فیروزه

 
 

انگیزه آزادی محرومان به روایت ادبیات معاصر

فتح الله بی نیازمعمولاً از این و آن می‌شنوید که «آدم‌های ندار به آن‌چه دارند راضی‌اند، خدا را شکر می‌گویند و در قید و بند چیز موهومی به نام آزادی نیستند.» این حرف توهین و استخفافی بیش نیست و در خور انسانی نیست که با ابتدایی‌ترین مفاهیم جامعه‌شناسی و روان‌شناسی آشنایی دارد. حرف کسانی است که می‌خواهند انفعال خود را در مقابل همنوعان دردکشیده خود توجیه کنند. اتفاقاً مردمان محروم هم به آزادی می‌اندیشند، اما نه به‌شکل روشن‌فکر و یا فرد متنعم. تمنای محرومان به آزادی نه از زبان خودشان که از زبان حافظ، مسعود سعد سلمان، نسیم شمال و… هدایت، احمد محمود و جلال آل‌احمد به گوش ما می‌رسد. درباره مردمان فقیر، جنایت و مکافات داستایفسکی، بیشترِ نود داستان کوتاه فاکنر، خصوصاً داستان‌هایی چون واش، یا داستان‌های «زندگی من» و «موژیک‌ها» اثر چخوف چه می‌توان گفت؟

مثال‌هایی که سر به فلک می‌زنند، حالا نوبت را به نویسندگانی چون نادین گردیمر و ایزابل آلنده، ماریو بارگاس یوسا، و آریل دورفمان می‌دهند که آن‌چه را دیگران در لایه فوقانی آثارشان می‌آوردند، به‌طرزی استادانه در لایه دوم و سوم روایت‌های‌شان می‌آورند؛ ضمن این‌که خود را از تنگنای چهارچوب‌های تاریخی خلاص می‌کنند و خودشان نویسنده تاریخ می‌شوند.

باری، اگر مردم موقع برخورد به همسایه یا خویشاوند بپرسند: «تازگی‌ها کجا سیل یا زلزله آمده؟ یا این روزها چند نفر خودکشی کرده‌اند؟ یا این هفته خلافکارها چند خانواده را قتل‌عام کردند؟» سؤال‌های‌شان نشان‌دهنده‌ی این واقعیت است که از نظر اجتماعی از زمین و آسمان بدبختی می‌بارد. از نظر فلسفی چنین پرسش‌هایی نشان‌دهنده‌ی گرایش مردم به نیهیلیسم یا دقیق‌تر بگوییم ترکیب خاصی از نیست‌انگاری و پوچ‌گرایی (نوع عملی و نه فلسفی) است. شایعه نیهیلیستی در یک جامعه نه‌تنها از عمق فاجعه‌های روزمره که از نومیدی و افسردگی مردم حکایت می‌کند. طبعاً نویسندگان و شاعران از این امر خطیر نمی‌گذرند. آثار نویسندگان یونان باستان و تا حدی روم، نیز اشعار جان‌سوز مسعود سعد سلمان، خاقانی و عارف بزرگ‌مان عطار و ده‌ها شاعر دیگر بیانگر این ادعاست. در آلمان، کریستیان فریدریش هبل (۱۸۱۳-۱۸۶۳) در سال ۱۸۴۰ نمایش‌نامه‌ای نوشت به نام یودیت (Judith) که موضوع آن را از تورات گرفته بود. در این نمایش‌نامه مردم یادشان رفته بود سلام و علیک کنند و به جای آن می‌پرسیدند: «خبر تازه‌ای از ستمگری هولوفرنس نداری؟»

هولوفرنس سرداری آشوری بود که شهر را اشغال کرده بود. در این نمایش‌نامه، زن‌ها بی‌کار نمی‌نشینند و بالاخره یکی‌شان به اسم «یودیت» به‌نوعی خود را به هولوفرنس نزدیک می‌کند و او را می‌کشد.

داستان ناپدیدشدگان نیز که در هشت فصل و دوازده بخش نوشته شده است و ده بخش آن از منظر دانای کل و بخش‌های چهار و هشت از زبان یکی از شخصیت‌های داستان روایت می‌شود، درباره پایمردی زن‌هاست؛ روایتی از اتحاد و مبارزه مردم در مقابل دیکتاتوری و ظلم – مردمی که از نظر طرفداران حکومت «شمار انگشت‌شمار مخالفان نظام» و «تروریست» خوانده می‌شوند. در این داستان، جنبش مردمی به‌وسیله زنانی صورت می‌گیرد که شوهران، پدران و پسران‌شان به‌دست نیروهای دولت دستگیر و زندانی شده‌اند و هیچ خبری از آن‌ها نیست. در مقابل این مردم، یک هنگ ارتش قرار دارد؛ مرکب از ستوانی خشک، مقرراتی و خشن، عده‌ای سرباز و گماشته‌ای که از اهالی روستاست، ولی در خدمت ارباب بود و از نظر مردم خائن محسوب می‌شود. فرماندهی هنگ، به‌ عهده سروانی است که تازه از پایتخت اعزام شده است. مأموریت او در راستای هدف دولت، آشتی ملی یعنی جلب حمایت و همدردی مردم است که آغاز یک دوره بازسازی اقتصادی و اجتماعی، از بین بردن تشنج و درگیری است؛ که البته او در این امر موفق نمی‌شود.

داستان، ظاهراً «بی‌زمان» است، اما مکان وقوع آن روستایی کوهستانی و دورافتاده به‌نام «لانگا» در کشور یونان است که تحت اشغال آلمان‌ها است. کوه‌های این روستا محل تجمع مبارزان و مخالفان دولت است که به‌وسیله ارتش سرکوب شده‌اند. روستا، دارای رودخانه‌ای است که هر از گاهی جسدی را با خود به ساحل می‌آورد. از نظر دکتر دهکده، علت مرگ این اجساد ضربه‌های شدید، سوختگی، شکستگی، استخوان و داخل شدن آب در شش‌ها همراه با تحمل گرسنگیِ زیاد است. به‌عبارتی آن‌ها پیش از مردن، شکنجه شده، سپس در آب انداخته شده‌اند. صورت‌های آن‌ها چنان کوفته شده که به هیچ‌وجه قابل شناسایی نیستند. اما نظامیان، خصوصاً ستوان، اصرار دارند که علت مرگ را ضربه‌های ناشی از حرکت جسد در رودخانه بیان کنند. حتی ادعا می‌کنند که این افراد شورشیانی بوده‌اند که به‌دست رفقای خودشان و به‌خاطر اختلاف عقیده به رودخانه پرتاب شده‌اند؛ در عین حال نظامیان، خصوصاً ستوان مدام بر «فعالیت‌های جنایت‌کارانه‌ی شوهرها» تأکید می‌کنند. پیش از آمدن سروان، جسدی در کنار رودخانه پیدا می‌شود و ارتش جسد را در جایی نامعلوم دفن می‌کند. پس از آن پیرزنی به‌نام «سوفیا آنخِلوس» ادعا می‌کند که جسد از آنِ پدرش بوده است. به ملاقات سروان می‌رود و از او می‌خواهد که نبش قبر کنند و جسد پدرش را به او بدهند تا بتواند خودش با تشییع جنازه شایسته‌ای او را دفن کند. ولی ستوان ادعا می‌کند که پدر، شوهر و پسران سوفیا سیاسی بوده‌اند و مدتی است که ناپدید شده‌اند و سوفیا به‌منظور تبدیل کردن خانواده‌اش به «افراد شهید»، می‌خواهد تشییع جنازه راه بیندازد و حکومت را مقصر جلوه دهد. از این رو از سروان می‌خواهد که خواسته او را نپذیرد. در نتیجه سروان از انجام خواسته پیرزن سرباز می‌زند و می‌گوید چه‌بسا که پدرش زنده باشد و به‌زودی به خانه بازگردد. در همین هنگام جسد دیگری پیدا می‌شود و سوفیا بدون این که جسد را ببیند، ادعا می‌کند جسد از آنِ شوهرش است و درخواست تحویل و تدفین آن را می‌کند. او به‌منظور تحقق خواسته‌اش با تمامی زن‌های خانواده‌اش و تنها مرد خانواده یعنی نوه‌اش، شبانه‌روز کنار جسد می‌نشیند. سروان چون جسد را قابل شناسایی نمی‌داند، از تحویل آن خودداری می‌کند. او به‌منظور جلب همکاری کشیش دهکده و آرام کردن اوضاع، نزد او می‌رود و از او می‌خواهد «چون هویت جسد معلوم نیست از شرکت در مراسم تدفین امتناع کند.» کشیش با آن‌که به مشخص نبودن هویت جسد اذعان دارد، ولی قبول نمی‌کند؛ و با این ادعا که مردان این خانواده‌ها ناپدید شده‌اند و هیچ خبری از آن‌ها نیست، عمل سوفیا را توجیه، از او حمایت می‌کند و از سروان می‌خواهد برای ایجاد آرامش در دهکده، زندانیان سیاسی را آزاد کند و مرده‌ها را به خانواده‌های‌شان باز گرداند. در نهایت سروان، او را از دستگیری «آلکسیس» نوه‌ی پانزده ساله سوفیا مطلع می‌کند و آزادی‌اش را مشروط به همکاری کشیش مبنی بر دفن شبانه و کاملاً خصوصی جسد اول (ظاهراً پدر سوفیا) و پراکنده شدن زن‌ها از اطراف رودخانه می‌کند. سروان برای آن‌که سوفیا از تدفین جسد دوم چشم‌پوشی کند، به‌پیشنهاد ستوان و گماشته، با زن دیگری که مورد اعتماد و اعتنای اهالی دهکده نیست، تبانی می‌کند و از او می‌خواهد ادعا کند جسد از آنِ شوهر اوست. خبر به‌گوش پیرزن و مردم ده می‌رسد و به‌پیشنهاد آلکسیس هر سی و هفت خانواده دهکده ادعا می‌کنند که جسد متعلق به یکی از بستگان آن‌ها می‌باشد و به‌منظور تحویل گرفتن جسد دادخواست‌هایی تنظیم و به ارتش عرضه می‌کنند. سروان این کار را یک توطئه می‌داند. برای رسیدگی به مسأله یک قاضی از پایتخت می‌آید و از درخواست‌کنندگان بازپرسی می‌کند که البته راه به جایی نمی‌برد. سروان عملاً دنباله‌رو ستوان است و از او خط می‌گیرد. یکی از بهترین شخصیت‌پردازی‌ها، هم در معنا و هم در ساختار، در مورد ستوان به‌کار گرفته شده است. او فاشیستی تمام‌عیار و توطئه‌گری بی‌رحم است که فقط در اندیشه به هدف رساندن مقاصد خود است. روش‌های او شبیه افراد امنیتی «چکا» و «ان.ک. و.د» استالین است که فقط دنبال سرنخی برای هدف «دوگانه‌شان» یعنی اثبات حقانیت خود و نابودی همنوعان‌شان بودند. از سوی دیگر، خبر در پایتخت ابتدا به‌عنوان موضوعی کمدی و بعد به‌صورت یک شایعه عنوان می‌شود. دولت برای این که از سوءاستفاده احزاب و نشریه‌های مخالف جلوگیری کند؛ زن خبرنگاری را برای مصاحبه با زنان دهکده به آن‌جا می‌فرستد. سروان در برخورد با خبرنگار علت رفتار زن‌ها را عقب‌ماندگی ذهنی و عاطفی، حاشیه‌نشینی، دور بودن از تمدن، وحشیگری و درنهایت جنونی گروهی بیان می‌کند و می‌گوید آن‌ها با این کارشان نقش خود را به‌عنوان مادر، همسر و خواهر در خانواده به لجن کشانده‌اند و وارد عرصه سیاست شده‌اند، که هیچ ربطی به آن‌ها ندارد. سروان جلسه مصاحبه را تبدیل به‌یک نمایش می‌کند. او از قبل ترتیب آزادی مشروط یکی از پسران سوفیا و اعزام او را از پایتخت به روستا می‌دهد و وی را به جلسه مصاحبه می‌آورد. به این ترتیب مصاحبه با یک‌یک زن‌ها منتفی می‌شود و سروان فقط از سوفیا می‌خواهد که بنشیند تا خبرنگار با او مصاحبه کند، اما سوفیا پیشنهادش را رد می‌کند و به‌منظور مطلع کردن عروسش از آمدن شوهرش، به‌خانه می‌رود و شب با وجود آن که پسرش به خانه برگشته، دوباره به کنار رودخانه می‌رود و در انتظار جسد دیگری می‌نشیند. ناباوری مردم از یک سو و مضکه‌بازی‌هایی که توان اجرایی‌اش را از قدرت می‌گیرد، خیلی ساده در عین حال مؤثر در پدید آمدن چنین انتظاری به‌تصویر کشیده می‌شود. تمهیدات داستانی در حداقل باقی می‌مانند و بازی با زبان در حد صفر است، آن‌چه به فرایند داستان تداوم منطقی می‌بخشد و به‌اصطلاح تعلیق و کشش بریا خواننده به‌وجود می‌آورد، خود «قصه» است و روایتی از دل آن و روابط شخصیت‌هایش نوشته می‌شود. نکته‌ای که غیابش در این رمان غیرقابل‌انکار است و در واقع یکی از نکات ضعف آن محسوب می‌شود، درون‌کاوی مردم تحت ستم و تصویر روان‌شناختی آن‌ها است. خیلی ساده بگویم: در جامعه‌ای که ستم به شکل نیرویی بی‌احساس و غیرمنطقی روند عادی زندگی را به‌هم می‌ریزد، مردم در همان حال که ممکن است در عالی‌ترین سطح دست به مبارزه بزنند، دست‌خوش بدترین و تباه‌کننده‌ترین عوامل هم می‌شوند و از یأس، خودکشی، مهاجرت، احساس تنهایی، دعوا و مشاجره روی مسائل خیلی معمولی، خودتخریبی با اعتیاد، و میگساری، نیست‌انگاری و تمایل به ویرانی مصون نمی‌نمانند. نگاهی عینی به زندگی روستائیان، شهروندان، قوم‌ها و ملت‌هایی که هم‌زمان با مبارزه با نیروهای جّبار داخلی و خارجی دچار انحطاط (دست‌کم به صورت موقت) شده‌اند، افاده‌ای است در اثبات مدعایی که بهتر است با ذکر مثال از اعتبارش نکاهیم.

بنابراین، ضمن تأکید بر ارزش این رمان، نمی‌توان کم‌کاری نویسنده را در این مقوله نادیده گرفت.

به هر حال، «سرگئی» فرزند آزادشده سوفیا کاری به سیاست ندارد و اشتباهاً دستگیر و زندانی شده است. از این رو سوفیا احساس می‌کند که پسرش اقرار کرده یا نوشته‌ای را امضا کرده است. او به‌خاطر این که سبب شادمانی سروان نشود، نه‌تنها با دیدن سرگئی ابراز احساساتی از خود نشان نمی‌دهد، بلکه مانند سایر زنان شرکت‌کننده در مصاحبه، که سراغ مردان‌شان را از سرگئی می‌گیرند، نشانی از شوهر و پسر دیگرش نمی‌جوید. ادامه تحصن زن‌ها به رهبری سوفیا در کنار رودخانه، سبب اعتراض مقامات دولتی و «فیلیپ کاستوریا» ارباب دهکده می‌شود و با فرستادن پیغام توسط گماشته، سروان را تهدید می‌کند و او را تحت فشار قرار می‌دهد. ارباب پیغام می‌دهد پیش از آنکه سرهنگ آلمانی که یک خارجی است برای سر و سامان دادن اوضاع بیاید، سروان غائله را ختم کند؛ در غیراین‌صورت خودش اقدام خواهد کرد؛ وحدتی که استثمارگران و ستمگران به‌شکل ناگفته و نامکتوب با هم دارند و نویسنده با دلالت‌های ضمنی به ما نشان می‌دهد. ارباب و ستوان تنها راه چاره را برخورد مسلحانه می‌دانند، اما سروان جنگ واقعی را نبرد با زن‌ها، دختران جوان و پسربچه‌ها نمی‌داند و سعی می‌کند از طریق مذاکره و تهدید سوفیا اوضاع را آرام کند. به همین دلیل دوباره آلکسیس را دستگیر می‌کند و به سوفیا می‌گوید اگر زنان ده را به خانه‌های‌شان بازگرداند، فردا نوه‌اش را آزاد می‌کند، وگرنه او را به پایتخت خواهد فرستاد. نویسنده به وحدت مردم کیفیت استعلایی می‌بخشد و در ادامه سوفیا می‌گوید نمی‌تواند تصمیم آن‌ها را تغییر دهد. او با برانگیختن احساسات خانوادگی سروان، خواهان چند ساعت ملاقات خصوصی با نوه‌اش می‌شود. سوفیا از نوه‌اش که ظاهراً در مورد کارهای مادربزرگش مردد است، می‌خواهد تا آن‌جا که می‌تواند کم حرف بزند و به او می‌فهماند مقابله با ارتش به‌خاطر دستگیری مردها و خواستن مرده‌های‌شان درواقع قدرت آن‌ها را نمایان می‌کند و کار درستی بوده است. همچنین به او اطمینان می‌دهد که زنده باز خواهد گشت و رفتنش به پایتخت موقعیتی پیش می‌آورد که بتواند سراغ پدر و پدربزرگش را بگیرد. تقابل‌ها در عرصه شخصیت، رخداد، گفتگوها دینامیسم خوبی به داستان بخشیده است…. به هر حال سرانجام سوفیا به سروان می‌گوید اگر می‌خواهد زن‌ها را کنار رودخانه نبیند، بهتر است مرده‌های‌شان را به آن‌ها باز گردانند و آدم‌کش‌ها را مجازات کنند. سروان از شنیدن این حرف بسیار خشمگین می‌شود. صبح روز بعد آلکسیس با یک کامیون به پایتخت فرستاده می‌شود و ستوان همراه با سربازان مسلح به‌سوی زنان کنار رودخانه می‌رود. آن‌ها درحالی‌که با جسد سومی که تازه از رودخانه پیدا شده، مواجه می‌شوند به زن‌ها حمله می‌کنند.

آریل دورفمانچیزی که به این اثر اعتبار می‌بخشد، ناتوانی و ضعف تاریخی «منطق و احساس بشری» در مقابله با چیزی است که آن هم بشری است ولی مطلقاً به جبهه «شر» تعلق دارد: «قدرت و خشونت ناشی از آن.» دورفمان این موضوع فارغِ از زمان و مکان را بدون حاشیه‌روی‌های معمول و با اجتناب از «حادثه‌سازی» کاذب که این روزها تحت تأثیر سینما در ادبیات داستانی باب شده است و متأسفانه نویسندگان بااستعدادِ جوان ما، بدون ارزیابی‌های زیباشناختی رویکردی افراطی به آن نشان می‌دهند، خیلی راحت و زنده در قالبِ رابطه فردیت‌های نظامی و روستایی تصویر می‌کند. لازم نیست حکومت حتماً فاشیستی باشد تا نویسنده‌ای مثل اینیاتسیو سیلونه «تحمل‌ناپذیری ضعیف‌ترین صدا را از جانب نگهبانان قدرت» بازنمایی کند. نکته ظریف – پنهان یا آشکار- در مناسبات عینی سرکوب‌کننده و سرکوب‌شونده این است که امثال ستوان و سروان، اساساً مکانیکی عمل می‌کنند و از مصداق واژه معروف «مهره» فراتر نمی‌روند. آن‌ها قرار نیست با هیچ استدلال و احساسی متقاعد شوند، باید حتی در برابر «دست‌های خالی» از آن‌چه که هست، پاسداری کنند. بنابراین فریادشان قطع نمی‌شود: «وقتش رسیده که نظم را برقرار کنیم.»

دورفمان در نشان دادن این «قطعیت تاریخی» یعنی نیاز جباریت به قهر و قربانی، تردیدی به خود راه نمی‌دهد و با شجاعت هنرمندانه‌ای – به‌دور از سیاسی‌نویسی- نسبیت‌انگاری رابطه «نوع‌دوستی و اقتدار» را رد می‌کند. ترجمه احمد گلشیری طبق معمول استادانه و تحسین‌انگیز است.