فیروزه

 
 

این ترانه‌ها فروشی نیستند

فریده حسن زادهگوش کن
وزش ظلمت را می‌شنوی؟
فروغ

«مهم این است نشان دهیم ما مثل شماییم. مثل شما شعر می‌گوییم، برای گرفتن حقوق‌مان اعتراض می‌کنیم و اسکی می‌رویم». بعد اسلاید نشان می‌دهند. از زیبایی‌های طبیعی کشورمان؛ شاهراه‌ها، مراکز هنری، پیست‌های اسکی‌، پاساژهای خرید و تظاهرات زنان معترض.

وقتی خوب توجه حضار چشم آبی و موبور جلب شد و باور کردند ما آدم هستیم و بادیه‌نشین هم نیستیم برگ برنده را رو می‌کنند: شعرهای فروغ را می‌خوانند و از او به عنوان سمبل روشن‌فکری و فمینیسم در ایران یاد می‌کنند. سمبل آزادی بیان. جلسه‌ی سخنرانی اسم و عنوان جذابی دارد: «شکستن ِ سکوت». پوستری این عنوان انقلابی را معنی می‌کند: زنی با لب‌های فرو بسته، دستش بر چانه تا هر پنج انگشتش شهادت دهند بر قداست ِ کلام. روی هر انگشت مصراع‌هایی از شعر‌های فروغ نقش بسته است.

بعضی ایرانی‌های مهاجر این نوع برنامه‌ها را با زحمت زیاد تدارک می‌بینند تا تصور ذهنی آمریکایی‌ها را از زنان مسلمان که در سکوت و تسلیم زندگی می‌کنند بشویند.

آمریکایی‌ها البته رحم و مروت دارند. وقتی می‌بینند به پای‌شان افتاده‌اید تا شما را باور کنند، دست‌تان را می‌گیرند و بلندتان می‌کنند. شما را در سایت‌هاشان به عنوان روشن‌فکر ایرانی می‌شناسانند. چند تا هندوانه‌ی گنده هم می‌گذارند زیر بغل‌تان. از تحصیلات درخشان‌تان می‌گویند. از این‌که چطور چریک‌وار از دست دولت مستبدتان فرار کرده‌اید و کوه و دشت و دمن را در نورده‌اید تا خودتان را به مهد آزادی یعنی آمریکا برسانید و تبعیدگاه خود خواسته را مهربان‌تر از مام وطن بیابید. یک عکس سوپر شیک هم از شما تعبیه می‌کنند. این نامادری مهربان همه جور شما را یاری می‌دهد تا در هدف‌تان که همانا «بخشیدن چهره‌ای انسانی» به مادر نامهربان‌تان از طریق معرفی ادبیات و موسیقی فولکلور و معاصرتان است موفق شوید.

اما راستی چرا ایرانی‌های مهاجر به رغم وجود صدها شاعر زن هموطن در آن سوی مرزها که حاضر به شرکت در شب‌های شعر و خواندن اشعار ِ سوپر فمینیستی در لباس‌های سوپر شیک هستند فروغ را به عنوان رهبر و پیشوای خود برگزیده و عکس‌ها و شعرهای او را به عنوان سند حقانیت خود رو کرده‌اند؟ جواب این سؤال را شاید بشود در شرح حالی یافت که انتشارات پنگوئن از فروغ فرخزاد در آنتولوژی شعر زنان جهان ارائه می‌دهد. این یکی از مهم‌ترین آنتولوژی‌هایی است که ما نام یک شاعر ایرانی را در جمع خلاق‌ترین شاعران زن جهان می‌یابیم:

در تهران به دنیا آمد. در ۱۷ سالگی ازدواج کرد. صاحب یک پسر شد و سه سال بعد، از همسرش طلاق گرفت. موضوعات بی‌پروای شعر او و نیز ماجراهای عاطفی زندگی شخصی او باعث نفرت و انزجار جامعه‌ی مذهبی سنتی او شد. چهار کتاب شعر منتشر کرد و فیلمی در باره‌ی زندگی جذامیان ساخت که جایزه برد. از جذام‌خانه، پسری را به فرزندی پذیرفت و در سی و دو سالگی در سانحه‌ی اتومبیل جانش را از دست داد.

ظاهرا فروغ بیش‌تر از هر زن شاعر ایرانی می‌تواند برای خارجی‌ها جالب باشد؛ زیرا با بزرگ کردن او بهتر می‌توانند ایرانی را کوچک کنند و در این راه البته از حمایت و تشویق ایرانیانی برخوردار می‌شوند که تابعیت آمریکایی را پذیرفته‌اند و در گردهمایی‌هاشان اطلاعات فرسوده را به عنوان اخبار دست اول به خورد مستمعین می‌دهند:

«در ایران مردان نان‌آور خانواده‌اند و قدرت فمینیست‌ها را فقر و عدم استقلال مالی تهدید می‌کند.»

انگار نه انگار آمار از اشتغال روزافزون زنان ایرانی می‌گوید و از حضور چند برابر ِ دانشجویان زن به نسبت دانشجویان مرد در دانشگاه‌ها. اصرار دارند از درماندگی و استیصال زنان سخن بگویند به عنوان بردگانی که ناچار از تحمل حجاب و خانه‌داری و بچه‌داری و ظلم و ستم شوهر هستند و اگر از راه راست منحرف شوند کارشان به تازیانه خوردن و سنگسار شدن می‌کشد و یا خیلی که شانس بیاورند فقط با یک طلاق‌نامه در دست از حقوق انسانی خود محروم و برای همیشه در به در شوند. برای اثبات حرف‌های‌شان زندگی فروغ را مثال می‌آورند در دهه‌ی سی و چهل. و تازه در آن مورد هم اطلاعات‌شان به روز نیست.

به یاد دارم در مصاحبه‌ای با یک شاعر خارجی که به داشتن یکی از بزرگ‌ترین کتاب‌خانه‌های شخصی دنیا در خانه‌اش می‌بالید این سؤال را مطرح کردم که: چه می‌دانید از شعر ایران معاصر؟ و این بود جواب درخشانش:

«من یک آنتولوژی قطور از شعر معاصر عرب دارم»!

نه‌تنها او بلکه بسیاری از بزرگان شعر امروز جهان نمی‌دانند ایرانیان عرب نیستند. وقتی به او تذکر دادم که منظور من شاعران ایرانی هستند خود را نباخت. در آمد که:

«دوستان ایرانی‌ام در این‌جا از فروغ فرخزاد برایم گفته‌اند. بسیار تحت ستم بوده و در شانزده سالگی به زور پدر و مادرش زن مردی شده که دو برابر او سن داشته. به خاطر یک رابطه‌ی عاطفی غیر قانونی از زندگی خانوادگی طرد شده و بعد از طلاق توسط شوهر متحجرش از دیدار تنها فرزند پسرش محروم شده است و همین کارش را به جنون کشانده و او تنها به یاری شعر، موفق به ساختن و پرداختن زندگی‌اش شده. او را تحسین می‌کنم که برای به دست آوردن حقوق انسانی‌اش به عنوان یک زن و مادر جنگیده است. فقط افسوس که مرگ زودرس مجالش نداده.»

باید چندین دهه از مرگ فروغ می‌گذشت تا حقایق روشن شوند آن هم به همت خود ِ این تنها فرزند پسر؛ با چاپ نامه‌هایی که بین مادر و پدرش رد و بدل شده بود. گمانم این تنها کتابی باشد درباره‌ی فروغ که توسط ایرانیان مهاجر و آمریکایی‌های علاقمند به شعر ایران معاصر ندیده گرفته شده؛ زیرا آشکارا عطوفت و رأفت و رحم و مروت مرد ِ ایرانی را به معرض نمایش می‌گذارد. فروغ در این نامه‌ها که بسیاری از آن‌ها پس از جدایی نوشته شده، با همان صراحت و خلوص یگانه و بی‌همتای خود که سرچشمه‌ی شعر زلال و دریایی‌اش بود با مهارت یک روانکاو حرفه‌ای علل شکست زندگی زناشویی خود را (که به رغم مخالفت ِ آشکار ِ پدر و مادرش با اصرار شدید خود او سر گرفته بود)، شیدایی‌ها و آشفتگی‌های روح بی‌قرار خود عنوان می‌کند و با اطمینان از خوش قلبی و بزرگواری همسرش مصرانه از او می‌خواهد سرپرستی پسرشان را به عهده بگیرد تا او به معبودش شعر بپردازد. حتی برای خرج سفر به خارج از او پول قرض می‌خواهد؛ که در اختیارش قرار می‌گیرد. من تنها به ذکر یک جمله از این نامه‌های متعدد اکتفا می‌کنم:

«پرویز! فراموش نکن که من تو را تنها کمک خودم در زندگی می‌دانم»

ص ۲۷۵ از کتاب نامه‌های فروغ به همسرش

همه‌ی ابهت و شکوه این جمله در این است که پس از طلاق نوشته شده. مقایسه کنید با زن و شوهرهای فیلم‌های خارجی که وقتی کارشان به طلاق می‌کشد وکیل می‌گیرند و کارآگاه خصوصی استخدام می‌کنند تا انواع و اقسام تهمت‌ها را به هم بزنند و بهتر بتوانند میز و مبل و صندلی و حساب بانکی آن دیگری را شریک شوند.

چرا می‌رویم هالیوود و بالیوود؟ زندگی واقعی دو شاعر را در آن سوی مرزها مثال می‌زنیم. در سرزمین فمینیست‌های دو آتشه یعنی آمریکا که مدتی است یکدیگر را ملامت می‌کنند چرا به داد ِ زن ایرانی و افغانی و عراقی نمی‌رسند و فقط فکر خودشان هستند. رابطه‌ی فروغ و شوهرش پرویز شاپور را مقایسه کنید با رابطه‌ی سیلویا پلاتِ آمریکایی و تد هیوز ِ انگلیسی. فروغ و سیلویا دو شاعر هم‌نسل بودند.

تاریخ تولد سیلویا ۱۹۳۲ است و تاریخ تولد فروغ ۱۹۳۵ میلادی. فروغ بعد از جدایی از همسر به فعالیت‌های هنری خود ادامه می‌دهد و همچنان راه شکوفایی و بالندگی را می‌پوید در حالی که سیلویا ناچار می‌شود سر خود را در اجاق گاز فرو برد و خود را از شر همسری که او را با دو فرزند زیر دو سال رها کرده و با زن دیگری رفته است خلاص کند. سیلویا در نامه‌هایی که به مادرش می‌نویسد فهرستی از نگرانی‌های وحشتناک و طاقت‌فرسای خود ارائه می‌دهد؛ به عنوان زنی که نمی‌داند چگونه باید به تنهایی بار سنگین آینده را در جامعه‌ای مردسالار و زن‌آزار به دوش بکشد. (برای خواندن این نامه‌ها رجوع کنید به کتاب آن استیونسن به نام«Bitter Fame».

در آمریکای جنوبی هم دلمیرا آگوستینی را داریم با این شرح حال اسف‌بار:

«از ده‌سالگی به سرودن شعر روی آورد. دوران پربار شعری او با ازدواجش فرجامی غم‌انگیز یافت. وی که قادر به تحمل قیود خانوادگی به بهای از دست دادن شعرش نبود، تقاضای طلاق کرد و شوهرش بعد از جدایی او را به هتلی کشاند و با چند گلوله به زندگی او پایان داد.»

با این اوصاف در حالی که از ایرانی‌های مقیم خارج انتظار می‌رود کلی به فرنگی جماعت پز بدهند و فخر بفروشند که یکی از بزرگ‌ترین زنان شاعر کشورشان به رغم همه‌ی تلاطم‌های روح شاعرانه از حمایت شوی انسانش برخوردار بوده؛ مردی که چون کوهی استوار در برابر گلبانگ واژه‌های او ایستاد و هیچ زنی را بعد از او به حریم ِ زندگی خود و تنها فرزندشان راه نداد، اقدام به ترجمه‌ی اشعار «دیوار» و «اسیر» او می‌کند که خود فروغ هم در آخرین مصاحبه‌ها و نامه‌ها منکر ارزش‌های شعری این دو مجموعه شده و آغاز کار خود را از دفتر «تولدی دیگر» می‌داند.

فروغ هراس داشت «از زمانی که قلب حود را گم کرده است».

فروغ می‌ترسید «از تجسم بیگانگی این همه صورت».

ایرانی‌های مهاجر می‌توانند ترانه‌های سرزمین خود را به بیگانگان ببخشند اما نه از جیب شاعری که تا وقتی زنده بود وطن‌فروش نبود و حالا هم بی‌گمان از شنیدن اشعارش از دهان آن‌ها استخوان‌هایش در گور می‌لرزند.