فیروزه

 
 

تو غرق شدی

تو غرق شدی

کابوس ریخت بر تن روزم عذاب‌ها
شب شد چه ها به روز من آورد خواب‌ها

شب شد دوید خون دلم رگ به رگ پی است
ای راه بکر گم شده در پیچ و تاب‌ها

من دست روی دست به سختی گذاشتم
از دست دادمت به دلم، اضطراب‌ها

در من جهنمی که تنم بود ساختند
از ذره‌هام زاده شدند آفتاب‌ها

من درد در رگانم، حسرت در اشک‌هام
جاری شد و تو غرق شدی توی آب‌ها

ناگهان حادثه

می‌وزد آسمان سرد و بلند از سر شاخه‌های کوتاهت
بوی خاک نشسته در باران می‌دهد برگ‌های همراهت

با سرانگشت‌های بی‌تابت ریشه در ریشه بغض می‌بافی
گونه‌هایت که خاک می‌گیرند می‌دهد غنچه چشم در راهت

در دل شانه‌هات می‌افتد هوس پا گرفتنت در خاک
خبر از ناگهان حادثه است طرز آرامش هرازگاهت

فکر کن آن‌قدر بزرگ شدی که نفس کم می‌آورم گاهی
فکر کن من چقدر خاک شدم زیر هر ریشه پشت هر آهت

گرچه آغوش آسمان با توست، شانه‌هایت که بوی من دارد
از همین خاک سردرآورده‌ست چشم‌های همیشه خودخواهت

فکر من فصل باد در راه است خاک می‌ماند و غرور تنت
بر تن شاخه‌ها نخواهد ماند سرگنجشک‌های دلخواهت

چشم سبزینه‌های مشتاقت ابر صدها بهار متروک است
مثل باران کال پاییزی بر تن باغ می‌وزد ؟؟

آبشار

پایین کشید حسرت یکریز چشم‌هام، از قله‌های برفی ذهنت بهار را
کوهی که روی دامنه‌هایت نشانده‌ای، موهای لخت و روشن این آبشار را

پر می‌شود نگاه تو ازشور چشم من، من قطره قطره می‌چکم از گونه‌های تو
تا سمت شانه‌های تو جاری شود تنم، سر می‌کشد سکوت لبت انتظار را

من موج می‌شوم و سر اشک‌های من دل می‌‍‌زند به شانه بی‌تاب صخره‌هات
آن‌قدر هق هقم به نگاه تو آشناست حس می‌کنی سپیده دریا کنار را

بالاتر از تخیل سرچشمه‌های من! دستم به قله‌های کبودت نمی‌رسد
ابری‌ترین کرانه خورشید با من است از من بگیر غربت این کوله‌بار را

از من بگیر جرأت این راه سخت را، هرگز به چشم‌های تو راهی نمی‌برم
آغوش باش شوق مرا، در خودت بریز هر لحظه رنگ حسرت این آبشار را