فیروزه

 
 

الیور تویست قرن بیستم

چاپلین زمان تولید «کنتسی از هنگ کنگ» هفتاد و هفت ساله بود و دیگر رمقی نداشت تا مانند سال‌های جوانی به این سو و آن سوی صحنه بپرد و با جست و خیز‌های خود از دست پلیس‌ها و شخصیت‌های شرور فیلم قسر در برود. چین و چروک‌های چهره‌اش هم دیگر اجازه نمی‌داد نقش یک کمدین عاشق‌پیشه و معصوم را بازی کند و با میمیک منحصر به فردش ادای آدم‌های صادق و روراست را دربیاورد. در همین تصویر ببنید چطور روی کاناپه ولو شده است و به زحمت می‌خندد و در عوض مارلون براندوی خوش چهره چه با وقار پا روی پا انداخته و به صورت استاد زل زده است. شاید چاپلین پشت این خنده فروخورده آرزو می‌کرد یک بار دیگر به سال‌های جوانی‌اش برگردد تا مجبور نباشد فرامین کارگردانی خود را به براندوی مغرور تفهیم کند و از سوفیا لورن بخواهد کمتر به سر و ضعش برسد و کمی نگران بازی و نقشش باشد. شاید دلش می‌خواست یکبار دیگر سال‌های اوج را دوباره تجربه کند و به تنهایی و بدون هیچ معارضی نقش اولین اسطوره قرن بیستم را بازی کند تا قافیه را به اسطوره جدیدی همچون براندو نبازد.

برخلاف آنچه در این عکس مشاهده می‌شود مشهور است که چاپلین زمان کارگردانی فیلم «کنتسی از هنگ کنگ» رابطه خوبی با مارلون براندو نداشت و اغلب از دست خودخواهی‌ها و خودنمایی‌های او دلگیر و ناراحت می‌شد. احتمالاً آلفرد آیزنستید این عکس در روزهای اول فیلمبرداری گرفته است چون «کنتسی از هنگ کنگ» یکی از پرحاشیه‌ترین پشت صحنه‌ها را در میان فیلم‌های چاپلین داشت ومی‌توان حدس زد همین حاشیه‌ها باعث شد فیلمی که قرار بود یک کمدی رمانتیک دوست داشتنی باشد به یک اثر شلخته تبدیل شد که از فقدان انسجام در روایت و بازی و لحن رنج می‌برد. شکست این فیلم آنقدر برای چاپلین بزرگ گران تمام شد که هرگز وسوسه نشد دوباره در فیلمی به عنوان بازیگر ظاهر شود و ده سال باقیمانده عمرش را به دور از بازیگری و کارگردانی گذراند. کسی چه می‌داند! شاید او هم باید به آن توصیه معروف گردن می‌نهاد در سال‌های اوج خداحافظی می‌کرد تا به چنین تجربه تلخی گرفتار نشود.

چاپلین اسطوره‌ای بود که بر خلاف دیگر اسلاف خود نه ظاهری تنومند داشت، نه قدرتی فراطبیعی و نه حتی نه چهره‌های دلربا. وی بر موج احساس مخاطب سوار می‌شد و با تکیه بر حساسیت‌های عاطفی تماشاگر وی را با خود و فیلمش همراه و همدل می‌کرد. احساس و عاطفه مورد استفاده چاپلین بومی نبود بلکه خاصیتی جهان شمول و و فرا اقلیمی داشت و تمام مردم جهان با هر سلیقه و فرهنگی با آن ارتباط برقرار می‌کردند. این ویژگی به هیچ وجه در مورد دیگر کمدین‌های هم عصر چاپلین تا این حد جدی نبود و بی تردید یکی از دلایل برتری بی چون و چرای وی بر همقطارانش به همین امر برمی‌گردد. مثلاً شگرد‌های برادران مارکس و یا لورل و هاردی به خصوص در زمینه شوخی‌های کلامی تا حد زیادی وابسته به فرهنگ آمریکایی بود و به همین دلیل آنها در مقایسه با چاپلین هرگز از اعتبار جهانی و بین المللی بهره مند نشدند و عمده محبوبیت‌شان به کشور‌های انگلیسی زبان محدود ماند. فیلم‌های چاپلین حتی اگر مانند «عصر جدید» به سراغ مفاهیم اجتماعی و تا حدی و فلسفی می‌رفتند و حتی اگر مانند «دیکتاتور بزرگ» مضامین سیاسی را دستمایه خود قرار می‌دادند باز از حس و عاطفه تهی نمی‌شدند و با تحریک شاخک‌های احساسی و عاطفی تماشاگر کار خود را پیش می‌بردند. در واقع شالوده فیلم‌های چاپلین چیزی جز احساس فزاینده نبود و مسیر کلیشه‌ای و تثبیت شده‌اش اغلب از بی‌خیالی و سبکسری شروع می‌شد با غم و اندوه و دلسوزی و یأس و اندکی اکشن ادامه می‌یافت و در پایان با سرخوشی و خوش خیالی به پایان می‌رسید.

البته این ویژگی تا حد زیادی وامدار تیپ ثابت چاپلین در فیلم‌هایش بود. شمایل کودکانهٔ وی در نیمهٔ اول قرن بیستم و در بطن ناملایمات ناشی از دو جنگ جهانی و بحران‌های اقتصادی و معیشتی کودکی از دست رفتهٔ مردمی را تداعی می‌کرد که در زندگی شهری و به ظاهر متمدن آن روز گم شده بودند و هر روز بیشتر از منجلاب روزمرگی دست و پا می‌زدند. در چنان زمانه‌ای چاپلین با آن کفش‌های لنگه به لنگه، شلوار گشاد و کت تنگ بیشتر به کودکی معصوم می‌مانست که ناغافل به شلوغی شهر فرستاده شده است در حالی که نه از آداب شهرنشینی چیزی سرش می‌شود و نه مانند دیگر شهر نشینان سررشته‌های در دروغ و تقلب دارد. چاپلین در فیلم‌هایش الیور تویست فقیر و نداری را به نمایش می‌گذاشت که گرفتار چندین و چند فیگن شده است و بی آنکه سر پناه و تکیه گاهی داشته باشد تنها با صداقت کودکانه خود به جنگ شخصیت‌های شرور داستان می‌رود. اصلاً به همین دلیل رفتار‌های وی بیش از آنکه عقلانی باشند رنگ و بویی غریزی داشتند و عشق و اشتیاقش مانند کودکی که هنوز حرف زدن بلد نیست پاک و بی‌آلایش جلوه می‌کردند. حتی دزدی‌ و دستبرد چاپلین برای به دست آوردن یک تکه نان هم بیشتر شبیه دست درازی یک کودک گرسنه و بی خبر از قانون بود که دلیلی برای سرزنشش وجود نداشت و حتی همذات پنداری هم ایجاد می‌کرد. خود چاپلین هم بر این ویژگی آگاه بود و به همین دلیل سعی می‌کرد شمایل کودکانه خود در فیلم‌هایش را حفظ کند و مهم‌ترین عامل موفقیتش را به پای سینما ناطق و پدیده رنگ قربانی نکند چرا که کلام و رنگ گرچه قابلیت‌های جدیدی در مقابل وی قرار می‌دادند اما بی‌تردید شمایل بی شیله پیله و کودکانه وی را متأثر می‌کردند. با این حال نباید فراموش کرد چاپلین کسی بود که هیچکس نتوانست در برابر ابهت و برتری وی در تاریخ سینما سر تعظیم فرود نیاورد. حتی براندو که بعد از ناکامی فیلم «کنتسی از هنک کنگ» دل خوشی از چاپلین نداشت در سال ۱۹۷۶ در مصاحبه‌ای با رولینگ استونز اعتراف کرد: «چاپلین آدمی است که با خیال راحت می‌توانید بر سر استعدادش شرط بندی کنید! قبل از هر چیز باید توجه داشت که کمدی حیات خلوت اوست چرا که چاپلین فارغ از فیلم‌هایش یک نابغه است؛ یک نابغه سینمایی. یک کمدین با استعداد که همتایی ندارد».


 

محتاج قصه نیست گَرَت قصد خون ماست

محمدرضا اصلانیدر آنونس «آتش سبز» تأکید می‌شود که دومین فیلم بلند سینمایی محمد رضا اصلانی «یکی فیلم ایرانی برای نسل جوان» است. اگر یادتان باشد در دورهٔ قبل جشنوارهٔ فیلم فجر بخشی از سینمایی‌نویس‌ها که اتفاقاً اکثرشان جزء نسل جوان این مملکت محسوب می‌شدند مواضع تند و تیزی علیه این فیلم اتخاذ کردند و کار به جایی کشید که حتی بعضاً با برخورد‌های احساسی پنبه فیلم زده شد و یک موج منفی انتقادی علیه آن شکل گرفت. پیرو همین برخورد‌ها بود که طیفی از سینمایی‌نویس‌های پا به سن گذاشته علیه مخاطبان جوانی که قرار بود مخاطب اصلی این فیلم باشند قلم به دست گرفتند و سنگ خود را نثار کلوخ اندازان کردند. چند ماهی از آن مجادلات مطبوعاتی گذشته و چند هفته‌ای است که «آتش سبز» روی پده رفته است و طبق آمار رسمی بنیاد سینمایی فارابی تا ۲۳ آذر ماه بعد از اکرانی ۱۸ روزه در ۶ سینمای تهران تنها کمی بیشتر از ۱۳ میلیون تومان فروخته است. با فرض بلیت ۲۰۰۰ تومانی سینما می‌توان تخمین زد تا تاریخ مذکور با اغماض ۶۵۰۰ نفر به تماشای این فیلم رفته‌اند که مطمئناً برای فیلمی با دبدبه و کبکبه «آتش سبز» یک شکست تمام عیار محسوب می‌شود (به خصوص در جذب نسل جوان!). قصد ندارم شأن «آتش سبز» را پایین بیاورم اما صرفاً برای مقایسه و پی بردن به حال و روز این روزهای سینمای ایران بد نیست بدانیم یکی از رقبای اثر آقای اصلانی یعنی فیلم «خواستگار محترم» در همین بازهٔ زمانی بیش از ۱۳۰ میلیون تومان فروش کرده کرده است.

جالب اینکه در خلاصه داستان هر دو فیلم به داستانی عاشقانه اشاره شده است که یکی در دل تاریخ و افسانه‌های ایران زمین روی می‌دهد و دیگری در بطن زندگی شهری اتفاق می‌افتد. «آتش سبز» بر اساس داستان فولکور «سنگ صبور» ساخته شده که به قول سازندگانش مادر قصه‌های آریایی، زشت و زیبا، دیو و دلبر و سیندرلا است و در آن دختری از غیب باخبر می‌شود که با جوان مرده‌ای ازدواج خواهد کرد. مدتی بعد دختر به قلعه‌ای برمی‌خورد که در آن تنها به روی او باز می‌شود و وقتی قدم به درون قلعه می‌گذارد با جوانی مواجه می‌شود که در سینهٔ او سوزن‌هایی فرو رفته و اگر دختر چند شبانه روز بر بالین جوان ورد بخواند و یکی از سوزن‌ها را بیرون بکشد بالاخره جوان بیدار می‌شود و با او ازدواج می‌کند. در مقابل «خواستگار محترم» هم داستان شخصی به نام احمد مرادی را تعریف می‌کند که بعد از گذشت ۴۰ سال از یک خواستگاری ناموفق به دختری که سابقاً دوست داشته برمی‌خورد و به همین دلیل دردسر‌های متعددی به سراغش می‌آیند. در ابتذال و سخافت «خواستگار محترم» -‌که داستانی پیش پا افتاده و دستمالی شده را با سر و شکلی ناشیانه به خورد مخاطبان می‌دهد‌- حرفی نیست. بحث بر سر این این است که چرا فیلمی مانند «آتش سبز» که آگاهانه با سراغ منابع غنی ادبیات کهن ایران است و عوامل تولید نسبتاً کاربلدی هم در پشت صحنه‌اش حضور داشته‌اند به چنین حال و روزی می‌افتد و در مقایسه با رقبایی ناچیز و حقیر با چنین بی‌میلی‌ای مواجه می‌شود.

«آتش سبز» علاوه بر پرداختن به داستان جذاب «سنگ صبور» به چند حدیث تاریخی هم گریز می‌زند که اتفاقاً خلاصه چند خطی تک‌تک آنها هم روی کاغذ از جاذبه‌های دراماتیکی برخوردار‌ند. از ماجرای ساخته شدن ارگ بم و حکایت زن خوشنویس و برادرش گرفته تا حکایت عارف مشتاق و عشق او به شاگردش و حتی شرح حال جوان عکاس امروزی. نمی‌توان انکار کرد که هر کدام از این ماجرا‌ها و روایت‌ها به دلیل خاستگاه ادبیاتی، عرفانی و تاریخی خود از بار نمادینی برخوردارند که مخاطب امروز به خصوص نوع جوانش چندان با آنها آشنایی ندارد. با این حال «آتش سبز» آگاهانه چنین امر مهمی را نادیده می‌گیرد و به همین دلیل بی هیچ ترسی عناصر ملموس داستانی خود را هم در سایهٔ نمادها و نشانه‌های ناملموس قرار می‌دهد. در واقع فیلم به جای اینکه از ابهام منابع اقتباس خود رمزگشایی کرده و انتظارات مخاطب را در این حیطه برآورده کند به سراغ نوعی رمزگذاری مجدد می‌رود و نتیجه‌ای جز ابهام فزاینده در محتوا و کندی کسل کننده در روایت نصیب تماشاگر نمی‌کند. به همین دلیل است که مثلاً مطالعهٔ شنیداری و دیداری اصل قصهٔ تراژیک «سنگ صبور» از آنچه در فیلمی مانند «آتش سبز» به تصویر کشیده می‌شود جذاب‌تر می‌نماید.

این مشکل فارغ از توانایی یا ناتوانی سازنده به نوع رویکردی برمی‌گردد که وی در برابر اثر سینمایی اتخاذ کرده است. اصلانی در گفت‌و‌گوی خود با روزنامهٔ کارگزاران (۱۳ بهمن ۸۶) صریحا درباره فیلمش گفته است که «من مغازه باز نکرده‌ام که جنسم فروش برود». وی در ادامه اولین مخاطب اثرش را خودش می‌داند و در جواب اینکه برای روزآمد شدن اثرش چه تغییراتی را در فیلمنامه اعمال کرده به چنین پاسخی کفایت می‌کند: «تغییرات تنها برای به روز کردن و گنجاندن مفاهیم تازه در آن بود نه جلب تماشاگر». طبیعتاً فیلمی که به دلیل پشتوانه‌های مالی، بی‌نیازی از بازگشت سرمایه و یا هر دلیل دیگری با چنین انگیزه‌ای تولید شده با چنین سرنوشتی هم مواجه می‌شود. باید متأسف یا متعجب بود که بعد از گذشت این همه سال از پیدایش سینما و رشد نظریه‌های متعدد هنوز هم ضدیت با مخاطب، بی‌توجهی به نیاز وی و نادیده گرفتن تماشاگر به عنوان یکی از عناصر ماهوی سینما ترویج و تبلیغ می‌شود و کسانی با اعتقاد به آن پشت دوربین قرار می‌گیرند. از همین منظر می‌توان به رابطه میان «آتش سبز» و «خواستگار محترم» بازگشت. «آتش سبز» بی توجه به نیاز، دانسته‌، دغدغه و سلیقه مخاطب به مسیر دلخواه خود می‌رود و در مقابل «خواستگار محترم» صرفاً به مخاطب باج می‌دهد تا وی را به هر قیمتی به سالن سینما بکشاند و پول بیشتری نصیب دست‌اندرکاران کند. به سلامت گذشتن از گردنهٔ صعب‌العبور مخاطب علاوه بر توانایی‌های فنی و تکنیکی به نگرش و دیدگاهی درست و صحیح نیاز دارد و گرنه فیلمساز را به دام افراط و تفریط می‌اندازد و در نهایت مخاطب را از سینما گریزان می‌کند.

در دوران صامت سینمای ژاپن فردی به نام «بنشی» وجود داشت که فیلم‌های بی‌دیالوگ آن زمان را تفسیر و تشریح می‌کرد و مانند یک نقال کارآزموده نمی‌گذاشت ارتباط تماشاگر با فیلمِ بدون دیالوگ قطع شود. «آتش سبز» برای مخاطب جوانی که فیلم شعار تبلیغاتی خود را با اشاره به آنها بنا کرده است مانند یکی از آن فیلم‌های صامت وابسته به بنشی است. البته منظورم این نیست که مخاطب ایرانی این دوره و زمانه شعور سینمایی کمی دارد بلکه قصدم اشاره به فیلم‌هایی است که عامدانه اصرار دارند شبیه فیلم‌های صامت باشند و کماکان به بنشی محتاج بمانند. در دوران صامت سینما هنوز به عنصر کلام مجهز نشده بود و حضور آنها موجه جلوه می‌کرد اما چرا امروز که سینما علاوه بر کلام به انبوه ابزار‌ها و شگرد‌های جدید و پیشرفته مجهز شده و نسل بنشی‌ها به انقراض رسیده باز هم اصرار داریم فیلم‌مان را به فیلم صامت شبیه کنیم و در گفت‌و‌گو‌های گاه و بیگاه مطبوعاتی خود را به عنوان بنشی جا بزنیم؟

* عنوان مصرعی از یکی از غزل‌های حافظ


 

اسطورهٔ مدرنی که به قهرمانی مفلوک بدل شد

فرقی نمی‌کند! شیفته و واله جیمز باند خوش‌پوش باشیم و یا وی را ظاهر‌پرستی متجمل بدانیم به هر حال نمی‌توانیم انکار کنیم که مجموعه فیلم‌های جیمز باند محبوب‌ترین، سودآورترین و پرمخاطب‌ترین دنباله‌های تاریخ سینما بوده‌اند و قریب به نیمی از جمعیت جهان حداقل به تماشای یکی از فیلم‌های خوش آب و رنگ این مجموعه نشسته‌اند. ممکن است جزء آن نیمه‌ای باشیم که هرگز به جیمز باندهای ریز و درشت روی خوش نشان نداده‌ایم اما مگر می‌شود درباره اساطیر مدرن سینما نوشت و اشاره‌ای به خصویات این جاسوس انگلیسی نکرد؟ ممکن است رمان‌های یان فلمینگ را محصولاتی بازاری و عامه پسند بدانیم که جز در قشر آسان پسند جامعه خواننده‌ای ندارند اما مگر می‌شود درباره اقتباس در سینما نوشت و خاستگاه ادبیاتی پدیده جیمز باند را نادیده گرفت؟ ممکن است طرفداران ۰۰۷ را فیلم‌بین‌هایی آماتور بدانیم که افق دید‌شان از تفکیک استون مارتین و فورد فراتر نمی‌رود اما مگر می‌شود درباره تأثیر سیاست بر سینما نوشت و رویکرد فراگیر ضد کمونیستی اغلب فیلم‌های این مجموعه را کنار گذاشت؟ ۴۶ سال از اکران «دکتر نو» می‌گذرد و شکل و شمایل جیمز باند فیلم به فیلم تغییر و گهگاه تکامل یافته است در مقابل محبوبیت و مقبولیتش در گذر زمان نه تنها کمرنگ نشده بلکه حفظ و البته ماندگار شده است.

❋ ❋ ❋

یان فلمینگیان فلمینگ اولین رمان جیمز باند را در سال ۱۹۵۳ با نام «کازینو رویال» منتشر کرد و یکباره در اوج ناباوری با موج اقبال خوانندگان اروپایی مواجه شد که مجذوب جاسوس‌بازی‌های مأمور ۰۰۷ شده بودند و برای پیگیری سرنوشت او سر و دست می‌شکستند. فلمینگ در فاصله‌ای ۱۳ ساله دوازده رمان و دو مجموعه داستان تحت عنوان ماجراهای جیمز باند روانه بازار کتاب کرد و تمامی آنها بدون استثنا سرنوشتی مشابه کتاب اول یافتند و نقطهٔ عطفی در ادبیات جاسوسی رقم زدند. از همان سال‌های اولیه و قبل از اینکه بحث تولید فیلم‌های سینمای بر اساس آثار فلمینگ پیش کشیده شود منتقدان و مفسران در صدد ریشه یابی دلایل اقبال عامه خوانندگان به جیمز باند جاسوس برآمدند و بعضا‌َ به نتایج قابل توجهی هم دست یافتند که برای فهم دلایل استقبال تماشاگران از فیلم‌های اولیه هم مفید فایده است. فارغ از جذابیت و روانی قلم فلمینگ و زاویه دانای کل که برای تعریف ماجراجویی‌های قهرمانش برگزیده است باید مباحث فرامتنی را پیش کشید و به جریانات سیاسی و فرهنگی دوران انتشار کتاب‌ها اجاع داد. باید به یاد آوریم که آثار فلمینگ محصول تب و تاب جهان پس از جنگ دوم جهانی بود و دلهر‌ه و اضطراب آن دوران پر افت و خیز را منعکس می‌کرد. بریتانیا در روزگار پس از جنگ هنوز مانند آمریکا ابرقدرتی یکه‌تاز بود و حاضر نبود به هیچ قیمتی در برابر رقبایی همچون شوروی کمونیستی سر تعظیم فرود بیاورد و اعتبار بین المللی خود را خدشه دار کند. چرچیل وقتی در سال ۱۹۵۱ دوباره به قدرت رسید شعار «بریتانیای بزرگ» را در دستور کار خود قرار داد و سعی کرد روحیهٔ برتری و آقامنشی انگلیسی را به سرتاسر جامعهٔ انگلستان تزریق کند. فلمینگ که خود نیز سابقه‌ای نظامی در سرویس اطلاعاتی بریتانیا (MI6) داشت و در دوران جنگ جهانی از نیروهای زبدهٔ اطلاعاتی به شمار می‌رفت در چنین فضایی و درست دو سال بعد از دور دوم نخست وزیری چرچیل دست به قلم برد و بر اساس تجربیات خود و سرگذشت جاسوس کهنه‌کار بریتانیایی سر ویلیام استفنسن «کازینو رویال» را منتشر کرد. رمانی با قهرمانی جذاب که در گیر و دار نجات جهان از دست شخصیت‌های شرور و بدمن‌های بدنام دلبستهٔ دختری به نام وسپر لیند می‌شود که در نهایت خودکشی می‌کند و داغ وصال را بر دل جیمز باند می‌گذارد. فلمینگ در همان اولین رمان با انتساب قطب منفی داستان به شوروی پایه گذار سنتی شد که در سایر کتاب‌ها و بعداً در فیلم‌های اولیه ادامه یافت و به مهم‌ترین ویژگی سیاسی پدیده جیمز باند بدل شد. گرچه جنگ سرد و جهان دو قطبی به خصوص دوران نخست در فاصله سال‌های ۱۹۴۵ تا ۱۹۶۳ بیشتر معطوف به رابطه مسکو‌-‌واشنگتن بود اما بریتانیا هم بعد از سال ۱۹۵۲ که به قدرتی هسته‌ای تبدیل شد در کنار آمریکا یکی از نمادهای قطب غرب به شمار می‌رفت و همان‌قدر که آمریکا از قطب شرق واهمه داشت، دولت‌مردان بریتانیایی و به تعبیر دقیق‌تر ساکنین جامعهٔ آن روز بریتانیا هم گرفتار هراسی فراگیر شده بودند و آرامش دوست‌داشتنی خود را حتی بیش از دوران جنگ جهانی در خطر می‌دیدند. چرا که بمب اتم شوخی بردار نبود و در یک لحظه می‌توانست تمامی آروز‌های دور و دراز آنان را بر باد دهد. جیمز باند در چنین شرایطی ردای منجی جهان غرب را به تن کرد و یک‌شبه در سرتاسر اروپا به شهرت و محبوبتی مثال‌زدنی دست یافت. با این حال رمان‌های فلمینگ تا سال ۱۹۶۰ اسم و رسم چندانی در آمریکا نداشتند و بعد از استقبال رئیس‌جمهور کندی بود که ناشران معتبر به سراغ فلمینگ آمدند و آثارش را در سرتاسر آمریکا در شمارگان کثیر منتشر کردند. کندی از طریق یکی از دوستانش به نام ماریون لایتر با رمان‌های فلمینگ آشنا شد و شیفتهٔ برخی از آنها از جمله «از روسیه با عشق» شد. در همان سال ۱۹۶۰ کندی فلمینگ را که به آمریکا آمده بود به کاخ سفید دعوت کرد تا در یک ضیافت شام بیشتر با نویسندهٔ محبوبش آشنا شود. کندی وقتی دید فلمینگ دیدگاهی مشابه دیدگاه او درباره بحران کوبا، خلیج خوک‌ها و البته فیدل کاسترو دارد به وجد آمد و ارج و قرب بیشتری برای آقای نویسنده قائل شد. همین اتفاق کافی بود تا کمی بعد نام فلمینگ و رمان‌هایش در فهرست رمان‌های محبوب رئیس جمهور آمریکا از سوی کاخ سفید منتشر شود و کنجکاوی آمریکاییان آن دوران را به این نویسندهٔ کمتر شناخته شده برانگیزد. آمریکاییان که حسابی دلباخته رئیس‌جمهور خوش‌قریحه‌شان بودند به کتاب‌فروشی‌ها هجوم بردند و کتاب‌های جلد کاغدی جیمز باند که در قطع پالتویی منتشر شده بود را به خانه بردند تا از قافله عقب نمانند. چیزی نگذشت که بازاریابان و مدیران استودیو‌های هالیوودی که همواره در کمین چنین موقعیت‌هایی هستند پا پیش گذاشتند و برای خریداری حقوق اقتباس از رمان‌های فلمینگ با وی مذاکره کردند. در نهایت قرعه به نام هری سالتزمن افتاد که همکار آلبرت بروکولی بود و توانست با خوش‌شانسی حقوق تمامی رمان‌ها و داستان‌های کوتاه جیمز باند در گذشته و آینده را به خود ثبت کند. اولین فیلم جیمز باند در سال ۱۹۶۲ روانهٔ پرده‌ٔ سینما‌ها شد و تا آن زمان فلمینگ کتاب‌های زیر را روانه بازار کرده بود: «کازینو رویال ۱۹۵۳»، «زندگی کن و بگذار بمیرند ۱۹۵۴»، «مون ریکر ۱۹۵۵»، «الماس‌ها ابدی هستند ۱۹۵۶»، «از روسیه با عشق ۱۹۵۷»، «دکتر نو ۱۹۵۸»، «گلدفینگر ۱۹۵۹»، «فقط به خاطر چشمهایت (مجموعه داستان) ۱۹۶۰»، «تاندربال ۱۹۶۱»، «جاسوسی که مرا دوست داشت ۱۹۶۲». فلمینگ بعد از اکران نسخهٔ سینمایی «دکتر نو» با کتاب‌های دیگری مجموعه خود را کامل کرد: «در خدمت سرویس مخفی ملکه ۱۹۶۳»، «تنها دو بار زندگی می‌کنید ۱۹۶۴»، «مردی با تپانچهٔ طلایی ۱۹۶۵»، «اختاپوس» و «روشنایی‌های پایدار روز (مجموعه داستان) / ۱۹۶۶».

❋ ❋ ❋

جیمز باند‌های فلمینگ فارغ از شخصیت‌های شرور و ماجراهای جذاب و هیجان‌انگیز تا حد زیادی وامدار ویژگی‌های کاریزماتیک شخصیت خود باند هستند؛ جاسوسی خوش‌لباس، خوش‌صحبت و کاربلد با قدی بلند و اندامی ورزیده. از همان دوران پیش‌تولید «دکتر نو» بحث و جدل‌های زیادی دربارهٔ بازیگر این نقش درگرفت و نامزد‌های متعددی هم در مقابل دوربین تست دادند اما هیچ‌کدام به اندازهٔ شان کانری ۳۲ ساله رضایت تهیه کنندگان و فلمینگ را جلب نکردند. گرچه فلمینگ بدش نمی‌آمد کریستوفر لی که نسبتی فامیلی هم با او داشت ایفاگر نفش جیمز باند شود اما در نهایت این شان کانری بود که با تکیهٔ بر توانایی‌های خود گوی سبقت را از رقبا ربود و خود را به‌عنوان اولین جمیز باند تاریخ سینما به جهانیان شناساند. گرچه جوزف وایزمن در «دکتر نو» آن چنان که باید نتوانست ایفاگر نقش شخصیت شرور فیلم باشد اما کانری حضوری بی عیب و نقص داشت و در کنار جذابیت‌های بصری فیلم و استفاده از لوکیشن جامائیکا و با تکیه بر عقبهٔ ادبیاتی خود به فروش فوق‌العاده‌ای دست یافت و تهیه‌کنندگان را برای تولید دنباله‌های جدید بیش از پیش ترغیب کرد. از هنرپیشه‌های دیگری از جمله ریچارد جانسون و پاتریک مک گوهن هم به عنوان نامزد بازی در اولین فیلم جیمز باند نام برده شده است اما کانری به قدری حضور مؤثری در تست‌ها داشت که با حضورش همه رقبا سکوت پیشه کردند و بعداً که فیلم هم با استقبال خوبی مواجه شد دیگر کسی شک نکرد که کانری بهترین انتخاب ممکن از میان بازیگران فعال در دههٔ شصت بوده است. ناگفته نماند تهیه‌کنندگان ابتدا تمایل داشتند به جای «دکتر نو» به سراغ «تاندربال» بروند و مجموعه را با داستان بمب اتمی که قرار است انگلستان و آمریکا را با خاک یکسان کند آغاز کنند. اما به دلیل مشکلات حقوقی با فیلمنامه‌نویس فیلم کوین مک‌کلوری به سراغ «دکتر نو» رفتند. پیرنگ «تاندربال» نسبت به «دکتر نو» از بار سیاسی به مراتب بیشتری برخوردار است و می‌توان حدس زد سازندگان متأثر از فضای جنگ سرد و رویارویی هسته‌ای ابرقدرت‌ها متوجه رویکرد‌های سیاسی ماجراهای جیمز باند بوده‌اند و بدشان نمی‌آمده است با «تاندربال» هراس جهانیان و دولت‌مردان نسبت به جانب شرق را به شکلی کاملاً مؤکد به تصویر بکشند. «تاندربال» که بالاخره در سال ۱۹۶۵ و به عنوان چهارمین فیلم جیمز باند روانه سینما‌ها شد داستان دو بمت اتمی را تعریف می‌کند که قرار است انگلستان و آمریکا را نشانه روند که و اگر مأمور ۰۰۷ دیر بجنبد ممکن است کارگو یک چشم (آدولفو چلی) پایه‌گذار جنگ سوم جهانی شود. اتفاقاَ این فیلم به لحاظ ساختاری از فیلم‌های نه چندان محبوب مجموعه است و به رغم فروش بالایش هواداران جیمز باند را چندان راضی نکرد. مبارزهٔ شان کانری با افراد کارگو در زیر آب، ماجرای کوسه‌ها که در فیلم‌های قبلی و بعدی جیمز باند هم حضور دارند، مبارزهٔ نهایی باند با کارگو در قایقی هر لحظه امکان دارد با صخره‌ها برخورد کند هیچ‌کدام شور و هیجان کافی و متناسبی ندارند. در تماشای دوبارهٔ فیلم ضعف‌های کارگردانی و بازیگری بدجور توی ذوق می‌زند و هوادران جیمز باند باید خوشحال باشند که چنین فیلمی نقطهٔ آغاز مجموعهٔ جیمز باند نبوده است. مهم‌تر اینکه رابطهٔ کانری با هیچ کدام از دخترهای فیلم به عمق و غنای لازم نمی‌رسد و و در سطح دیالوگ‌های خام دستانه و عشوه گری‌های ناشیانه باقی می‌ماند. اگر مأمور ۰۰۷، شخصیت شرور و دلربای مؤنث را سه اصل شخصیتی مجموعه فیلم‌های جیمز باند بدانیم در «تاندربال» دو اصل دوم دچار کاستی و نقصان است و به همین دلیل جذابیتی به اثر تزریق نمی‌شود.

شان کانری در مجموع شش بار لباس جیمز باند را به تن کرد و به‌عنوان بازیگر در تمامی آنها حضور قابل قبولی داشت: «دکتر نو»، «از روسیه با عشق ۱۹۶۳»، «گلدفینگر ۱۹۶۴»، «تاندر بال»، «الماس‌ها برای همیشه هستند ۱۹۷۱». البته قرار بود کانری بعد از فیلم «تاندربال» با نقش جیمز وداع کند اما حضور ناموفق جرج لازنبی در قسمت ششم مجموعه با نام «در خدمت سرویس مخفی ملکه ۱۹۶۹» باعث شد کانری یک بار دیگر با پیشنهاد بازی در نقش باند مواجه شود. ماجرا از این قرار بود که بعد از «تاندربال» علاوه بر اینکه کانری اشتیاقی به بازی در قسمت بعدی داشت تهیه کننده مجموعه آلبرت بروکولی هم به دنبال چهره‌ای جدید بود تا مانع تکراری شدن شخصیت جیمز باند شود و متناسب با سلیقهٔ مخاطبان تغییر و تحولاتی هم در شکل و شمایل وی ایجاد کند. به همین دلیل دوباره مانند زمان پیش‌تولید «دکتر نو» گزینه‌های متعددی کنار هم قرار گرفتند تا برای بازی در فیلم جدید تست بدهند. یکی از این گزینه‌ها تیموتی دالتن بود که به دلیل جوان بودنش کنار گذاشته شد تا سال‌ها بعد با فیلم «روشنایی‌های پایدار روز ۱۹۸۷» نقش جیمز باند را بازی کند. نام راجر مور هم به میان آمد که چون درگیر بازی در یک سریال تلویزیونی بود نمی‌توانست به پروژهٔ باند ملحق شود. جرمی برت که مخاطبان ایرانی وی را در نقش شرلوک هولمز مشهور می‌شناسند هم یکی از گزینه‌ها بود که مانند جان ریچاردسون رضایت تهیه‌کننده را جلب نکرد. تا اینکه بروکولی در یک آگهی تبلیغاتی به جرج لازنبی استرالیایی برخورد که بازیگر چندان شناخته شده‌ای نبود اما می‌توانست نقش بندهٔ زرخرید بروکولی را به خوبی بازی کند. لازنبی با اشتیاق پیشنهاد بروکولی را پذیرفت اما «در خدمت سرویس مخفی ملکه» در جذب مخاطب شکست سختی خورد و ناکامی اقتصادی بزرگی برای بروکولی به همراه آورد. شاید اگر بریژیت باردو قبول می‌کرد نقش مقابل لازنبی را بازی کند ورق برمی‌گشت اما بروکولی تردید نکرد و با حذف بی‌چون و چرا لازنبی باز هم به سراغ کانری رفت تا با پیشنهاد دستمزد نجومی یک میلیون و دویست هزار دلار که در آن زمان کم‌سابقه بود وی را برای بازی در «الماس‌ها ابدی هستند» به خدمت بگیرد. کانری پذیرفت اما حضوری باری به هر جهت در فیلم داشت و گرچه با تکیه بر کاریزمای جذابش سود خوبی به جیب تهیه کنندگان ریخت اما همه می‌دانستند باید فکر دیگری برای جیمز باند بعدی کرد و دیگر نمی‌توان به هر قیمتی به کانری خوش‌بین بود.

❋ ❋ ❋

جولین گلاور، جرمی برت، مایکل بیلینگتون، و رابرت واگنر نامزد‌های جیمز باند جدید بودند که در نهایت جملگی ناکام ماندند و نقش نصیب راجر مور شد. گرچه مور در ابتدا بازیگر توانایی نبود و اما فیلم به فیلم کیفیت کار خود را ارتقاء داد و توانست بیشتر از کانری در هفت فیلم متوالی نقش جیمز باند را به‌خوبی بازی کند. فلمینگ در سال ۱۹۶۴ بر اثر مصرف بی‌رویهٔ سیگار و حملهٔ قلبی فوت کرد و تنها شاهد دو فیلم اولیه بود اما خیلی‌ها معتقدند اگر زمان انتخاب بازیگر فیلم «زندگی کن و بگذار بمیرند ۱۹۷۳» در قید حیات بود مطمئناً راجر مور را به شان کانری ترجیح می‌داد. تورقی هرچند مختصر در کتاب‌های فلمینگ ثابت می‌کند که یکی از ویژگی‌های شخصیتی مهم جیمز باند شوخ‌طبعی منحصر به فردش در مواجهه با مصائب ومشکلات است که اتفاقاً جذابیت بسیار زیادی هم دارد. گرچه کانری سعی می‌کرد در مواقع لازم اندکی بازی اغلب خشک خود را تلطیف کند اما چهرهٔ کاملاً مردانه‌اش به او اجازه نمی‌داد چندان از ابهت و صلابت یک جاسوس کارکشته فاصله بگیرد. در مقابل راجر مور با شیطنتی که در چهره و به‌خصوص چشمانش موج می‌زد نماینده وفادارتری برای جیمز باند فلمینگ در سینما بود و می‌توانست شیطنت و شوخ طبعی مد نظر وی را بهتر از هر بازیگر دیگری به نمایش بگذارد و وجه سرگرمی‌سازی مجموعه فیلم‌های جیمز باند را ارتقا ببخشد. در اولین فیلم وی در نقش جیمز باند یعنی «زندگی کن و بگذار بمیرند» به‌خصوص در رابطه‌اش با جین سیمور و ترفندهایی که برای سر به راه کردن وی به کار می‌برد به خوبی می‌توان این دو عنصر را ردیابی کرد. « زندگی کن و بگذار بمیرند» به لحاظ مضمونی فیلمی شناخته شد که رویکردی نه چندان منصفانه به سیاه‌پوستان محله هارلم دارد و آنها را وحشیانی درنده خو و جانی معرفی می‌کند. با این حال نمی‌توان فراموش کرد که این فیلم جیمز باند را از جهانگردی‌هایش منصرف کند و وی را در یک بستر شهری نگه دارد. لوکیشن نیویورک در این فیلم یادآور فیلم‌های شهری سال‌های اولیه دههٔ هفتاد از جمله دو قسمت اول «پدرخوانده» است و لحن تا حدی ابزوردش هم در میان تمامی فیلم‌هایش جیمز باند یک استثناء محسوب می‌شود. کافی است همان صحنهٔ ابتدای فیلم را به یاد آورید که یک صحنهٔ تشییع جنازه چگونه جای خود را به جشن و پایکوبی می‌دهد و تماشاگر را برای یک لحظه (و نه بیشتر!) به یاد آثار فیلمسازان پیشرو دههٔ هفتاد از جمله هال اشبی می‌اندازد.

راجر مور علاوه بر «زندگی کن و بگذار بمیرند» در فیلم‌های زیر هم به ایفای نقش جیمز باند پرداخت: «مردی با تپانچه طلایی ۱۹۷۴»، «جاسوسی که مرا دوست داشت ۱۹۷۷»، «مون ریکر ۱۹۷۹»، «فقط به خاطر چشم‌هایت ۱۹۸۱»، «اختاپوس ۱۹۸۳» و «منظری به یک قتل ۱۹۸۵». در میان این فیلم‌ها نمی‌توان به آسانی از کنار «جاسوسی که دوستم داشت» گذشت چرا که در آن به تأثیر از فضای تشنج‌زدای دههٔ هفتاد مضمون کمونیست هراسی جیمز باند تا حدی تعدیل می‌شود. در این فیلم جاسوس انگلیسی همیشه هشیار داستان برای یک هدف مشترک با جاسوس مؤنث اهل شوروی متحد می‌شود و حتی رابطه‌ای عاشقانه میان‌شان شکل می‌گیرد. در واقع رابطهٔ عشق و نفرتی که در جنگ سرد همواره میانه دو قطب شرق و غرب وجود داشت به خوبی در این فیلم به تصویر کشیده می‌شود و قدرت‌نمایی ابرقدرت‌های جهانی با لحنی کنایی به تمسخر گرفته می‌شود. فارغ از بازی بد باربارا باخ و حضور غول بی‌شاخ و دم فیلم با آرواره‌های پولادین که به زحمت قابل تحمل است رابطهٔ تلافی جویانه مأمور ۰۰۷ و مأمور XXX، اشارات سیاسی فیلم و لوکیشن مصر آن قدر کشش دارند که یکی از بهترین قسمت‌های مجموعه فیلم‌های جیمز باند را خلق کنند. در میان فیلم‌های راجر مور از «مون ریکر» نباید غافل شد چرا که یکی از منحصر به فردترین بدمن‌های مجموعه باند را با بازی بازیگر فرانسوی مایکل لانزدیل در نقش هوگو درکس رونمایی می‌کند. درکس در این فیلم شروری است که برای توجیه هداف پلید خود از اسکار وایلد نقل قول می‌کند که فارغ از محتوای کلامش همین‌که در یکی از جیمز باندهای تاریخ سینما از اسکار وایلد نام برده می‌شود آن قدر بدیع و خاص است که امتیاز ویژه‌ای برای «مون ریکر» محسوب شود. جالب اینکه «مون ریکر» و اولین قسمت «جنگ‌های ستاره‌ای» هر دو در یکسال به نمایش درآمدند و داستانی فضایی را دستمایه خود قرار دادند و هر دو هم از فروش قابل توجهی برخوردار شدند. «مون ریکر» تا همین اواخر عنوان پرفروش‌ترین فیلم جیمز باند را به دوش می‌کشید که اخیراً زمزمه‌هایی مبنی بر شکسته شدن رکورد به دست «تسکین ناچیز» شنیده می‌شود که باید صبر کرد و بعد اتمام اکران فیلم جدید به جمع‌بندی نهایی رسید. البته ماجرای «مون ریکر» با اینکه ظاهراً ربطی به اتحاد جماهیر شوروی ندارد با بحث نژاد برتر بیشتر به هیتلر و نژاد پرستی نازی‌ها گریز می‌زند اما از رسالت اصلی خود غافل نمی‌شود و گهگاه پای نیروی متخاصم شوروی را هم به میان می‌کشد؛ نمونه‌اش نحوهٔ به تصویر کشیدن رهبر شوروی و ماجرای خط تلفنی مستقیم مسکو – واشنگتن.

❋ ❋ ❋

با افزایش سن راجر مور زمزمه‌هایی مبنی بر انصراف او از بازی در نقش جیمز باند به گوش رسید اما تهیه‌کنندگان فیلم آلبرت بروکولی و مایکل جی ولیسون در نبود گزینهٔ مناسب برای جایگزیی باز هم به سراغ مور رفتند. حاصل کار «اختاپوس» و «منظری به یک قتل» بود که توفیقی نسبی یافتند و با تکیه بر ابزار‌های همیشگی کار خود را پیش بردند. به‌عنوان مثال در «اختاپوس» بار اصلی فیلم بر دوش لوکیشن رنگارنگ هند است و مضامین سیاسی و معاملهٔ کمال خان با روس‌ها همگی در سایه جذابیت‌های بصری از جمله ماجرای جزیرهٔ زنان و رابطه باند با ماد آدامز قرار گرفته است. بعد از «منظری به یک قتل» دیگر نمی‌شد به سراغ راجر مور سالخورده رفت و به بازیگری جدید نیاز بود تا نمایندهٔ جیمز باند زمانه در اواخر دهه هشتاد باشد. سام نیل، پیرس برازنان و لوئیس کالینز نامزد‌های مورد نظر بودند اما تهیه‌کنندگان باز هم مرتکب اشتباه شدند و تیموتی دالتن را انتخاب کردند که اگرچه فیلم اولش «روشنایی‌های پایدار روز ۱۹۸۷» با تکیه بر کنجکاوی مخاطبان پرفروش شد اما دومین فیلمش «جواز قتل ۱۹۸۹» چندان مورد توجه قرار نگرفت و با بی‌میلی تماشاگران مواجه شد. تیموتی دالتن با آن چهرهٔ رقت‌انگیز و میمیک مضحک بیشتر به درد بازی در فیلمی مانند «غرور و تعصب» می‌خورد تا در نقش مقابل دختر‌های مخلوق جین آستین را قرار گیرد. در واقع دالتن نه صلابت شون کانری را داشت و نه در شیطنت و شوخی‌های کلامی و اندامی به گرد راجر مور می‌رسید. وی را تنها می‌توان جیمز باندی برای مرحلهٔ گذار دانست تا بعد از او پیرس برازنان تحولی اساسی در شخصیت باند ایجاد کند. فیلم‌هایی هم که دالتن در آنها بازی کرده است آثاری سخیف و کم مایه هستند که در برابر جیمز باند‌های گذشته حرفی برای گفتن ندارند. «روشنایی‌های پایدار روز» و سفر جیمز باند به افغانستان و ملبس شدن به لباس اهالی آنجا همان‌قدر مسخره و هجوآمیز است که تلاش وی برای برقراری ارتباط با ماریون دادو و رابطه‌اش با کامران شاه. با این حال اشارات سیاسی هم در جای‌جای فیلم خودنمایی می‌کنند و گهگهاه آزار دهنده هم می‌شوند. از نصب تابلوی عکس گورباچف در کیوسک نگهبانی گرفته تا ماجراهای پوشکین و پایگاه نظامی روس‌ها در افغانستان و مبارزهٔ بی هیجان باند در هواپیمای در حال پرواز. باند در این فیلم وجه اساطیری خود را از دست می‌دهد و مانند یک قهرمان اکشن معمولی و آسیب‌پذیر درگیر جنجالی جهانشمول می‌شود و در نهایت هم با خوش‌شانسی از مهلکه می‌گریزد. واقعاً که باند با لباس افغانی و در حالی‌که به جای سلاح‌های پیشرفته با کلاشنیکف مبارزه می‌کند نه تنها هیچ جذابیتی ندارد بلکه احمقانه هم جلوه می‌کند.

❋ ❋ ❋

دههٔ نود اما عرصه حضور بلامنازع پیرس برازنان در قامت جیمز باند بود تا بعد از وقفه‌ای شش ساله و پس از فراموش شدن نقش آفرینی تیموتی دالتن در «جواز قتل» با «چشم طلایی ۱۹۹۵» خاطره جیمز باند را تجدید و بلکه احیا کند. در دههٔ نود دیگر خبری از جنگ سرد و جهان دو قطبی نبود و باید دشمنان و اهداف جدیدی برای باند تعریف می‌شد. خیلی‌ها تصور می‌کردند بعد از فروپاشی شوروی و از میان برداشتن دیوار برلین فاتحهٔ جیمز باند هم خوانده می‌شود اما آلبرت بروکولی باز هم برای کسب سود بیشتر دندان تیز کرده بود و نمی‌خواست به این راحتی‌ها بی‌خیال افسانه جیمز باند شود. از سوی دیگر در دههٔ نود با رواج و گسترش فراگیر جلوه‌های ویژهٔ کامپیوتری امکان تولید فیلم‌هایی به مراتب جذاب‌تر وجود داشت که می‌توانستند به لحاظ بصری تفاوت چشمگیری با اسلاف خود داشته باشند. عوامل فیلم دست به کار شدند و با اعمال تغییراتی همچون جایگزینی جودی دنچ به جای رابرت براون در نقش ام، افزودن پیچیدگی‌های روحی و روانی برای جیمز باند و انتخاب بستر داستانی جدیدی که با وقایع سیاسی روز مرتبط باشد «چشم طلایی» را به یکی از فیلم‌های پرمخاطب دههٔ نود تبدیل کردند. دنباله‌ها یکی بعد از دیگری سر رسیدند، بدون استثناء با استقبال جهانی مواجه شدند وحتی به هزاره جدید هم پا گذاشتند؛ «فردا هرگز نمی‌میرد ۱۹۹۷»، «دنیا کافی نیست ۱۹۹۹» و «روز دیگر بمیر ۲۰۰۲». به‌عنوان مثال «دنیا کافی نیست» متأثر از تحولات پس از یازده سپتامبر بحث نیروی شر را متوجه تروریسم و خاورمیانه می‌کند و به جای آنکه دائماً از شوروی و روسیه و آلمان شرقی و غربی نام ببرد پای کشورهایی همچون ایران، عراق، سوریه و لبنان، آذربایجان و ترکیه هم پیش کشیده می‌شود.

❋ ❋ ❋

برازنان جیمز باندی بود که مانند راجر مور به دلیل مشکل سنی از چرخه تولید حذف شد چرا که همگان وی را سمبل قهرمان سال‌های اخیر و با همه ویژگی‌های خوب و بدش می‌دانستند و دلیلی برای کنار گذاشتنش نداشتند. برازنان حضور تأثیرگذاری بر پردهٔ سینما داشت و تماشاگران هم در استقبال از فیلم‌های وی کم نگذاشته بودند. شاید اگر همان زمانی که برازنان برای فیلم «روشنی‌های پایدار روز» تست داد انتخاب می‌شد بخت بیشتری برای بازی در نقش جیمز پیدا می‌کرد و حتی می‌توانست رکورد رقبای خود را هم بشکند اما در سال ۲۰۰۲ در آستانه ۵۰ سالگی قرار داشت و جذابیت جوانی‌اش روز به روز کم‌فروغ‌تر می‌شد. مایکل جی. ویلسون و باربارا براکولی که پس از مرگ پدرش سِمَت وی را ادامه داد بعد از تست‌ها و آزمون‌های متعدد به سراغ دنیل کریگ رفتند که آن زمان محبوبیت و حتی شهرت زیادی میان سینما دوستان نداشت. هواداران سینه‌چاک جیمز باند در برابر این انتخاب موضعی به شدت منفی اتخاذ کردند و موجی از مخالفت‌ها علیه وی به راه انداختند. گرچه بعد از نمایش فیلم «کازینو رویال» رویکرد منفی تماشاگران تا حدی تعدیل شد و منتقدان هم بازی وی را ستایش کردند و به لحاظ فروش هم در گیشه شکست نخورد اما هیچ‌کس نمی‌تواند در تفاوت‌های شمایل جدید با اسلاف خود تردید کند. اصولاً پدیده جیمز باند تا حد زیادی وابسته و وامدار جو زمانه است و از همان ابتدای پیدایش رمان‌ها و فیلم‌ها با تکیه بر نگرش‌های سیاسی دولت‌ها و روحیات جمعی ملت‌ها به موفقیت‌های پی در پی رسیده است. در پارانویای جنگ سرد ابرقدرت‌هایی مانند انگلستان و آمریکا از خطری نه چندان ملموس هراس داشتند که حتی در فیلم‌های سینمایی ازجمله مجموعهٔ جیمز باند هم شکلی عینی به خود نگرفت. بر همین اساس جیمز باندهای اولیه بر پایهٔ دو اصل فانتزی و رئال در مسیر جذب مخاطب گام برداشتند و اتفاقاً موفقیت‌های بی‌نظیری در زمزینه سرگرمی سازی کسب کردند. تکیه بر فضای عمومی جامعه به قدری در آثار جیمز باند جدی بوده که فیلم‌ها را به محصولاتی تاریخ مصرف دار تبدیل کرده است که تماشای دوباره برخی از آنها حتی به فاصله یک سال پس از تولید هم تجربه‌ای خوشایند نبوده و نیست. به همین دلیل تهیه‌کنندگان این مجموعه فارغ از انگیزه‌های اقتصادی با علم به کهنه شدن فیلم قبلی به سراغ فیلم بعدی رفته‌اند و هر بار تمهید جدیدی را برای هماهنگی فیلم‌شان با حس و حال زمانه به کار گرفته‌اند. شان کانری هم از جاذبه‌های بازیگران کلاسیک برخوارد بود و هم با خط شکنی‌های دههٔ شصت آشنایی داشت و بهترین انتخاب برای فیلم‌های اولیه بود. همین‌طور راجر مور که بی‌خیالی و خوش‌گذرانی را سرلوحه خود قرار می‌داد و هرگز لحن و چهره‌ای جدی به خود نمی‌گرفت. در مقابل برازنان محصول جدیت جهان در دههٔ نود و اوایل هزارهٔ جدید بود که بالطبع قهرمانی خاص خود می‌طلبید. اکنون اما رواج تروریسم در گوشه گوشه جهان خطر ذهنی سابق را به خطری کاملاً عینی و ملموس تبدیل کرده است و به همین دلیل دنیل کریگ بی‌شباهت به اسلاف خود علاوه بر جدیت گرفتار بد‌بینی و کج خلقی هم شده است و به ندرت لبخندی هر چند کم‌رنگ بر لبانش نقش می‌بندد. جیمز باند در سال‌های اولیه یک تکنوفیل بود که بر تکنوفوبیای ما سرپوش می‌گذاشت اما دنیل کریگ چه در «کازینو رویال» و چه در «تسکین ناچیز» آنقدر منزوی، گوشه‌گیر و سرخورده شده است که با حداقل تکنولوژی کارش را پیش می‌برد و اغلب به یک تلفن همراه بسنده می‌کند. یان فلمینگ همیشه آرزو داشت هیچکاک کارگردانی فیلمش را بپذیرد و نقش جیمز باند را هم کری گرانت بازی کند اما به قول خود باند در (رمان) کازینو رویال: «این روزها تاریخ آن‌قدر در حال تغییر و تحول است که قهرمان‌ها و شخصیت‌های شرورش دائماً شکل عوض می‌کنند».


 

بعد از تماشا بسوزان!

همشهری کین؛ همشهری کین؛ همشهری کین! شصت و هفت سال از اولین اکران شاخص‌ترین فیلم اورسن ولز می‌گذرد، اما جاه‌طلبی‌های چارلز فاستر کین هنوز ادامه دارد و ظاهراً قرار نیست از شدتش کاسته شود. فرقی نمی‌کند سینمادوستی نوآموز باشیم یا سینماپرستی دلباخته یا حتی سینماگری چیره‌دست؛ چرا که در کوچه پس کوچه‌های تاریخ سینما نام هیچ فیلمی به اندازهٔ «همشهری کین» تکرار نشده است و هیچ فیلمی به اندازه این فیلم در فهرست‌های سینمایی برترین‌های تاریخ سینما صدرنشین نبوده است. از همان اولین فهرست معتبر سایت اند ساوند در سال ۱۹۶۲ گرفته تا فهرست اخیری که چند روز پیش از سوی نشریه کایه دو سینما منتشر شد فیلم شکیل و خوش ساخت اورسن ولز صاحب مقام و منصبی رفیع بوده و با تبختری مثال زدنی درست مانند ولز در همین عکس از عمق دالان تاریخ سنیما به دیگر رقبای متغیر خود نگریسته است. بارها از خود پرسیده‌ایم ولز چه افسونی به اثر خود تزریق کرده است که در طول همه این سال هوش از سر منتقدان و بعضا مخاطبان عادی سینما ربوده است؟ هر بار با جواب و پاسخی تکراری خود را قانع کرده‌ایم با استمداد از کارگردانی و بازی هوشمندانه ولز، روایت مدرن، فیلمبرداری خلاقانه گِرِگ تولند و مضمون نسبتاً اسطوره‌ای فیلم چنین اقبال شگفت انگیزی را توجیه کرده‌ایم اما باز هم وقتی نام «همشهری کین» را بر پیشانی فهرست‌های ریز و درشت آمریکایی، اروپایی و حتی وطنی می‌بینیم انگشت حیرت به دهان می‌بریم و به سراغ دلیل و برهانی قانع کننده می‌رویم.

در چند ماه اخیر فارغ از فهرست مؤسسهٔ فیلم آمریکا چندین فهرست تحت عنوان بهترین فیلم‌های سینمایی از سوی نشریات اسم و رسم داری همچون امپایر و تایم منتشر شد که «همشهری کین» جایگاه قابل توجهی در هیچکدام‌شان نداشت. در فهرست امپایر «همشهری کین» در رتبه دهم جای داشت و منتقدان و خوانندگان تایم هم به جای این فیلم به سراغ دیگر اثر قابل اعتنای ولز «نشانی از شر» رفتند و رتبه هشتاد و نهم را به آن بخشیدند. اما فهرست کایه دو سینما در ماه‌ها و روزهای پایانی سال باز هم نام این فیلم را سر زبان‌ها انداخت تا ارادت دیرپای منتقدان فرانسوی به اورسن ولز کمرنگ نشود. چه اینکه، این آندره بازن فرانسوی بود که در سال ۱۹۴۶ و درست بعد از سال‌های پر افت و خیز جنگ دوم جهانی و البته بعد از بی‌مهری‌هایی که در آمریکا نثار «همشهری کین» شد این فیلم و کارگردانی‌اش را کشف کرد و همراه با جمع مریدان خود آن را به جهانیان شناساند. و البته چند سال بعد بود که در اویل دهه ۱۹۵۰ نه سینمارو‌های آمریکایی بلکه مخاطبین تلویزیونی این قاره پهناور به لطف فراگیری جعبه جادوی تازه ظهورکرده «همشهری کین شناس» شدند و موج تحسین را نثار فیلم و گهگاه فیلمسازش به راه انداختند.

ناف «همشهری کین» را از همان ابتدا با حاشیه بریده بودند. از همان زمان اکران فیلم و تلاش روزنامه نگار معروف ویلیام رندلف هیرست برای نابودی فیلم بگیرید تا هالهٔ تقدسی که اکنون بر گرد فیلم کشیده شده است تا از گزند زمانه در امان باشد. هیرست که فیلم را به نوعی داستان زندگی خودش می‌دانست به هر ابزاری متوسل شد تا فیلم ولز در سال‌های ابتدایی نادیده گرفته شود و در نقش یک شخصیت قدرتمند رسانه‌ای به تمامی روزنامه‌ها و مجلاتش دستور داد خبری از این فیلم منتشر نکنند. حتی معروف است که وی به قدری از این فیلم متنفر بود که روزی روزگاری به استودیوی آر.ک.او پیشنهاد داد تمامی کپی‌های فیلم به علاوه نگاتیو‌های اصلی را به مبلغ گراف ۸۰۰۰۰۰ دلار بخرد و با خیال راحت بسوزاند! از طرف دیگر کسان دیگری هم وجود داشتند که مانند خورخه لوئیس بورخس ستایشگر ولز و فیلمش بودند و «همشهری کین» را واجد کیفیتی متافیزیکی می‌دانستند. یا کسان دیگری مانند دیوید تامسون که کماکان «رُزباد» این فیلم را بزرگ‌ترین راز عالم سینما می‌دانند.

قبول! «همشهری کین» بهترین فیلم تاریخ یکصد و چند ساله سینما. اما مگر می‌شود یک فیلم با هر کیفیت و خاصیتی آن قدر خوب و بدیع و خاص باشد که به هر نوع مذاقی خوش بیاید و تماشاگر را برای سال‌ها راضی نگه دارد؟ در این جهان متکثر با آدم‌هایی که سلیقه‌شان از زمین تا آسمان با یکدیگر متفاوت است چگونه باید فیلمی را نماینده تام و تمام هر نوع سلیقه و متر و معیاری دانست؟

در خصوصیات شاخص «همشهری کین» حرفی نیست و اصلاً منتقدانی همچون آندره بازن با توجه به همین خصوصیات رأی به شاهکار بودن فیلم داده‌اند. بحث بر پیش‌فرض‌هایی است که از سال‌ها پیش حول «همشهری کین» شکل گرفته است تا تماشای این فیلم بدون حواشی تأثیر گذار تقریباً غیر ممکن شود. اکثر افرادی که رأی گیری‌های اخیر شرکت کرده‌اند به لحاظ سنی زمانی با «همشهری کین» آشنا شده‌اند که هالهٔ تقدس دور آن به دست منتقدان ابتدایی شکل گرفته بود. در واقع این روزها کمتر کسی پیدا می‌شود که به لحاظ روانشناختی با «همشهری کین» به مثابهٔ یک فیلم برخورد کرده باشد چرا که اکثر منقدان و مخاطبان کنونی با پیش‌فرض پدیده بودن این فیلم به تماشایش نشسته‌اند و ناخودآگاه‌شان قبل از خودآگاه‌شان در مورد فیلم قضاوت کرده است. «همشهری کین»، «پدر خوانده»، «کازابلانکا» «سرگیجه»، «بر باد رفته» و انبوه فیلم‌های دوست داشتنیِ دیگری که در فهرست‌های پرشمار بهترین فیلم‌های تاریخ سینما خودنمایی می‌کنند و حتی پدیده نوظهور «شوالیه سیاه» در وهله اول یک کالت مووی هستند و تقدم ناخودآگاه بر خودآگاه یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های این دسته فیلم‌ها به شمار می‌رود؛ فیلم‌هایی که فارغ از خوب یا بد بودن‌شان به دلایل متنی و یا فرامتنی ناخودآگاه مخاطب را نشانه می‌روند با تکیه بر همین اصل استمرار و دوام می‌یابند. در میانهٔ چنین روندی تنها می‌توان فهرست‌های برترین فیلم‌های سینمایی را صرفاً راهنمای فیلم برای آثار هنوز دیده نشده دانست و ارزش و اعتبار هنری و سینمایی برایشان قائل نشد تا بتوان برای رسیدن به قضاوت‌های صحیح و عادلانه با فیلم‌ها را به مثابه فیلم روبه‌رو شد. مشکل جایی بروز می‌کند که بخواهیم ارزشی معیارگونه برای این فهرست‌ها قائل شویم و با حاکم کردن سلیقهٔ دیگران بر سلیقهٔ خود به نوعی استبداد سینمایی تن بدهیم


 

کمدین‌های سر به هوایی که هرگز به سر به راه نشدند

سینمای ناطق عرصهٔ حضور بلامنازع کمدین‌های جدید در سینما بود تا امثال برادران مارکس روی کار بیایند و اسلاف خود را به حاشیه‌ای نه‌چندان امن برانند. برادران مارکس سال‌ها قبل از ظهور صدا در سینما فعالیت‌های نمایشی خود را شروع کرده بودند و در اوائل دههٔ ۱۹۲۰ با نمایش‌هایی مانند «نارگیل‌ها» و «بیسکوئیت حیوانی» شهرت و محبوبیتی مثال‌زدنی داشتند. اما حضور جدیشان در سینما به بعد از سینمای صامت موکول شد چرا که مهم‌ترین ویژگی‌های آن‌ها یعنی شوخی‌های کلامی‌شان تنها در قامت فیلم ناطق امکان بروز و ظهور می‌یافت و هرگز نمی‌توانستند در مقابل کمدین‌های قَدَر دوران صامت و امثال چاپلین و کیتن و لوید حرفی برای گفتن داشته باشند. مثالش فیلم «ریسک شوخی» که به گواه تاریخ در سال ۱۹۲۱ با حضور برادران تولید شد اما آن‌قدر فیلم چرند و مزخرفی از کار درآمد که هرگز نمایش داده نشد و بعد‌ها به دلیل گم‌شدن نگاتیو‌هایش برای همیشه به تاریخ سپرده شد. شایع است گروچو آن‌قدر از این فیلم بدش می‌آمد که روزی روزگاری دور از چشم مأموران استودیو نگاتیو‌های آن فیلم را به آتش کشیده است!

برادران مارکس را اغلب سه یا در نهایت چهار برادر می‌دانند که با کمدی‌های آنارشیستی خود و شوخی‌های کلامی بی‌نهایت خنده‌دارشان هوش از سر تماشاگران می‌برده‌اند. اما این برادران در واقع پنج نفر بودند که فعالیت‌های نمایشی خود را از سال ۱۹۱۰ همراه با مادر و دایی‌شان شروع کردند. سبک کار آن‌ها در ابتدا به قدری ساده بود که هرگز از آوازخوانی و اجرای نمایش‌های دم دستی فراتر نمی‌رفت تا این‌که در سال ۱۹۱۲ اتفاق خوشایندی سرنوشت آن‌ها را برای همیشه تغییر داد. در آن سال هنگام اجرای یکی از همین نمایش‌های ساده و پیش‌پا‌افتاده قاطری چموش بیرون از صحنه آشوبی به پا کرد و تماشاگران به جای این‌که به اجرای برادران چشم بدوزند مجذوب جفتک‌اندازی قاطر شدند. برادران هم – و به‌خصوص گروچو – خشمگین از این رفتار شروع به تمسخر تماشاگران کردند تا با شوخی‌های جانانانه و نیش‌دار، آن‌ها را توبیخ کنند. اما نتیجه‌ای کاملاً برعکس رقم خورد و تماشاگران با شنیدن شیرین‌زبانی‌های تند و تیز برادران به جای این‌که ناراحت شوند از خنده روده‌بُر شدند و تشویقی به‌یاد‌ماندنی نثار آن‌ها کردند. این‌گونه بود که برادران به توانایی‌های خود و البته ذائقهٔ مخاطبان آن سال‌ها پی بردند و از آن به بعد نمایش‌های خود را بر پایهٔ همان شوخی‌ها بنا کردند. گروچو، گومو و هارپو سه عضو اصلی گروه در سال‌های ابتدایی فعالیتشان بودند و بعد‌ها چیکو هم به آن‌ها ملحق شد.

با شروع جنگ جهانی اول گومو متأثر از فضای ملتهب آن دوران سینما را کنار گذاشت، به جبهه‌های جنگ اعزام شد و هرگز به عالم بازیگری بازنگشت تا کوچک‌ترین برادر یعنی زپو جایگزین وی در گروه شود. چند سالی طول کشید تا برادران به تیپ ثابت خود در نمایش‌های وودویل رسیدند و تا سال‌ها با همان تیپ‌ها چه در سالن نمایش و چه بر پرده سینما مخاطبان را می‌خندانند. عینک بزرگ، ابروی پرپشت و سبیل کلفت گروچو، کلاه سبدشکل و لهجهٔ انگلیسی-ایتالیایی چیکو، لال‌بازی و شیطنت هارپو و عاشق‌پیشگی زپو از ویژگی‌های ثابت برادران در آن سال‌ها بود.

با ظهور صدا در سینما نوبت آن‌ها بود تا کمدین‌های معصوم، فاقد جنسیت و اندکی ساده‌لوح دوران صامت را کنار بزنند و در قامت کمدین‌های شرور، بدجنس و تا حدی شیطان‌صفت به کمپانی پارامونت پا بگذارند و شش فیلم اولیهٔ خود را برای همین کمپانی بازی کنند: «نارگیل‌ها/ ۱۹۲۹»، «بیسکوئیت حیوانی/ ۱۹۳۰»، «خانه‌هایی که سایه‌ها ساخته‌اند/ ۱۹۳۱»، «مسخره‌بازی/ ۱۹۳۱»، «پرهای اسب/ ۱۹۳۲» و در نهایت «سوپ اردک/ ۱۹۳۳».

آن‌ها بعد از استودیوی پارامونت سری به متروگلدین مه‌یر زدند و دیگر فیلم مشهورشان یعنی «شبی در اپرا/ ۱۹۳۵» را بازی کردند. گرچه این سال‌ها برادران مارکس را بیشتر با دو فیلم «سوپ اردک» و «شبی در اپرا» می‌شناسند اما محبوب‌ترین فیلمشان در سال‌های حیاتشان «پرهای اسب» بود که عکسی از سکانس آخرش هم بر روی جلد مجلهٔ تایم (آگوست ۱۹۳۲) به چاپ رسید. در مقابل شوخی‌های سیاسی «سوپ اردک» چندان به مذاق تماشاگران آن سال‌ها خوش نیامد و برادران به ناچار بعد از فروش پایین این فیلم راهی مترو شدند. بعد از ناکامی «سوپ اردک» زپو که معمولاً در سایهٔ دیگر برادرانش حرفی برای گفتن نداشت با بازیگری وداع کرد و به عنوان کارگزار در صنعت سینما مشغول به کار شد.

آیروینگ تالبرگ، تهیه‌کنندهٔ مشهور استودیوی مترو معتقد بود مخاطبان خانواده‌دوست با شوخی‌های شیطنت‌آمیز برادران ارتباط برقرار نمی‌کنند و به همین دلیل سبک کمدی آن‌ها باید به پیرنگ‌های رمانتیک و روایات داستانی منطقی متمایل شود. در واقع تالبرگ با این تصمیم کاری کرد که برادران مارکس روز‌به‌روز و فیلم‌به‌فیلم از روزهای اوج خود در سال‌های اولیه دهه ۱۹۳۰ فاصله بگیرند و کمدی آنارشیستی خود را با کمدی صرفاً کلامی و فیزیکی جایگزین کنند. گرچه برادران به دلیل تنگناهای مالی چیکو در دهه ۱۹۴۰ با دو فیلم «شبی در کازابلانکا/ ۱۹۴۶» و «خوشحال عاشق/ ۱۹۴۹» باز هم مشترکاً بر پردهٔ سینما ظاهر شدند اما بعد از شکست‌های مالی پی‌در‌پی حرفی برای گفتن نداشند و رفته‌رفته به برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی متمایل شدند.

اوژن یونسکو فیلم‌های آن‌ها را در شکل‌گیری تئاتر پوچی مؤثر می‌دانست و تورتون وایلدر هم معتقد بود جیمز جویس در «بیداری فینگان» از آن‌ها الهام گرفته است. با این حال فیلم‌های آن‌ها با تکیه بر اصول کمدی آنارشیستی بر هزل و هجو استوار است و عموماً موضوعات پوچ و بی‌مایه را دستمایهٔ خود قرار می‌دهد. البته رگه‌هایی از دیگر سبک‌های کمدی هم در سبک آن‌ها مشاهده می‌شود. گروهی کار کردنشان کمدیا دل‌آرته‌های ایتالیایی را به یاد می‌آورد، دیالوگ‌های کنایه‌آمیزشان وامدار کمدی‌های اسکروبال است، هجوآمیز بودن فیلم‌هایشان به کمدی‌های فارس نزدیک است، بزن‌بکوب‌های فیزیکیشان به‌خصوص در شخصیت لال هارپو یادآور اسلپ استیک است و تمسخر افراد مرفه جامعه (اغلب زنان بیوه) که در فیلم‌هایشان به وفور مشاهده می‌شود به نمایش‌های بورلسک گریز می‌زند. اتفاقاً یکی از ایراداتی که به برادران مارکس وارد می‌شود همین تحقیر مستمر شخصیت‌های زن است که نمونه‌اش در «سوپ اردک» و نیش و کنایه‌های واقعاً خلاقانهٔ گروچو به مارگارت دمونت به خوبی مشاهده می‌شود.

عکس فوق که در سال ۱۹۵۷ با دستان عکاسی به نام آلن گرانت ثبت شده است دیگر رمز موفقیت پنج برادر یعنی اتحاد‌شان را حتی در سال‌های پیری به خوبی نشان می‌دهد. چیکو ایفاگر نقشی در نمایش تلویزیونی «فصل پنجم» بود که چهار برادرش با حضور در شب افتتاحیه خاطره‌های گذشته را دوباره زنده کردند. گرچه گرد پیری بر چهره آن‌ها خودنمایی می‌کند اما هنوز هم در پس این چین و چروک‌ها می‌توان شخصیت‌هایی را به یاد آورد که با شرارت کلامی و بعضاً فیزیکی نام خود را در تاریخ سینما ثبت کردند. نباید از یاد برد که «سوپ اردک» همان فیلمی است که وودی آلن بعد از تماشای آن در «هانا و خواهرانش» به این نتیجه می‌رسد که زندگی ارزش زنده ماندن دارد!

از چپ به راست: هارپو، زپو، چیکو، گروچو، گومو


 

اصوات مسحور کننده

در میان اندیشمندان، نظریه‌پردازان و منتقدان بزرگ تاریخ سینما در دو دههٔ ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ کمتر کسی پیدا می‌شود که با آغوش باز به استقبال سینمای ناطق رفته باشد و بر ارزش و اعتبار قابلیت‌های صوتی سینما مهر تأیید زده باشد. رودولف آرنهایم که نظریاتش در باب ماهیت سینما و دیگر مقولات هنری هنوز هم محل نزاع است یکی از مخالفان سرسخت سینمای ناطق بود و وجود صدا در سینما را مُخلّ خلوص و صداقت تصویر متحرک می‌دانست. آرنهایم معتقد بود کلام در سینما باعث می‌شود فیلم به بازنمایی صرف واقعیت محدود شود، دیگر ابزارهای سینمایی از قبیل کارگردانی، تدوین، نورپردازی و البته بازیگری به حاشیه بروند و در نهایت سینما به هنری ابتر و ناقص تقلیل یابد. در کنار آرنهایم باید از امپرسیونیست‌هایی همچون ژرمن دولاک نام برد که پایه و اساس سینما را تصویر می‌دانستند و سینمای ناطق را به مثابه هنری مخدوش و مختلط تقبیح می‌کردند. همین‌طور نظریه‌پردازان مکثب مونتاژ و کسانی مانند آیزنشتاین و پودوفکین که در مقالات متعدد اعلام کردند صدا می‌تواند سینما را به چیزی در حد بازسازی دست چندم تئاتر تبدیل کند و باعث نادیده گرفتن اصول ماهوی فیلم از جمله کارکرد تدوین شود. جالب اینکه علاوه بر نظریه‌پردازان و منتقدان، فیلمسازان و بازیگران هم چندان دل خوشی از سینمای ناطق نداشتند و به قول هیچکاک دلبستهٔ «سینمای صامت ناب» بودند که در آن بیش از هر چیز به «تصویر» بها داده می‌شد. جالب‌تر اینکه هیچکاک در دورانی این گونه سینمای ناطق را به زیر تیغ می‌برد که خودش پرفروش‌ترین فیلم ناطق بریتانیایی را کارگردانی کرده است تا از جو زمانه غافل نشود و توانایی‌های خود در این زمینه را هم ثابت کرده باشد. پرهیز چاپلین از سینمای ناطق و ادامه فعالیتش به صورت صامت تا سال‌های متمادی هم که زبانزد عام و خاص است. در این میان تنها شرکت‌های فیلمسازی و استودیو‌های بزرگ بودند که هر چه بیشتر و محکم‌تر بر طبل سینمای ناطق می‌کوبیدند تا از اشتیاق اولیه تماشاگران به این گونه فیلم‌های نهایت استفاده را ببرند. در شواهد فروش فیلم‌های ناطق نمی‌توان تردید داشت چرا که مثلاً فیلم‌های «روشنایی‌های نیویورک» به عنوان اولین فیلم کاملاً ناطق با سرمایه ۲۳ هزار دلاری تولید شد اما بعد از اکران در نهم جولای ۱۹۲۸ در مدت کوتاهی به فروشی بیش از یک میلیون دلار دست یافت.

البته بعد از ظهور سینمای ناطق بازیگران تقریباً به آسیب‌پذیر‌ترین قشر سینمایی تبدیل شدند چرا که بسیاری از ستاره‌های بزرگ و نام‌آشنا مجال حضور در فیلم‌های شاخص را از دست دادند. داگلاس فیربنکس، جان گیلبرت و حتی باستر کیتون گرچه بیان چندان بدی نداشتند اما تصویر ذهنی مخاطبان فیلم‌های صامت با صدای واقعی آنان همخوانی نداشت و به همین دلیل بعد از چند فیلم ناطق ناموفق از گردونه ستاره‌های بزرگ سینما حدف شدند و جای خود را به امثال جیمز کاگنی و برداران مارکس دادند. تحول در ساختار و ظاهر فیلم‌های سینمایی باعث شد دیگر چهرهٔ زیبای بازیگران زن صرفاً کارساز نباشد و پای عواملی مانند لحن و لهجه هم به میان بیاید. در چنین وضعیتی بود که امیلی جانینگز سوئیسی بعد از وداع با هالیوود به سوئیس بازگشت، لیلیان گیش تصمیم گرفت دوباره عرصه تئاتر را تجربه کند و ستارهٔ اقبال کسان دیگری مانند کالین مور، مری پیکفورد و نورما تالماج هم رفته‌رفته خاموش شد. گلوریا سوانسن «سانسن بولوار» هم یکی از همین ستاره‌ها بود که اگر چارلز براکت دست به قلم نمی‌برد و بیلی وایلدر پشت دوربین قرار نمی‌گرفت شاید او هم کنار انبوه ستاره‌های دوران صامت سینما در گذر زمان محو و فراموش می‌شد. بحران بازیگران نام‌آور در آن سال‌ها به قدری جدی بود که مجلهٔ پرتیراژ «فتوپلی» در شمارهٔ دسامبر سال ۱۹۲۹ خود تصویر نورما تالماج را به شکلی کنایی و با تیتر «میکروفون؛ وحشت استودیو‌ها» بر روی جلد خود کار کرد تا به هراس استودیو‌ها در از دست دادن ستاره‌های خود اشاره کند. تصویر تلخ تالماج بر روی جلد این مجله که با حسی آمیخته به حسرت و اندوه و البته بهت به میکروفرون بالای سرش خیره شده است به خوبی وضعیت ستاره‌های بزرگ آن دوران را روشن می‌کند؛ ستاره‌هایی که هیچ‌کدامشان به اندازهٔ گرتا گاربو خوش‌قریحه و خوش‌شانس نبودند که بتوانند ستارهٔ بخت خود را در فیلم‌های ناطق هم درخشان نگاه دارند.

فارغ از تمایلات فیلمسازان و بازیگران باید پرسید چرا ظهور صدا به عنوان یکی از نقاط عطف تاریخ سینما برخلاف ظهور رنگ، تحولات دهه ۱۹۶۰ و حتی ابداعات تکنیکی دهه ۱۹۷۰ با چنان هجمه تئوریکی از سوی صاحب‌نظران سینمایی مواجه شد؟ طبیعتاً چون صاحب نظران و مورخان سینمایی مانند فیلمسازان و بازیگران ذینفع نبوده‌اند دلیل دیگری برای جبهه گیری علیه سینمای ناطق داشته‌اند؛ دلیلی که شاید بتوان آن را در کیفیت هنری پایین فیلم‌های ناطق اولیه خلاصه کرد. واقعیت این است که استودیو‌های فیلمسازی بعد از موفقیت چشمگیر دو فیلم «خواننده جاز» و «روشنایی‌های نیویورک» و رفع موانع تکنیکی تولید فیلم‌های ناطق به سمت آثاری گرایش پیدا کردند که ارزش‌های هنری و تصوری پایینی داشتند و صرفاً با تکیه بر جذابیت‌های صدای همزمان مخاطب را به سینما‌ها می‌کشاندند. گرچه این رویکرد تنها تا چند سال دوام آورد و در نهایت صدا هم به عنوان عنصری هنری جای خود را در کنار دیگر عناصر سینمایی باز کرد و پایه گذار ژانر موزیکال شد اما همان چند سال ابتدایی کافی بود تا در میان اندیشمندان جبهه‌ای منفی علیه سینمای ناطق شکل بگیرد. البته نمی‌توان برای این استدلال عمومیت قائل شد چرا که در مورد نظریه‌پردازانی مانند آرنهایم پای گرایشات مکتب گشتالت هم در میان است که پرداختن به آن‌ها فرصت و مجال بیشتری را می‌طلبد.


 

سرخوردگی به سبک سینما

گرچه آن شب نور مهتاب تپه‌های هالیوود و حوالی‌اش را اندکی روشن کرده بود اما پگ به زحمت خود را از مسیر سنگلاخ و شیب‌دار پیش رویش بالا کشید تا مرگش را به یکی از مرگ‌های به یاد ماندنی و نمادین جهان سینما تبدیل کند. پگ با اینکه عزمش را جزم کرده بود و اطمینان داشت تا دقایقی دیگر خود را از شر زندگی تحقیرآمیزش خلاص می‌کند اما با احتیاط گام برمی‌داشت تا مبادا لباس پر زرق و برقش به بوته‌های خار گیر کند و وقتی جسدش پیدا می‌شود پارگی لباسش را به حساب فقر و نداری‌اش بگذارند. وقتی به آن حروف فلزی بزرگ در بالای پته رسید یک‌راست به سراغ حرف «ه / H» رفت و به زحمت خود را به بالای آن رساند. پگ از آن بالا به آخرین و زیباترین منظره عمرش نگاهی انداخت و با افسوس و شاید تمسخر به سینماها‌ و استودیو‌هایی خیره شد که در زیر نور مهتاب جلوه جذابی یافته بودند. دور روز بعد روزنامه‌ها تیتر زدند: «خودکشی پگ انتویستل، ستاره کم‌فروغ هالیوود از بالای حرف H نشانه هالیوود‌لند».

چنین مرگی برای بازیگر تئاتری که در سینما هرگز ارج و قرب ندید یک مرگ کاملاً نمادین و به یادمادنی شد. در واقع پگ با سقوط خود از بالای معروف‌ترین شمایل هالیوود در ۲۴ سالگی شهرتی برای خود رقم زد که آرزوی هر بازیگر شیفته و دلباخته هالیوود است‌‍؛ البته افسوس که این شهرت به قیمت جانش تمام شد! کم نبودند دختران و پسرانی که در آن سال‌ها (و چه بسا هنوز هم) به هزار عشق و امید راهی هالیوود می‌شدند تا شاید بخت بهشان رو کند و امیال و آروزهای‌شان تحقق پیدا کند اما بیش‌ترشان در بهترین حالت به نقش‌های کوچک و کم‌اهمیت درحد سیاهی لشکر قانع می‌شدند و در بدترین حالت مانند الیزابت شورت گرفتار آدم‌های از نابکار می‌شدند که سودایی جز سوء استفاده از آن جوانان کم سن و سال نداشتند. با این حال تمامی آن جوانان وقتی از شمال و شرق و جنوب آمریکا راهی هالیوود می‌شدند اولین چیزی که ورود به سرزمین آرزوها‌یشان را نوید می‌داد مشاهده چند حرف فلزی بزرگ بر بلندای تپه‌های هالیوود بود که سالیان سال آنجا جا خوش کرده بودند تا شاهد پست و بلند سینما و ظهور و افول ستاره‌هایش باشند.

هالیوود منطقه‌ای حاصلخیز و دست نخورده بود و اولین بار گروهی از کشاورزان آمریکایی در سال ۱۸۷۰ به آنجا نقل مکان کردند. در سال‌های آغازین پیدایش سینما، هالیوود صرفاً منطقه‌ای خوش آب و هوا بود که زمین‌دارانش و کسانی مانند «اچ. جی وایتلی» خواهان گسترش آن بودند و مردم دیگر نواحی را به سکونت در آنجا تشویق می‌کردند. اما پیوند هالیوود و سینما به زمانی برمی‌گردد که گریفیث همراه با مری پیکفورد و لیلیان گیش از سوی شرکت بیوگراف مأموریت یافت تا فیلمی به نام «در کالیفرنیای قدیم» در لس آنجلس کارگردانی کند. گروه فیلمبرداری برای یافتن لوکیشن‌های خوش آب و رنگ سری به حوالی لس آنجلس زدند و در نهایت گذرشان به حاشیه نشین هالیوود افتاد که به تازگی سر و شکلی مدرن هم پیدا کرده بود. گریفیث بخشی از فیلمش را در آنجا فیلمبرداری کرد تا بعد از نمایش آن در سرتاسر آمریکا بسیاری از شرکت‌های فیلمسازی برای این لوکیشن تازه وارد دندان تیز کنند و فیلم‌هایشان را در آنجا بسازند. هالیوود به دلایل مختلفی از جمله تنوع جغرافیایی‌اش لوکیشنی مناسب و البته به صرفه برای شرکت‌های فیلمسازی بود. در هالیوود و اطرافش با یک سفر کوتاه مدت می‌شد به لوکیشن‌هایی مان ند جنگل، دشت وسیع و حتی اقیانوس دسترسی داشت و شرکت‌ها دیگر مجبور نبودند برای تزریق تنوع جغرافیایی به فیلم خود گروه عظیم فیلمسازی را از ایالتی به ایالتی دیگر منتقل کنند و هزینه‌های مادی زیادی را متحمل شوند. به‌علاوه آب و هوای معتدل هالیوود امکان فیلمبردای در تمام طول سال را در اختیار استودیو‌های فیلمسازی قرار می‌داد و آن‌ها می‌توانستند بدون نگرانی بابت سرما یا گرمای بیش از حد هوا کار خود را تا هر زمان که بخواهند ادامه دهند. گریفیث فیلمش را در سال ۱۹۱۰ ساخت و تنها چند سال نیاز بود تا شرکت‌ها و استودیو‌های فیلمسازی دفاتر جدید خود را در آنجا بنا کنند و هالیوود حاصل‌خیز را به‌عنوان مرکز اصلی فیلمسازی ایالات متحده بشناسانند. رفته رفته با نقل مکان استودیو‌ها افراد و اشخاص مرتبط با فیلمسازی هم خانه و زندگی‌شان را به هالیوود منتقل کردند تا در اوایل دههٔ ۱۹۲۰ دیگر اثری از آن منطقه خلوت و آرام باقی نماند و فیلمسازی و به طور کلی «سینما» در تمامی بخش‌هایش جریان یابد.

شمایل و حروف فلزی بزرگ بالای تپه‌های هالیوود در سال ۱۹۲۳ رسماً پرده برداری شد. این سازه با عرض ۱۵ متر و حروفی که هر کدام ۹ متر ارتفاع دارند اولین بار برای تبلیغ فروش زمین‌های هالیوود طراحی شد و به همین دلیل تا سال‌ها به شکل «سرزمین هالیوود / Hollywood Land» خودنمایی می‌کرد. بعدها به دلایلی عمدتاً تبلیغاتی بارها تغییر شکل داد اما در نهایت به شکل تثبیت شده «هالیوود» برایش انتخاب شد تا وجه شمایل گونه آن برای صنعت سینمای آمریکا بیش از پیش تقویت شود. گرچه امروزه به لحاظ جغرافیایی تنها استودیوی پارامونت در هالیوود قرار دارد اما کماکان همه هالیوود را به چشم منبع و مأمن سینمای آمریکا می‌شناسند و این شمایل فلزی غول‌پیکر را هم نمادی از صنعت سینمای این قارهٔ پهناور می‌دانند. به لحاظ تاریخی بعد از خودکشی نمادین پگ انتویستل و ارجاعات فرنگی بی‌شمار به این حروف فلزی در فرهنگ آمریکا نقش شمایل گونه آن کاملاً در اذهان مردم ثبت شد. اگر به حافظهٔ سینمایی‌مان هم رجوع کنیم به فیلم‌های زیادی برمی‌خوریم که در آن‌ها به این شمایل فلزی ارجاع داده شده است. «کوکب سیاه / ۲۰۰۶» برایان دی پالما یکی از بهترین نمونه‌ها است اما از «سوپرمن / ۱۰۷۸»، «باگزی / ۱۹۹۱»، «اد وود / ۱۹۹۴» و «نمایش ترومن/ ۱۹۹۸» هم نباید غافل شد. امروزه سیستم حفاظتی پیچیده‌ای برای محافظت از این سازه در اطراف آن نصب شده است و اگر کسی بیش از ۵۰ یارد به آن نزدیک شود سر و کارش با پلیس لس‌آنجلس است. هیچ بعید نیست اگر روزی این سیستم حفاظتی از کار بیفتد باز هم کسانی مانند پگ انتویستل که در عین شیفتگی و دلباختگی از سینمای آمریکا سرخورده شده‌اند با سقوط از بالای یکی از آن حروف مرگی نمادین را برای خود رقم بزنند


 

کابوس‌های دوست‌داشتنی

مخاطبان سینما آشنایی دیرینه‌ای با سینمای اکسپرسیونستی آلمان دارند و با علم و آگاهی و یا بدون قصد و غرض قبلی در فیلم‌های متعددی شاهد تأثیرات بصری و مضمونی این جنبش بوده‌اند. از «طلسم شده» آلفرد هیچکاک و«بلید رانر» ریدلی اسکات گرفته تا «بتمن‌»های تیم برتون و حتی «سوئینی تاد» وی همواره فیلم‌هایی وجود داشته‌اند که به نوعی وامدار این جنبش به حساب آمده‌اند. دیگر مکاتب و جنبش‌های سینمایی عموماً مولد تأثیری غیر مسقیم و نه‌چندان محسوس در تاریخ سینما شدند اما تأثیر اکسپرسیونیسم به قدری مستقیم و ملموس بود که به راحتی در گذشته و حال حاضر می‌توان عناصر خاص این جنبش را در فیلم‌های متعددی ردیابی کرد. اکسپرسیونیسم آلمان هم مانند امپرسیونیسم فرانسه از دیگر عرصه‌های هنری به خصوص نقاشی به سینما راه یافت و کمی بعد در محافل سینمایی زمان آن زمان اعتبار و ارزش زاید الوصفی برای خود دست‌و‌پا کرد. اما چرا این جنبش سینمایی تا این حد بر سینمای سال‌ها بعد از خود تأثیرگذار شد و نسبت به دیگر جنبش‌های هم عصر خود به ماندگاری بیشتری کسب دست یافت؟

اکسپرسیونیسم مولود سال‌های پس از جنگ جهانی اول در آلمان بود. کشوری که در سال‌های پس از جنگ و اوائل دههٔ ۱۹۲۰ گرفتار معضلات اقتصادی فراوانی شده بود و مردمش روزگار سخت و دشوار و تاریکی را می‌گذراندند. سینما و به طور کلی فرهنگ آلمان هم بعد از جنگ وضعیت نابسامانی داشت و تلاش‌های دولت هم عموماً با شکست مواجه می‌شد. طبیعتا‌ً در چنین فضایی بازیافت سینمای سال‌های قبل از جنگ، عملی نبود و تنها سینمایی جدید با ساختار و تعاریف جدید می‌توانست حرفی برای گفتن داشته باشد. جمعی از سینماگران کاربلد و نه‌چندان جوان که شاهد گرایشات اکسپرسیونیستی در میان نقاشان و هنرمندان زمان خود بودند تصمیم گرفتند معیار‌های این جنبش را در سینما بازآفرینی و بازتعریف کنند و از این طریق فیلم، سینما، و خوراک بصری جدیدی برای مخاطبان خسته و بیزار از هنر فراهم کنند. روبر وینه کارگردان فیلم «مطب دکتر کالیگاری» در سال ۱۹۲۰ و زمان کارگردانی این فیلم ۴۷ ساله بود و برخلاف پیشگامان دیگر جنبش‌های سینمایی از فرمالیسم گرفته تا موج نو سال‌ها از شور و نشاط جوانی‌اش می‌گذشت اما با کمک دیگر همفکرانش توانست موج تازه‌نفسی در سینمای رو به موت آلمان به وجود بیاورد. گرچه بحران اقتصادی در آلمان آن دوران بیداد می‌کرد اما این بحران بیشتر گریبان‌گیر قشر فرودست جامعه می‌شد و صنایع بزرگ مانند فیلمسازی می‌توانستند با استفاده از کارگر‌هایی که به حداقل دستمزد قانع بودند و سوء استفاده از مردمی که به دلیل افت‌وخیز‌های ارزش پول انگیزه‌ای برای پس‌انداز نداشتند فیلم‌های پرهزینه و گران‌قیمت هم تولید کنند و اتفاقاً این فیلم‌ها بازار خوبی در در میان مخاطبان پیدا می‌کردند. آلمانی‌ها خسته از کار روزانه و زندگی فاقد شادی و در حالی که بیشتر اقوام و دوستان خود را در جنگ از دست داده بودند با اندک در‌آمد خود به سینما می‌رفتند تا ساعتی دغدغه‌های فزایندهٔ خود را فراموش کنند. به علاوه دولت آلمان توجه ویژه‌ای به گسترش سینمای ملی کشورش داشت و تا سال ۱۹۲۱ واردات فیلم به کشور را ممنوع کرده بود و به همین دلیل مخاطبان در میان سرگرمی‌های محدود پیش رو چاره‌ای جز تماشای فیلم آلمانی نداشتند.

در چنین وضعیتی بود که فیلم «مطب دکتر کالیگاری» و فیلم‌های تابع آن از «نوسفراتو/ ۱۹۲۲» گرفته تا «متروپولیس/ ۱۹۲۷» با تکیه بر فضای تیره و تار خود و با استفاده از مضامین مأیوس‌کننده و حتی وحشتناک به مذاق سینما‌روهای آلمانی خوش آمدند. فیلم‌های اکپرسیونیستی در واقع بازتاب زمانهٔ خود بودند و با تمام عناصرشان تشویش‌ها و دلهره‌های اهالی یک کشور فروپاشیده را منعکس می‌کردند. علاوه بر فضای تیره و تار استفاده از عنصر اغراق در تمام وجوه اثر از عناصر ثابت این فیلم‌ها بود که البته در وجوه بصری به خصوص در نحوهٔ به کارگیری دکور و طراحی صحنه و حتی لباس نمود بیشتری داشت. در واقع تعبیر «دکور‌ها بازی می‌کنند» دربارهٔ این فیلم‌ها به خوبی بر این وجه آشکار و نمادین صحه می‌گذارد. استفاده از سبک نورپردازی‌های تاریک و روشن و متضاد، ساختمان‌ها و خانه‌های هندسی، برج‌های نوک‌تیز و پله‌های مارپیچ از اجزاء ثابت و همیشگی این فیلم‌ها بودند. بازی‌ها بازیگران هم در این فیلم‌ها متأثر از همان رویکرد اغراق‌آمیز هیچ شباهتی به بازی‌های رئالیستی فیلم‌ها معمولی نداشت و عموماً با استفاده از گریم، لباس و میمیک چهره تلاش می‌شد به دورنیات شخصیت‌های روان‌پریش و روان‌نژند فیلم‌ها وضعیتی نمایشی داد. نمونهٔ این تمهید‌ها در عکس فوق که متعلق به مشهور‌ترین فیلم جنبش اکسپرسیونیسم آلمان یعنی «مطب دکتر کالیگاری» است به خوبی قابل مشاهده است. چهرهٔ دکتر کالیگاری (ورنر کراوس) با آن عینک، کلاه، عصا و موهای پریشان نمایانگر شخصیت روان‌پریشی (و نمادی از آلمان مستبد) است که با استثمار شخصیتی به نام سزار نیات شوم خود را عملی می‌کند. سزار (کنراد ویت) در کنار وی با آن چهره و چشمان ترسناکش از درون تابوت به جین (لیل داگ‌اور) نگاه می‌کند که قرار است در صحنه‌ای دیگر از فیلم به دست سزار کشته شود. ترکیب طرح‌های مثلثی لباس جین با طرح مثلثی که در پس‌زمینه و پشت سر وی شکل گرفته است سخن یکی از طراحان صحنهٔ همین فیلم را یاد می‌آورد که گفته بود تصویر در سینما باید به تصویری کاملاً گرافیکی تبدیل شود و تمام عناصر یک اثر گرافیکی از تقارن و توازن گرفته تا پرسپکتیو عمق میدان را در خود جای بدهد. واقعیت این است که تصویر در فیلم‌های این جنبش به قدری در استفاده از عناصر گرافیکی اغراق می‌کنند که کلیت فیلم وجهی غیر رئالیستی به خود می‌گیرد و به سان کابوسی می‌شود که فیلمساز در صدد به تصویر کشیدن آن بوده است. در این چارچوب حتی بازیگر هم جزئی از دکور محسوب می‌شود و تمام حرکات و سکناتش در روح کلی صحنه مستحیل می‌شود.

برای پاسخ به پرسش ابتدای مطلب بیش از هر چیز باید به وجه سیاه و تاریک فیلم‌های اکسپرسیونیستی توجه کرد. به تعبیر دیگر ابزار‌های مورد استفادهٔ فیلمسازان این جنبش برای بیان رویکرد‌های تیره و تار کارکرد بهینه‌ای داشتند و چنین رویکرد‌هایی را به خوبی پوشش می‌دادند. به همین دلیل عناصر بصری این جنبش تا حد زیادی به کار فیلمسازان ژانر وحشت، علمی- تخیلی و نوآر آمد که نسبت به فیلمسازان دیگر ژانر‌های سینمایی با دید سیاه‌تری به جهان، رویداد‌ها و مخلوفات آن می‌نگریستند. شک نداشته باشید که هیچکاک در «طلسم شده» بدون استفاده از سایه‌ها و ترکیب‌بندی‌های اکسپرسیونیستی هرگز نمی‌توانست به خوبی از درون آشفته گریگوری پک پرده بردارد؛ اسکات در «بلید رانر» بدون توجه به معماری فیلم‌های اکسپرسیونیستی به خصوص «متروپولیس» فریتس لانگ هرگز نمی‌توانست فضای فوتوریستی فیلمش را تا این حد باورپذیر از کار دربیاورد. و البته برتن هم در «بتمن» بدون بازآفرینی نورپردازی‌های اکسپرسیونیستی و سیاه‌نمایی بصری فیلم‌های این جنبش مطمئناً از خلق یک گاتهام سیتی به یادماندنی با شخصیت‌هایی ماندگار بازمی‌ماند.


 

فرشته‌های گمشده در شهر

در میان فیلم‌هایی که این روزها بر پرده سینماها خودنمایی می‌کنند هیچکدام به اندازه «سه زن» و فیلمسازش حاشیه و جنجال نداشته‌اند. از ناکام ماندن حکمت برای دریافت مجوز تولید فیلم «صد سال پارلمان» و تهدید به اینکه به جای فیلمسازی سراغ سیگارفروشی می‌رود گرفته تا جرح و تعدیل «سه زن» و مشکلات پیش روی اکرانش و حتی این اواخر جمع کردن بیلبورد‌های تبلیغاتی فیلم. به این ها اضافه کنید گفت و گو‌های تند و تیز حکمت و اعتراض به تبعیض‌های موجود در چگونگی تخصیص سرمایه و امکانات سینمایی از طرف دولت و همچنین اعتراف به اینکه مجبور شده است نیکی کریمی در لوکیشن‌های شوش و گلوبندگ رها کند. شاید باید به منیژه حکمت آفرین گفت که در این بلبشوی سینمای ایران و در شرایطی نابرابر نسبت به دیگر فیلمسازان به مسیر دلخواهش رفته است و با وجود موانع بسیار بالاخره توانسته فیلمش را اکران کند. اما مطمئناً خود وی هم می‌داند که این حواشی و جنجال‌ها قرار نیست ارزشی برای «سه زن» محسوب شوند و بر معایب فیلم سرپوش بگذارند. واقعیت این است که «سه زن» تا مرز معیار‌های یک فیلم خوب پیش می‌رود اما خودخواسته گرفتار چندپارگی روایت می‌شود و در اوج ناباوری تماشاگر خود را دلسرد می‌کند. فیلم دو ویژگی مهم دارد که در همان صحنه‌های آغازین به خوبی از آنها استفاده می‌کند: یکی ماجرای گم شدن پگاه (پگاه آهنگرانی) و مادربزرگ وی (مریم بوبانی) و استیصال مینو (نیکی کریمی) در پیدا کردن آنها و گره خوردن این ماجرا با فروش و گم شدن فرش عتیقه و دیگری رویکردی کاملاً رئالیستی در استفاده از لوکیشن بافت قدیمی تهران و استفاده از جاذبه‌های بصری این کلان شهر. متأسفانه فیلم بعد از یک سوم ابتدایی خود با کنار گذاشتن این دو ویژگی به دام یک تعلیق آزاردهنده می‌افتد که از هیچ تکاپویی برخوردار نیست و صرفاً به روایت ساده سرگذشت سه شخصیت اصلی محدود می‌شود. در واقع بعد از فروکش کردن گم شدن مادر به همراه فرش قیمتی و ناامیدی نسبی از پیدا کردن پگاه در ادامه صرفاً همان موقعیت و شخصیت‌های قبلی بسط پیدا می‌کنند و هیچ عنصری محرکی جدیدی از سوی فیلمنامه نویس و یا فیلمساز به فیلم تزریق نمی‌شود.

فیمساز برای به تصویر کشیدن تضاد و تعارض میان سه زن موجود در فیلم که به نسل تعلق دارند تصمیم گرفته است آنها را از یکدیگر دور کند و مثلاً پگاه را به بیابان‌های بیرون شهر بفرستد و مینو را روانه جنوب شهر و شلوغی‌های بازار فرش کند. غافل از اینکه برای نشان دادن چنین تعارضی الزاماً نباید به ایجاد فاصله جغرافیایی دامن زد و امکان تماس میان شخصیت‌ها را به کلی قطع کرد. دوری و عدم درک متقابل حتی در میان انسان‌هایی که مجاور یکدیگر زندگی می‌کنند هم قابل تصور است و ایجاد بُعد جغرافیایی تنها عاملی ساده و فاقد پیچیدگی برای برای به تصویر کشیدن این وضعیت است. حکمت در یک سوم آغازین فیلم به خوبی از پس ارائه فضای مشوش و مغشوش میان شخصیت‌ها با یکدیگر و شخصیت‌ها با شهر برمی‌آید اما در ادامه از یک سو پگاه را بدون انگیزه قابل قبولی از شهر دور می‌کند و از سوی دیگر مادربزرگ را هم به همین سرنوشت دچار می‌کند. فیلمساز می‌توانست به جای این تمهید تا حدی گل درشت برای نمایش تعارض میان نسل‌ها خود را در همان لوکیشن شهر محدود کند و با استفاده از جاذبه‌های بدیع آن، که در فیلم‌های ایرانی کمتر نمود دارد مخاطب را مشتاق نگاه دارد و با توجه به موقعیت‌های پیش رویش ماجراهای جدیدی برای شخصیت‌ها بیافریند. چه اشکالی داشت اگر پگاه به همان دوستان و خانه اجاره‌ای‌اش پناه می‌برد و مینو مجبور می‌شد به بهانه پیدا کردن وی مدت بیشتری را در شهر و زوایای پنهان آن سر کند. دوستان زیرزمینی پگاه که در وضعیت محدود فعلی هم جذاب از کار درآمده‌اند می‌توانستند حضور بیشتری داشته باشند و با شدت و حدت بیشتری بر مضامین مورد نظر فیلمساز تأکید کنند. در آن صورت به جای اینکه فیلمساز مجبور می‌شد آن جوان بیابان نشین (بابک حمیدیان) که شباهتی به جوان‌های نسل پگاه ندارد را با یکی از جوان‌های امثال صابر ابر در آن محفل زیرزمینی جایگزین کند و علاوه بر تعارض نسل‌ها بر مضامین اجتماعی دیگری از جمله سرگشتگی و بی‌هویتی نسل پگاه صحه بگذارد.

به علاوه در وضعیت فعلی رفت و آمد میان شهر و روستا صرفاً کارکردی در حد از ریتم انداختن فیلم دارد و اندک جذابیت‌های موجود در صحنه‌ها را هم کمرنگ می‌کند. به تعبیر دیگر تنش موجود در صحنه‌ها شهر و روستا به کمک یکدیگر نمی‌آیند و هر جا شهر اوج می‌گیرد روستا و بیایان گرفتار فرود می‌شود و هر جا در روستا کمی جنجال به وجود می‌آید شهر به محاق می‌رود.

نمی‌دانم چقدر از ابهام‌های موجود در «سه زن» را به خصوص در شخصیت دختر روستایی (ستاره پسیانی) باید به حساب جرح و تعدیل‌های وارد شده بر فیلم گذاشت و چقدر را باید به خواست و میل فیلمنامه نویس و فیلمساز ربط داد. به هر حال در نسخه فعلی ابهام‌هایی وجود دارد که بی‌پاسخ می‌ماند و تماشاگر را آزار می‌دهد. به سختی می‌توان از سرگذشت دختر روستایی و ظاهراً اقدامش به سقط جنین و در نهایت تصمیم اهالی روستا به مرگ وی سردرآورد. فراموشی و بی‌زبانی مادربزرگ هم عامل مضاعفی شده است تا اقدام وی برای خروج از شهر و به همراه بردن قالیچه گنگ‌تر از آنچه هست به نظر بیاید.

با این حال فروش نسبتاً قابل قبول فیلم در کنار رقبای قدرتمندی همچون آواز گنجشک‌ها و دعوت و کنعان نشان می‌دهد که وجه رئالیستی فیلم و به تصویر کشیدن دلمشغولی‌های زنان فیلم توانسته به مذاق تماشاگران خوش بیاید و با استقبال آنها خصوصا تماشاگران همجنس شخصیت‌های فیلم مواجه شود. «دعوت» و «کنعان» به سیاق اکثر فیلم‌های ایرانی ظاهری شیک و آپارتمانی دارند و تنها «آواز گنجشک‌ها» در استفاده از عنصر شهر به مثابه شخصیت با «سه زن» برابری می‌کند؛ عنصری که هم برای «آواز گنجشک‌ها» و هم برای «سه زن» امتیاز ویژه‌ای محسوب می‌شود


 

موسیقی تصویر

در میان مکاتب و جنبش‌های سینمایی دوران صامت، هیچ کدام به اندازه‌ی سینمای امپرسیونیستی فرانسه مهجور نمانده‌اند. در منابع نوشتاری و دیداری تاریخ سینما به مکاتب و جنبش‌هایی مانند فرمالیسم، سوررئالیسم و اکسپرسیونیسم به تفصیل پرداخته شده است اما در زمینه‌ی امپرسیونیسم فرانسه تنها به ذکر توضیحات کلی بسنده شده است که اغلب ناکافی به نظر می‌رسند. در بدو امر شاید به نظر بیاید موج آوانگارد سینمای فرانسه که در دهه بیست و در واقع از ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۹ جریان داشته است اهمیت و اعتبار چندانی در مطالعات تاریخی ندارد و به همین دلیل خواسته یا ناخواسته مورد غفلت مورخان و محققان سینمایی واقع شده است. اما واقعیت این است این جنبش به دلیل در دسترس نبودن منابع مطالعاتی قابل توجه، قافیه را به رقبا واگذار کرده است و اتفاقاً به لحاظ ارزش‌های بصری و مضمونی و تأثیر بر سینمای سال‌های بعد از خود، کم از آن‌ها ندارد. این نکته را جاناتان رزنبام هم در مقاله‌ای که نوزدهم ژوئن امسال (۲۰۰۸) در سایت موزه تصویر متحرک نیویورک منتشر کرد مورد توجه قرار داد. وی در مقاله‌ی خود مارسل لربیه را یکی از سرآمدان امپرسیونیسم فرانسه دانست و با لحنی کنایی از ناشناخته ماندن وی به «سندرم غفلت از لربیه» تعبیر کرد. رزنبام در مقاله‌ی خود به در دسترس نبودن و دیده نشدن این فیلم‌ها پرداخت و اقرار کرد که خودش هم برای تماشای فیلم‌های مهم این جنبش با مشکل مواجه بوده است.

سندرم غفلت نه‌تنها در مورد لربیه صادق است بلکه در مورد دیگر همفکران وی از آبل گانس و ژان اپستین گرفته تا ژرمن دولاک و لوئی دلوک مصداق دارد. البته سینمای امپرسیونیستی فرانسه در دوران خودش هم سینمایی نخبه‌گرا بود و هرگز در عرصه‌ی عمومی با اقبال قابل توجهی روبه‌رو نشد و شاید به همین دلیل مورد غفلت سینمادوستان قرار گرفت و روز‌به‌روز کم‌رنگ‌تر از پیش شد. و البته شاید به همین دلیل برخی از صاحب‌نظران سینمایی مانند دادلی اندروز و ریچارد آبل از ذکر عنوان «جنبش» برای این نوع سینما صرف‌نظر کرده‌اند چرا که به نظر آن‌ها فیلم‌های امپرسیونیستی هرگز نتوانستند موج جدیدی در فرانسه به وجود بیاورند و غالباً با سرمایه‌ی شخصی تولید می‌شدند و به نمایش‌های خصوصی محدود می‌ماندند. در مقابل مورخ و منتقدی مانند دیوید بوردول بر ارزش‌های سبک‌شناسانه و خلاقیت‌های موجود در فیلم‌های امپرسیونیستی تأکید کرده است و ابداعات بصری و ذهنی سینمای سال‌های بعد را تا حد زیادی وامدار این فیلم‌ها می‌داند. بوردول در کتاب خود با نام سینمای امپرسیونیستی فرانسه (انتشارات آرنو. نیویورک. ۱۹۸۰) مدل‌های سبک‌شناسانه فیلم‌های امپرسیونیستی را بر اساس چهار عنصر کار با دوربین، میزانسن، تمهیدات بصری و الگوهای تدوین شرح و بسط می‌دهد و ماهیت تجربه‌گرای این فیلم‌ها را تحسین می‌کند. ظاهراً معیارهای بوردول و اندروز در به کار بردن عنوان جنبش با یکدیگر متفاوت است اما این اختلاف رأی چیزی از ارزش‌های سینمایی فیلم‌های امپرسیونیستی کم نمی‌کند.

این ارزش‌ها فارغ از تقسیم‌بندی بوردول با دو ترکیب نگرش سوبژکتیو و نگرش فتوژنی قابل بررسی هستند. نگرش اول به ذهنی‌گرایی مفرط فیلم‌های امپرسیونیستی اشاره دارد که متأثر از آن سعی می‌شود همواره ذهنیت، افکار و اندیشه‌های درونی شخصیت‌ها با کمک ابزار‌های سینمای به تصویر کشیده شود. امپرسیونیست‌ها به سینما همچون موسیقی و نقاشی می‌نگریستند و قصد داشتند با کمک ابزار‌های در اختیار خود احساسات ذهنی فیلمساز و شخصیت داستانی را به نمایش بگذارند. در فیلم «الدورادو/ ۱۹۲۱» مارسل لربیه مثال خوبی برای این نگرش وجود دارد: قهرمان زن داستان در یک کلوپ شلوغ به رقص مشغول است و اغتشاش ذهنی و نگرانی وی بابت پسر مریضش با استفاده از فوکوس محو (Blurred Focus) شکلی نمایشی به خود می‌گیرد. یا در فیلم «قلب وفادار/ ۱۹۲۳» ژاک فدر تصویر قهرمان زن داستان که به بیرون پنجره نگاه می‌کند با تصاویر زباله‌های موجود در بارانداز سوپرایمپوز (برهم‌نمایی) می‌شود تا از این طریق توجه مخاطب به حس دلمردگی و افسردگی وی در نقش یک خدمتکار جلب شود. در مقابل، نگرش فتوژنی به محصولی تصویری اشاره دارد که از ترکیب توانایی فیلمساز، ابزار مکانیکی و آنچه در برابر دوربین قرار دارد شکل می‌گیرد (با فتوژنیک به معنای خوش‌عکس اشتباه نشود). به عبارت دیگر فتوژنی کیفیتی است که تصویر سینمایی را از واقعیت جاری در برابر دوربین جدا می‌کند و متأثر از تکنیک‌های فیلمبرداری و اندیشه‌ی فیلمساز شکل جدیدی به آن می‌بخشد. این شکل جدید که می‌تواند در زوایای دوربین‌های انگل (سرپایین) و لو انگل (سربالا)، حرکت دوربین‌های شگفت‌انگیز و حتی نوع طراحی صحنه نمود پیدا کند. به عنوان مثال لربیه در فیلم «پول» که مشهورترین فیلم وی هم محسوب می‌شود برای به تصویر کشیدن اغتشاش و آشفتگی موجود در ساختمان بورس پاریس دوربین را به‌وسیله‌ی یک سیم نقاله از بالای گنبد ساختمان به سمت جمعیت روانه می‌کند تا نوعی کیفیت فتوژنی منحصر به فرد را به وجود بیاورد.

اما چرا از میان تصاویر مربوط به امپرسیونیسم فرانسه روی این عکس به خصوص دست گذاشته‌ام. در مطلب مربوط به مکتب مونتاژ شوروی (عکس نوشت ۷) به تجربه‌ی لف کوله شف و ایوان موژوخین اشاره کردم که با کمک یک بشقاب سوپ، یک نوزاد و یک جسد بر اهمیت تدوین در فیلم‌های سینمایی تأکید می‌شد. ایوان موژوخین به عنوان یکی از بازیگران اسم و رسم‌دار شوروی در سال ۱۹۱۹ بعد از ملی شدن صنعت سینما کشورش را ترک کرد و به همراه تهیه کننده روسی یرمولیف مقیم فرانسه شد. یرمولیف و گروهش در دهه‌ی ۱۹۲۰ به مشارکت در تولید‌های فیلم‌های فرانسوی مشغول شدند و در واقع نقش یکی از حامیان مالی و هنری قدرتمند امپرسیونیسم فرانسه و حلقه‌ی رابط فرمالیسم و امپرسیونیسم را بر عهده گرفتند. عکس فوق نمایی از چهره ایوان موژوخین در فیلم «موحوم ماتیاس پاسکال / ۱۹۲۵» به کارگردانی مارسل لربیه را به تصویر می‌کشد که از فیلم‌های کمتر شناخته شده امپرسیونیسم فرانسه محسوب می‌شود. موژوخین در این فیلم که از داستانی به قلم لوئیجی پیراندلو اقتباس شده ایفاگر نقش مردی است که تصور می‌کند مرده است و به همین دلیل زندگی‌اش به یک کابوس ذهنی تبدیل می‌شود (مضمون آشنای فیلم‌های امپرسیونیستی). البته ایووان موژوخین به عنوان کسی که نامش با مکتب مونتاژ شوروی گره خورده است در فرانسه نام خود را به ایوان موسژوکین تغییر داد و رفته‌رفته به هنرپیشه مشهورتری در سینمای آن سال‌های اروپا تبدیل شد.

ناگفته نماند فیلمسازان امپرسیونیستی فرانسه نقش به‌سزایی در رواج مجلات تخصصی سینما و گسترش نقد فیلم داشتند. لوئی دلوک به عنوان یکی از فیلمسازان شاخص سینمای امپرسیونیستی در همان سال‌ها نقد فیلم می‌نوشت و در ژورنال‌هایی که به صورت مستمر منتشر می‌شدند نوشته‌های خود را به چاپ می‌رساند و به همین دلیل وی را اولین منتقد فیلم به تعبیر امروزی‌اش نامیده‌اند. به علاوه دلوک و همفکرانش پایه‌گذار کلوپ‌های سینمایی در فرانسه بودند که در قالب سینماتک‌های متعدد به محافلی برای سینمادوستان تبدیل شدند؛ محافلی که در سال‌های آینده فیلمسازان شاخص موج نو و امثال ژان لوک گدار و فرانسوا تروفو از آن‌ها سربرآوردند.