فیروزه

 
 

وضعیت دوم: رستگاری

قسمت سوم

انتظار برای رسیدن یک نجات دهنده که ستمدیدگان را از ظلم رها کند و همراهی با او در مبارزه با ستمگر، شالوده وضعیت دوم نمایشی یا «Deliverance» است که رهایی و رستگاری نامیده شده است. در وضعیت اول، نگون‌بخت به یک قدرت تصمیم‌گیرندهٔ نامصمم پناه می‌برد؛ اما در اینجا یک حامی غیرمنتظره به میل خود به نجات شخص ناامید و درمانده می آید و او را می‌رهاند.

این وضعیت، سه نیروی پویا دارد که برای هر کدام در نمایش، شخصیت یا شخصیت‌هایی وجود دارد. این نیروها عبارت‌اند از: نگون‌بخت یا ستمدیده، تهدید کننده یا ستمگر، منجی یا رهاننده.

برای وضعیت دوم، دو دسته داستان آمده است؛ دستهٔ اول آن داستان‌هایی است که نجات‌دهنده یک محکوم یا فردی دربند را نجات می دهد و دسته دوم داستان هایی است که منجی، به کمک افراد زیر دست یک ستمگر می آید تا آنان را رها سازد که این منجی ممکن است از نزدیکان ستمگر یا از نزدیکان ستمدیده یا فردی مدیون ستمدیده یا فرابشر و ابرمرد باشد.

این وضعیت به خوبی نشان دهندهٔ آرزوها و آرمان‌های یک فرهنگ است؛ زیرا که آدمیان خواسته‌هاشان را در قامت قهرمان، جسمیت می‌بخشند و نمایشی می‌کنند. اگر مردمانی منجی خودشان را مردی با بازوان ستبر می‌دانند یا آن را از فرزندان خدایان می‌دانند یا مردی روحانی و معنوی معرفی می‌کنند نشان دهنده تفاوت باورها و ارزش‌های آنان است.

برای این وضعیت در سینما مثال‌های بسیاری می‌توان زد که معروف‌ترین آن‌ها سری فیلم‌های زورو، بتمن، سوپرمن و مرد عنکبوتی است که در آن ها مردی با قدرتی فرابشری به یاری ستمدیدگان می‌آید و آنان را از دست ستمگر می‌رهاند؛ گرچه نسخهٔ جدید این داستان‌ها کمی رو به تغییر می‌رود و آرام آرام این منجی و قهرمان دارای ضعف‌ها و کمبودهایی نشان داده می‌شود یا فردی از میان خود مردم است که در هنگام ستم به صورت ناشناس به یاری دیگران می‌آید با این حال چارچوب داستان همچنان باقی مانده است. در این وضعیت به خوبی می‌توان شرایط اجتماعی را بیان کرد؛ برای همین است که هر روز نسخه‌ای نو از این‌گونه تولید می‌شود و همچنان مخاطب دارد.

برای نمونه می‌توان به فیلم «نقاب زورو» «The Mask of Zorro» ساخته مارتین کمپل اشاره کرد که از آخرین نسخه فیلم‌های مربوط به شخصیت زورو است. در این اثر نمایشی، زورو مردی ثروتمند است که پا به سن گذاشته است. او در قلمرو یک حکومت استعمارگر، زندگی شرافتمندانه‌ای دارد و هر وقت لازم بداند از پوسته زندگی ظاهری اش بیرون می‌آید، لباس زورو را می‌پوشد و جلوی ظلمی را می‌گیرد. بالاخره زورو از طرف حاکم شناخته می‌شود. در درگیری برای دستگیری او، همسرش کشته می‌شود. خودش به زندان می‌افتد و تنها فرزندش را، که یک نوزاد دختر است، حاکم با خود می‌برد. بیست سال بعد در دوران حاکم جدید، در حالی که دیگر کسی او را نمی‌شناسد، آزاد می‌شود. حالا پیرمردی است که کاری از او بر نمی‌آید. در مهمانی که حاکم جدید به افتخار کشف یک معدن طلا برپا کرده است، حاکم سابق هم با دخترش آمده است. این دختر بسیار شبیه همسر سابق زورو پیر است. زورو انگیزهٔ دوچندانی برای مبارزه پیدا می‌کند. او با جوانی آشنا می‌شود که برادرش به دست حاکم جدید کشته شده است و انگیزهٔ لازم برای مبارزه را دارد. زورو او را آموزش می‌دهد و تبدیل به یک زورو جوان می‌کند. حالا این دو باید جلوی ظلم و ستم حاکم به مردم را بگیرند؛ گذشته از آنکه هر کدام انگیزه‌ای شخصی نیز برای مبارزه و انتقام دارند و زورو جوان عاشق دختر نیز شده است.

در میان فیلم‌های ایرانی به این موضوع کمتر پرداخته شده است. می‌توان به فیلم‌هایی اشاره کرد که بخشی از رعیت به سردستگی جوانی از جان گذشته علیه ارباب قیام می‌کنند یا وقتی بخشی از حاکمیت یا دربار به کمک عدالت طلبان می‌آید. همچنین بخشی از فیلم‌های تاریخی‌ـ‌مذهبی نیز در این‌ گونه ساخته شده‌اند. شاید مهم‌ترین بحثی که بعد از انقلاب در این زمینه مطرح شده است اشاره به ایده‌های آخرالزمانی و منجی بشریت در پایان تاریخ باشد که برگرفته از باور مهدویت در میان شیعیان است. متأسفانه این وضعیت نمایشی، با اینکه به شدت به آن نیازمندیم، هنوز کار نشده است و از وضعیت‌های مهجور نمایشی است.

شاید در میان فیلم‌های سینمایی ایرانی فیلم «قدمگاه» ساخته محمدمهدی عسگرپور نمونه خوبی برای این داستان باشد. در این اثر نمایشی می‌بینیم که جوانی روستایی به امامزاده‌ای متروک می‌آید. او نذر دارد که نیمه شعبان‌ها در آنجا باشد. در رویایی که می‌بیند به سوی روستا هدایت می‌شود و به روستا برمی‌گردد. برگشتن او به روستا باعث نگرانی اهالی می‌شود. پسر جوان در روستا هیچ فامیلی ندارد. مردم به او گفته‌اند که یک سر راهی بوده است. هر کدام از اهالی مدتی از او نگهداری کرده تا اینکه امروز در خانه پیرزنی ماما زندگی می‌کند. کم‌کم راز پسر جوان برملا می‌شود. پدر او یک معمار دوره گرد بوده که با زنش به روستای آنان آمده است. آنان بچه‌دار نمی‌شدند. مرد برای امام زمان «عج» نذر می‌کند. او هنگام تعمیر مسجد از داربست می‌افتد و می‌میرد. زنش بعد از چند ماه بچه‌ای به دنیا می‌آورد. زنان روستا زن را به اتهام فحشاء کتک می‌زنند و زن دق می‌کند و می‌میرد. از آن به بعد نوزاد هر روز که بزرگ‌تر می‌شود بیشتر شبیه معمار دوره گرد می‌شود و همین مردم روستا را ترسانده است. آنان هر سال نیمه شعبان، پسر را به بهانه نذر ـ در ابتدا به خاطر حرام‌زاده بودن و عدم شأنیت برای حضور در مراسم نیمه شعبان ـ به خارج روستا می‌فرستند اما اکنون بیشتر برای این است که مبادا عقوبت کاری که کرده‌اند دامنشان را بگیرد. حالا کسی در رویا به پسر جوان گفته است که به مراسم نیمه شعبان بیاید. او بالاخره حقیقت را می‌فهمد و از سایه شوم حرامزادگی می‌رهد و در مراسم شرکت می‌کند و مردم می‌پذیرند که نذر معمار دوره گرد قبول شده بود.