌ی بالای تخت و به هم اتاقی‌اش نگاه کرد.

«هفته بعد این چند تکه نخ لابه‌لای پوستش آب می‌شد، درست مثل نخی برای دوختن ماهی شکم‌پر‌. وقتی ماهی را تکه تکه می‌کنیم، فکر نمی‌کنیم ممکن است با یک نخ و سوزن عادی باز به هم دوخته شوند، اما دوختن تکه‌ای از لباس به تکه‌ای دیگر امکان دارد. وقتی تکه‌تکه می‌بریم باید به هم وصل شوند؛ درست مثل پازل. باید راهی وجود داشته باشد. حتما راهی هست.»

سپید از پشت شیشه پنجره او را نگاه می‌کرد‌. چشم‌هایش بسته بود و مچ دست خونی باندپیچی شده‌اش روی پیشانی‌اش‌.

❋ ❋ ❋

از داخل محوطه عبور کرد و به سمت ساختمان اصلی رفت. خاکستری روی صندلی نشسته بود. دستش را روی شانه خاکستری گذاشت، سرش کاملا باند‌پیچی بود و روی گوش‌هایش بسته بود.

‌پشت صندلی‌اش نشست، خودکارش را از داخل کشو بیرون کشید و روی کاغذ سپید روبه‌رویش گذاشت.

«بیا تو‌. در را ببند‌. بنشین.»

‌خاکستری نشست و انگشت سبابه دست راستش را میان دندان‌هایش گذاشت.

«دارو‌هام را خوردم.»

‌با خودکار چیزی روی کاغذ تیک زد و به خاکستری نگاه کرد.

«چرا لاله گوشت را بریدی؟ چند بار باید قضیه را تعریف کنی؟»

سیبک گلوی خاکستری جابه‌جا شد. ناخن نیم‌جویده را مزمزه کرد.

«پیوند زدن، پیوند دادن، پیوستن، مهم نیست؟»

‌سپید روی کاغذ دوباره تیک زد، لیوان آب را از روی میز برداشت و یک‌باره آب داخل آن را سر کشید.

‌خاکستری که خیره به انگشتش نگاه می‌کرد گفت:

» کراهت دارد، یک‌باره آب را نباید خورد.»

‌سپید زیر لب تکرار کرد:

«کراهت، کراهت» و دوباره روی کاغذ تیک زد.

«زنت شکایت‌اش را پس گرفته، البته طلاق هم گرفته است.»

‌خاکستری گفت:

«لاله گوشش را پیوند زدم، اما ریشه نکرد، نشنید.»

‌سپید بلند شد سمت کمدی رفت و انگار چیزی را داخل جیبش گذاشت. برگشت سمت خاکستری و گفت:

«برو بیرون.»

‌سپید داخل جیبش سرنگی گذاشت. خاکستری برچسب شماره هفت را روی سرنگ دید.

سپید در را باز کرد و بیرون رفت به انتهای سالن نگاه کرد و فریاد زد.

«وقت تزریقه!»

آبی همراه با یک نفر از انتهای سالن ظاهر شدند، به سمت خاکستری رفتند و او را روی زمین دراز کردند. او پاهایش را تکان می‌داد و دائم تف می‌کرد.

‌سپید سرنگ را از داخل جیبش در آورد و در بدن او فرو کرد. خون داخل سرنگ برگشت. سپید به دقت نگاه کرد و مایع را تزریق کرد.

چند دقیقه‌ای او را نگه داشتند و بعد آبی کشان‌کشان او را به سمت در خروجی برد.

❋ ❋ ❋

از داخل محوطه عبور کرد و به سمت ساختمان اصلی رفت. روی صندلی خاکستری نشسته بود، سرش کاملا باند‌پیچی بود و روی یکی از چشم‌هایش نیز بسته بود.

سپید رفت سمت زونکن بیماران‌. «بیا تو در را ببند و بنشین. هم اتاقی‌ات احوالش به جاست؟»

‌خاکستری نشست‌.

«دارو‌هام را خوردم، او بسته به تخت خوابیده، شاید هم مرده، شاید هم می‌خواهد بمیرد اما مرگ نمی‌آید، شاید هم مرگ دور است مثل کودکی‌های دور، شاید هم مثل من دور است از دسترسش مثل داروی دور از دسترس بچه‌ها، مرگ سخت است؟ اما می‌گویند می‌میریم، عمو هم مرد، پدر هم مرد…»

‌با خودکار چیزی روی کاغذ تیک زد و صورتکی بی‌لبخند روی کاغذ کشید. به خاکستری گفت:

«چرا چشمت را زخمی کردی‌؟»

‌خاکستری انگشتانش را داخل دهانش گذاشت. به زمین نگاه کرد.

«زخم زدن، زخمی کردن، بریدن، دوختن بلدی؟»

‌روی کاغذ دوباره تیک زد، سیگار برگی از داخل کشوی میزش بیرون آورد، گوشه‌ی لبش گذاشت و شروع کرد به جویدن فیلترش.

‌خاکستری خیره شد به سیگار و گفت:

«سیگار همه‌اش ضرر است، ضرر!»

‌سپید زیر لب تکرار کرد:

«ضرر، ضرر» و دوباره روی کاغذ تیک زد:

«ماه پیش دخترت در بیمارستان تمام کرد، زن‌ات اما از تو شکایت کرده.»

‌خاکستری آب دهانش را قورت داد، سیبک گلویش بالا و پایین شد.

«بی‌گوش، بی‌چشم، …، فقط نشنید و…‌»

‌سپید بلند شد، سمت کمدی رفت و سرنگ شماره هفت را داخل جیبش گذاشت. برگشت سمت خاکستری و گفت:

«برو بیرون، برای امروز کافی است!»

بلند شد، به دست‌هایش خیره شد و بعد به دست سپید خیره شد که داخل جیبش بود.

سپید در را باز کرد و بیرون رفت.

«بیا، وقت تزریقه!»

آبی از انتهای سالن ظاهر شد، به سمت خاکستری رفت و دو بازوی او را محکم از پشت در بغل گرفت. خاکستری شروع کرد به فریاد کشیدن.

سپید سرنگ را از داخل جیبش در آورد و در بدن خاکستری فرو کرد. خون داخل سرنگ برگشت. سپید به دقت نگاه کرد و مایع را تزریق کرد.

چند دقیقه‌ای او را همان‌طور نگه داشتند و بعد آبی همان‌طور که او را روی زمین می‌کشید در سالن ناپدید شد.

❋ ❋ ❋

از محوطه عبور کرد. پیچید سمت ساختمان اصلی. دستش را روی شانه خاکستری گذاشت، از پایین گردن تا روی لب پایینی‌اش را کاملا باند‌پیچی کرده بودند.

‌سپید در را بست‌.

‌»بیا تو‌. با هم اتاقی‌ات آشنا شدی؟ هر بار قصد مردن کرده، زنده دیگری به جایش از میان رفته، می‌دانستی؟»

‌خاکستری نشست‌. لب بالایی‌اش را تکان داد.

«دارو‌هام را خوردم.»

‌سپید با خودکار چیزی روی کاغذ تیک زد و به سمت پنجره رفت.

«چرا لبت را زخمی کردی؟ من می‌شنوم، حرف بزن.»

‌خاکستری به زمین نگاه کرد.

«کوک زدن، کوک بریدن، می‌فهمی؟»

‌روی کاغذ دوباره تیک زد، دستمالی از روی میز برداشت و بینی‌اش را با آن پاک کرد.

‌خاکستری به او نگاه کرد.

«باید ببری این کثیفی را، و دوباره بدوزی‌اش، این بار تمیز، قشنگ.»

‌سپید تکرار کرد:

«‌تمیز، قشنگ‌» و دوباره روی کاغذ تیک زد.

«‌جدا از بقیه هوا‌خوری می‌کنی تا تکلیف مجروح پرونده‌ات کاملا روشن شود. تو از مرگ نمی‌ترسی؟»

‌خاکستری روی صندلی کمی جابه‌جا شد‌. انگشت سبابه‌اش را داخل دهانش گذاشت و شروع کرد به جویدن.

«مرگ حق است، اصل شکل‌اش مهم نیست، دلیل‌اش، دلیل‌اش مهم است.»

سپید بلند شد کاغذ‌ها را بین پوشه صورتی رنگی گذاشت. برچسبی روی پوشه چسباند و نوشت هفت.

«برای امروز کافی است!»

ضربه‌ای به در زده شد، آبی در را باز کرد و داخل شد.

«وقت تزریقه!»

‌سپید بلند شد و رو به پنجره ایستاد.

آبی به سمت میز جلو آمد. سرنگ هفت را از روی میز برداشت و به سمت خاکستری رفت، او نگاهش می‌کرد. آبی دست او را گرفت و بعد کشان‌کشان او را به سمت در خروجی برد.

❋ ❋ ❋

از محوطه عبور کرد. آبی زیر آفتاب ورودی ساختمان روی صندلی نشسته بود.

«‌برایش ناهار ببر، مراقب وسایل باش که برندارد.»

‌بلند شد و ایستاد:

«کاری انجام داده؟»

سپید دستش را داخل جیب لباس‌اش مشت کرد.

«با یک سوزن مشغول دوختن پوست و گوشت مچ دستش بود.»

❋ ❋ ❋

پشت شیشه ایستاد و نگاهش کرد‌. خاکستری چشم‌هایش بسته بود و مچ دست خونی باند پیچی‌شده‌اش روی پیشانی‌اش‌.

دستش را داخل جیبش مشت کرد سرنگ ده را دست فشرد، تخت آن سو‌تر جسم سنگینی را حفظ می‌کرد.

داخل ساختمان شد‌. وارد اتاق شد‌.

«بلند شو. غذا بخور.»

کمی روی تخت جا‌به‌جا شد‌:

«سیگار به من می‌دی؟»

آبی ظرف غذا را روی لبه تخت گذاشت، سمت تخت کناری رفت، سرنگ را بیرون آورد، خاکستری عدد ده را دید.

«مرگ، پس و پیش داره، درد اما نداره، وقتی میاد بی‌صدا میاد، مثل زندگی جنجال نداره.»

آبی سرش را به سمت او بر‌گرداند.

«غذات سرد می‌شه، با سه شماره بلند شو!»

خودش را روی تخت جمع کرد و نشست‌. سینی ملامین غذا را با دست جلو کشید و بعد یک‌باره با پا هل داد به سمت آبی‌.

ظرف غذا روی زمین و تخت ریخته شد و تکه‌های خرد شده بشقاب ملامین روی زمین ریخت.

آبی نگاهی به لباس‌هایش کرد؛ پر از لکه‌های غذا بود، بیرون رفت و در را قفل کرد.

❋ ❋ ❋

سپید داخل اتاقش پوشه صورتی را باز کرده بود. روی کاغذ سفیدی پر از مهرهای آبی و قرمز مراکز مختلف درمانی و قضایی بود. ورق‌های سفید پر بود از موارد مختلف که تیک خورده بود. کودک آزاری، عدم تعادل روانی، اقدام ناموفق برای خودکشی، ضرب و شتم فرزند منجر به قتل و… . روی برگه سفید چرکی نوشته بود متهم بنا به حکم صادره دادگاه شش ماه در زندان بوده است، او پدر کودک مضروب است، طبق قوانین اگر چه قاتل می‌باشد اما… .

روی برگه‌ی آبی‌رنگی نوشته بود بیمار از بلعیدن قرص‌ها خود‌داری می‌کند‌… .

«دارو‌هام را خوردم.»

روی برگه سپید چرکی مهر آبی، بی‌رنگ، خاکستری و قرمز خورده بود‌. خطوط در هم فرو می‌رفت، نوشته‌ها خوانا نبود‌.

سپید چشمانش را بست، خودکاری از کشو میز بیرون آورد و روی کاغذ سپیدی نوشت بررسی پرونده به شکل دوره‌ای و عدد هفت را نوشت. دستش را داخل جیبش برد و قوطی کبریت را در دستش گرفت و روی میز گذاشت.

آبی، سپید، آبی، سپید. با قوطی کبریت روی میز بازی می‌کرد، قوطی چرخ می‌خورد در هوا و روی کاغذها فرود می‌آمد، با قوطی کبریت داخل جیبش بازی می‌کرد، قوطی چرخ می‌خورد در هوا و میان کف دستش فرود می‌آمد.

آبی چند ضربه به در زد و بعد داخل شد.

«مثل سه روز پیش ظرف‌های غذا را شکست. بیمار ده نیز عکس‌العملی ندارد.»

سپید دستش را به سمت قوطی کبریت برد، آن را برداشت و داخل جیبش گذاشت. بلند شد و ایستاد.

«ممنون، فقط لطفا اتاقش را از ظرف‌های خرد شده خالی کنید.»

آبی کبریت را داخل جیبش قرار داد و از اتاق خارج شد.

❋ ❋ ❋

خودش را جمع کرد گوشه‌ی بالای تخت. به هم اتاقی‌اش نگاه کرد و گفت‌:

«هفته بعد این چند تکه نخ لابه‌لای پوستش آب می‌شد، درست مثل نخی برای دوختن ماهی شکم پر‌. دخترم ماهی شکم‌پر دوست نداشت. چشم‌هایش شبیه چشم‌های آهویی بود که پلنگی او را می‌درد. ماهی را که تکه تکه می‌کنیم فکر نمی‌کنیم با یک نخ و سوزن باز به هم دوخته شوند، اما دوختن هر تکه‌ای به تکه‌ای دیگر امکان دارد.»

❋ ❋ ❋

«دختر را پلنگی بدرد؟!»

قرص‌هایش را از پاکت در آورد، همسرش گفته بود از هر کدام یک عدد هر هشت ساعت یک بار. «زن کجا رفته بود؟»

» مادرت کجا رفته؟»

دخترک از روی صندلی بلند شد و به او نگاه کرد:

» قرص‌هایت را دور نریز، قرص بخوری خوب می‌شی، مگه نه؟»

‌رفت داخل آشپزخانه. به سینک ظرف‌شویی نگاه کرد. ظرفی داخل آن نبود.

«با دست و انگشت غذا بخوریم؟»

دختر آمد و کنار چار‌چوب در ایستاد:

«دایی می‌آید پیش ما.»

❋ ❋ ❋

‌روی تخت کمی خودش را سر داد به سمت پایین و دوباره شروع کرد:

«‌وقتی تکه تکه می‌بریم باید به هم وصل شوند؛ درست مثل پازل. باید راهی وجود داشته باشد. راهی هست.»

‌آبی از پشت شیشه پنجره او را نگاه می‌کرد‌. چشم‌هایش بسته بود و مچ دست خونی باند پیچی شده‌اش روی پیشانی‌اش‌.

❋ ❋ ❋

رفت سمت کاغذ و کتاب‌های روی میز اتاق‌. قوطی کبریت را پیدا کرد. سیگاری گیراند و روی صندلی نشست.

دخترک عروسکش را بغل کرده بود و از پله‌ها بالا می‌رفت:

«سیگار نباید بکشی، مامان گفته. یادت رفته؟»

دود غلیظی از سوراخ‌های بینی‌اش به بیرون فرستاد:

«‌از من فرار می‌کنی؟ شبیه شاگرد‌های کلاسم!»

دختر لب‌هایش را جمع کرد و از بالای پله‌ها برایش بوسه فرستاد.

«مامان زنگ می‌زند حال من را بپرسد‌. می‌گم قرص‌هایت را دور ریختی!»

سیگار را کف دستش خاموش کرد، نگاهی به دختر کرد.

❋ ❋ ❋

آبی از پشت شیشه پنجره او را نگاه می‌کرد‌. چشم‌هایش بسته بود و مچ دست خونی باند‌پیچی شده‌اش روی پیشانی‌اش‌.

سپید از پشت شیشه پنجره او را نگاه می‌کرد‌. چشم‌هایش بسته بود و مچ دست خونی باند‌پیچی شده‌اش روی پیشانی‌اش‌.

داخل اتاق شدند. خودش را جمع کرد بالای تخت. لکه‌های بزرگ چربی غذا روی لباسش نقش بسته بود.

سپید سیگاری آتش کرد‌. سمت او رفت.

«بفرما سیگار.»

آبی سیگار را گوشه لب او گذاشت و قوطی کبریتش را از داخل جیبش بیرون آورد‌. سیگار را روشن کرد.

سپید پنجره اتاق را باز کرد. دستش را روی لبه کنار پنجره گذاشت و خودش را بالا کشید و کنار پنجره نشست. دود غلیظی را از سوراخ‌های بینی‌اش به بیرون فرستاد.

آبی برگشت سمت سپید‌:

«من بیرون هستم.»

سپید به خاکستری نگاه کرد و سرش را تکان داد.

خاکستری به سپید خیره شد. تمام صورتش پر بود از خطوطی که درست بخیه نشده بودند.

«هوا بد نیست می‌خوای بریم بیرون‌؟»

‌خاکستری نگاهی به هم اتاقی‌اش کرد و دود غلیظی از سوراخ‌های بینی‌اش به بیرون فرستاد.

«دخترم بازی می‌کرد، صدای زنگ تلفن را شنیدم -روزی که عزیزجانم رفت سفر هوا همین‌طوری بود. من و پسر عموهایم گرم بازی بودیم، آقا عموی کوچکم صدایم کرد، از سمت آب انبار صدایش می‌آمد- دخترم می‌خندید شنیدم به مادرش گفت «نه آرام نشسته، سیگار می‌کشه.» دوباره خندید.- چشم‌های آقا عمو برق می‌زد. آب انبار تاریک تاریک بود. وهم برم داشت گفتم: «‌عمو جان چی باید ببرم؟‌» آمد طرفم بغلم کرد، یک جوری شدم، مور مور شد تنم. حالت تهوع داشتم‌. عمو فشارم می‌داد، بی‌حال شدم نمی‌دانم چه شد‌.»

سپید یک لیوان آب برای او آورد.

«کمی آب بخور.»

خاکستری آرام زمین را نگاه کرد:

» هیچ‌کس نفهمید عمو‌یم در آن چند وقت نبودن مادرم سراغم آمد. دو باری با فریاد و تهدیدهای پدرم مرا برد خانه‌اش. بیچاره پدر ساده من، بلا را نمی‌فهمید، شیطان را نمی‌دید… خان‌باجی آن‌جا را آب بکش، کر بده… . بیچاره پدرم. رنگم زرد می‌شد، وحشت داشتم از مرگ، از مردانی که به خلوت‌شان صدایم می‌زدند. آرزوی مرگ عمو، آرزوی مرگ عمو. آرزوی مرگ خودم.»

خاکستری آرام اشک می‌ریخت، دود سیگارش را حلقه حلقه از دهانش بیرون فرستاد.

سپید روی لبه کنار پنجره نشسته بود و به بیمار روی تخت نگاه می‌کرد.

خاکستری پک دیگری به سیگارش زد:

«‌عمو تصادف کرد وقتی خبر را برای ما آوردند عزیز جانم تازه از سفر نجف آمده بودند‌. فریاد از خوشحالی کشیدم. آقا جانم داشتند قلیان می‌کشیدند، آن قدر عصبانی شدند که زغال‌های داغ را سمت من پاشیدند، نه انگار قلیان را پرتاب کردند…»

پیراهنش را بالا کشید و سینه‌اش را نشان داد:

«این قصه آن سوختگی است. مجازات بی‌گناهی، کتک مفصلی هم خوردم اما مرگ نیامد، من نرفتم.»

سپید از لبه پنجره پایین جست.

«برادر زنم هر روز قبل از آمدن زنم از محل کار دو ساعتی را منزل ما بود، هر روز حتی آن روز‌هایی که من تدریس می‌کردم. می‌فهمی؟ گفتم که نیاید اما نشد، فریاد کشیدم اما بستری بیمارستان شدم، گفتم بمیرم تا نبینم اما نشد… .»

پک عمیق‌تری به سیگار زد.

سپید ته سیگارش را از بین نرده‌های پنجره به بیرون پرتاب کرد.

«‌چیزی می‌خوری؟»

‌سیگار دیگری آتش کرد.

«دخترم با دایی‌اش بیرون می‌رفت، ناهار می‌خورد، بازی می‌کرد، به اتاقش می‌رفت، می‌فهمی؟ آن روز دایی‌اش دیر کرده بود‌. دخترکم تلفنش که تمام شد‌، از اتاقش آمد بیرون، از پله‌ها آمد پایین، از من پرسید: «‌می‌آیی برویم پیش دایی؟»

پک محکمی به سیگار زد:

«رفتم داخل آشپزخانه، آن‌قدر گشتم تا کارد و سوزنی پیدا کردم. اگر چشم نداشت، اگر حس نداشت، اگر نمی‌شنید، اگر نمی‌دید، اگر نمی‌بوسید، اگر دست برای… . می‌فهمی‌؟ رفتم سمت دخترکم‌. جیغ کشید، غش کرد؟!! نه جیغ کشید…»

کام آخر سیگار را بلعید، انگار آتش کرد تا بر سر و دستش بزند، بوی کز موهایش بلند شد؛ بوی سوختگی لباس تنش.

سپید در اتاق را باز کرد به انتهای سالن نگاه کرد.

«کسی این‌جا نیست؟»

آبی با لیوان آب از انتهای سالن به سمت او آمد‌. داخل اتاق شد و آب را روی خاکستری پاشید‌.

او به سمت آبی حمله کرد، لیوان شیشه‌ای را از دستش گرفت و به زمین کوبید‌. تکه‌ای از لیوان را از روی زمین برداشت، طوری در دستش گرفت که از کف دستش خون روی تکه‌های خرد شده لیوان می‌ریخت.

سپید کمی جلو رفت.

«داشتی برای من حرف می‌زدی. من کاملا تو را می‌فهمم، خودم دختر دارم.‌»

آبی به سپید نگاه کرد و ابرو‌هایش را بالا برد‌. انگار نمی‌فهمد. چند قدم به سمت خاکستری، زرد، سرخ برداشت.

خاکستری، زرد، سرخ نگاهی به سپید کرد، نگاهی به آبی.

«‌طوری باید برید که با کوک هم به هم وصل نشوند.»

با تکه لیوان، گردنش را برید، دستانش، چشمش، لبش را برید، کوک زد، زمان را به زمان‌.

خون روی صورت مرد خوابیده و روی زمین کف اتاق ریخته بود. مورچه‌ای دانه برنجی را از میان رد خون روی صورت مرد با خودش می‌برد.

سپید به ملافه سپید که روی بیمارش کشیده بودند نگاه می‌کرد و دود غلیظی از سوراخ‌های بینی‌اش به بیرون می‌فرستاد.

«می‌فهمی‌؟»

۱۸ خرداد ۸۶


 

سه گانه یک اتفاق

یک:

شنیده بود دیوانه دو مدل است. دیوانه‌ای که خیلی‌خیلی زیاد کسی را دوست دارد و دیگری حرف بدی است برای گفتن، این اندوخته دوران خردسالی بود.

او دیوانه بود. اما خودش را دسته‌بندی نکرده بود. سرنگ را پر کرد چند قطره از سوزن چکید. دستش می‌لرزید. سرنگ را روی میز گذاشت و با دست راست و دندان‌هاش کش دور بازوی دست چپش را محکم کرد. بلند شد، در اتاق را قفل کرد.

پای راستش را روی تلی از مجله‌های هفت گذاشت. روی جلد آخرین شماره زیر پایش، عکسی بود از نیکل کیدمن، خوابیده بین سیب‌ها پوشیده شده با حریر، هفته پیش از کیوسک روزنامه‌فروشی روبه‌روی خانه «ته دنیا» خریده بود.

با دست راستش پنجره را هل داد، صدای بسته شدن پنجره در اتاق پچید.

مادرش داد زد : «چه کار می‌کنی؟»

پسر به انگشت بزرگ پایش خیره شد و فریاد زد:

«Nothing»

زن نفس عمیقی کشید:

» Please. سکوت. در حال مدیتیشن‌ام.»

پسر زیر لب گفت: «مدیتیشن، مدیتیشن، مدیتیشن» و فریاد کشید «دیوانه.»

با شست پای راستش به شاسی پایه آباژور فشار آورد، اتاق نیمه‌تاریکش با رنگ آبی کمی روشن شد. روی کوسن، زیر آباژور نشست و سوزن را داخل ساعد دست چپش فرو برد. چند قطره خون چکید روی شلوار کتان استخوانی‌رنگش. دو سال قبل با «ته دنیا» خریده بود.

دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود و از کنار گوش‌هاش قلت می‌خورد و روی بدنش پخش می‌شد.

صدای پای مادرش را پشت در اتاقش شنید.

«من می‌روم jogging. چیزی نمی‌خو‌ای؟»

پسر ابروانش را جمع کرد و گفت:

«از همسایه‌ها هم بپرس.»

صدای پای مادرش را شنید، صدای تق‌تق پاشنه کفش‌هایش. زن بلند گفت:

«دیوانه»

صدای در آمد. نیم‌خیز شد، خودش را به در اتاق آویزان کرد و کلید را در قفل چرخاند، نشست. تکیه کرد به چارچوب در. تمام بلوزش انگار شبنم زده باشد صدای خس‌خس نفس‌کشیدنش سکوت را به هم می‌زد.

زیر لب گفت: «دیوانه کجایی؟»

با دست چپ در را باز کرد و میان چارچوب در اتاق و سالن روی زمین خوابید. چشم‌هایش را بست. عطر خنکی مثل باد پاییزی روی پوستش دوید و آن را بی‌حس کرد. چشم‌هایش را باز کرد و خیره شد به سقف. دایره‌های تو در تو، دایره‌هایی یک در میان سیاه، سفید. غلتید به پهلوی چپ سیگاری از جیب راستش در آورد. گوشه لبش گذاشت و شروع کرد فیلترش را جویدن. دست راستش را روی زمین گذاشت کمی پاهایش را جمع کرد و خودش را از زمین جدا کرد. سیگار را از گوشه لبش برداشت و داخل جیب شلوارش گذاشت، کش دور بازویش را باز کرد و انداخت روی میز اتاق.

صدای زنگ تلفن در سالن پیچید. چندین زنگ خورد و صدای بوق پیغام‌گیر، میان سالن ایستاده و سیگاری آتش کرده بود. صدای «ته دنیا» در اتاق پیچید: «سلام امروز تا عصر دانشگاه می‌بینمت؟ الان ساعت ا ا ا ا ساعتم را بر نداشتم موبایل ووووو هم نداشتم اگر نیایی با ایزد می‌روم اولین سینمای نزدیک دانشگاه، بی‌خود‌تر‌ین فیلم. دلت سوخت؟! بای‌بای».

سیگار را از گوشه لبش برداشت. خاکسترش را داخل گودی دست چپش تکاند،

گفت: «دیوانه»

نشست روی مبل و خیره شد به سقف. دایره‌های تو در تو، دایره‌هایی یک در میان سیاه، سفید. پشت لبش خیس خیس شد خنکایی در بدنش پیچید. خاکستر‌ها روی شلوارش و مبل پخش شد. شانه‌اش می‌لرزید، تمام بدنش کم‌کم آن خنکای سحرگاهی را حس می‌کرد. دهانش طعمی مثل خرمالوی گس می‌داد.

چند دقیقه گذشت تا به خود آمد. این دیوانگی نو باعث می‌شد باز هم دسته‌بندی نشده بماند. دیوانه‌ی «‌ته دنیا» بود.

صدای تلفن در اتاق پیچید. چند بوق و صدای پیغام‌گیر و بعد صدای دنیا: «نیامدی دانشگاه، عصر میام خانه شما.»

عقربه‌های ساعت دیواری از ۲ ظهر گذشته بود و مادرش بر نگشته بود.

بلند شد به سمت اتاق رفت. قلم درشت را از روی میز تحریر برداشت و سعی کرد با دست چپ روی کاغذ سفید میز بنویسد: «دیوانه». انگار نوشتن با این دست پریدن از یک سطح بود، یک سطح مرتفع.

×××

دو ساله بود. داخل اتاق خودش در ساختمان محله قبلی، با «دادا» کنار هم نشسته بودند.

«دادا» سیاه سیاه بود. فقط روی شکمش چند تا خط بالا و پایین سفید بود. مامانش گفته بود برات یک داداش خریدیم بیا ببین!

رفت و دید مادرش دادا را باز کرده روی سرش و می‌خواند: «ما دو تا دادا شیم، …»

پدرش هم ایستاده بود و یک چوب گوشه لبش بود که با دست گرفته بودش و دست دیگرش داخل جیب شلوار راه‌راه قهوه‌ایش بود.لبخند زده و روی زانو نشسته بود. دستش را از جیبش بیرون آورده بر سر پسر کشیده بود و گفته بود: «این دادا تو دنیای ما آدم‌ها یک چتر است. وقت باران و برف می‌گیریم روی سر.»

همان روز عصر صدای «‌آسمان قلمبه» آمده بود. تا اتاق مادرش دویده بود و خودش را تو بغلش انداخته بود، صورت مادرش خیس خیس بود.

«تو هم از آسمان قلمبه ترسیدی ؟! به پدر خبر بدیم؟»

مادرش پسر را محکم در بغلش گرفته بود و موهای پسر را غرق بوسه کرده بود. چند هفته بعد عمه‌خانمی آمد و وسایل پدر را برد. پسر از لا‌به‌لای در نیمه‌باز اتاق، بیرون را نگاه می کرد و می‌شنید که مادرش می‌ گفت: «بگید هرگز سراغ ما را نگیرد با همان خانواده‌اش خوش باشد. هرگز سراغ ما را نگیرد.» و دوباره صورت مادرش خیس شده بود؛ درست مثل روزی که از » آسمان قلمبه» ترسیده بود.

هرگز با دادا و پدر بیرون نرفتند؛ نه وقت برف نه وقت باران.

چند روز بعد با دادا از پنج تا پله تو حیاط بالا رفت، بعد دو تای دیگه… و با دادا با هم به پایین نگاه کردن و پریدند.

دایره‌های تو در تو، دایره‌هایی یک در میان سیاه، سفید. پشت لبش خیس خیس شد گرمایی در بدنش پیچید و…

×××

زنگ ورودی زده شد. دنیا پشت در بود، عقربه‌های ساعت دیواری از ۴ عصر گذشته بود و مادرش بر نگشته بود. بلند شد، سیگاری از جیبش بیرون آورد و با آتش فندک روی مبل آن را روشن کرد. به سمت در رفت، منتظر بازگشت دادا بود.

دایره‌های تو در تو، دایره‌هایی یک در میان سیاه، سفید…

دو :

درخت‌های کاج، صنوبر و چنار پشت هم قطار شده بودند.

آسمان سپید و خاکستری بود. از خواب که بیدار شده بود یک لنگه جوراب به پا داشت و چشم‌هایش لنگه چپ را نمی‌دید. زیر پتو خودش را جمع کرد و روی تشک کمی خودش را سراند به پایین و یک باره بلند شد و ایستاد، صورتش را به سمت آینه تمام‌قد اتاقش چرخاند و به دختر درون آینه سلام کرد، سلامی دندان‌نما!

از روی تخت پایین پرید و لی‌لی‌کنان از اتاق بیرون آمد و مستقیم وارد آشپزخانه شد.

«صبح بخیر مامی، صبح بخیر آشغال کله.»

مادرش داشت شیر داخل ظرف گربه می‌ریخت، از زیر لباس سپید خوابش که غرق شکوفه‌های گیلاس بود پاهای کتلتی‌اش پیدا بود.

«بیچاره گربه اسم دارد برو دست و رویت را بشور.»

دختر موهایش را با دست شانه کرد.

«اول خوراک And Next تمیزی مامی.»

مادرش میز را می‌چید. دو ظرف بزرگ مربا از یخچال بیرون آورد و روی میز گذاشت یک ظرف پنیر و کره، موهای مادر در روشنایینور داخل یخچالطلایی و قهوه‌ای می‌شد. نشست روی صندلی کنار میز، پاهایش را روی هم انداخت و دست راستش را داخل موهایش برد.

» چرا زل زدی به من دنیا؟ چایی بریز.»

دو تا لیوان بلند از داخل سبد ظرف‌ها برداشت، گیره هر دو را داخل انگشت سبابه دست راستش کرد.

«دو لیوان و یک انگشت چه عشقی!»

لی‌لی‌کنان تا سمت گاز رفت، لیوان‌ها را روی صفحه نقره‌ای گاز گذاشت و با پای چپش روی سر گربه کشید.

«دو تا کلاس دارم.»

مادرش با چنگال از داخل ظرف مربا روی نان مالید.

«کلاس درس یا کلاس خیابان‌گردی؟ ماشین نبر کار دارم.» شکر داخل لیوان چای را هم زد. انگار ماسه داخل لیوان بود، هم‌زدنی بی‌پایان.

دنیا چایش را نیمه خورد، بلند شد.

«خداحافظ مامان»

داخل دستشویی زل زده بود به کاشی‌های یک در میان سفید و سبز، چه خوب که جایی برای فکر کردن داشت.

صورتش را با آب و صابون شست و داخل آینه نگاه کرد. دائم با لب‌ها و چشمانش شکلک می‌ساخت، زیر لبآهنگی می‌خواند. از دستشویی بیرون آمد و رفت داخل اتاقش، چشمانش را بست و دستش را میان لباس‌هایش سراند.

«هر چه پیش آید خوش آید.»

شروع کرد به پوشیدن لباس‌هایش، یک باره ایستاد و به انگشتان پایش خیره شد، لنگه جوراب! خم شد، روی زانو نشست و زیر تخت را نگاه کرد.

«یافتم یافتم.»

مادرش از آشپزخانه گفت:

«دنیا جیغ نزن.»

دست برد طرف کیفش، انگار کیسه بزرگ سیب‌زمینی گوشه اتاق لمیده بود، برداشت و از اتاق دوید به سمت در خروجی.

خم شده بود، کفشش را می‌پوشید. دانه عرق از پشت گردنش غلتید، روی پشتش.

«رفتم مامی. تا شب، بای.»

در را باز کرد، بین در و خروجی ایستاد، کمی به پادری خیره شد و بعد در را بست.

صدای برخورد در، در فضا پیچید.

همه مسیر را با تا کسی رفت، می‌شد روی شیشه تا کسیکاغذی چسباند، چهار چسب زخم زد گوشه‌های کاغذ و رویش نوشت: «دوست داشتن دیوانگی است؟»

دنیا، او را بیش از هر چیز دوست داشت.

وارد دانشگاه شد. درخت‌های کاج، صنوبر و چنار پشت هم قطار شده بودند. آسمان سپید و خاکستری بود. دستش را داخل کیفش برد، با انگشتانش کیف آرایشش را لمس کرد، کارت تلفنش را و ناگهان خودش را روبه‌روی باجه تلفن دید.

دستش روی شماره‌گیر رفت. بعد از چند بوق، تلفن رفت روی پیغام گیر، دنیا شروع کرد به صحبت، حتی پلک هم نمی‌زد: «سلام امروز تا عصر دانشگاه می‌بینمت؟» آستین مانتو‌اش را بالا زد: » الان ساعت ا ا ا ا ساعتم را بر نداشتم»، دستش را داخل کیفش برد و شروع کرد به لمس اشیاء داخل کیف. «موبایل ووووو هم نداشتم، اگر نیایی با ایزد می‌روم اولین سینمای نزدیک دانشگاه، بی‌خود‌ترین فیلم. دلت سوخت؟! بای بای.»

محوطه دانشگاه شلوغ بود. ایزد هم‌کلاسی سابقش به درختی تکیه داده بود و به او نگاه می‌کرد. دنیا رفت و روی اولین نیمکت نشست.

«تنها نشستی!»

دختر سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد.

«روزه سکوت گرفتی؟»

پسر با نوک کفش به سنگی زد.

«حال شما؟»

نزدیک نیمکت ایستاد و گفت:

«کی تشریف میارن؟ عینک لازم شدی؟»

دنیا کاغذ‌های جزوه را بیشتر به چشمانش نزدیک کرد.

«می‌خوام درس بخوانم، لطفا شرتون کم کنید.»

دنیا دائم دستش را داخل کیفش می‌برد، انگار دنبال چیزی بگردد. جزوه‌ها را جمع کرد و داخل کیفش چپاند.

ایزد سر دیگر نیمکت نشسته بود و به او نگاه می‌کرد. «احمق نشو، کلاس امروز را بمان.»

او از جایش بلند شد، مانتو اش را مرتب کرد، کیفش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و گفت: «بای بای.»

دختر قدم‌های بلندی بر می‌داشت. به بیرون دانشگاه رسید، چشمش به اولین تاکسی که افتاد، داد زد: «دربست.»

سوار تاکسی شد، دستش را داخل کیفش برد و کیف لوازم آرایشش را بیرون کشید. » آقا لطفا جلوی یک گل‌فروشی نگه دارید.»

راننده از داخل آینه نگاهی به دختر کرد و گفت: «آفتاب اذیت‌تان نمی‌کند؟»

دنیا کمی رژ به لب‌هاش زد و بعد داخل آینه کوچکش نگاه کرد و صورتش را مرتب کرد.

«گل‌فروشی، خانم.»

از گل‌فروشی بیرون آمد. دسته‌ای گل مریم در دست داشت. سوار تاکسی شد. «ببخشید آقا، اولین کوچه داخل آصف سمت چپ.»

راننده از داخل آینه خیره شد به دسته گل. زیر لب حرفی زد و با دست راستش دنده را عوض کرد.

تاکسی داخل کوچه پپچید.

دستش را داخل جیب شلوارش برد، مانتو اش انگار بلوز شد و کرایه تاکسی را داد.

دوید به سمت در قهوه‌ای بزرگ انتهای کوچه، زنگ در را زد، در زده شد و او با دسته‌گلی پر از گل‌های مریم داخل شد.

سه :

پسر با هر ضربه قلم‌تراش خراشی روی انگشتان دست چپش ایجاد می‌کرد و بعد آرام و با تامل سیگار را از گوشه لبش برمی‌داشت و خاکستر آن را روی خراش انگشتانش خاموش می‌کرد.

پلک‌هایش را به هم می‌فشرد و لبش را می‌گزید و بعد لبخندی می‌زد.

چند ساعتی بود گوشه اتاق نیمه‌تاریک و پر از رنگ‌های غروب‌زده‌اش نشسته بود، تنها پنجره اتاق رو به خیابانی باز می‌شد که با پرده‌ای از درختان کاج تصویر خیابان را غیر قابل دید می‌کرد. فقط صدا بود و صدا. صدای موتور کولر از کانال سقفی، صدای کشیده شدن انگشت شست پای پسر بر روی پارکت و صدای نفس‌های بی‌رمق دخترکی زیر ملافه سپید.

پسر روی صندلی کمی خودش را به عقب پرتاب کرد و با پای راستش ضربه‌ای به بدن بی‌حرکت دختر زد. صدای ناله‌ای خفیف شنیده شد، انگشتان دختر از زیر ملافه بیرون افتاد. جایی در نزدیکی شقیقه‌های دختر ملافه سرخ سرخ شده بود اما همچنان با ضرب آهنگ کند نفس‌های دختر ملافه بالا و پایین رفت.

×××

زنگ زده شد و دسته گلی پر از گل‌های مریم داخل آمد، صدای خنده و فریاد، دختر با پای چپ در را بست.

پسر نزدیکی‌های ورودی، پای راستش را از زانو جمع کرده به دیوار تکیه داده بود و با دست چپ سیگار را از گوشه لبش بر می‌داشت با دندانهایش گوشه سمت راست لبش را می‌جوید. با صدایی لرزان از دختر پرسید: «دوباره برایت گل آورده بود؟»

دخترک ناگهان ساکت شد به پسر خیره شد و گل‌ها را روی میز اتاق گذاشت، آرام نشست پای راستش را روی پای چپش انداخت و شروع کرد به تکان‌دادنش، کیفش را روی پایش گذاشت و شروع کرد به داخل آن را گشتن، از داخل کیف دستمال سپیدی بیرون آورد و اشک‌ها و بینی‌اش را با آن پاک کرد.

دست راستش را داخل جیب شلوارش فرو کرد انگار پیراهن و شلوار به تن داشته باشد مانتو اش بالای دستش جمع شد به پسرک خیره شده بود و آب بینی‌اش را مدام بالا می‌کشید.

پسر سیگار را از گوشه لبش برداشت و تکرار کرد : «دوباره برایت گل آورده بود؟»

دخترک آدامسی از داخل جیبش بیرون کشید و داخل دهانش گذاشت. بلند شد و به سمت پسر رفت. روبه‌روی پسر ایستاد. پسر پک عمیقی به سیگارش زد و همه دود را یک‌باره روی صورت دختر بیرون داد.

دختر صورت پسر را بین دستانش گرفت و به چشمان پسر خیره شد، آدامسش را باد کرد و مستقیم روی لب‌های پسر چسباند و باز صدای خنده‌اش همه اتاق را پر کرد.

پسر با پشت دست چپش باقی‌مانده آدامس را از روی صورتش پاک کرد و به سیگار دست راستش آخرین پک را زد.

پایش را از روی دیوار برداشت و به سمت اتاقش رفت و چندین بار بلند تکرار کرد :»دوباره برایت گل آورد؟»

مستقیم وارد حمام اتاقش شد و ته سیگارش را داخل دستشویی حمام خاموش کرد شیر آب را باز کرد و سرش را بلند کرد تا داخل آینه خودش را نگاه کند.

دخترک پشت سرش ایستاده بود.

به آرامی گفت: «نه، اما امروز صبح داخل محوطه دانشگاه دیدمش به تو سلام رساند.»

یک لحظه همه چیز سیاه و سپید شد و دخترک احساس گرمای شدیدی پشت سرش کرد.

پسر دستش را بغل کرد ضربه‌ای که زده بود خیلی سنگین بود. دستش به چارچوب آهنی در خورده بود و می‌سوخت.

دخترک روی زمین بین اتاق و حمام افتاده بود و لکه‌های خون روی چارچوب دیده می‌شد. پسر پای راستش را جمع کرد و بالای سر دختر نشست دستانش را میان موهای دختر برد و به آرامی در گوش دختر گفت: «گفته بودم هرگز او را نبینی. یادت هست؟»

دخترک به سختی نفس می‌کشید، چشم‌هایش را کمی باز کرد و شمرده شمرده گفت: «کمکم کن، اتفاق بود.»

پسر بلند شد و بالش را از روی تخت آورد تا زیر سر دخترک بگذارد. یک لحظه ایستاد و به دخترک خیره شد بالش را رها کرد و دخترک را به روی شکم غلت داد، صورت دختر را روی بالش گذاشت و ملافه سپید تخت را با دست راستش کشید و روی دخترک انداخت. صدای آرام دخترک مثل نجوا در اتاق گم می‌شد «کمکم کن، اتفاق بود.»

پسر روی صندلی نشست با خودش تکرار کرد: «اتفاق بود.»

قلم‌تراش روی میز را برداشت و خراشی روی ناخنش ایجاد کرد. از روی میز سیگاری برداشت و با آتش فندک داخل جیبش آن را گیراند و دوباره تکرار کرد: » اتفاق بود.»

صدای ماشین‌های داخل خیابان، صدای کانال کولر سقفی، صدای زنگ تلفن و بوی مریم فضای اتاق را پر کرده بود.