فیروزه

 
 

پول را بردار و فرار کن!

«وودی آلن به آخر خط رسیده است»؛ دوران فیلم‌سازی وودی آلن سال‌هاست به پایان رسیده است»؛ «بدترین فیلم یک نابغه‌ی نیویورکی» و… . اکثر منتقدان با جملاتی از این دست به استقبال آخرین فیلم وودی آلن رفته‌اند. بدون هیچ تردید و تأملی از وودی آلن و فیلمش بد گفته‌اند. ظاهراً وودی آلن که مدتی پیش با ساخت «امتیاز نهایی» علاقه‌مندانش را کمی امیدوار کرده بود، با «رویای کساندرا» شکست مفتضحانه‌ی «خبر داغ» را تکمیل کرده است. عده‌ای فاصله گرفتن آلن از خصیصه‌های ثابت فیلم‌های سابقش را دلیل ناکامی‌های اخیرش می‌دادند و عده‌ای دیگر معتقدند پیری کار خودش را کرده است و هوش و نبوغ آلن این سال‌ها در گذر زمان جای خود را به سستی و رخوتی داده که تأثیرش بر فیلم‌هایی همچون «خبر داغ» و «رویای کساندرا» مشهود و معلوم است. در این میان اما خود آلن مانند سال‌های قبل بی‌توجه به ستایش‌ها و نکوهش‌های منتقدان همچنان تلاش می‌کند سنت فیلم‌سازی خود را بدون وقفه ادامه دهد و هنوز عرقش از فیلم قبلی خشک نشده به سراغ فیلم بعدی برود. آلن در هفتاد و سه سالگی فرصت چندانی ندارد و باید منتظر ماند و دید آیا این نابغه‌ی دهه‌های هفتاد و هشتاد نیویورک می‌تواند اعتبار از دست رفته‌اش را باز‌یابد یا وی هم مانند بیشتر نوابغ سینما در دوران رکود هنری خود با سینما خداحافظی می‌کند.

❋ ❋ ❋

«رویای کساندرا» حتی فاقد استاندارد‌های فیلم‌های اخیر وودی آلن است و در مقایسه با آن‌ها مطمئناً در ردیف پایین‌تری قرار می‌گیرد؛ یک تریلر شبه روان‌شناختی که در مرز میان فیلمی جدی و فیلمی کمدی معلق مانده است و نمی‌تواند تکلیف خود را با تماشاگر روشن کند و به همین دلیل نه به عنوان یک ملودرام جنایی راضی کننده است و نه به عنوان یک کمدی سیاه. «رویای کساندرا» تنها یک نمایش اخلاقی از مد افتاده است که باز هم در لندن فیلم‌برداری شده و تنها از بازیگران مناسبی مثل ایوان مک‌گرگور و کالین فارل استفاده کرده است.

«رویای کساندرا» اولین بار در بخش خارج از مسابقه‌ی جشنواره فیلم ونیز‌(جایی که وودی آلن خیلی محبوب است) به نمایش درآمد و کمی بعد هم سر از جشنواره‌ی فیلم تورنتو درآورد. با این حال به رغم این‌که فیلم کمی معروف شده و شهرتی برای خود دست و پا کرده، گمان نمی‌کنم اکنون که کمپانی واین‌استاین آن را در آمریکا اکران کرده است کسی از فیلم خوشش بیاید و برای تماشایش به سینماها برود.

همان‌طور که در یاددشت‌های زمان جشنواره نوشتم به نظر می‌آید وودی آلن در هفتاد و دو سالگی به لحاظ ایده‌های تازه دستش خالی است و به همین دلیل در فیلم‌های اخیرش فقط پیرنگ‌ها و شخصیت‌های فیلم‌های قدیمی‌ای که در دهه‌های پنجاه و شصت دیده است را دست‌کاری و تکرار می‌کند و آن‌ها را با سر و شکلی نه چندان جدید به خورد تماشاگران می‌دهد. فیلم آخر وودی آلن هم به عنوان سومین فیلمی که در انگلستان ساخته است برای فروش فقط می‌تواند روی بازیگران دوست‌داشتنی‌ای مثل کالین فارل اسکاتلندی و ایوان مک‌گرگور ایرلندی حساب کند که برای اولین بار به عنوان دو برادر در این فیلم بازی کرده‌اند. بگذریم از این‌که ظاهر، لحن صحبت‌کردن و البته بازی فارل و مک‌گرگور هیچ شباهتی به دو برادر هم‌خون ندارد! این دو نفر به عنوان هنرپیشه‌های جذاب این فیلم هرگز نتوانسته‌اند از پس لهجه‌ی طبقه کارگر انگلستان بربیایند که اگر داستان فیلم و بسترهای روایی آن جالب‌تر و جذاب‌تر بود مطمئناً مشکل لهجه‌شان تا این حد توی ذوق نمی‌زد.

وودی آلن بعد از عقب‌نشینی به فیلمی کمدی در حد و اندازه‌ی «خبر داغ» که هم به لحاظ هنری و هم به لحاظ تجاری یک شکست تمام عیار بود، در فیلم جدیدش به دنبال ساخت یک تریلر هیچکاکی بوده است که قبلاً در «امتیاز نهایی» نمونه‌ی بهترش را دیده بودیم. «رویای کساندرا» اما نه به «خبر داغ» شبیه است و نه به «امتیاز نهایی» و فیلم سطح پایینی است که از بازیگران آمریکایی استفاده نکرده است و به لحاظ کیفیت تولید هم فاقد سبک غنی، سطح بالا و البته خسته‌کننده‌ی فیلم‌های سابق است. «رویای کساندرا» صرفاً فیلمی است که باز هم از بریتانیانی‌های معمولی و پروتاگونیست‌های همیشگی آن‌جا به عنوان شخصیت‌های داستانی خود استفاده کرده است و مجدداً به سراغ محیط و جغرافیایی رفته که برای وودی آلن به شدت نامأنوس و ناآشنا است. چرا که مشاهدات وودی آلن از انگلستان و بازتاب آن در فیلمش به هیچ وجه از طراوت و اصالت لازم برخوردار نیست. در یک کلام تمام سرمایه‌ای که سرمایه‌گذاران خرج این فیلم سر‌هم‌بندی شده کرده‌اند تا ایده‌های دست دوم وودی آلن به فیلم تبدیل شود بر باد رفته است!

«رویای کساندرا» بر خلاف فیلم‌های خوب کارگردانش در سال‌های گذشته لحنی کنایی و طنازانه ندارد و فاقد محتوا و عمق کافی در پیرنگ و داستان خود است. هم ایوان مک‌گرگور و هم کالین فارل دیالوگ‌های خود را خیلی سریع ادا می‌کنند و ریتمی غیرواقعی به فیلم بخشیده‌اند. انگار وودی آلن سر صحنه‌ی فیلم‌برداری بی‌توجه به ریتم فیلم خود و بدون هیچ هدف مشخصی فقط به بازیگرانش می‌گفته: «سریع‌تر، سریع‌تر»! ظاهراً بی‌حوصلگی و بی‌انگیزگی وودی آلن به بقیه عوامل فیلم هم سرایت کرده است و آن‌ها هم هیچ‌کدام در حد و اندازه‌ی سابق خود ظاهر نشده‌اند. مهم‌تر از همه‌ی این‌ها، تماشاگر در پایان این فیلم احساس می‌کند سرش کلاه رفته است و به همین دلیل برای آن بیشتر از یک نمایش صحنه‌ای و یا فیلمی تلویزیونی، ارزش قائل نمی‌شود.


 

مرگ و نمود فرهنگی آن در سینما

مرگ در سینمای هالیوود توأمان به دو صورت تراژیک و عملی شجاعانه به تصویر کشیده شده است. نگرشی که به ویژه در «دوران طلایی» هالیوود نمود بارزی دارد. با مثال‌هایی همچون شخصیت بت دیویس در پیروزی تاریک (۱۹۳۹)، الیویا دوهاویلند در بر باد رفته (۱۹۳۹)، رونالد ریگان در Knute Rockne, All American (1940) و گری کوپر در غرور یانکی‌ها (۱۹۴۲). مفهوم مرگ در این فیلم‌ها چه در اصل داستان تنیده باشد و چه در داستان‌های فرعی بسط یافته باشد کارکردی رمانتیک یافته و در قالب فرهنگ غالب آمریکایی بازتعریف شده است؛ فرهنگی که تنها از منظر مردان اروپایی – آمریکایی دگرجنس‌گرای پروتستان قابل شناسایی است! البته نباید از یاد برد که غالب کاتولیک‌ها و یهودیان هالیوودی به رغم تعداد افزون‌شان تمایل دارند به جای بازتاب اندیشه‌های دینی خود در فیلم‌های‌شان، منعکس‌کننده‌ی هنجار دینی موجود در فرهنگ آمریکا باشند؛ هنجاری که بی‌شک متأثر از اندیشه‌های پروتستانی است.

نگرش مذکور البته در تمام فیلم‌های هالیوودی عمومیت ندارد و حتی در در میان بلاکباسترها نیز استثنائاتی می‌توان یافت که فارغ از نگرش پروتستانی در صدد القای نگرش‌هایی از قبیل نگرش کاتولیکی هستند. فیلم‌هایی همچون آهنگ برنادت (۱۹۴۳) و دارم راهمو می‌رم (۱۹۴۴) در این دسته می‌گنجند که علاوه بر فروش موفق در گیشه، از جوایز اسکار نیز بی‌نصیب نبوده‌اند. هالیوود اغلب در کنار چنین نگرش‌هایی به گونه‌های داستانی نژادپرستانه و قومیتی نیز گرایش داشته که عموماً در زمان خودشان بسیار بحث‌انگیز و جسورانه هم بوده‌اند. یهود‌ستیزی در فیلم‌های هالیوود زیرمجموعه‌ی چنین گرایشی است که نمونه‌اش در توافق شرافتمندانه (۱۹۴۷) به خوبی مشهود است. همین‌طور مفاهیم نژادپرستانه در دو فیلم انگشت کوچک (۱۹۴۹) و تقلید زندگی (۱۹۳۴ و نسخه بازسازی شده‌اش در سال ۱۹۵۹).

حال باید ببینیم آیا صنعت فیلم‌سازی مذکور به ظرایف فرهنگی مستتر در مفهوم مرگ نیز توجه کرده است یا نه. در این زمینه فیلم‌های مستند بی‌شک پیشتاز بوده‌اند و در مقیاس خود توفیقاتی هم کسب کرده‌اند. مستند‌هایی همچون رشته‌های مشترک (۱۹۸۹)، واژگان گور (۱۹۹۶) و مصائب زندگی: آوای آسایشگاه (۱۹۹۷). در میان فیلم‌های غیر مستندی که به این موضوع پرداخته‌اند اما با انتخاب محدودتری مواجهیم و شاید تنها بتوان از فیلم‌هایی نام برد که فهم گونه‌گون از مفهوم مرگ و پایان زندگی را مورد توجه قرار داده‌اند. بهترین نمونه‌اش دالان سبز (۱۹۹۹) است که به محکومیت ناعادلانه‌ی یک آفریقایی – آمریکایی پرداخته که در مسیر اعدام قرار دارد. زندانی بزرگ جثه‌ای که از نیرویی فراطبیعی برخوردار است و با استفاده از همین نیرو به اطرافیانش امید و زندگی می‌بخشد. نگرش منحصر به فرد این شخصیت به مفهوم زندگی (و البته مرگ) در کنار دیگر مضامینی همچون ایمان، عشق، قدرت و ماهیت بشر، اصلی‌ترین مضمون فیلم است. فیلم یاس درختی (۲۰۰۲) نیز به عنوان اثری که از یک نمایشنامه اقتباس شده است با بیان داستان بیست و هشت شخصیت سفیدپوست و سیاه‌پوست که در آفریقای جنوبی زندگی می‌کنند به دنبال بیان همین مضمون بوده است.

در کنار نمونه‌های فوق فیلم‌های بی‌شمار دیگری را هم می‌توان یافت که در مواجهه با مفهوم مرگ وجه تراژدی‌محور آن را مورد توجه قرار داده‌اند و در جزئیات این وجه را در قالب فرهنگ‌های مختلف به تصویر کشیده‌اند. به عنوان اولین نمونه می‌توان از فیلم زیستن‌(۱۹۵۲) آکیرا کوروساوا نام برد که این وجه مرگ و مردن را در بستر فرهنگ ژاپنی و در قالب داستان زندگی مأموری حکومتی که از سرطان رنج می‌برد و روزهای آخر عمرش را سپری می‌کند به بهترین شکل ممکن به تصویر کشیده است. در فیلم پرورش یک قهرمان (۱۹۹۰) نیز به زندگی و مرگ مردی به نام نورمن بتون پرداخته شده که به دلیل همکاری‌اش با شورشیان مائوئیست در دهه‌ی سی به مشکلات عدیده‌ای برخورده است. اشتیاق مفرط و تعصب نورمن در این فیلم است که باعث می‌شود به جای این‌که بتواند به دوستانش کمک کند به دام اشتباه لغزیده و با پایانی تراژیک مواجه شود.

مرگ در قالب مضامین همجنس‌گرایانه نیز در فیلم‌ها نمود داشته است. فیلم سرمای زودرس (۱۹۸۵) به عنوان اولین فیلم تلویزیونی درباره‌ی اپیدمی ایدز ساخته شده، در این دسته فیلم‌ها می‌گنجد. فیلمی که گرچه در به تصویر کشیدن جوانب بیماری ایدز موفق عمل کرده اما به دلیل ابهام عامدانه‌اش در تشریح روابط زوج‌های هم‌جنس‌گرا و معرفی آنان به عنوان مردان متأهل سرخورده از روابط خانوادگی در وجوه شخصیت‌پردازانه با اشکال مواجه است؛ که البته با توجه به محدودیت‌های رایج در زمان ساخت فیلم می‌توان از چنین اشکالی چشم پوشید. البته در میان فیلم‌هایی یا چنین مضمونی فیلم رفیق قدیمی (۱۹۹۰) رویکرد وفادارانه‌تری داشته و جوانب فرهنگی و اخلاقی هم‌جنس‌گرایان را با توجه به مفهوم مرگ به خوبی تشریح کرده است.

رویکرد معنوی به مفهوم مرگ نیز در فیلم‌هایی قابل شناسایی است همچون سرزمین سایه‌ها (۱۹۹۳) که بر اساس خاطرات روابط عاشقانه‌ی سی. اس لوئیز با آخرین همسرش ساخته شده است. همسری که البته به دلیل سرطان با مرگی زودهنگام مواجه می‌شود و روابط عاشقانه‌ی آن‌دو را نیمه تمام می‌گذارد. مرگی که لوئیز را وامی‌دارد بر اساس تجربیات انسانی خویش سلوکی معنوی و روحانی را از سر بگذارند و فارغ از اندیشه‌های مسیحی‌اش به تفسیر جدیدی از مفهوم ایمان و دین دست یابد.

مرگ در بستر داستان‌ها و روایات زنانه نیز در فیلم‌هایی همچون تئوری پرواز (۱۹۹۸) و زندگی من بدون من (۲۰۰۳) تفصیل یافته است. در فیلم اول شخصیت اصلی با بیماری سختی درگیر است و می‌داند در آینده‌ی نزدیک مرگش فرا می‌رسد. شخصیتی که به رغم چنین پیشامدی کماکان قصد دارد از زندگی لذت برده و به امید‌ها و آرزوهایش جامه عمل بپوشاند. در فیلم دوم نیز با زنی مواجهیم که از سرطان تخمدان رنج می‌برد و به مانند شخصیت فیلم قبل تنها چند ماه فرصت زندگی دارد و البته این شخصیت قصد ندارد به دیگرانی که در زندگی‌اش حضور دارند چیزی از این ماجرا بگوید. در این دسته فیلم‌های دیگری نیز می‌توان نام برد: انتخاب سوفی (۱۹۸۲)، رنگ ارغوانی (۱۹۸۶) و کلوب جوی لاک (۱۹۹۳).

با توجه به تمام نمونه‌های فوق باید گفت فیلم‌های سینمایی تاکنون در مواجهه با مقوله‌ی مرگ رویکرد قابل تأملی داشته‌اند که البته در سال‌های اخیر با بروز گرایشات اقتصادی از عمق و ژرفای آن کاسته شده است. فیلم‌های این روز‌ها از به تصویر کشیدن شعائر آیینی مرگ در فرهنگ‌های مختلف فاصله گرفته و از بازخورد‌های اجتماعی نژادی، دینی و اخلاقی آن غافل شده‌اند. فیلم‌ها اگر خواهان باورپذیری و واقع‌نمایی هر چه بیشتر داستان‌شان هستند چاره‌ای ندارند جز ارجاع به همان روال سابق.


 

رنجی که می‌بریم

رابطه‌ی میان دو مقوله‌ی چالش برانگیز «فقر» و «سینما» به دلیل تضاد دیالکتیکی موجود در لوازم و اقتضاءات آن دو، در بدو امر چندان آشنا و مأنوس نمی‌نماید. سینما بی‌شک هنری پرهزینه است و در پر هزینه بودنش نیز به حق سرآمد سایر هنر‌های مرسوم این دوران است؛ و البته بر تکیه بر همین ویژگی بنیادین، سر و شکل ویژه‌ی خاص خود را یافته است. با توجه به این ویژگی مهم، ظاهراً فقر نباید و نمی‌تواند به رابطه‌ای همسان با سینما دست یابد و به دلیل همین عدم تجانس ظاهری، بحث از رابطه‌اش با سینما همواره مهجور واقع شده است. فارغ از ظاهربینی مذکور در واقع اما این دو مقوله متضمن ارتباطی هستند تقریباً دوسویه که گرچه در سطحی واحد نبوده و نیست اما به لحاظ میزان تأثر و تأثیرگذاری قابل بحث است و سنجش. بحث و سنجشی که از یک سو به تأثیرگذاری‌های فقر بر سینما بپردازد و از سوی دیگر سینما را در مقام تأثر بر فقر مورد مداقه قرار دهد. تا در مقام تحقیق و تفحص روش شود زمانی که از ارتباط میان فقر و سینما سخن می‌گوییم چه وجه یا وجوهی از این ارتباط مد نظرمان است.

این چنین بحثی هم به دلیل بکارت موضوع و هم به دلیل گستردگی مصداق از مناظر مختلفی قابل بررسی است که اول منظر اما به همان هزینه‌بر بودن سینما که بیشتر از وجه صنعتی آن نشأت گرفته است بازمی‌گردد. نیم‌نگاهی به تاریخ سینما به یادمان می‌آورد وجه مذکور که در بحث ما به «فقدان تمکن مالی» کشورهای سازنده‌ی فیلم تعبیر می‌شود همواره عاملی بوده است در برابر گسترش سینما در سال‌های اولیه. بدین معنا که در مقیاس عالم سینما و برای تولید فیلم، بی‌شک پول و در اختیار داشتن هزینه‌ی مکفی حرف و شرط اول و آخر بوده که بدون آن سینما به لحاظ ماهیت امکان وجودی نمی‌یافت. چنین عاملی با همان تعبیر فقدان تمکن مالی چه در سال‌های اولیه‌ی پیدایش سینما و چه در سال‌های بسط، گسترش و اوج آن، حضور و بروزی مستمر و همیشگی داشته است و تأثیر آن بر چرخه‌ی تولید فیلم‌های سینمایی غیر قابل انکار است. حتی می‌توان علت انحصار تولید فیلم‌های سینمایی و به خصوص صنعت سینما در کشور‌های خاص را ناشی از همین تمکن مالی به لحاظ سرمایه‌گذاری‌های گسترده و مستمر دانست که با وجود آن و البته در هم‌جواری اندیشه‌ای سازنده‌ حاصل شده است. می‌توان به یاد آورد مصائب کشور‌های اروپایی درگیر در دو جنگ جهانی سده‌ی گذشته و البته بحران اقتصادی معروف و مشهور آمریکا که تأثیرش بر نظام فیلم‌سازی آن کشور مشهود و غیر قابل انکار است. بدل شدن کمپانی پاته در فرانسه‌ی درگیر جنگ به پایگاه نظامی و استودیوهای چینه چیتا در ایتالیا با سرنوشتی مشابه را تحت همین عنوان کلی قرار داد و در بحث میان سینما و فقر عوارض و تبعات آن را سنجید. همین‌طور انبوه مستعمرات اقماری زمان پیدایش سینما در اواخر قرن نوزده و اوائل قرن بیست که چنین عاملی بی‌شک در کنار دیگر عوامل از دلایل عدم پاگیری و پیگری سینما در آن کشور‌ها بوده است. وضعیت مذکور در جهان سینمایی کشور‌ها را می‌توان تنها تا زمان بروز انقلاب تکنولوژیک سال‌های اخیر پابرجا دانست؛ چرا که پس از آن به دلیل تغییر بنیادین کیفیات گزاره‌ای ساخت و تولید فیلم با کمک تکنولوژی جدید، از اهمیت این عامل کاسته است. عاملی که در سال‌های گذشته اهمیتی بلاانکار و غیر قابل رد داشت و اکنون با تغییر ماهیت سینما شکلی دیگر یافته است.

منظر دیگری که در بیان چگونگی رابطه‌ی میان دو مقوله‌ی مذکور شایسته‌ی تأمل است با در نظر گرفتن نقش مخاطب به عنوان محور مستمر مطالعات سینمایی تبیین و تنقیح می‌شود. نقش مخاطب در مواجهه با سینما همواره ربط مستقیمی به میزان تمکن مالی وی داشته است. در بحث پیشین تمکن مالی کشورها و شرکت‌های متمایل به فیلم‌سازی مط‌رح بود و این‌بار همان موضوع، همجوار مفهوم مخاطب در سینما است. بدین معنی که مخاطب سینما در هر رده‌ی سنی و در هر کشور و عضو هر ملتی که باشد استقبالش از سینما و مواجهه‌اش با فیلم‌های سینمایی در گرو تمکن مالی وی و قدرت پرداخت حداقلی از هزینه‌هاست. برای چنین مخاطبی فقدان تمکن مالی حداقلی به معنای حذف سینما از برنامه‌های زندگی‌اش است تا این‌گونه از فشار احتمالی و قریب‌الوقوع مالی بر شالوده‌ی زندگی‌اش بکاهد. انتخاب سینما به عنوان محملی هزینه‌بر توسط چنین مخاطبانی بی‌شک با ذات سرگرم کنندگی و خصوصیات تفریحی هنر سینما عجین است؛ چه، در مواقع و شرایط مذکور همواره چنین اموری در اذهان مخاطبان کارکرد سرگرم کنندگی و تفریحی خود را از دست داده و به امور زائد جلوه می‌نمایند. اگر در سینمای آمریکای اوائل قرن بیستم، سالن‌های ارزان قیمتی همچون نیکل‌اودئون‌ها ساخته شد و رونق یافت، دلیلی نداشت جز جبران کاستی‌های هنر سینما؛ از این جهت به خصوص و تبدیل آن از هنری اشرافی به هنری عامه پسند و مردم‌گرا. در آن سال‌ها بود که چنین سالن‌هایی با بلیط‌های ارزان قیمت ده سنتی عاملی شد تا مهاجران انبوه آن سال‌های آمریکا نشستن بر صندلی‌های چوبی و نه چندان راحت نیکل اودئون‌ها را به سایر طرق سرگرمی ساز آن ایام ترجیح دادند. شیوه‌های دیگری همچون رواج سالن‌های سرباز و نمایش فیلم در پارک‌ها و در سال‌های بعد گسترش‌های سالن‌هایی شبیه گریندهاوس‌های کنونی همگی در چنین قالبی معنا می‌یابند.

از سوی دیگر اما فقر و فقدان امکانات و عدم توانایی مالی مکفی در همجواری با سینما و نظام فیلم‌سازی در برخی موارد خود باعث و مولد نوعی از هنر و یا به تعبیری مقوم وجوه هنرمندانه‌ی سینما بوده است. مثال بارزش نئورئالیزم ایتالیا است که از دل شرایط نابه‌سامان اقتصادی ایتالیای بعد از جنگ برخاست و در کوتاه‌مدت علاوه بر خلق جایگاهی منحصر به فرد در مکاتب سینمایی به لحاظ سبکی نیز ارزش‌های زیباشناسانه‌ی خاص خود را پدید آورد. بنیان مؤلفه‌های تئوریک نئورئالیزم ایتالیا در پیوند و هم‌جواری ناگسستنی با فقر مالی و مادی نظام فیلم‌سازی ایتالیا شکل گرفت و بسط آن‌ها نیز در همین قالب و چارچوب ممکن شد. چه، مقارن گذشت چندین سال از جنگ جهانی اول و ترمیم آفات و مضرات جنگ و بازگشت نسبی به شرایط پیش از آن نه تنها نئورئالیزم فراموش شد بلکه بار دیگر فیلم‌های ایتالیایی به سمت و سوی تاریخ‌نگاری پرهزینه و کمدی‌سازی مخصوص به خود رجوع کردند. چنین فرایندی در سینمای کشورهای جهان سوم نیز نمود و بروز آشکاری داشته است. چه کشورهای آمریکای لاتین در آن سوی اقیانوس آرام و چه کشورهای آسیایی و عمدتاً مستقر در خاورمیانه هر دو متأثر از شرایط خاص بومی و زیستی خود تا حدی مسیر نئورئالیزم ایتالیا را پیموده‌اند. تکیه بر مؤلفه‌های بومی و ظواهر نه چندان جذاب کشور‌شان در قالب سینما امری بود که فیلم‌سازان این کشورها به خصوص کشورهای آسیایی بر آن اصرار داشتند و در قبال آن خواسته یا ناخواسته، مطلوب یا نامطلوب زبان سینمایی خاص خود را خلق کردند. زبانی که بر تأکید و توجه بر فقر، فقدان امکانات و به بازی گرفتن مؤلفه‌های سینمایی در کشورهای توسعه یافته اصرار داشت و البته به دلیل همین اصرار مستمر به رغم موفقیت‌های آشکار جهانی اتهامات آشکار و نهانی را نیز به جان خرید که آثار و تبعاتش در ایران خودمان هنوز هم جاری و ساری است.

موارد سه‌گانه مذکور بیشتر ناظر به ارتباط و تعامل از سوی مقوله‌ی فقر بر سینما تحمیل بود. در حالی که چنین ارتباط و تعاملی، سوی دیگری هم دارد که در چارچوب و عنوان تأثیر مقوله‌ی سینما بر پدیده‌ی فقر قابل بحث و بررسی است. حقیقت این است که در مقام تحقیق و تفحص چندان نمی‌توان تا بدان حد که فقر بر سینما تأثیرگذار بوده است سینما را نیز بر آن مؤثر دانست و به جز عناوین محدود و معدودی هم‌چون به تصویر کشیدن فقر توسط سینما و مشخصاً سینمای مستند به عنوان ثبت این پدیده و یا گه‌گاه عامل مؤثر بر اصلاح فقر از طریق معرفی و تأکید بر موضوعی مشخص در فیلمی خاص، دستاویز دیگری جهت تبیین ارتباط یافت نمی‌شود. تنها شاید بتوان چنین ارتباطی را البته به لحاظ روانی در مورد مبتلایان به فقر بررسی کرد؛ آن‌هم با این فرض که چنین مخاطبانی در مواجهه با سینما و فیلم‌های سینمایی به دلیل ذات سرگرم کنندگی و تفریحی سینما با غرق شدن در جهان به ظاهر مجازی فیلم سینمایی برای لحظاتی مصائب دشوار فقر را به فراموشی می‌سپارند. رابطه‌ای که شاید تحت عنوان تخدیر و به عبارتی تسکین توده‌های فقیر قابل شرح و بسط باشد و به نوعی از آثار غیر مستقیم سینما بر فقر دانسته شود.

در بحث در باب رابطه‌ی فقر و سینما مناظر و وجوه مذکور هر یک می‌توانند محمل کنکاشی مفصل باشند تا در سایه‌ی آن بتوان زوایای تاریک چنین ارتباطی را بهتر و بیشتر شناخت و بر اعماق نامکشوف آن آگاهی یافت. آن زمان شاید تصور ترکیب فقر و سینما تصاویر ملموس‌تری را به اذهان مخاطبان منتقل کند.


 

وجدان شرمگین

اکران فیلم پارک‌وی فریدون جیرانی با محدودیت سنی توصیه شده برای مخاطبان آن اتفاق جدیدی در سینمای ایران نیست و در سالیان گذشته نیز موارد چندی می‌توان یافت که مشابه این فیلم در زمان اکران‌شان با قوانین و یا توصیه‌های خاصی همراه بوده‌اند. مسئولین مرتبط، برای توجیه چنین اعمال نظرهایی چه به صورت قانون و چه به صورت توصیه‌های شبه قانونی، همواره از سینمای غرب و مشخصاَ سینمای امریکا وام گرفته و با استناد به نظام درجه‌بندی فیلم‌ها در ساختار مذکور، کوشیده‌اند وجاهتی قانونی و چه بسا اخلاقی بر عمل خویش بار کنند. در حالی‌که تفاوت‌های چندگانه‌ی موجود میان سینمای ایران به مثابه سینمایی فرتوت و فرسوده با سینمای پویا و پرقدرت هالیوود، به قدری گسترده و آشکار است که بی‌شک مجالی برای چنین قیاس‌هایی نامربوط باقی نمی‌ماند. نظام درجه‌بندی فیلم‌ها در سینمای امریکا که در نوشتار حاضر تا حدی شرح و بسط می‌یابد علاوه بر انسجام و اقتداری که در گذر زمان کسب کرده، کارکردی به شدت تثبیت شده داشته و تصمیمات اتخاذ شده از سوی آن بر نظام عرضه‌ی فیلم در امریکا تأثیری مستقیم و غیر قابل انکار دارد. این نظام با توجه به مختصات فرهنگی و اجتماعی جامعه‌ی امریکا و البته ویژگی‌های مخاطبان سینما در آن کشور، توانسته قوانینی وضع کند که در ظاهری دموکرات و قانون‌مند باطنی گریزناپذیر و آمرانه دارند؛ در حالی‌که تقلید کورکورانه از آن مختصات در سینمای ایران علاوه بر ظاهری دیکتاتور مآبانه باطنی قانون‌گریز و بی‌ثمر نیز داشته است. نکته‌ی جالب در این میان خواست مشترک مقامات ایرانی و آمریکایی جهت کنترل و محدودیت سینما و ابزارهای در اختیار آن است که در نتیجه اما به اختلافی بارز منجر شده است. باید دید چگونه!

اعتراضات و انتقادات وارده به هالیوود زمانی شکل جدی و سازماندهی شده به خود می‌گیرند که هالیوود دیگر سال‌های ابتدایی پیدایش خود را به سلامت پشت سر گذاشته و به نظامی تثبیت شده، کارامد و پرسود در جامعه‌ی امریکا تبدیل شده است: دهه‌ی ۱۹۲۰. اعتراضات ما قبل این دهه به دلیل پراکنده بودن و عدم انسجام، وضعیتی موسمی داشتند و با پایان زمان اکرانِ فیلم‌های مورد بحث به راحتی فراموش می‌شدند. می‌توان از اعتراضات حواشی فیلم تولد یک ملت‌ نام برد که به رغم جانب‌داری‌های آشکار نژادپرستانه‌ی فیلم به راحتی فروکش کردند و گریفیث بدون دردسری چشمگیر، تا سال‌ها فیلم خود را بر پرده‌ی اکران حفظ کرد نیز اعتراضات معدود و کم‌اثری که با ساخت فیلم‌های مذهبی، خصوصاً داستان‌های مربوط به زندگی عیسی مسیح ظهور می‌یافت و پس از مدت زمانی اندک توسط خود آن مذهبیون مسکوت می‌ماند.

دهه‌ی بیست اما محمل اتفاقاتی بود جدید که جو زمانه را تا حدی علیه هالیوود شوراند. در این دهه بود که جنجال‌های جنایی و اعتیاد‌های بی‌حد و حصر ستارگانِ نه چندان نوپای سینما، عاملی شد مضاعف بر پرده‌دری‌های زیرکانه‌ی فیلم‌ها؛ تا زمزمه‌ی مقابله با فیلم‌های سینمایی و تأثیرات احتمالی مخرب آن‌ها بر ارزش‌های محبوب آمریکایی رفته رفته به گوش رسد. در این دهه بود که کمدینی مشهور چون راسکو آرباکل را به قتل و تجاوزی وحشیانه به ویرجینیا رَپی متهم کردند که قرار بود همان سال‌ها جایگزینی باشد خلف برای ستارگانی درخشان همچون لیلین گیش و مری پیکفورد؛ در این دهه بود که کارگردان و بازیگری نه چندان مشهور با نام ویلیام دزموند تیلور به تیر غیب گرفتار شد و شایعات انحراف جنسی‌اش را نیز با خود به گور برد؛ و بالاخره در این دهه بود که والاس ریدِ شهره عام و خاص که نشریات عامه پسند آن دوران لقب «بهترین عاشق سینمایی» را به وی داده بودند، بر اثر مصرف بیش از حد مخدر درگذشت؛ نیز ستارگانی همچون الیو توماس، باربارا لامار، جین ایگلز و آلما ریوبنز که همگی مشابه رید عرصه را به رقیبان خود واگذار کردند.

این‌گونه بود که دهه‌ی بیست با شروع نه چندان دلنشینش کابوسی شد برای هالیوود جوان تا با احتیاط بیشتری گام برداشته و شور جوانی‌اش را در مسیر معقول‌تری خرج کند. اکنون هالیوود دیگر نمی‌توانست به مانند گذشته موضوعات دلخواهش را به فیلم برگردانده و هر‌گونه که باب میلش است آن‌ها را بپروراند. چه، اکنون هالیوود نزد اکثر آمریکاییان «شهر گناه»ی لقب گرفته بود که می‌توانست جوانان‌شان را از راه به در کرده و به فسادی احتمالی بکشاند.

در نتیجه‌ی همین اتفاقات رفته رفته جو تبلیغاتی گسترده‌ای علیه هالیوود در جامعه‌ی آمریکا شکل گرفت و برخی رسانه‌های جمعی نیز با شدت و حدت افزونی مردم را علیه هالیوود شوراندند. هالیوود برای حفظ شریان‌های اقتصادی‌اش چاره‌ای نداشت جز انجام عکس‌العملی به شدت نمادین تا بلکه روز‌های خوش پیشین تکرار شده و مخاطبان خشمگین آمریکایی با سالن‌های سینما آشتی کنند. به همین دلیل در مقابل «خواست عمومی» مردم کشورش که یکباره بر مفاهیم و مضامین مطروحه در فیلم‌ها حساس شده بودند، تصمیم گرفت انجمنی تأسیس کند خودجوش، متشکل از تهیه‌کنندگان، سازندگان و توزیع‌کنندگان فیلم‌های سینمایی، تا کمی بر ترمیم این چهره‌ی مخدوش بکوشد و مخاطبان از دست رفته را به سالن‌های تاریک خویش بازگرداند؛ انجمنی که بعد‌ها نام «انجمن سینمای آمریکا» را بر خود برگزید و کمی بعد‌تر درجاتی وضع کرد تا راهنمایی باشند برای مخاطبان انبوه فیلم‌های هالیوودی؛ درجاتی که هنوز هم با اندکی تغییر پابرجا و استوار مانده‌اند.

در همین ابتدای راه است که عناصری چون «خواست عمومی» و «اقدام خود‌جوش»، ما را به خود می‌خوانند تا با تأملی افزون‌تر از آنان گذر کنیم. فارغ از جدیت و یا نمایشی بودن محدودیت‌های اعمال شده بر فیلم‌های سینمایی در همان سال‌های ابتدایی، نمی‌توان فراموش کرد که اگر خواست عمومی مردم آمریکا بر خلق چنین محدودیت‌هایی شکل نمی‌گرفت؛ نه سینماگران و نه دولت آمریکا هیچ یک هیچ‌گاه اجازه نمی‌یافتند چنین در سلایق و علایق فیلم‌سازان و مخاطبانِ آن‌ها تصرف و اعمال نظری یک‌سویه داشته باشند؛ و چه بسا اگر ندای مخالفتی از مخاطبان به گوش نمی‌رسید هر روز بیش از پیش بر تقویت سینمای مطلوب خویش می‌کوشیدند. بنگریم ایران‌مان را که مخاطبان سینمایش چه سازی می‌زنند و دولت‌مردانش چه سازی! بحث بر سر وجود بستر اجتماعی مناسب در بطن جوامع است تا بتوان با آسودگی به صلاح مردمان امیدوار بود و آنان را از شر و زشتی مبرا دانست و گرنه در حفظ کیان اخلاق جمعی و منش فردی مردمان کشورمان که سخنی نیست! چه، می‌دانیم اگر نباشد بستری مناسب برای کنترل و اعمال محدودیت، نه تنها پیش‌بینی‌های‌مان معکوس می‌شوند؛ بلکه مردمان چنان در مسیر خلاف انتظارمان سرعت می‌گیرند که هیچ‌گاه به گردشان نیز نمی‌رسیم!

خودخواسته بودن این کنترل و محدودیت در ساختار سینمای امریکا حتی به ظاهر نیز امری است شایسته‌ی تعمق. این‌گونه نه تنها دولت سندی بر بدنامی خویش نمی‌آفریند، بلکه اثرات و نتایج منفی احتمالی اعمال کنترل و محدودیت را به گردن کسانی می‌اندازد که از خود سینمایند و اهالی همان سالن‌های تاریک. و خواهیم دید که چگونه طرح‌ها و نظر‌ات مطروحه از سوی انجمن مذکور تا رسیدن به استواری کامل، یکی پس از دیگری به شکست می‌انجامند؛ اما آسیبی به آسیب‌پذیران اصلی نمی‌رسد.

طرح از سید محسن امامیان

هشت سال گذشت و کار این انجمن فراتر نرفت از اعلام لیستی پیشنهادی تا شاید فیلم‌سازان لطفی کنند و برخی مضامین را با برخی صور قبیحه به تصویر نکشند. فیلم‌سازان اما و در حقیقت کمپانی‌هایی که خود جزئی از انجمن مذکور بودند ترجیح دادند به مسیری بروند که خود می‌پسندند و مصلحت‌اندیشی را به اهلش واگذاشتند؛ شاید آنان از همان ابتدا می‌دانستند که «مصلحت‌اندیشی» در سینما، ترکستانی است بس سخیف که هر چه بار آورد «فیلم خوب» بار نمی‌آورد! اما چه می‌شد کرد زمانی‌که فیلم‌ها ناطق شده بودند و هر لحظه امکان داشت دهان بازیگران به سخنانی باز شود که نباید و نشاید. انجمن ناچار به خود آمد و با وضع «سیستم کد‌گذاری» سعی کرد اهمال هشت ساله‌اش را به طریقی جبران کند؛ کدهایی که به دلیل ریاست ویل اچ هِیز بر انجمن، به «کدهای هِیز» مشهور شدند. انجمن اما هنوز ناتوان بود از اجبار و ابرام کمپانی‌های عظیم هالیوود تا بلکه به اوامرش گردن نهند و نظام جدید را تا حدی جدی بگیرند. شاید اگر در همان سال‌ها نهادی چون «سپاه ملی شایستگی» تأسیس نمی‌شد انجمن هیچ‌گاه نمی‌توانست کمپانی‌ها و فیلم‌سازانش را به سمتی فراخواند که باب میلش است و می‌پسندد؛ و شاید اگر سیاستمداری چون هیز که سابقه‌ی وزارت پست آمریکا را در پرونده داشت و از دوستان رئیس جمهور هاردینگ، به ریاست انجمن منصوب نشده بود، افق فراروی فیلم‌سازانِ در بند استودیوهای هالیوود روشنای بیشتری داشت و تابناکی افزون‌تری. انجمن که در آن سال‌ها آموخته بود چگونه مخاطبان را علیه فیلمی بشوراند با کمک مذهبیونِ سپاه شایستگی که نفوذشان در فرهنگ آمریکای آن سال‌ها چشمگیر و مثال‌زدنی بود توانست به استودیوها بقبولاند که بهتر است فیلم‌های در نوبت اکران به نحوی کدگذاری شوند تا بلکه آمریکاییانِ خوشنام و سینمادوست، سینما را بدنام نخوانند و آن را طرد نکنند. و از این زمان به بعد انجمن سینمای آمریکا که سالیانی پیش قرار بود در خدمت هالیوود بوده و در مسیر صلاح آن گام بردارد، انگ بدنامی به خود گرفت و فریاد و فغان فیلم‌سازان را در سال‌های بعد به آسمان برد. کافی است به یاد آوریم مشکلات پیش روی هوارد هیوز را برای اکران فیلم یاغی و حساسیت انجمن بر شمایل جین راسل در تبلیغات فیلم. هیوز که زمان اکران صورت زخمی نیز در مقام تهیه‌کننده و همکار هاکس به دلیل خشونت فرامعمول فیلم توبیخ شده بود، این‌بار تصمیم گرفت فیلمش را تا سال‌ها از پرده‌ی اکران دور نگاه دارد تا بلکه شاید انجمن کمی با وی مدارا کند. گویا هیوز از همان زمان بر سلیقه‌ای بودن اظهارات اعضاء انجمن واقف بود، چرا که فیلمش چندین سال بعد بدون حذف و تغییری خاص به راحتی به دیدار مخاطبان مشتاق شتافت. نیز می‌توان از میا وست افسانه‌ای نام برد که چه بی‌رحمانه هدف سپاه شایستگی قرار گرفت و چه تهمت‌هایی نثارش شد.

مدافعان نظارت و محدودیتی این‌گونه بر هالیوود، چنین استنباط می‌کردند که سانسور خودخواسته‌ی فیلم‌ها مانع اعمال نظر ناخواسته‌ی دولت در مواجهه با برخی فیلم‌های به ظاهر مشکل‌دار خواهد شد. اگر این مدعا در سال‌های ابتدایی تشکیل انجمن قابل دفاع بود حال که فیلم‌ها یکی پس از دیگری به تیغ سانسور و کج‌سلیقگی اعضاء انجمن گرفتار می‌شدند، کمتر کسی بود که باور کند این چنین مدعای مضحکی را. نباید از نظر دور داشت که انجمن همچنان با اتکا به اعتبار کمپانی‌های بزرگ ترکتازی می‌کرد و آنان نیز که در گردابی چنان حائل گرفتار شده بودند نه راه پیش داشتند و نه راه پس. چه، اگر در موقعیت کنونی کوس مخالفت با انجمن را سر می‌دادند از ناله و نفرین مخاطبان در امان نمی‌ماندند. مخاطبان ساده‌اندیش آن سال‌ها به راستی می‌پنداشتند انجمن داعیه‌ی اصلاح و اکرام هالیوود را دارد و اگر ندای مخالفی هم گه‌گاه سربر‌آورد، ندایی نیست جز از جانب گمراهان و مفسدان اجتماع نیک‌سرشت آمریکا. پس چاره‌ای نماند برای گروهی از فیلم‌سازان آزاداندیش تا راه خود در پیش گرفته و سینمایی را رونق بخشند که از سال‌ها پیش «سینمای مستقل» نام گرفته بود.

اما کیست که نداند هر نظام و نهاد و انجمنی اگر از جانب انصاف به دور افتد عمرش کوتاه می‌شود و کم‌سود. پس تقدیر چنین شد که انجمن سینمای آمریکا هر ماه و سالی که پایان «دوران طلایی هالیوود» نزدیک و نزدیک‌تر می‌گشت (اواخر دهه‌ی ۵۰)، اعتبار و اثر انکارناپذیر خود را بیش از پیش از دست داد و کار به جایی رسید که صحبت از کدهای هیز در هالیوود زهرخند‌ی بس عجیب را بر رخسار مخاطبان می‌نشاند. تلویزیون ظهور کرده بود (اواخر دهه‌ی ۴۰) و فیلم‌سازان، هراسان از قدرت بی‌حد و حصر رقیب به دنبال عرضه‌ی متاعی تازه به مخاطبان ناسپاس خویش بودند. آنان می‌دانستند اگر دیر بجنبند رقیب تازه‌نفس، میدان را از آن خود کرده و آن‌گاه است که دیگر سالن‌های تاریک سینما رنگ مخاطب به خود نمی‌بینند. و چه متاع تازه‌ای بهتر و برتر از آن‌چه در قاب کوچک تلویزیون نمی‌گنجد؛ آن‌چه مخاطبان تنها در سالن‌های سینما می‌یابند و تلویزیون توان و جرأت پرداختن به آن را ندارد! از سوی دیگر «قوانین ضد تراست» صادره از جانب دادگاه عالی آمریکا، کمپانی‌های عظیم دوران طلایی را به اجباری شاید ناشایست، وادار کرد انبوه سالن‌های سینمای‌شان را به مالکینی جدید واگذار کنند و این خود کابوسی شد دهشتناک برای هالیوودی که آن سال‌ها ثروتی چشمگیر و مثال‌زدنی نصیب خود ساخته بود. و می‌دانیم اگر هالیوود از ثروت و مکنت سهل‌الوصول خویش محروم ماند، طرح مسائلی چون اخلاق جمعی و مصلحت بشری هیچ‌گاه راه به جایی نخواهند برد؛ چه، محدودیت‌های دهه‌ی بیست و سی هم در درجه‌ی اول با انگیزه‌ی حفظ مخاطب و بازار فیلم‌ها بود.

اگر چندین سال قبل انجمن سینمای آمریکا به خود آمده و حیات هالیوود را تا حدی به خطر انداخته بود، دو عامل فوق (ظهور تلویزیون و موانع پیش‌روی ادغام عمودی صنعت سینما)، باعث شدند این‌بار هالیوود نیز به خود آید و تلاش نماید معادله را به نفع خویش حل و فصل کند. فیلم‌سازان مستقل و آوانگاردی همچون اندی وارهول با روی آوردن به سالن‌هایی «خانه‌ی هنر» نام، تلاش نمودند خارج از نظام استودیویی بازاری دائمی برای فیلم‌های خویش بیابند (چیزی شبیه گروه سینمایی آسمان باز در ایران خودمان که مشابه دیگر طرح‌های اصلاحی سینمایی به دلیل تقلید کورکورانه به شکست انجامید). دیگر فیلم‌سازان نیز با اعتراضات گسترده و هماهنگ‌شان تلاش نمودند قاعده‌ی بازی را به نفش خویش تغییر دهند. شاید در نتیجه‌ی همین اعتراضات بود که دادگاه عالی آمریکا که چندی پیش بیرق عناد با هالیوود علم کرده بود، طی تصمیمی غیرمنتظره سینما را مشمول قانون آزادی بیان و عقیده و دین و اجتماع (First Amendment) دانست؛ تصمیمی که به دلیل اهمیت و تأثیر افزونش بر سرنوشت محتوم هالیوود به «تصمیم معجزه‌وار» تعبیر شد. همین دادگاه که سالیانی بس دور خلاف این رأی را صادر کرده بود، اینک اما دیگر می‌دانست «خواست عمومی» چندان با تصمیم پیشین همساز نیست. چه، از زمانی که انجمن مذکور در صدد خلق محدودیت‌های آشکار برای فیلم‌سازان مشهور و محبوبی همچون آلفرد هیچکاک و بیلی وایلدر و اتو پره‌مینجر برآمد، اعتبار پیشین خویش نزد مخاطبان را نیز زیر سؤال برده بود. گویا انجمن به یاد نداشت که بازی با دم شیر هیچ‌گاه به عاقبت چندان خوشی منتج نمی‌شود. در همین گیر و دار بود که پره‌مینجر سه فیلم معتبر خود در دهه‌ی پنجاه را بدون دریافت کد نمایش از سوی انجمن به اکران درآورد و هر سه نیز با موفقیت اقتصادی چشمگیری همراه شدند؛ موفقیت‌هایی که دلیل مضاعفی شدند بر بی‌اعتباری افزون انجمن: ماه آبی است، مرد بازو طلایی و تشریح یک جنایت.

سپاه شایستگی نیز که همواره در طول حیاتش سعی می‌کرد فارغ از فعالیت انجمن با تحریم فیلم‌هایی که نمی‌پسندید اقبال مخاطبان از آن فیلم‌ها را متأثر کند هر روز بی‌اعتبارتر می‌شد. شاهدش اکران بعضی‌ها داغشو دوست دارند بیلی وایلدر که به رغم شکوه و بلوای سپاه شایستگی حتی بدون دریافت کد نمایش از سوی انجمن راهی اکران شد و می‌دانیم که چه فروش چشمگیری داشت. روشن است وایلدری که مجبور شده بود پایان دلخواه خویش در عشق در بعد از ظهر را به دلیل حساسیت سپاه شایستگی بر سرنوشت رابطه‌ی عاشقانه و غیرمعمول ادری هپبورن و گری کوپر تغییر دهد، حال که همه ساز مخالف می‌زدند دلیلی نداشت این فیلم را نیز به تیغ بی‌رحم سانسور بسپارد؛ چراکه مشخص بود چه می‌آمد بر سر فیلمی با چنان داستان و چنان پرداختی! هیچکاک کبیر نیز با اکران روح خود، بدون کد نمایشی، در حالی که هنوز بر سر میزان ترس و وحشت موجود در سکانس مشهور حمامش بحث‌ها ادامه داشت، حسن ختامی شد بر بی‌اعتباری بارز «انجمن سینمای آمریکا» در دور اول حیاتش.

سیستم کدگذاری که با اتفاقات مذکور حیثیت و اعتباری برایش نمانده بود چند سال بعد فعالیت رسمی خود را نیز متوقف کرد و با خاطری نه چندان آرام به تاریخ پیوست. پس از این افول زودهنگام بود که هالیوود سرمست از پیروزی‌های پیاپی‌اش به جبران سال‌ها محدودیت و ممنوعیت در ساختار استودیویی و بی‌توجه به تجربه‌های پیشینش، تکرار کرد آن‌چه را نباید و نشاید. اگر سال‌های جوانی هالیوود همراه بود با ماجرا‌های جنایی و اعتیاد‌های بی‌حد و حصر ستارگان‌، این‌بار اما فیلم‌ها نیز در به تصویر کشیدن مضامین و مفاهیم ممنوعه چنان عنان اختیار از کف داده بودند که بی‌شک دیر یا زود موج اعتراضات و انتقادات را از جوانب مختلف به خود جلب می‌کردند. چه، در آن سال‌ها به قدری فیلم‌های بی‌مایه و کم‌مایه رونق یافته بود که فیلم‌سازان نیز با شرمی آمیخته به حسرت دسترنج ناچیز خود را می‌نگریستند. در آن چند سال هر کس با اندک دانشی به نزول سینما پی می‌برد و می‌دانست آن‌چه اکنون تولید می‌شود تفاوتی دارد بس آشکار با اسلاف کلاسیک و معتبر خود. دیری نپایید که گریند هاوس‌ها حتی به بولوار هالیوود و برادوی نیز راه یافتند و به راستی هالیوود در محاقی ناخواسته فرو رفت. قرار بود تنها با محدودیت‌ها و ممنوعیت‌های بی‌مورد و سلیقه‌ای مبارزه شود اما اکنون سلیقه‌ی مخاطبان نیز در خطری بس چشمگیر قرار گرفته بود. تماشای «فیلم خوب» به راستی دشوار شده و بازار سینما مملو از فیلم‌هایی گشته بود که تنها سلایق نازل مخاطبان را هدف می‌گرفتند تا شاید پول و سود افزونی نصیب‌شان شود. چاره‌ای نبود جز فکری نو و ایده‌ای تازه تا مانعی شود بر نزول تدریجی هالیوود؛ تا شاید آن «سال‌های طلایی» تکرار شوند و «عشاق سینما» دیگر بار به وصال معشوق ازلی خویش برسند.

دور دوم حیات انجمن اما با نامی گره خورده است بس مهم که هنوز هم میان اهالی هالیوود شهره‌ی عام و خاص است: جک والنتی. حال که برنامه‌های مدیران قبلی (ویل اچ هیز و اریک جانسون) همگی به شکستی سهمگین انجامیده بود، انجمن چاره‌ای نداشت جز اصلاحی همه‌سویه تا بلکه تا حدی اعتبار از دست رفته‌ی خویش را بازیابد. اگر هیز سیاستمدار جمهوری‌خواهی بود که به دلیل علایق و فعالیت‌های هر چند محدود سینمایی‌اش به ریاست انجمن انتخاب شد، جک والنتیِ محافظه‌کار تا پیش از ریاست انجمن، سیاست‌مداری بود ساکن کاخ سفید و از دوستان صمیمی لیندون جانسون. والنتی در یکی از مشهورترین عکس‌های سیاسی لیندون که زمان تحلیفش در هواپیما گرفته شده گوشه‌ی کادر با نگاهی مرموز به مخاطب می‌نگرد. کسی نمی‌داند «دستیار ویژه»‌ی لیندون چگونه ناگهان از سمت کلیدی خویش در کاخ سفید مستعفی شده و در فاصله‌ای ناچیز به ریاست انجمن منصوب می‌شود. اما قابل پیش‌بینی است که حال و روز هالیوود در آن چند سال پس از توقف فعالیت‌های نظام کد‌گذاری به قدری وخیم بوده که دولت نیز تصمیم به مداخله‌ای هر چند مخفیانه گرفته و با فشار به رؤسای کمپانی‌های بزرگ تلاش کند وجهه‌ی عمومی کشورش را بیش از این مخدوش نکنند. چه‌، صادرات فیلم‌های آمریکایی که در آن سال‌ها رونق افزون‌تری نیز گرفته بود خواسته یا ناخواسته بر شمایل جهانی آمریکاییان ظاهرالصلاح تأثیر می‌گذاشت و این امر چندان به مذاق دولت‌مردان آن زمان آمریکا خوش نمی‌آمد.

والنتی می‌دانست در شرایطی که وی بر سر کار آمده بازگشت به قوانین دست و پاگیر پیشین چندان عاقلانه نیست و باید با تمهیدی زیرکانه چنان هالیوود را در چنگال انجمن اسیر کرد که دیگر نتواند شیطنت کرده و منافع ملی کشور را این‌گونه به خطر بیندازد. وی با تأکید بر عدم اجبار درجه‌بندی فیلم‌ها سعی نمود ظاهر مخدوش و نه چندان دلنشین انجمن در سال‌های گذشته را ترمیم نماید. اگر در دهه‌ی سی، چهل و پنجاه نمایش فیلمی خارج از قوانین انجمن به تهدید و ارعاب و جنجال‌های رسانه‌ای منجر می‌شد، این‌که اما والنتی این‌گونه به همگان تلقین کرد که قوانین انجمن با هیچ‌گونه اجباری همراه نیستند و هر کس مختار است فیلم خود را هر آن‌طور که می‌پسندد ساخته و به نمایش درآورد. از سوی دیگر با بسط روابط حسنه‌ی با رؤسای کمپانی‌های بزرگ آن دوران، تلاش نمود تا موافقان قدرتمندی در جناح خویش گرد‌آورده و از این طریق فشار مضاعف و البته «غیرمستقیم»ی بر مستقلان و معترضان جناح رقیب وارد آورد. این‌گونه تا زمانی که کمپانی‌های بزرگ حامی و موافق انجمن باشند، فیلم‌های خلاف عرفِ رایج، قدرت طرح و عرضه‌ی چندانی نخواهند داشت و به هیچ‌وجه نمی‌توانند مخاطبان قابل توجهی کسب کنند (به همین خاطر تاکنون نیز فیلم‌های به لحاظ مضمون و پرداخت نامتعارف در هالیوود ساخته شوند اما هیچ‌گاه نمی‌توانند منشأ اثر چندانی باشند). در چنین وضعیتی عمده فعالیت والنتی به جلب نظر مساعد و مستمر رؤسای کمپانی‌های بزرگ محدود می‌شد که این نیز با حل مشکلات مالیاتی آنان و نیز فعالیت‌های جنبی جهت حفظ حقوق فیلم‌هایشان در عرصه‌های مختلف به آسانی به اجرا درآمد. والنتی می‌دانست اگر کمپانی‌ها به لحاظ مالی از جوانب دیگری غیر از فروش فیلم‌های نامتعارف تأمین شوند کمتر شیطنت کرده و به راه راست هدایت می‌شوند. امتیازاتی چون امتیاز مالیاتی باعث می‌شد کمپانی‌ها سود دائم و کم‌خطری داشته باشند و در برابر قوانین دست و پاگیر انجمن خضوع و خشوع بیشتری نشان دهند. همچنین وضع قوانین مرتبط با حقوق مالکان فیلم‌ها (کپی‌رایت) که والنتی با استفاده از روابط و اعتبارات سیاسی‌اش در کنگره طرح و سپس به تصویب رساند تا عامل افزونی باشد بر حفظ سرمایه‌ی اقتصادی کمپانی‌ها در گذر زمان. کافی است به یاد آوریم انبوه پرونده‌های قضایی مربوط به شرکت‌ها و افرادی که قوانین سفت و سخت کپی رایت را شکسته بوده بودند و والنتی تا پایان دروان سی و هشت ساله‌ی (۲۰۰۴-۱۹۶۶) خدمتش هیچ‌گاه از آنان غافل نماند. مبارزات وی در دهه‌ی هفتاد و هشتاد علیه گسترش سینما‌ی خانگی و رواج بتامکس‌های سونی مثال‌زدنی است؛ نیز نطق مشهورش در کنگره‌ی آمریکا که خطر دستگاه‌های VCR برای صنعت سینما را به بوستون استرنجری تشبیه کرد که با زنی تنها در خانه‌ای رها شده است.

کمپانی‌های فیلم‌سازی هالیوود به کسی مانند والنتی نیاز داشتند و والنتی نیز با حفظ روند باج‌محور خویش در طول سال‌های مدیریتش هیچ‌گاه آنان را بی‌نصیب نگذاشت. در عین حال از سیاست درجه‌بندی فیلم‌ها و سانسور‌های به ظاهر اختیاری هم غافل نماند و در پوشش دیگر فعالیت‌هایش مانع سرکشی‌های گه‌گاهی هالیوود می‌شد. وی ابتدا کدهای پیشین را به درجاتی با تفکیک و تمایزی ویژه تبدیل کرد و با حفظ پویایی آن‌ها در گذر زمان مانع سستی‌شان شد. تغییر درجه‌ی M به GP در سال ۱۹۷۰ و سپس به PG و در نهایت اضافه شدن PG-13 به دیگر درجات شاهدی بر همین پویایی است؛ نیز جایگزین شدن درجه‌ی NC-17 به جای X در سپتامبر ۱۹۹۰ به دلیل اشتباه فیلم‌های این درجه با فیلم‌های پورنوگرافیک.

مهم‌ترین دلیل موفقیت والنتی اما شاید توانایی منحصر به فردش در خطابه و قدرت اقناع مخاطبان بود. تلاش‌های وی جهت اعمال محدودیت برای فیلم‌هایی خاص همواره با شعار حفظ کیان خانواده و اخلاق اجتماعی آمریکاییان همراه بوده است. حضور مستمر و مؤثر والنتی در مجامع عمومی و خطابه‌های مشهورش در باب حفظ ارزش‌های اجتماعی فرهنگی و البته مذهبی چهره‌ی مثبتی از وی نزد اکثر آمریکاییان مذهبی و خانواده دوست خلق کرد و همان‌قدر که سینماگران پرشماری هزاران لعن و نفرین نثارش می‌کردند، کم نبودند مردمانی در بطن جامعه که او و فعالیت‌های اصلاحی‌اش را می‌ستودند. تأکید بر چنین شعار‌های اخلاق‌محوری هنوز هم اصلی‌ترین مدعای انجمن در اساس‌نامه و آیین‌نامه‌اش است و هر گاه فرصتی پیش آید به خوبی از آن‌ها «سوء»استفاده می‌شود. اگر هیز و جانسون در حیات پیشین انجمن تلاش می‌نمودند به طرقی الزام‌آور و ناگزیر، کمپانی‌ها و فیلم‌سازان‌شان را محدود کنند و از بیان نیات اجبارآمیز خویش ابایی نداشتند، والنتی با هوشمندی خاصی که بی‌شک از گرایشات محافظه‌کارانه‌اش نشأت گرفته بود به مسیری دیگر قدم گذاشت و تلاش نمود چهره‌ی ظاهری انجمن را پاک و مبرا از هر تهمت و توهینی نگاه دارد. مردمان جامعه نیز که همواره شیفته‌ی ظواهرند و فریفته‌ی فروعی کم‌ارزش، به راحتی والنتی را پذیرفتند و بر صحت برنامه‌هایش اطمینان یافتند. غافل از این‌که چنین ظاهری، باطنی بس سهمگین و دهشتناک دارد و در پس چهره‌ای چنین آراسته دژخیمی مخوف نهفته است که مخالفانش را بی‌رحمانه از دم تیغ می‌گذراند.

در واقع نباید از نظر دور داشت که نظام درجه‌بندی منتسب به والنتی مانند نظام پیشین محدودیت‌های چشمگیری را نیز بر هالیوود تحمیل کرده است. هستند منتقدان سینمادوستی همچون دیوید آنسن (نیوزویک) و راجر ایبرت (شیکاگو سان‌تایمز) که بی‌عدالتی‌ها و کج‌سلیقگی‌های انجمن و اعضایش را تاب نیاورده و بارها عمل آن‌ها را به نقد گذاشته‌اند. در مقابل اما کمپانی‌های عظیم هالیوود که مطمئناً بود انجمن را بر نبودش ترجیح می‌دهند هیچ‌گاه حق‌خوری‌ها و تبعیض‌های میان برخی فیلم‌سازان و فیلم‌هایشان با یکدیگر را چندان جدی نپنداشته و هموراه از دوستان و دشمنان خویش خواسته‌اند تا «قواعد بازی» را بر هم نزنند. انجمن کنترل غیرمستقیم و حساب‌شده‌اش (De facto) در طول سالیان مدید فعالیتش را به خوبی بر هالیوود حاکم کرده و به راستی اکنون سرپیچی از قواعد بازی خودساخته‌ی هالیوود به قدری مشکل و هزینه‌بر است که کمپانی‌ها چندان تمایلی به آن نشان نمی‌دهند.

انجمن هیچ‌گاه لیستی از موارد مشکل‌دار از نظر خودش را منتشر نکرده تا باب برخورد‌های سلیقه‌ای گشوده مانده و در هر شرایطی بتواند با فیلم‌های برخی فیلم‌سازان سرکش آن‌گونه که می‌پسندد رفتار کند. فیلم‌سازان در حقیقت نمی‌دانند وجود چه صحنه‌هایی در فیلم‌شان مستوجب درجاتی چون R یا NC-17 است و اگر نبود ضوابط دست و پا گیر فراروی نگارنده، بی‌شک مواردی ذکر می‌شدند که بسط آن‌ها به خوبی روشنگر ابهام پیش‌روی فیلم‌سازان آمریکایی در ساخت فیلم‌های‌شان است. تنها ارجاع‌تان می‌دهم به مستند «این فیلم هنوز درجه بندی نشده است» اثر تحسین برانگیز کیربی دیک، تا درک کنید سرگشتگی فیلم‌سازانی چون اتوم اگویان و دارن آرونوفسکی را در درجاتی که به فیلم‌های‌شان اختصاص داده شده است.

اکنون دیگر اما درجات متعلقه به فیلم‌ها به قدری بر فروش‌شان تأثیرگذار و حیاتی است که صحبت از اختیاری بودن شرایط انجمن به مضاحی کودکانه می‌ماند. خواسته یا ناخواسته اکنون شرایط به سمتی رفته است که فیلم‌های بدون درجه، آزادی عملی در تبلیغات‌شان ندارند و به عنوان مثال تلویزیون آمریکا هیچ‌گاه تیزر فیلم‌های بدون درجه را پخش نمی‌کند. انجمن مخاطبان آمریکایی را نیز به گونه‌ای «تربیت» کرده است که با وجود عدم مراعات جدی قوانین درجات در عموم سینماها، فیلم‌هایی با درجات R و NC-17 به راستی مخاطب آشکار کمتری می‌یابند و اختصاص درجه‌ی R به فیلمی خاص می‌تواند حتی متضمن شکست تجاری‌اش باشد. در اعتبار و تأثیر این درجات در فروش فیلم‌ها همین بس که دهه‌ی نود در حالی به پایان رسید که غالب فیلم‌هایی با درجه‌ی R فروشی کمتر از صد میلیون داشتند و مسلم است در چنین شرایطی اکران فیلم‌هایی بدون درجه و و یا با درجه‌ی NC-17 هیچ‌گاه عملی به صرفه نخواهد بود (شاید به همین دلیل است که فیلم‌های NC-17 عموماً فیلم‌هایی کم‌هزینه و با پروداکشنی اندک هستند). پرسود‌ترین درجه در میان درجات، PG-13 است؛ و هستند کمپانی‌هایی که بی‌توجه به فریاد و فغان فیلم‌ساز، حاضرند برای اختصاص این درجه به فیلم‌شان به راحتی صحنه‌های کلیدی فیلم را اصلاح و یا حذف کنند. مشکل این‌جاست که انجمن با اعضایی که منتخب شخص رئیس هستند و هویتی ناشناس دارند هیچ‌گاه اعلام نمی‌کنند چرا فیلمی فلان درجه را کسب کرده و شما اگر بخواهید فیلم‌تان را برای دریافت درجه‌ی مجدد به انجمن ارائه کنید تنها می‌توانید از قوه‌ی حدس خود کمک گرفته و به آن پناه ببرید!

انجمن فیلم‌های تولید شده در کمپانی‌های عضو خویش را با چشم‌پوشی آشکاری درجه‌بندی کرده و تا حد ممکن دوستان را نمی‌رنجاند. اگر فیلمی محصول یکی از کمپانی‌های پارامونت، یونیورسال، برادران وارنر، سونی پیکچرز، والت دیزنی و فاکس قرن بیستم (Big Six) باشد کمی اغماض و آسان‌گیری، هیچ‌گاه اخلاق جمعی آمریکاییان را به خطر نمی‌اندازد؛ اما اگر فیلم‌سازی مستقل (به عنوام مثال دیوید کراننبرگ) که قدرت اکران به مراتب محدود‌تری نیز دارد کمی خلاف عادت رفتار کند خون اعضای انجمن به آسانی و سرعت هر چه تمام‌تر به جوش می‌آید.

انجمن در دور دوم حیاتش با تکیه بر نقطه ضعف همیشگی هالیوود (سرمایه و سود)، شریان‌های اقتصادی آن را در گذر زمان به اختیار خود درآورده است و به همین دلیل به راحتی می‌تواند جهت‌گیری فیلم‌های تولیدی هر سال را کنترل نموده و حتی آن‌ها را به سمت دلخواهش هدایت کند. این بار اما هدایتی غیرمستقیم و زیرکانه که به مراتب الزام و اجبار افزون‌تری از قوانین حیات اولیه‌ی انجمن دارد. گویا انجمن قصد داشت این اصل مهم را که «اجبار تنها در بستر امری ثانوی، قدرت بروز و ظهور می‌یابد» را با قدرت هر چه بیشتر اثبات کند. انجمن اکنون تا حدودی به خشونت در فیلم‌ها بسیار حساس است و به مسائل جنسی توجه کمتری دارد. روابط هم‌جنس‌خواهانه خصوصاً اگر بار تبلیغی نیز داشته باشد همواره با برخوردی سخت همراه خواهند بود؛ درحالی که تعامل هجو‌آمیز با چنین امری حساسیت چندانی را برنمی‌انگیزد.

والنتی در سال‌های طولانی ریاستش فیلم‌سازان بسیاری را آزرد و نام‌های مشهور و معتبری را می‌توان در لیست کسانی یافت که فیلم‌های‌شان ناگزیر با درجات Rو NC-17 راهی اکران شده است: دیوید لینچ، استنلی کوبریک، کوئینتین تارانتینو، الیور استون، برایان دی‌پالما، مارتین اسکورسیزی، میکل آنجلوآنتونیونی، برناردو برتولوچی، مایک نیکولز، سام پکین پا، جین کمپیون، پیترجکسون، پدرو آلمودوار و … . مقابله‌ی فیلمسازان با چنین محدودیت‌هایی نیز روندی صعودی داشته است. به ویژه در سال‌های اخیر که چند بی‌عدالتی فاحش در درجه‌گذاری فیلم‌های برخی فیلمسازان مستقل و آوان‌گارد هالیوود اعتراضات جدیدی را موجب شد. انجمن در فیلم‌های سینمایی و برنامه‌های تلویزیونی به نقد کشیده شد و برخی اعضای آن پس از استعفا افشاگری‌های جالب توجهی را منتشر کردند. از وجود لیست سیاه برخی کلمات که تکرار چندباره‌ی آن‌ها مستوجب تغییر درجه است تا تأکید بر منع وجود برخی جاذبه‌ها‌ی جنسی زنان که مؤید نگاه مردسالار حاکم بر فضای انجمن بود. اما نمی‌توان از این نکته غافل ماند که رمز موفقیت انجمن و استمرار شیوه‌های اصلاحی و ارشادی‌اش تنها و تنها با حمایت و پشتیبانی خود آمریکاییان است که تاکنون دوام آورده است. دیدیم که سالیان گذشته خواست و میل مردم به چه سمتی بود با تکیه بر آن چگونه رؤسای پیشین انجمن و سپاه شایستگی را بدنام کردند. والنتی توانست چنین میل و خواستی را کنترل کند و سپس با آرامش خاطر در مسیر دلخواهش پیش ببرد. والنتی تا سال ۲۰۰۴ مدیر تام الاختیار انجمن باقی ماند و تا همین چندی پیش که بر اثر سکته فوت کرد با حقوق ۳۵/۱ میلیونی‌اش یکی از ثروتمند‌ترین مدیران آمریکایی محسوب می‌شد. جایگزین او سیاستمداری دن گلیکمن نام است که وزارت کشاورزی آمریکا را در کارنامه دارد. وی بر خلاف والنتی منشی دموکرات مآب داشته و پس از اعتراضات اخیر تلاش نموده تا حدی شرایط را آرام کند. باید دید آیا گلیکمن نیز با وجود موج اعتراضات و نیز تغییر ابزار و شرایط حیات سینما در هزاره‌ی جدید می‌تواند این‌گونه عمل کند!

حال پیدا کنید وجه شبه و تماثلی هر چند اندک؛ تا بلکه بتوان با دستاویزی به آن مستدل کرد؛ تقلید کورکورانه از نظام درجه‌بندی فیلم‌های هالیوود را در کشوری چون ایران و در سینمایی همچون «سینمای ایران»! به راستی چه شباهتی میان سینمای ایران با مخاطبان محدودش و مخاطبان شیفته‌ی هالیوود در آمریکا متصور است تا با تطبیق ساختار درجه‌بندی فیلم‌ها در ایران نیز به نتایج مشابهی رسید؟ بی‌توجهی به الزامات فرهنگی و اجتماعی در اجرای چنین طرح‌هایی همواره محکوم به شکست بوده و تجربه‌ی سینما هالیوود نیز ثابت کرده است که محدودیت‌هایی از این دست تنها زمانی با اقبال مخاطبان مواجه می‌شوند که علاوه بر وجود بستر مناسب برای اجرای آن‌ها، مجریان طرح نیز از مشروعیت نسبی‌ای نزد مخاطبان برخوردار باشند. چه، در صورت فقدان مشروعیت عکس‌العمل مخاطبان ظاهری معکوس به خود گرفته و در نهایت حتی به «مقاومت فرهنگی» منجر می‌شود. بحث از شیوه‌ها و نتایج تقلیدی دولت‌مردان‌مان در این ساحت نیز امری است بی‌فایده، و یقین بدانید چنین بار کجی در چنان مسیر سراشیبی که فرهنگ و تابعان فرهنگی ما را به خود می‌خواند هیچ‌گاه رنگ منزل به خود ندیده و همواره در فنایی ژرفناک غوطه خواهد خورد.


 

از رادیکالیسم سیاسی تا ملودرام فمینیستی

وضعیت کنونی سینمای آمریکای لاتین مولد محصولاتی است کم‌هزینه و حتی ناچیز. وضعیت به گونه‌ای است که تمامی صنایع ملی فیلم این کشورها از ضعف ساختاری و بازار کم‌رونق به ستوه آمده و برای رفع نیازهای خود به استعداد و ابتکار شخصی خویش روی آورده‌اند. این در حالی است که سینمای آمریکای لاتین سینمایی است با پیشینه‌ای شکوه‌مند و الهام‌بخش در زیبایی‌شناسی و رادیکالیسم سیاسی. سال‌هاست که واژگانی همچون جنبش سینمای نوو el nuevo cine latinoamericano در آمریکای لاتین که در دهه‌ی شصت شکل گرفته بود به دلایل متعدد به چالش کشیده شده است. برخی مفسران تک‌افتادگی و فقدان هوادار را عامل شکست این جنبش دانسته‌اند و برخی دیگر ایده‌آلیستی بودن جنبش و اتکای آن به اراده و خواست مؤسسانش را دلیل آورده‌اند. چه، در نظر آنان جنبشی که قرار بود وحدتی را میان فیلم‌سازان به وجود آورد حاصلی نداشت جز مجموعه‌ای پراکنده از فیلم‌های چندین کارگردان از کشور‌های مختلف که آرمان جنبش را مایه‌ی آرامش خاطر خود می‌دانستند؛ آرامشی فارغ از آرامش سیاسی در دوران هژمونی ایدئولوژیک انقلاب کوبا. حتی عده‌ای بر این باورند که این جنبش علاوه بر ناکارآمدی، تلاش دیگر فیلمسازان وفادار این قاره به زیبایی‌شناسی سیاسی انضمامی (در مقابل رویکردهای شعاری)، که به مراتب ارزش بیشتری داشت را نیز بی‌اثر و حتی نابود کرده است که نمود مشخص آن به بحث تفاوت‌های موجود میان جنبش‌های هنری در کلان‌شهرها و محیط‌های پیرامونی بازمی‌گردد. نمونه‌های دیگری از این جنبش‌های فاقد زیبایی شناسی که در دهه‌ی هشتاد ظهور و بروز یافتند می‌توان نام برد: «سینمای سوم» (سولاناس و گتینو)، «سینمای ناتمام» (خولیو گارسیا اسپینوزا) و یا «زیبایی شناسی گرسنگان» (گلوبر روشا). در این فرایند، ژانرها نیز در دهه‌ی شصت و هفتاد تلاش چندانی برای حفظ مؤلفه‌های خود نکردند و به همین دلیل سبک‌های بصری به راحتی دگرگون شده و مطالبات رادیکال افزون‌تری توسط فیلمسازان به مخاطبان تقلیل یافته‌شان ارائه شد.

گفته می‌شود فیلمسازان آمریکای لاتین فارغ از توان فیلمسازی‌شان هیچ‌گاه فیلمنامه‌های خوبی در دست نداشته‌اند. این فیلمسازان اکنون اما با مشکل دیگری نیز روبرو شده‌اند: فقدان تهیه‌کنندگانی تأثیرگذار که بدانند چگونه با گروهی مناسب و سرمایه‌ای متناسب تولید یک فیلم را سر و شکل دهند. وضعیتی که خود نشأت گرفته از مشکلاتی بزرگ‌تر است. ساخت فیلمی بلند در بهترین حالتش از یک سو به نیرویی نیاز دارد تا مانع آشفتگی‌ها و هرج و مرج شود و از سوی دیگر به حمایتی زیرساختی محتاج است. غالباً بدون مجموعه‌ای از امکانات که تنها در نظام اقتصادی پیشرفته ارزش حقیقی خود را می‌یابند ساخت فیلم در اکثر بخش‌های آمریکای لاتین بیشتر به معجزه‌ای کوچک می‌ماند. برای تدقیق بحث تعبیر الیزیو سابیِلا را یاد‌آور می‌شوم که چند سال پیش درباره‌ی نظام سه بودجه‌ای تولید فیلم در آرژانتین بیان کرد. به اعتقاد وی سرمایه‌ی سینمایی آمریکای لاتین تنها از سه طریق فوق تأمین می‌شود: اول بودجه‌ی رسمی از اموال محلی، دوم بودجه‌ی رسمی تهیه‌کنندگان اجرایی خارجی فیلم‌ها که به دلار ارائه می‌شود (غیر از آن تهیه‌کنندگانی که در آرژانتین فعالیت می‌کنند) و سوم بودجه‌ی حقیقی که از مبادلات ارزی و دریافت رشوه به دست می‌آید.

در این میان فیلم‌های همچون ملودرام شگفت‌انگیز یک شاه و فیلمش La película del rey (آرژانتین ۱۹۸۶) که به ظاهر درباره‌ی یک فرانسوی دوراندیش قرن نوزده است که از سوی برخی قبائل بومی برای رسیدن به مقام پادشاهی پاتاگونیا حمایت می‌شود، تنها نوید‌دهنده‌ی تلاش ناامیدانه‌ی فیلمسازی جوان است برای ساخت فیلمی ملودرام. فیلمسازی که مجبور است با میزبانی که میهمان‌نوازی بلد نیست دست و پنجه نرم کند؛ درحالیکه عوامل فیلم وی را تنها گذاشته‌اند و حمایت مالی نیز وجود ندارد. البته فارغ از چنین مثال‌هایی باید گفت وضعیت فوق اصلی‌ترین دلیل عدم رونق فیلم‌های ژانر حماسی در سینمای آمریکای لاتین است. البته جالب است بدانید همین فیلم هم به رغم بردن جایزه در فستیوال فیلم ونیز در اکران عمومی حتی هزینه‌ی خود را نیز جبران نکرد.

در واقع شرایط حاکم بر سینمای آمریکای لاتین در طول سی و پنج سال گذشته تغییر چندانی نکرده است. به عبارت دیگر شرایط گسترده‌ی حاکم بر نظام تولید فیلم در آمریکای لاتین با مشکلاتی مواجه است که از دهه‌ی شصت و هفتاد شروع شده و تاکنون نیز بسط پیدا کرده است. همانطور که پائولو امیلیو سالاس گومز منتقد برزیلی در سال ۱۹۸۰ نوشته فقدان توسعه به دوره و مرحله‌ای خاص محدود نمی‌شود بلکه معلول شرایط و وضعیت‌هایی است که سینمای کشورهای توسعه یافته هیچگاه با آنها روبرو نبوده‌اند. اما در مقابل جهان سوم هیچگاه از آن شرایط رهایی نیافته است (۱).

در طول این مدت تنها فضای سیاسی، فرهنگی و اقتصادی این کشورها و به تبع سینمای‌شان دگرگونی را تجربه‌کرده است. به لحاظ اقتصادی عاملی مهم و جدید وجود دارد و آن هم چیزی نیست جز ورود پول خارجی به سینمای آمریکای لاتین با استفاده از مکانیزم تهیه‌کنندگان اجرایی. این فرایند در اوایل دهه‌ی هشتاد از طریق جذابیت تلویزیون‌های اروپایی شروع شد. در ابتدا عموماً چندان بسط نیافته بود اما در هر صورت از جانب تهییه‌کنندگان و کارگردانان مستقل به عنوان عامل مقومی شناخته می‌شد در جهت نتیجه‌بخشی سرمایه‌گذاری سینمایی آنان. این‌گونه حمایت‌های مالی از سوی تهیه‌کنندگان اجرایی‌ای تأمین می‌شد که عموماً مایل بودند توان هنری خود را در تولیدات بیگانه متمرکز کنند (۲). از آن زمان تاکنون تولید فیلم‌هایی در گونه‌ی عامه پسند به قدری افزایش یافته که حتی بازار فروش محصولات آمریکای لاتین را در ایالات متحده نیز تقویت کرده است. بازاری که البته چندان در جهت ارتقای سینمایی که مورد نظر من است گام برنداشته است.

به لحاظ سیاسی روشن است که نزاع مارکسیستی دهه‌ی شصت و هفتاد امروزه دیگر امکان بروز و ظهور دارد. حتی در کوبا نیز آن لفاظی‌های سیاسی مشهور عملاً از صحنه‌ی سینمای کوبا حذف شده‌اند و گهگاه تنها به قصد طعنه و کنایه در فیلم‌هایی خاص خودنمایی می‌کند. به عنوان مثال می‌توان از دو فیلم آخر توماس گوتیِرِز آلیا نام برد: فیلم قدرتمند و تأثیرگذار توت فرنگی و شکلات Fresa y chocolate و فیلم تودیعی گونتامرا Guantanamera . البته نگرش موجود در این فیلم‌ها در عموم آثار آلیا نیز وجود دارد که در پی بیان این امر است که اصولاً جنبش نوو در آمریکای لاتین هیچگاه در خط مشی حزب جایگاه رفیعی نداشته و همواره با استفاده امکانی که فضای سیاسی در مقیاس پرده‌ی سینما در اختیارش قرار داده در لفاف پیچیدگی‌های ادراکی پنهان شده است. به علاوه این جنبش با تمام گوناگونی‌اش کارکردی همواره ثابت داشته است. فیلم‌های سیاسی همواره با مجموعه‌ی متنوعی از تجربیات و اغراق‌های ادبی همراه بوده‌اند که هیچگاه از میزان آنها کاسته نشده است. به فیلم‌های اخیر فرناندو سولاناس توجه کنید: تانگو؛ تبعید گاردل Tangos, el exilio de Gardel (1985)، جنوب Sur (1988)، سفر El viaje (1992) و همچنین به درام‌های رقص‌محور و مهیج پل لیداس با نام‌های مشروب فروشی لاتینی Latino Bar (1991) و Dollar Mambo (1993). لیداس در فریدا Frida, naturaleza viva (۱۹۸۶)، فیلمی متأثر از تجربه‌ی روایی در فیلمنامه، قدرت فیلمسازی خود را به خوبی نشان داده است. البته باید توجه داشت که اتفاقاً ساخت این گونه فیلم‌ها نیز در حال حاضر مشکل‌تر شده است و خود لیداس هم اخیراً گفته است قصد دارد به دلیل فقدان امکانات تسلیم ابزار‌های ویدئویی شود. اینگونه شرایط در سینمای آمریکای لاتین نوعی گرایش اتوپیایی را در بطن وجدان اجتماعی فیلمسازان به وجود آورده است که از میان آنها می‌توان ماریا ناوارو و فیلم Danzón (محصول ۱۹۹۰ مکزیک) و کمدی سیاسی سرجیو کابرِرا با نام استراتژی حلزونی La estrategia del caracol (محصول ۱۹۹۳ کلمبیا) اشاره کرد.

به لحاظ فرهنگی اصلی‌ترین عاملی که تغییراتی را در سینمای آمریکای لاتین به وجود آورده رواج و گسترش تلویزیون حتی در حومه شهرها و روستاهای کوچک بوده است. عامل دیگر را نیز می‌توان شکاف طبقاتی گسترده‌ای دانست که میان فقرا و مرفهان این کشورها وجود دارد. از میان کشورهای این قاره تأثیر تلویزیون بر سینمای کشور برزیل نمود بیشتری داشته است که به عنوان مثال می‌توان از پدیده‌ی گلوبو تی وی نام بود که علاوه بر تسلط و غلبه در جذب مخاطب نوعی اتحاد و همدلی عمومی میان مخاطبان بزرگ‌ترین کشور قاره به وجود آورده است. در حالی که سینما در همین کشور به رغم استفاده از حمایت دولتی سینمایی کم‌رونق و کم‌مخاطبی است (۳). از بعد دیگر در سینمای پرو نیز کارگردانان معدودی در زمینه‌ی ساخت فیلم‌های بلند سینمایی فعالند که مخاطبان اندکی نیز دارند با این توجیه که سینما در کشور پرو برای هشتاد درصد مردم تفریح گران‌قیمتی است. البته این اقبال و توجه عمومی مخاطبان به تلویزیون در سینمای آمریکای لاتین بارها دستمایه‌ی هجو سینماگران شده که بهترین نمونه‌اش کمدی شیرین و دوست‌داشتنی ما همه ستاره‌ایم به کارگردانی فلیپه دگرِگوری (۱۹۹۳) است. در فیلم‌هایی همچون استراتژی حلزونی، ماکو همسر یک پلیس la mujer del policía به کارگردانی سالوی هوجستیجن (ونزوئلا ۱۹۸۷) و فیلم Como nascem os anjos به کارگردانی ماریو سالاس (۱۹۹۶) رئالیسم اجتماعی موجود در آنها علاوه بر تأیید حضور قدرتمند تلویزیون مواجهه‌ای کنایه‌آمیز با آن می‌کند. شیوه‌ای که برخاسته از مقتضیات جهان مدرن (و یا شاید پست‌مدرن) است.

در تمام این کشورها اشتیاق آشکاری برای احیاء گونه‌ای از فیلم‌های عامه‌پسند وجود دارد و تلاش می‌شود تا این گونه‌ی سینمایی در کنار دیگر گونه‌های استاندارد و تثبیت شده‌ای که بخش اعظم صنعت سینمای مکزیک، برزیل و آرژانتین را به خود اختصاص داده‌اند به حیات خود ادامه دهد. همگی فیلم‌هایی نیز که تا به حال در این نوشتار ذکر کرده‌ام تابع همین اصل بوده‌اند. این گونه‌ی سینمایی پیشینه‌ی خود را به مثابه یک ژانر نمی‌نگرد و از آن به عنوان ابزاری قابل اتکا استفاده می‌کند. البته این گونه‌ی سینمایی با آنچه در دهه‌ی شصت و هفتاد رواج داشت و زمانیکه جنبش با طرد ژانر‌های گذشه درصدد خلق ژانری جدید بود نیز تفاوت دارد. فیلم‌های متأثر از این گونه‌ی سینمای که در سال‌های اخیر ساخته شده‌اند علاوه بر توجه به مسائل ملی کشورها، از افراد بومی نیز در ساخت فیلم‌ها استفاده کرده‌اند. فیلم‌های آدولفو آریستاریان آرژانتینی در اوائل دهه‌ی هشتاد (۱۹۸۱ و ۱۹۸۵) مثال‌های خوبی برای گروه مذکور هستند. فیلم‌های چشمگیری همچون زمانی برای انتقام Tiempo de revancha و واپسین روزهای قربانیان Últimos días de la víctima.

این فیلم‌ها اغلب وظایف سیاسی جدیدی را نیز بر عهده گرفته‌اند. به عنوان مثال در فیلم جنگ کثیف la guerra sucia ساخته‌ی اروینگ گافمن به مسئله‌ی فقدان حافظه‌ی تاریخی ملت‌های آمریکای لاتین حمله شده است. همین مسئله در دو فیلم تاریخ (داستان) رسمی La historia oficial ساخته لوئیز پوئِنزو (۱۹۸۴) به صورت صریح و در فیلم مردی در برابر جنوب شرقی Hombre mirando al sureste به کارگردانی الیزیو سابیِلا (۱۹۸۵) به صورت استعاری به تصویر کشیده شده است. البته با اینکه سینمای آرژانتین در این زمینه پیشگام بوده اما در ادامه کشورهایی مانند شیلی با فیلمی همچون نسیان Amnesia ساخته‌ی گونزالو جاستینیانو (۱۹۹۴) آن را بسط داده‌اند.

در این میان گروهی از فیلمسازان نیز به ژانر ملودرام روی آورده‌اند. ژانری که در آمریکای لاتین دهه‌های شصت و هفتاد به دلیل حساسیت‌های سیاسی انقلابیون چپ‌گرا به کلی محو شده بود. این فیلم‌های ملودرام با ظاهری جدید، با تأکید بر مضامین فمنیستی و غلبه‌ی نسل جدید فیلمسازان زن آمریکای لاتین حیات خود را آغاز کرده است. فیلمسازانی همچون فینا تورس، سالوی هوجستیجن، ماریا ناوارو و مهم‌تر از همه‌ی اینها ماریا لوئیزا بمبرگ.


 

سینما به مثابه مسلسل

توجه به سینمای کشورهای آمریکای لاتین در ایران به دو دوره‌ی مجزا از هم تقسیم می‌شود. بار اول در سال‌های پرالتهاب پیش و پس از انقلاب بود که سینمای آمریکا لاتین در ایران مورد توجه ویژه‌ای قرار گرفت و طرفداران و هواداران خاصی را برای خود رقم زد. تب و تاب انقلابی آن سال‌های ایران به روشنی با سینمای همیشه در جوشش آمریکای لاتین پیوند خورد و به دلیل اشتراکات بارز فرهنگ‌ها و دولت‌ها اعتراضات چندانی را هم دامن نزد. سینمای آمریکای لاتین متأثر از فضای سیاسی و اجتماعی کشورهای آن حوزه، از همان سال‌ها سینمایی بود انقلابی و سیاسی که خصوصیات ضداستعماری آشکاری داشت و فیلم‌های تولیدی در آن نیز عموماً فیلم‌هایی بودند بازتاب دهنده‌ی شرایط و الزامات مذکور.

ایرانیان آن سال‌ها که تمام هم و غم‌شان در عرصه‌ی سینما معطوف بود به اثبات ذات و ماهیت پاک و آراسته‌ی سینما، سینمای آمریکای لاتین را نمونه‌ی مناسبی یافتند که علاوه بر عدم تأثر و وابستگی به اندیشه‌های امپریالیستی غرب و آمریکا، استقلال فکری و ساختاری خود را حفظ کرده است و توانسته تا حدودی به سینمای آرمانی انقلابیون آن سال‌ها نزدیک شود. البته کسانی که قرابت ایدئولوژیک بیشتری با کشور‌های آمریکای لاتین و فرهنگ حاکم بر آنها داشتند در این مسیر پیشقدم بودند و مدتی زمان لازم بود تا انقلابیونی که به اسلامیت انقلاب اعتقاد داشتند نیز در جرگه‌ی هواداران و مبلغان این سینما درآیند. بدینگونه سینمای آمریکای لاتین در آن سال‌ها بدل به الگوی مناسبی شده بود برای اثبات و تقدیس ذات سینما و مروج سینمای متعهد و انقلابی و مستقل که نه به اجانب باج می‌دهد و نه حتی به خودی‌های وابسته به اجانب. کتاب‌های نوشته و مقالاتی ترجمه شد همچون «فیلمسازی در آمریکای لاتین» و «سینمای سیاسی کشورهای جهان سوم؛ آمریکای لاتین» که همگی در راستای معرفی، شناسایی و البته تبلیغ مولفه‌های سینمای آمریکای لاتین بودند. البته کمی که از آن سال‌های پر التهاب فاصله گرفتیم دیگر چندان کسی بر طبل تبلیغ سینمای آمریکا لاتین نزد و فضای غالب در کشور به سمت سینمای اروپا و کشورهایی مانند روسیه، آلمان و فرانسه متمایل شد تا این که مجدداً در سال‌ها و ماه‌های اخیر به دلایل آشکارا سیاسی مجدداً سینمای کشورهای فقیری همچون کوبا، شیلی، آرژانتین، بولیوی و ونزوئلا برجسته شده و بر لزوم توجه به آن‌ها تأکید می‌شود. چنین اقبال مجددی به مانند سال‌های انقلاب ایران بر وجوه انقلابی و سیاسی و البته ملاحظات ضدامپریالیستی سینمای آمریکای لاتین تأکید دارد که اکنون دیگر با توجه به تغییرات وسیع و گسترده‌ی سینمای این کشورها چندان موجه و معقول نمی‌نماید.

سینمای آمریکای لاتین اما فارغ از چنین اموری سینمایی است معلوم‌الحال که علاوه بر پیشینه‌ی دیرینه‌اش که تقریباً برابر است با زمان شکل‌گیری سینما در کشورهای توسعه یافته، شرایط پر تب و تابی را برای رسیدن به جایگاه کنونی از سر گذرانده است. سینما در این کشورها نیز با نگاهی کلی به دوره‌ی انقلابی و فراانقلابی تقسیم می‌شود. در دوره‌ی اول، سینمای این کشورها متأثر از ایدئولوژی حاکم و غالب بر آن منطقه (فارغ از کشورهایی مانند مکزیک)، سینمایی است سیاسی که بنا به ضرورت تاریخی باید سینمایی انقلابی بوده و تنها هدفی که برای آن متصور است چیزی نیست جز تکریم و تعظیم «خلق» موجود در جامعه. چه، در نظر آنان خلق مولد نیرو و کار است و در نهایت آنانند که آفرینندگان تاریخند و فیلم‌سازان و در کل هنرمندان در این میان تنها عناصر و ابزارهایی اجتماعی‌اند که باید به خدمت خلق درآیند؛ در نتیجه‌ی چنین دیدگاهی فیلم‌ها چیزی نیستند جز همان ابزارهای لازم برای آگاهی به خلق آمریکای لاتین در جهت مبارزه علیه دیکتاتوری، فاشیسم، استعمار و استثمار.

بر همین اساس داستان فیلم‌های تولیدی در این کشورها نیز چیزی نمی‌توانند باشند جز داستان شورش‌های چندباره‌ی کارگران و پرولتاریا علیه نیروهای غاصب و یا داستان فساد و تباهی حکام امپریالیست. تاریخ سینمای آمریکای لاتین مملو از شورش‌ها و منازعات محتلف در ساختار نظام اجتماعی بوده است و همین امر تا سال‌ها بستر مناسبی بوده است برای فیلم‌سازان این خطه تا همواره موضوعی سیاسی و اجتماعی را به فیلم بارگردانند و توسط آن شعارهای سیاسی و انقلابی خود را سر دهند. شورش‌های پی در پی کارگران شیلیایی مثال خوبی برای چنین وضعیتی است که فیلم‌سازان شیلیایی را به آن سمت کشانده تا هر کدام از این شورش‌های بعضاً مهم را به فیلم برگردانده و اثر و تبعات آن را در تاریخ ثبت کنند که بهترین نمونه‌اش شاید همان نبرد شیلی Batalla de Chile (۱۹۷۷) ساخته‌ی پاتریشیو گوزمن باشد.

تاریخ این سینما در دور اول حیاتش مملو از اعلامیه‌ها و جنبش‌های ریز و درشتی است که هر یک سعی داشته‌اند به طریقی به تعریفی جدید از سینما رسیده و جریان فیلم‌سازی خود را بر اساس آن شکل دهند. جنبش سینمایی نووُ (Novo)در برزیل و گرایشات ضد هالیوودی آنان و همچنین نظریه‌ی سینمای سوم فیلم‌سازان آرژانتینی در دهه‌های میانی سینما آمریکای لاتین متأثر از چنین فضایی بوده‌اند. جنبش‌سینمایی نوو در اوائل دهه‌ی پنجاه با شعار اعتراض به تقلید از فیلم‌های هالیوودی و ساخت کمدی‌های مبتذل در برزیل شکل گرفت و کمی بعد فضای سینمایی سایر کشورهای آمریکای لاتین را نیز تحت تأثیر قرار داد. فیلم‌های سوزن در کاهدان Aqulba No Palberio (۱۹۵۲)، ریو؛ چهل درجه Rio, 40 Graus (۱۹۵۵)، ریو؛ بخش شمالی Rio, Zona Morte (1957) و البته فیلمی از روبرتو سانتوس با نام لحظه‌ی باشکوه O Grande Momento (۱۹۵۸) فیلم‌های بودند متفاوت که علاوه بر رعایت اصول جنبش سینمای نوو از نئورئالیسم ایتالیا نیز تأثیر پذیرفته بودند. نظریه‌ی سینمای سوم نیز که توسط دو فیلم‌ساز آرژانتینی با نام‌های فرناندو سولاناس و اکتاویو گتینو سازندگان فیلم ساعتِ کوره‌ها Hora de los Hornos (۱۹۶۸) مطرح شده بود گرایشی افراطی محسوب می‌شد که با تقلیل سینما به امری کاملاً سیاسی ارزش هنری فیلم‌های آمریکای لاتین را تا حد بسیاری کاهش داد. در بیانیه‌ی این دو فیلم‌ساز آمده است: «دوربین یک سینماگر انقلابی به مثابه‌ی مسلسل یک انقلابی مسلح در میدان جنگ است… انسان سینمای سوم یک مبارز است؛ مبارزی که خود را برای رسیدن به هدف به خطر می‌اندازد و فیلم سینمای سوم تنها برای یک نوع انسان ویژه و خاص ساخته می‌شود، انسانی که دائماً در کشاکش مبارزه است و برای رهایی‌اش تا آخرین نفس می‌جنگد…». بدیهی است فیلم‌سازانی با چنین دیدگاه و نگرشی هیچ گاه نتوانستند فیلم‌های سینمایی به غایت ارزشمندی خلق کنند و عموم آثار تولیدی‌شان علاوه بر این‌که در خارج از کشورهای آمریکای لاتین با استقبال مواجه نشدند در داخل نیز به دلیل فقر اقتصادی عموم مردم این کشورها و البته تغییر پی در پی نظامات سیاسی و سانسور شدید حکومتی هیچ‌گاه مخاطب چندانی کسب نکردند. چه، مضمون فیلم‌های آمریکای لاتین در دور اول حیاتش تنها مضامینی یک‌سویه و سطحی‌نگر بودند که در گذر زمان به سرعت کهنه و مندرس می‌شدند. مضامینی همچون تسلط پی در پی نیروهای استعمارگر، غارت منابع طبیعی توسط نیروهای امپریالیستی و در رأس آن‌ها آمریکا، مسئله‌ی زمین، سرکوب دهقانان و کارگران معادن، خشونت و اختناق سیاسی، حکومت‌های نظامی دست‌نشانده، سوء تغذیه و گرسنگی مردمان جامعه، الیگارشی و البته مهم‌تر از همه جنگ‌های چریکی خشن که جذابیت‌های همیشگی خود را داشته است.

سینمای آمریکا لاتین تا اواخر دهه‌ی نود روند تقریباً ثابتی داشت و تحول چندان شگرفی در آن روی نداد. سر و شکل فیلم‌ها تا حد بسیاری تغییر کرد و بر خلاقیت‌های بصری فیلم افزوده شد اما مضامین کماکان همان بودند که سالیان پیش و پیشینش. چنین سکون و بن بستی اما در اواخر دهه‌ی نود و اوایل هزاره‌ی جدید با ظهور فیلم‌سازان جوان آمریکای لاتین که علاوه بر تفوق بر تکنیک سینما بر ارزش‌های هنری آن نیز آگاهی داشتند شکسته شد. فیلم‌سازانی که عموماً در همان آمریکای لاتین تحصیل کرده بودند اما تحت تأثیر وجوه مثبت سینمای هم‌جوارشان در هالیوود و با بهره‌گیری از دانش سینمایی دیگر کشورها توانستند از دل فرهنگ اصیل آمریکای لاتین و وجوه معاصر آن و با تکیه بر احوالات روانی انسان‌های جامعه به جای پرداختن به وجوه برونی و کنش‌مند آنان فیلم‌هایی بسازند که هم مخاطبان جدیدی را در کشور مبدأ به خود جذب کرد و هم در عرصه‌ی بین‌المللی مخاطبان جدیدی را برای سینمای آمریکای لاتین تعریف کرد. فیلم‌سازانی همچون آلفونسو کوارون، گیلرمو دل تورو و مشهورتر از همه الخاندور گونزالس ایناریتو که سرآمدان دور دوم حیات سینمای آمریکای لاتین محسوب می‌شوند. در آثار این فیلم‌سازان و تابعان آن‌ها دیگر از آرمان‌های انقلابی و سیاسی دوره‌های پیشین خبری نیست و عمده‌ی مسائل مطروحه در آن‌ها با بهره‌گیری از شرایط خاص بومی کشورهای‌شان مسائلی است همچون بحران هویت جوانان، فروپاشی نظام خانواده و روابط مغشوش میان انسان‌ها. فیلم‌های مانند عشق فاحشه است Amores Pros به کارگردانی ایناریتو، کرونوس Cronos به کارگردانی دل‌تورو و و مادرت هم Y tu Mama Tambien به کارگردانی کوارون از سرآمدان این فیلم‌ها محسوب می‌شوند. فیلم‌هایی که سینمای آمریکای لاتین را با سرعت هر چه تمام‌تر در عرصه‌ی جهانی بازتعریف کرد و افق جدیدی را پیش روی فیلم‌سازان این خطه گشود. البته نباید از این نکته‌ی بسیار مهم غافل شد که سینما در دور دوم حیاتش درآمریکای لاتین فاصله‌ی بسیار چشم‌گیری با سینمای سنتی سالیان گذشته‌ی این کشورها یافته و به همین دلیل علاوه بر اقبال جهانی موقعیت ویژه‌ای برای فیلم‌سازان آمریکای لاتین در هالیوود خلق شده است. چه، سینمای جدید آمریکا لاتین در عین تکیه بر ویژگی‌های بومی خود در بخش‌های محتوایی، در سر و شکل و وجوه بصری کاملاً هالیوودی است. به همین دلیل فیلم‌سازان مذکور و تابعان آن‌ها به راحتی با سیستم هالیوودی فیلم‌سازی کنار آمده و فیلم‌های به مراتب پردردسرتری طبق چارچوب آن تولید می‌کنند. حال در این میان باید پرسید توجه کنونی به سینمای آمریکای لاتین که دیگر هالیوودی شده در ایران با چه توجیهی صورت گرفته است. آیا کماکان منظور گرایشات تند انقلابی سینمای این کشورها مد نظر است، یا پس‌زمینه‌ی محتوایی و بومی آن سینما و یا حتی گرایشات هالیوودی آن در وجوه بصری فیلم‌ها و تلاش برای رسیدن به سینمای کارآمد و حرفه‌ای؟


 

چندگونگی تعامل

*مقاله‌ی زیر بخشی از مقاله‌ای مفصل با همین عنوان است که به منظور نشر در این نشریه انتخاب شده است.

سالیان متمادی است که بشر با اساطیر خو گرفته و تاثیر آن‌ها را در جای‌جای زندگی خود مشاهده می‌کند. از همان عصر پارینه‌سنگی و زندگی در غارها گرفته تا عصر مدرن و پسامدرن امروز، هر انسانی در مراحل مختلفی از زندگی با اساطیر خاص فرهنگی‌اش مرتبط بوده و در تصمیم‌گیری‌های بزرگ زندگی‌اش از آن‌ها وام گرفته است. عده‌ای از اندیشمندان معاصر بر این باورند که اساطیر از کارکرد اولیه‌ی خود در زندگی انسان‌ها فاصله گرفته‌اند و دیگر نمی‌توان نقش زیادی در زندگی بشر برای آن‌ها در نظر گرفت. اما برخی دیگر با اعتقادی راسخ بر این باورند که مفهوم اسطوره مانند بسیاری از مفاهیم سنتی دیگر در جهان امروز دچار تحول شده است و برای بازشناخت و بررسی پیامدهای آن احتیاج به کنکاشی دقیق و منظم داریم؛ دیگر نمی‌توان برداشت خود از اسطوره را تنها به سرگذشت‌های شگفت‌انگیز شخصیت‌های افسانه‌ای یونانی و قهرمانان شاهنامه‌ای محدود کرد بلکه کمی دقت در اطراف خود می‌توانیم شاهد اساطیری باشیم که هر لحظه در گوشه و کنار جهان ساخته می‌شوند و به لحاظ کارکرد تأثیری به مراتب بیشتر از اساطیر سنتی دارند. البته نباید از نظر دور داشت که مطابق‌بررسی‌های زمانمند، اساطیر جدید زمانه‌ی ما در اغلب موارد تاثیرات مقطعی داشته‌اند و نسبت به اساطیر جهان قدیم ناپایدارترند. اسطوره‌های سنتی جهان قدیم که مورد بحث این مقاله است به علت اشتراکات عمیقی که با ذات بشر داشته‌اند، از یک طرف و هماهنگی آن‌ها در اکثر فرهنگ‌ها با یکدیگر از طرف دیگر، در ناخودآگاه ذهن انسان‌ها نفوذ کرده و تاثیرات به‌سزایی برجاگذاشته‌اند. نوشته زیر می‌کوشد ارتباط میان این اساطیر را با سینما و مشخصاً فیلمنامه‌نویسی بررسی کند و زمینه‌های اشتراکی آنها را بیشتر بشکافد.

بیان تعریف مشخص و واحدی از اسطوره که تمام انواع و اقسام آن در همه‌ی ادوار زمانی را در برگیرد کار بسیار دشواری است و تلاش اسطوره‌شناسان هم در این زمینه اغلب نتیجه‌ی مطلوبی نداشته است. «کتایون مزداپور» در مصاحبه خود با «محمدرضا ارشاد» این نکته را خاطرنشان می‌کند که «اسطوره خصوصا در معنای فارسی و معادلی برای واژه‌ی Myth تعریف‌ناپذیر است. زیرا در طی زمان و مکان و در فرهنگ‌های گوناگون بار معنایی خاص و متفاوت با دیگر معانی به آن داده شده است»[۱]. طبق این نظریه، اسطوره در هر زمانه و دوره‌ای به تعریفی (بازتعریفی) جدید نیاز دارد تا بتوان در سایه‌ی آن، اقسام جدید و گونه‌گون اسطوره را نیز در نظر گرفت. در مقابل این نظریه، برخی دیگر از اسطوره‌شناسان دست به ابداع تعاریفی کلی زده‌اند و سعی کرده‌اند با استفاده از آن تعاریف تئوری‌های خود را عملی سازند. «میرچا الیاده» در کتاب «اسطوره، رویا، راز» با دوری‌کردن از تعریف قرن نوزدهمی اسطوره (هر آنچه با واقعیت تضاد داشت) و تعاریف ماقبل آن (هر آنچه با تورات و انجیل قابل توجیه نبود) تبیین قابل‌قبول‌تری از اسطوره بیان کرده که در نوع خود تبیین ارزشمندی است. وی اسطوره را نوعی تفکر جمعی می داند که در تاریخ عمومی اندیشه بشر جای دارد و در مراحل مختلف تکاملی هرگز به صورت کامل منسوخ نمی‌شود[۲]. به کار بردن تعبیر «تفکر جمعی» برای اسطوره نزدیکی زیادی با تعریف فلسفی از سینما دارد که آن‌هم در حقیقت نوعی از همین تفکر جمعی است. اندیشه یکسان‌پنداری و وانهادن ذهن در بستر خیال هم در اسطوره و هم در سینما به خوبی مشهود است. تنها تفاوت آنها را شاید بتوان در ابزار مورد استفاده‌شان دانست که میزان اثر بخشی‌شان هم با نحوه‌ی استفاده از همین ابزارها تعریف می‌شود. اسطوره با استفاده از شیوه‌های سنتی انتقال، مفاهیم خود را دهان به دهان از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌کند و سینما با استفاده از عناصر تصویر و صدا به شیوه‌ای شاید مدرن‌تر همین کار را انجام می‌دهد. در یک مقایسه ابتدایی می‌توان گفت اسطوره به دلیل ابزار ساده‌ی مورد نیازش بسیار آسان‌تر و سریع‌تر از دیگر نمونه‌های مشابه در بستر فرهنگی جوامع حرکت می‌کند و ماندگاری بیشتری به خود می‌بیند.

مشکلی که در این میان وجود دارد نزاعی است که بین برخی اسطوره‌شناسان و نظریه‌پردازان سینمایی در مورد ارتباط اسطوره و سینما به وجود آمده است. اسطوره‌شناسان بسیاری مخالف استفاده‌ی اساطیر در سینما هستند و معتقدند که ارزش اساطیر با به تصویر درآمدن از طریق سینما از بین می‌رود و کارکرد اخلاقی- فرهنگی خود را از دست می‌دهد. آنان معتقدند در اساطیر نوعی تقدس وجود دارد که باید حفظ شود و آن‌هم شیوه‌ی انتقال سنتی آن است که اگر از قالب خود خارج شود با سرعت فزاینده‌ای باعث نابودی اساطیر می‌شود. در مقابل عده‌ای از نظریه پردازان سینمایی معتقدند اساطیر در جهان مدرن به سینما نیاز دارند و اگر بخواهیم آنها را در عصر اطلاعات ماندگار کنیم ناچار از تصویری ساختن آن‌ها هستیم. چند سالی است که از شدت این مباحثات کم شده است و متفکران جدید رأی به تلفیق این دو گزاره داده‌اند. اسطوره‌شناسان جدید قبول کرده‌اند که با به تصویر کشیدن صحیح مفاهیم اسطوره‌محور، نه تنها چیزی از آن مفاهیم کم نمی‌شود، بلکه در درازمدت باعث ماندگاری و گرایش بیشتر مردم به آن‌ها خواهد شد. نظریه‌پردازان سینمایی هم با در نظر گرفتن این نکته که برای خلق اثر هنری در هر صورت به اساطیر نیاز دارند خواسته یا ناخواسته آن عناصر را در فیلم‌هایشان دخالت می‌دهند، رفته‌رفته گرایشات انحصارگرایانه را کنار گذاشته و در پی استفاده از اساطیر در فیلم‌هایشان هستند. به عبارت روشن‌تر فیلمسازان خلاق پی‌برده‌اند که برای ساخت فیلم خود، یا باید افسانه‌ها و اساطیر جدیدی خلق کنند و یا از همان نمونه‌های قدیمی به شیوه‌ای کارآمد و به‌روز استفاده کنند. طبیعی است که در سیستمی که بازپرداخت سرمایه حرف اول را می‌زند ساخت فیلم‌هایی که وامدار اساطیر جای گرفته در فرهنگ مردم هستند بسیار عاقلانه‌تر است و میزان ریسک را بسیار پایین می‌آورد. چون اساطیر به هر حال در ناخودآگاه مردم ریشه دوانده‌اند و مردم هم از به‌تصویر کشیده‌شدن اساطیری که برای‌شان به رؤیاهایی شیرین تبدیل شده است لذت بیشتری می‌برند[۳].

«اسطوره‌ها سرنخ‌هایی به سوی عمیق‌ترین توان‌های معنوی ما هستند و می‌توانند ما را به شادی، اشراق و حتی جذبه رهنمون شوند»[۴].

جمله‌ی فوق از «جوزف کمبل» به عنوان یکی از اسطوره‌شناسان به‌نام نقل شده است که نوع دیگری از ارتباط سینما و اسطوره را مطرح می‌کند. در سینمای متعالی و ایده‌ال هم دست‌یافتن به عمق احساس مخاطب و فتح آن یک هدف آرمانی و اصیل است که با رسیدن به آن می‌توان هر احساسی اعم از شادی و غم را در وی برانگیخت. فیلم‌های خوب و اسطوره‌های مردمی وقتی بتوانند به احساسات مخاطب خود احترام گذاشته و آن‌را درک کنند تا مدت‌های مدید در اذهان آنان باقی مانده و اثر خود را حفظ می‌کنند. مطمئنا وقتی دو پدیده‌ی فرهنگی که تا این حد در اهداف‌شان به یکدیگر نزدیک‌اند، با هم تلفیق شوند و به سوی هدف مشترک پیش روند نتیجه فوق العاده‌ای حاصل خواهد شد. چون از یک طرف مخاطب با جذابیت‌های بصری سینما روبرو شده و جذب آنها می‌شود و از طرف دیگر در طول فیلم با مفاهیم اسطوره‌محوری هم روبرو می‌شود که در طول زندگی‌اش با آن‌ها آشنا بوده است و احساس قرابت شیرینی نسبت به آن‌ها احساس می‌کند.

خواستگاه مشترک اساطیر نکته‌ی دیگری است که در بحث ارتباط سینما و اسطوره بسیار حائز اهمیت است. اسطوره‌شناسان معتقدند خواستگاه تمام اساطیر ایران به اساطیر هند و ایرانی بازمی‌گردد که در زمان‌های گذشته تبادلات و اشتراکات فرهنگی بسیار نزدیکی با یکدیگر داشته‌اند. در حال حاضر هم می‌توانیم با نگاهی اجمالی شاهد این اشتراکات باشیم که عمدتا در آداب و رسوم قومی و ملی این فرهنگ‌ها نمود یافته است. از سوی دیگر با بررسی روش‌شناسانه تاریخ اساطیر و به طور کلی تاریخ جهان می‌توان دریافت خواستگاه قومی و ملیتی اساطیر هند و ایرانی، هند و اروپایی است. اگر فرهنگ آمریکایی را هم مخلوطی از دیگر فرهنگ‌های جهان بدانیم می‌توان نتیجه گرفت بسیاری از داستان‌ها، رمانس‌ها، ضرب‌المثل‌ها و قصه‌های دوران کودکی و حال ما نمونه‌ای مشابه در آن‌سوی آب‌ها داشته و دارد که تنها عامل آن‌را همین اشتراکات فرهنگی می‌توان دانست. این ویژگی جهان‌شمولی اساطیر وقتی در کنار هدف اقناع مخاطبان گسترده در سینما قرار می‌گیرد نتایج بسیار چشمگیری خواهد داشت. فیلمنامه‌نویسان سینما می‌توانند با دست‌گذاشتن بر اساطیری که از خواستگاه مشترک بیشتری برخوردارند بر جهان شمولی اثر خویش بیفزایند و به موفقیت کار خود بیشتر بیندیشند.

ویژگی مهم دیگر این اساطیر جهان‌شمول که می‌تواند بسیار به فیلمنامه‌نویسان کمک کند ساختار نظام‌مند آنها به لحاظ دراماتیک است. اساطیر مورد بحث اغلب از تمام ملزومات یک درام تاثیرگذار برخوردارند و فیلمنامه‌نویس می‌تواند با تغییرات نه چندان مشکل، اثری خلق کند که برای تماشاگر امروزی کاملاً جذاب باشد. اساطیر شخصیت‌محور به راحتی می‌توانند به فیلمی شحصیت‌محور تبدیل شوند و همین‌طور اساطیری که به یک واقعه مهم اشاره می‌کنند توان تبدیل به فیلمی از همان سنخ را دارند. اگر همان نظریه معروف سی و شش وضعیت نمایشی هم را قبول کنیم می‌توان دایره تفاوت داستان‌های امروزی و قدیم را هم محدودتر فرض کرد و فیلمنامه‌نویسان را ناگزیر از پرداخت داستان های مشابه با سر و شکل جدیدتر دانست.

اما وجود پایگاه مشترک قومی و ملیتی برای اساطیر مانع تفاوت‌ها و تحریف‌های ساختاری گریزناپذیر نگشته است و به همین خاطر می‌توان در اساطیر مشترک بین ملت‌ها شاهد تفاوت‌های جزئی و قابل اغماض بود. عنصر زمان و تاریخ در این وضعیت عامل بسیار مهمی محسوب شده و کار را تا بدانجا پیش برده است که در داخل یک فرهنگ و قومیت کوچک هم روایت‌های بعضاً متضادی از یک اسطوره واحد به چشم می‌خورد. از طرف دیگر نمی‌توان علاقه و دلبستگی ویژه مردم جهان را نسبت به اساطیر ذهنی‌شان نادیده گرفت و رأی به صحت یک روایت خاص داد. مفهوم مورد نظر یک گروه کوچک از مردم هم اهمیت خود را دارد و می‌تواند بعد از تولید اثر شرایط را برای سازندگان دشوار کند. اکنون شاید بتوان گفت یکی از دلایلی که فیلمنامه‌نویسان و تهیه کنندگان کمتر به سراغ چنین سوژه‌ها و طرح‌هایی نمی‌روند همین ترس از اعتراضات و مخالفت‌های هواداران باشد. این مشکل بیشتر در اساطیر بسیار فراگیر و جهان‌شمول خودنمایی می‌کند و تا اندازه‌ای قابل اطلاق بر نمونه‌های مختص یک قومیت محدود نمی‌شود. چون اصول مشترک نوع دوم بیشتر است و فیلمنامه‌نویس قدرت مانور بیشتری برای توسعه و بسط درام خود دارد. موقعیت فرهنگی و سیاسی جوامع هم در مواجهه با چنین شرایطی بسیار قابل اهمیت است و طبیعی است در جوامع سنتی‌تر دست فیلمنامه‌نویسان بسیار بسته‌تر است. شاید با برخورد سخت‌گیرانه‌تر باید بگوییم در حقیقت هنر فیلمنامه‌نویس خلق اثری است که فارغ از مشکلات این‌چنینی به پیرنگ اصلی درام بپردازد و با تکیه بر آن و پرهیز از امکانات شبهه‌برانگیز اثری خلق کند که از هر جهت شایسته تقدیر باشد. مطمئنا اگر فیلمنامه و فیلم ساخته شده بر اساس آن بتواند به عمق احساس مخاطب دست یابد دیگر جای هیچ اعتراضی باقی نمی‌ماند و افراد معترض به راحتی در رویای جدیدی فرو می‌روند و شاید اسطوره جدیدی در خلال آن رویا برای‌شان شکل بگیرد.

سینماگران جهان غرب با توجه به اهمیت موارد ذکر شده سال‌هاست که نگرش خاصی به اساطیر خود داشته و در بسیاری از فیلم‌های خود از آن‌ها استفاده کرده‌اند. نظام هالیوودی در ابتدای شروع به کار خود با بازسازی همان اساطیر به همان صورت موجود و خام، فیلم‌هایی تولید کرده است که شاید از نقطه نظر یک اثر سینمایی چندان قابل توجه نباشد؛ اما همین برداشت ابتدایی هم بعد از گذشت چند سال توانست مسیر صحیح خود را بیابد و به عنوان یک گونه‌ی شاخص در سینمای جهان شناخته شود. این پیشرفت در سال‌های اخیر تا حدی بوده است که توان رویارویی دیگر فیلم‌سازان جهان با نمونه‌های هالیوودی را از آن‌ها سلب کرده و در اکثر موارد مفاهیم اسطوره محور در دیگر فرهنگ‌ها را هم دستخوش دگرگونی و تغییر کرده است. تغییری که شاید در دراز مدت باعث غلبه‌ی یک نوع نگرش و سلطه‌ی آن بر دیگر نمونه ها شود.

پاورقی‌ها

۱- گستره ی اسطوره – محمد رضا ارشاد – نشر هرمس – ص ۲۵۹

۲- اسطوره، رویا، راز – میرچا الیاده – رویا منجم – نشر فکر روز- ص ۲۳

۳- برای اطلاعات بیشتر رک: مقاله ستایش یا نکوهش؛ بررسی رویکردهای دین در مطالعات سینمایی – جان لیدن – یحیی نطنزی – فصلنامه آفرینه – پیش شماره ی دوم

۴- قدرت اسطوره – جوزف کمبل – عباس مخبر – نشر مرکز – ص ۱۴


 

سیاه‌مشق

{تصویر}

به لحاظ سینمایی ساختاری که در فیلم «مشق شب» ساخته عباس کیارستمی، لحاظ شده، خلاف عادت است. ساختاری که شاید به یک مستند بیشتر شباهت داشته باشد که متریال و تدوینی تلویزیونی را انتخاب کرده است تا یک اثر سینمایی داستانی. شاید در ظاهر به نظر برسد، فیلم متشکل از چندین و چند مصاحبه است با عده‌ای از دانش‌آموزان دبستانی و تعداد کمی از والدین درباره موضوع «تکلیف شبانه دانش‌آموزان» که البته واقعاً هم در ظاهر همین است. یک دوربین، یک پرسشگر و یک صدابردار، یک میز و بچه‌هایی که پی‌در‌پی، پشت این میز می‌ایستند و از خودشان و البته مشق‌نوشتن‌شان می‌گویند.

از این‌که چگونه می‌نویسند، چه کسی کمک‌شان می‌کند، آیا از مقدار تکلیف و نوع آن رضایت دارند، آیا به دلیل ننوشتن مشق شبانه تنبیه شده یا برای نوشتنش تشویق شده‌اند و … . شاید در نگاه اول و در منظری که با دقت «خاص» فیلم را نپاید، چنین باشد؛ اما ریزبینی و تامل شایانی که این فیلم بدان نیازمند است، محصول دیگری دارد.

پیش از هر چیز باید به این نکته اشاره کرد که اساسا موضوع «مشق شب»، وسیله شده است و مجرایی برای روان‌شناسی کودکان ایرانی که کیارستمی آن را به صحنه آورده است. مجموع پاسخ‌هایی که بچه‌ها در این فیلم تحویل کارگردان یا همان مرد پرسشگر آن طرف میز می‌دهند، برآیند روحیه جمعی و فردی و به نوعی نشانه ایرانی بودن آن‌ها در مقیاس و سنین کودکی و برگرفته از شرایط و ویژگی‌های خاص و عام این دوران است. علاوه بر این، نوعی طنازی و رندی، هم در سؤال‌ها و هم در جواب‌ها‌ی بچه‌ها به چشم می‌خورد. فیلم مجموعه‌ای از مصاحبه‌هاست که با کمترین تمهید و تنوع‌بخشی و جذابیت‌دهی حقیقی یا مجازی سینمایی، کنار هم چیده شده است؛ اما یک روح کلی و عمیق بر مجموعه کار سایه افکنده و آن را دلپذیر کرده است. نوع مراجعه بچه‌ها به سؤال‌ها، کم‌رویی، دورویی، گریه، حفظیات، پاسخ‌های دوگانه و برداشت‌هایی که آن‌ها در همان فضای کودکانه از جامعه و وضعیتش دارند و آن را در جواب‌های‌شان منعکس می‌کنند.

در واقع، «مشق شب» موضوعی خاص و بحثی به ظاهر یگانه را محور حرف‌ها و داد و ستدهای کلامی و رفتاری فیلم، قرار داده است؛ اما در عین حال، فضایی که از این گفت‌و‌گو‌ها و اکشن‌ها و دی‌اکشن‌ها و این فرآیند مصاحبت فردی با دانش‌آموزان، پدید آمده، مجالی شده است برای به تصویر کشیده شدن «جامعه ایرانی» البته در مقطع سنی اول و دوم دبستان، و این نکته به لحاظ این که شالوده رفتاری و الزامات و ره‌آوردهای پایه‌ای و مستمر اجتماعی همه انسان‌ها در همین سنین ابتدایی شکل اصلی و جدی خود را می‌یابد، بسیار مهم و قابل درنگ است.

{تصویر کیارستمی}

گذشته از این فیلم به نحو اساسی توجهی جدی به انعکاس این نکته دارد که مقوله «مشق شب» نیازمند بازنگری اصلاح و برنامه‌ریزی اهالی آموزش و پرورش و اولیای بچه‌هاست. این توجه، بیش و پیش از آن‌که نتیجه‌گیری شعاری و بیانی کارگردان باشد، خلأ‌ها و فراز و فرود‌ها و دیگر نشانه‌های پیدا و گریزهای پنهان فضای مستقر در گفتار و بچه‌هاست و به آن تنبه و اشاره می‌دهد.

البته موضوع محوری «مشق شب» نشانه‌ای است برای بیان یک رویکرد غلط و ناشیانه در نظام آموزشی، نه تنها در مقطع دبستان و … بلکه در دیگر مجامع آموزشی و اداری کشورها و حتی در سایر اجتماعات؛ از سیاسی و اقتصادی گرفته تا فرهنگی و هنری و … . آن این‌که، آموزش زندگی در جامعه، پیش از آن‌که پابند خلاقیت، دقت، ایجاز و بازدهی باشد، چیزی در حد باز کردن تکلیف از سر و برداشتن بار از روی شانه حتی به نازل‌ترین شکل آن است، به نحوی که فرد مسئول تنها به رفع تکلیف می‌نگرد و فکر می‌کند تا این‌که واقعاً اهتمامی جدی به حرکت، رشد و پیشرفت داشته باشد. این معضل و عیب بزرگ را می‌توانیم در دیگر بخش‌های جامعه و در هر مقیاسی، متناسب با آن‌ها، رد‌یابی کنیم.

شاید بتوانیم مشق شب را نشانه‌ای و چراغی، فراتر از ظاهر یک مدرسه و یک کلاس و تنی چند از دانش‌آموزان، به سایر بخش‌های جامعه، گسترش دهیم. ادارات، بانک‌ها، حقوق و وظایف شهروندی، رعایت قانون، عدم تجاوز به حقوق دیگران، قانع و البته مصر بودن در مورد حق خود و … . با قوانینی که درست و پخته و کارشناسی شده نیستند و در عین حال برای جلوگیری از به هم ریختن ساختار جامعه همگی موظف به رعایت آن‌ها هستیم چه می‌توان کرد؟ و یا در خطوط مترو و هنگامی که مدت زمان عبور قطار‌ها زیاد و جمعیت از آن زیادتر است و در فشار و سیل جمعیت چاره‌ای نداریم مگر این‌که ما هم مثل دیگران هل بدهیم، باشد که از این ره‌آورد، حق نیم‌بند و لغزان خود را در آن کشاکش، به دست آوریم!

و… مثال‌های دیگر!

اگر دقیق بنگریم، آن‌چه در موضوع «مشق شب» گریبان‌گیر بچه‌هاست، — با تمام محذورات و ناچاری‌ها و درست و غلط‌هایش — در عرصه‌های دیگر هم به سراغ آدم‌های دیگر می‌آید. شاید یافتن پاسخی درخور و به انجام رساندن اصلاحی هدفمند و درست و به جریان انداختن رویکردی علمی و صحیح کمک کند تا قصه «مشق شب» دل‌پذیرتر از آن چیزی باشد که هم‌اکنون برای نونهالان این جامعه، وجود دارد.

آشنایان به آثار عباس کیارستمی، فیلم‌ساز نام‌دار سینمای جدید ایران می‌دانند که «مشق شب» هم به لحاظ ساختار و هم به جهت مضمون – با دقت به سادگی، صداقت و میزانسن طبیعی و بی‌تکلفش- در پازل آثار این هنرمند، جایی طبیعی و در روالی قابل قبول قرار می‌گیرد. کیارستمی نشان داده است که در تلفیق نگاه سینمایی او و مقوله «مستند» فرمی خاص به وجود می‌آید که می‌توان گفت آثاری مثل«مشق شب»، «طعم گیلاس» و… از آن دسته‌اند و گویای همان فرم و مضمون.

اما نکته‌ای که در طول فیلم «مشق شب» با روانی و گویایی، به طور طبیعی رخ می‌نماید، نوعی گرمای سترگ است که در کلام و دادوستد بیانی کیارستمی و بچه‌ها رد و بدل می‌شود که می‌توان از آن تعبیری تلفیقی هم‌چون صداقت، شیطنت و… به عبارت دیگر «کودکانگی» داشت. بچه‌های معصومی که یک به یک، جلوی دوربین می‌آید و از خودشان می‌گویند؛ از خانواده‌هایشان، از کارتونی که دوست می‌دارند، از کارهای خانه، از نمره‌هایشان، از این‌که در درس ریاضی ضعیفند یا این‌که امسال نمره‌های بهتری کسب کرده‌اند، از این‌که همگی متفق القولند که تنبیه، یعنی «کتک زدن» و این‌که خیلی‌های‌شان نمی‌دانند تشویق چیست و… کلمات و حرکاتی همان قدر معصوم که همین قدر پر غلط، با لکنت و البته دوست‌داشتنی و به دل نشستنی.

فیلم، پایان زیبایی دارد؛ وقتی آن کودک معصوم شعر کتاب دوم ابتدایی‌اش را از حفظ یا همان «بر» رو به دوربین می‌خواند و کلامش در موسیقی تیتراژ پایانی گم می‌شود. شعر استاد علی موسوی گرمارودی و لحن ساده و بی‌تکلف دل کودکی دبستانی که فقط با حضور دوستش توانست جلوی ترس و گریه‌اش را بگیرد و … بخواند:

… ای که ناهید را تو آوردی
ماه و خورشید را تو آوردی …