فیروزه

 
 

آن‌ها بزند، نه دختر

راتی ساکسناپدرِ دختر ِ بیمار

پدر
کنار ِ تن ِ تب‌دار ِ دختر نشسته
بر بستری آغشته به بوی استفراغ
و دعا می‌کند
لبان ِ خشکیده‌ی او
جانی بگیرند
چشمان ِ بی‌فروغ او
نای نگریستن یابند
و دیگر بار دختر کش
بازی‌گوشی از سر گیرد
و صدای خلخال پاهای بی‌قرار او خانه را پر کند

پدر حالا به هیچ چیز نمی‌اندیشد
نه به جهیزیه‌ی سنگین ِ دختر
نه به آینده‌ی شغلی یا درسی ِ او
حتی به خاطر نمی‌آورد
هیچ یک از سیم‌های خاردار جامعه را

شک دارد
پایان این شب سیاه را
سپیده‌ای باشد

❋ ❋ ❋

آن‌ها بُزند، نه دختر

آن‌ها سه بزُند
سیاه، زرد و قهوه‌ای
با پستان‌هایی لبریز از شیر
آماده‌ی دوشیده شدن.
گرسنگی ِ رامونا و لالوا فرو می‌نشیند
با چریدن این‌جا و آن‌جا و هر جا که عشق‌شان باشد.
و چه جای حیا کردن؟
آن‌ها بُزند نه دختر.
اگر دختر بودند سهم‌شان ته‌مانده‌ی غذاها بود
و تمام ِ روز باید کار می‌کردند.
و اگر چه تمام ِروز روی زمین کار می‌کنند
و تمام ِ غروب می‌پزند و می‌شویند و می‌روبند
اما فروختن ِ آن‌ها در ازای ِ سه بز
معامله‌ی پر سودی‌ست.

هرچه باشد دختر، فقط دختر است
نه بز.