فیروزه

 
 

می‌خواستم راهبه شوم.

گفت‌و‌گو با مرلین رابینسون برندهٔ جایزهٔ پولیتزر

وقتی که مرلین رابینسون اولین رمانش «خانه داری» را در سال ۱۹۸۰ منتشر کرد یک نویسندهٔ ناشناخته در دنیای ادبیات بود ولی خیلی زود با مطلبی که در نشریه ی نیویورک تایمز منتشر شد مشخص گردید که این کتاب به یادماندنی است.«او پیشرفت بزرگی در نشان دادن شرایط یک آدم عادی با تمام مرارت هایش داشته است و به نوعی بیان تازه دست پیدا کرده.» آناتول برویارد این مطلب را نوشت. با همدلی و بزرگداشتی که بقیه ی منتقدین و خواننده گان نیز در آن سهیم بودند. کتاب تبدیل به یک نمونهٔ کلاسیک شد ـ‌الگویی برای کتاب‌های دیگری در این سبک‌ـ و رابینسون به درجه‌ای رسید که به درستی می‌شد او را یکی از نویسندگان آمریکایی زمان ما نامید. با این حال بیش از بیست سال پیش بود که او یک رمان دیگر نوشت.

در این فاصلهٔ زمانی رابینسون خودش را وقف نوشتن چیزهایی غیر از داستان کرد. رساله‌ها و نقدهایی که دربارهٔ کتاب‌ها می‌نوشت در نشریات هارپرز و نشریهٔ نقد کتاب نیویورک تایمز چاپ می‌شد. تا در ۱۹۸۹ او رمان «مام وطن» را منتشر کرد. داستان در مورد انگلستان بود و ادارهٔ پرداخت مستمری و آلودگی هسته‌ای. متنی انتقادی دربارهٔ آزمایشات هسته‌ای که برای سلامتی جامعه و محیط زیست خطر آفرین بودند. برنامه‌ای که دوباره به جریان افتاده بود. و دربارهٔ سیاست و ناهنجاری‌های اخلاقی که به دلیل این موضوع پدید آمده بود. در ۱۹۹۸ رابینسون مجموعه‌ای از نقدها و متن‌های تئوریکش را منتشر کرد. « مرگ آدم» رساله‌ای در باب تفکرات مدرن بود…. به جز یک داستان کوتاه «کانی برانسون» که در پاریس ریویو در ۱۹۸۶ منتشر شد او داستان نویسی را کنار گذاشت تا سال ۲۰۰۴ که رمان «گیلد» را چاپ کرد. این کتاب جایزهٔ انجمن منتقدان و جایزهٔ «پولیتزر» را از آن خود کرد. سومین رمان او «خانه» پاییز امسال منتشر شد.

– هنوز رمان منتشر نشده‌ای از مرلین رابینسون که روی زمین مانده باشد هست که ما چیزی در مورد آن ندانیم؟

– در کالج من به کلاس نویسندگی رمان می‌رفتم و شروع به نوشتن یک رمان در مورد لوس و بی‌مزه بودن لحظهٔ فارغ التحصیلی‌ام کردم. مثل این بود که کرم‌زده باشد یا یه چیزی در همین مایه‌ها. داستان در غرب میانه می‌گذشت جایی که من پایم را آنجا نگذاشته بودم. دهکده‌ای در غرب میانه که رودخانه‌ای از وسطش می‌گذشت. مسخره نیست؟

– چه چیزی پای شما را به شهر لووا باز کرد؟

– کارگاه داستان. من هیچ رابطه‌ای با این شهر نداشتم. هرگز توقع نداشتم که روزی در غرب میانه زندگی کنم، چرا که من هم مثل بقیهٔ مردم تعصبی را که دیگران در مورد محله‌شان دارند دارم. ولی وقتی آن‌ها مرا برای تدریس دعوت کردند فکر کردم که ممکن است یک تجربهٔ جالب باشد. پس آمدم.

– آیا شما گفته بودید که ممکن است با تدریس نویسندگی خلاق، انرژی خلاق خودتان لطمه ببیند؟

– بله. البته. هر چیزی ممکن است به انرژی خلاقهٔ شما لطمه بزند. پنج سال پیش من امتیازی را از آکادمی آمریکا قبول کردم که آن‌ها به واسطهٔ آن پنج سال از من پشتیبانی می‌کردند بدون اینکه من تدریسی بکنم. من یک سال و نیم بعد قبل از اینکه به طور کامل دیوانه بشوم شرش را کندم. تدریس تمرکز آدم را به هم می‌زند و دل‌مشغولی می‌آورد ولی این کار بدون شک محرک هم هست و محافظ آدم در مسیرش است. وقتی شما سعی می کنید که کاری بکنید و کارتان اصلاً پیش نمی‌رود. شما می‌توانید به مدرسه بروید و دو ساعت و نیم یک کار موفقیت آمیز را به پایان برسانید.

– وقتی که شما بچه بودید فکر می‌کردید چه کاره بشوید؟

– اوه. یک راهبه. برادرم می‌گفت که من می‌خواستم شاعر بشوم. من برادر خوبی دارم. او برای من خیلی کارهای برادرانه کرد. ما در یک شهر کوچک در اداهو بودیم و او از تقسیم‌بندی اسکندر در مورد جهان خیلی خوشش می‌آمد. می‌گفت: من یک نقاش خواهم شد و تو یک شاعر.

– آیا درست است که رمان «خانه‌داری» به عنوان دنباله‌ای از « استعاره‌ها» که شما هنگام گرفتن گذراندن مقطع دکترا در رشتهٔ ادبیات انگلیسی نوشته بودید شروع شد؟

– رشته‌ام در کالج ادبیات انگلیسی بود که در آن زمان خیلی رایج نبود…. من به روشی که نویسندگان قرن نوزدهم آمریکا از زبان استعاری استفاده می‌کردند جلب شدم که با امرسون شروع شد. وقتی وارد مقطع دکترا شدم شروع کردم به پیاده کردن این روش استعاری تا احساس نوشتن با این روش را درک کنم. بعد از اینکه پایان‌نامه‌ام را تمام کردم شروع کردم به مطالعهٔ این آثار و این موضوع مرا به راهی کشاند که انتظارش را نداشتم. من می‌توانستم این احساس را در خودم ببینم که باید در برابر این موضوع کاری بکنم که خیلی بیشتر بارز باشد و شروع کردم به نوشتن «خانه داری». شخصیت اصلی برایم بسیار مهم شد. در مورد کتاب با یکی از دوستانم صحبت کردم. نویسنده‌ای به نام جان کلایتون که از من خواست متن را به او نشان بدهم. تنها چیزی که بعد از این موضوع متوجه آن شدم نامه‌ای بود از طرف کارمند دوستم که می‌گفت: خیلی خوشحال می‌شود اگر کتاب را برای معرفی به او بدهم.

– شما غافلگیر شدید؟

– بله. ولی این جور چیزها معمولاً با یک اخطار همراه است. اون کارمند به من گفت که خوشحال می‌شود رمان را به او بدهم تا معرفی‌اش کند ولی ممکن است پیدا کردن جایی برای نشر آن کمی مشکل باشد. او کتاب رو به یک ویرایشگر در «فِرار» داد. « استراس وگیروس» آن‌ها هم برای من نامه‌ای نوشتند که خوشحال می‌شوند که رمان را منتشر کنند ولی نقدی بر کتاب نمی‌زنند.

– ولی بعدش این اتفاق هم افتاد.

– آناتول برویاد (خدا حفظش کند) خیلی زود در مورد کتاب مطلبی نوشت چون فکر نمی‌کرد کس دیگری دربارهٔ این کتاب چیزی بنویسد و او می خواست مطمئن شود که این کتاب دیده می‌شود.

– شخصیت‌های رمان «خانه‌داری» روزی و سیلوی چگونه خلق شدند؟

– برای پرورش هر شخصیتی یک جور پیچیدگی‌های حسی وجود دارد. شخصیت‌هایی که مرا جذب خودشان می‌کنند که با پرسش‌ها به‌گونه‌ای روبه‌رو می‌شوند که من خودم روبه‌رو می‌شوم. از لحظه‌ای که شما شروع می‌کنید به فکر کردن در مورد یک شخصیت با تمام عوامل تأثیرگذار بر زندگی‌اش به سرعت همه چیز رازآمیز می‌شود.

– خانوادهٔ شما مذهبی بودند؟

– خانوادهٔ من پیروِ کلیسای پروتستان بودند چون پدربزرگم این‌طور بود. ولی این موضوع در خانوادهٔ ما چیزی فراتر از یک میراث عقیدتی صِرف بود. ما بیشتر از هر چیزی سر میز غذا از سیاست حرف می‌زدیم و خانواده‌ام همیشه خیلی جمهوری‌خواه بودند.

– پدرتان چه کاره بود؟

– او با زحمت زیاد در صنعت چوب‌بری مشغول بود البته به شیوهٔ قدیمی و سنتی. صنعت چوب بری در آن منطقه از آیداهو خیلی محدود بود. اگر الان با هواپیما به سمت کوهستان راکی پرواز کنید شاهد زمین‌های بایر زیادی خواهید بود که محصول قطع درختان‌اند. ولی قبل از این در آنجا تا این درجه اجازهٔ بهره‌برداری نمی‌دادند.

– خانوادهٔ شما چطور ساکن غرب شدند؟

– یک افسانهٔ خانوادگی در خانوادهٔ خود داریم دربارهٔ مهاجرت که مربوط به قرن نوزدهم است. سفر با گاری‌های سر پوشیده، بیشه‌های تاریک، گرگ‌ها، و سرخ‌پوستانی که می‌آمدند و کیک میوه‌ای می‌خواستند. مادر مادربزرگم یکی از اولین سفیدپوستانی بوده که در شرق واشنگتن بوده و احتمالاً او بیرون خانه یک سرخ پوست را دیده و رفته بیرون و آن سرخپوست گفته: پای. این فقط یک داستان است ولی زن‌های خانوادهٔ ما همیشه کیک میوه‌ای می‌پزند و خیلی هم به آن افتخار می‌کنند.

– شما هم کیک میوه‌ای می‌پزید؟

– قبلاً که کسی را داشتم که کیک‌ها را بخورد می‌پختم، ولی الان نه.

– چه نوعی را بهتر می‌پختید؟

– کیک لیمویی که البته یک سنت فامیلی بود.

– شما فقط یک داستان کوتاه منتشر کرده‌اید «کانی برانسون» که چند سال بعد از خانه‌داری بیرون آمد. از ان زمان داستان کوتاه دیگری هم نوشتید؟

– من آن داستان را در کالج نوشتم. به نوعی دلبستهٔ این داستان بودم چرا که آن داستان برای من زمینهٔ رمان خانه‌داری بود. خوب، من هم آن داستان را یک دهه پیش‌تر از آن نوشتم. بعد که پاریس ریویو از من داستانی خواست من هم آن را فرستادم…

– در رمان دومتان «گیلده» قهرمان «جان آمی» یک پروتستان است. آیا شما فکر می‌کنید که یک نویسندهٔ مذهبی هستید؟

– من این طبقه‌بندی‌ها را دوست ندارم. مذهبی و غیرمذهبی. به محض اینکه مذهب دور خودش مرز بکشد به یک چیز مغلوط تبدیل می‌شود. از نظر من هر چیزی که نوشته شود خودآگاه یا ناخودآگاه با هر تعریفی از مذهب سازگاری دارد. اگرچه نویسنده آن را مذهبی یا غیرمذهبی بداند.