آنجا
در نیمروز آن بهار خوابآلود
خط پایان دنیا بود
پلکانی زیر آسمان
که یا باید از آن میگذشتی
و یا همیشه میماندی از ماجرا…
شیب تند اتفاق بود
برزخی میان آنچه هست
و آنچه خواهد شد
و من از کودکی
خوابش را به روز میکشاندم
و آرزویش را به روزهای فردا
در آغاز هر روز تازه
سرکشانه رم میکرد و میدرخشید
گمت میکرد میان گمشدههایت…
در بغض بیقرار کوچههای تبدار تنش…
این طرفتر
پر از لحظههای نامنتظر
در حنابندان خورشید و ماه
پر از ذکر مدام درختها
که نمیدانم از کجا اجابت میشد
و طنین فریاد کوچکی سرخوش
که هفت سالگیاش را چون بادبادکی
در کوه جا گذاشت و رفت…
شعر من بود
سپید و رها
در پریخوانی بادها
که چون هوای بعد از عشق
پرم میرسید و مهربان
و تازه
همچو نان صبح وشیر داغ
از ته درهها…
فراز و نشیب قلب من بود
با ماجرای آمدنها و رفتنهایش
و من میرفتم
و او خستگی در میکرد
در آستان سبز خانهی زنی
که سپیدهمان
رخت زفافش را به آب رودخانه میسپرد
ای اقاقی، ای برگ، ای عقیق
کمی آن طرفتر…
من شایستهی آن ابرهای آبی و سبزم
در سکوت سنگین سنگی که از آمد و رفت هیچ مسافری
آه نمیکشد
و آرزوهایش
عیان است
بیخجالت
مثل آسمان
ای لاجورد و مینا … مرجان
ای کوه…
مرا بپذیر
تو بالا نرو…
همینجا بمان
که از جنس یکدیگریم
تو در واژههای من خانه کردی
و من نذر کردهام
که در تنفس پر پرندهات
ساکت شوم…