هند میتواند خیلی چیزها باشد. میتواند گاوهای خونسرد لمداده در وسط خیابان باشد. یا میمونهای بچه بغل روی دیوارهای خانهها. میتواند اتوریکشاهایی باشد که بوقهای کرکنندهشان در خیابانهای دهلی آنقدر زیاد هست که تبدیل به یکی از سمبلهای هند شدهاند. گاهی میتواند زنان بچه به بغلی باشد که با جاروی خود ساختهشان برگ درختان را از جلوی زاغههاشان در حاشیه خیابان جارو میکنند. هند میتواند یک کشور آسیایی با آداب و قواعد شرقی و آب و هوایی استوایی باشد که در عین لذت سیاحت و دیدنش تو را بزرگ میکند. تربیت میکند. سخاوتمندانه به تو درس میدهد. گاهی مثل یک معلم تنبیهت میکند. بعد از تنبیه دنبال خودش میکشاند و درست در آن لحظهای که فکر میکنی از آن خسته شدهای و دیگر توان همراهیش را نداری مبهوت و حیرتزدهات میکند. هند میتواند مردان و زنان جوانی باشد که با همان لباسهای سادهٔ سنتی مشغول کارکردن هستند. باهم تعارف ندارند. برخلاف خیلی آدمها از جایی که در آن قرار دارند نق نمیزنند. اصلا دنبال دلیلی برای غر زدن نیستند. هند حتی میتواند یک درخت چهارهزارساله تنومند باشد. درختی که آنقدر قدرتمند و یکپارچه هست که با عوضشدن باغبانش تغییر نکند. همان درخت چهارهزار سالهی قدرتمند و عجیب بماند. ولی بیش از همه اینها هند برای من یک مکتب است. یا بهتر بگوییم یک مکتب شده است. شیوه و مکتبی ورای دهها و حتی صدها ادیان و زبان و فرهنگ و سنت جاری در آن. ورای بناهای اعجابآور و مراسم و رسوم رمزآلودش. مکتبی که شاید نتوانم در قرن بیست و یک از آن الگو بردارم و به کسی سفارشش کنم. یا حتی در زندگی امروزی خودم اجرایش کنم. ولی میتوانم ساعتها و روزها به آن فکر کنم. دربارهاش بخوانم. از رازهایش بگویم. مجذوب و درگیرش شوم و از آن لذت ببرم. حتی اگر باز هم نتوانم چند دقیقه از یک فیلم هندی را تماشا کنم. چراکه حالا بیش از قبل به فاصله نجومی این فیلمها با کشور و مردم هند آگاهم. هند حالا برای ما مثل یک کشتی شده است. کشتیای که مسافرانش را از ادیان و اقوام مختلف در خود جمع کرده. انسان و طبیعت همه در این کشتی با هم زندگی میکنند. زندگی به معنای حقیقیاش. نه تحمل و یا مدارا کردن.
این یادداشت قرار است درباره سفر گروهی دوستان فیروزهای به کشور هند باشد. یادداشتی که مانند خود سفر همچون بچهای، معصومانه شروع میشود. مثل کودکی خردسال مشغول بازی میشود و در آخر به بلوغ میرسد. بلوغی که در دایره کلمات نمیآید. تا تجربهاش نکنی برایت به وجود نمیآید. حتی اگر کتابها دربارهاش خوانده باشی و هزاران تصاویر دیده باشی. این حس بلوغ شاید در هر سفری به تناسب خودش در فرد به وجود بیاید. حتی سفری که دلیل خواصی برای آن نباشد. هر کس که میتواند از سفر به هند دلیلی داشته باشد. دلیلی که کاملاً متفاوت با فرد دیگر باشد. ولی برای هر کس که هند را میبیند این کشف و شهود شکل میگیرد. کشف و شهودی که هرچه دنبال رمزگشایی آن میروی عاجزتر میشوی. شاید این کشف برای کسی کمتر و برای کسی بیشتر باشد. ولی ما فارغ از تمام این دلایل به این کشور سفر کردیم. سفر به معنای واقعی. سفری که بعد آن دیگر آن من سابق نیستیم. حداقل با آن من قبل سفر خیلی فرق داریم. فرقهایی که فقط برای کسی که هند را درست ببیند به وجود میآید. الان دنبال دلیلی برای سفرمان نیستیم. مانند ارنستو چه گوئوارا در اواسط فیلم خاطرات موتور سیکلت وقتی زنی از علت سفر او میپرسد و او بیآلایش و ساده میگوید: ما سفر میکنیم که سفر کرده باشیم. همین.