۶) روز – خارجی – قبرستان
قبرستانی بزرگ، که دورا دورش با اتاقهای مقبرهی خانوادگی، با در و پنجرههای متفاوت و یا میلههای زنگ زده؛ محصور شده است. در میان محوطه چند تک درخت کهنسال به چشم میخورد. سطح قبرستان به علّت برآمدگی و فرورفتگی قبرها دارای فراز و نشیب است.
از درب ورودی قبرستان که دارای میلههای بزرگ زنگ زده است، سه مرد میانسال با اندازههای متفاوت وارد میشوند.
مرد سمت چپی مشغول صحبت کردن با مرد وسطی است، سبیل بلندی دارد و کت و شلوار سبز پستهای به تن دارد. میگوید:
– بله ملاحظه میکنید قربان… اصلاً با این همه مدارک نیازی هم نبود ولی با این حساب دیگه همه چی کامله…
مرد وسطی با کت و شلوار خاکستری و محاسن کوتاه، پرونده ای آبی رنگ به دست دارد و فقط به جلو مینگرد. بر سر قبری متوقف میشوند.
مرد وسطی مینشیند و پرونده را میگشاید و به سنگ قبر مینگرد.
روی سنگ سفید قبر حک شده است: هوالباقی – جمیله جابریان – فرزند حسن – متولد ۱۳۲۱- متوفی ۱۳۸۱.
مرد سمت چپی که حالا ساکت است با تعجب به سنگ قبر مینگرد. خون به صورتش میدود. به قسمت (متوفی ۱۳۸۱) خیره شده است. اطراف عدد یک، مقداری فرو رفتگی دیده میشود، ولی عدد یک مشخص است.
مرد وسطی در حالیکه داخل پرونده را نگاه میکند برمیخیزد و میگوید:
– مرد حسابی، این بنده خدا که راست میگفت؛ شما این ادعا رو از کجا درآوردی؟
مرد سمت راستی با کاپشن تیره ای به تن و ته ریشی هم به صورت، که تا بحال ساکت بود، میگوید:
– خدا پدرت را بیامرزه جناب … من نمیدونم آدم سال فوت مادرش یادش میره، خوبه حالا دو سه سال بیشتر نمیگذره ها…. (رو به مرد سمت چپی) بیا بریم برادر من، بیا قباحت داره.
مرد وسطی پرونده را میبندد و میگوید:
– حالا باید معلوم بشه این سند و وصیت نامه چرا تواین تاریخ ثبت شدند. و به راه میافتد.
مرد سمت چپی با سبیلش ور میرود و در حالی که خشمگین است به دور و اطراف قبرستان چشم میدواند. سرش را پایین میاندازد و به دنبال دو مرد دیگر روانه میشوند.
در گوشه قبرستان پسر جوانی از پشت درخت کاج قدیمی، سرک میکشد و رفتن این سه مرد را نظاره میکند.
۵) شب – خارجی – قبرستان
همه جا تاریک است. بر سر چند قبر در نقاط مختلف، فانوسهایی سوسو میزند. تنها اتاق کنار در ورودی روشن است و صدای خفیف رادیو که راه شب پخش میکند، از آن شنیده میشود.
از همان درخت کاج قدیمی در گوشه قبرستان همان پسر جوان، پایین میپرد. چراغ قوهای در دست دارد. و آرام آرام از میان قبرها حرکت میکند.
بر سر سنگ قبری میایستد و نور چراغ قوه را روی سنگ میاندازد. همان سنگ قبرِ جمیله جابریان است. چراغ قوه را روی سنگ قبر و درست در کنار عبارت – متوفی ۱۳۸۲ – می گذارد.
یک تیشه قلمی و چکش از جیب کاپشناش درمیآورد و مشغول کار میشود. با دست چپ تیشه را نگاه میدارد و با دست راست، ضربات آرامی با چکش وارد میآورد دستانش مانع از دیدن است. با کنار رفتن دستها میبینیم که دندانه عدد ? برداشته شده است.
صدای قِژِ باز و بسته شدن در میآید. پسرک برمیگردد و به پشت سرش نگاه میکند. مرد مسنی با یک فانوس از اتاق روشن کنار در ورودی خارج میشود.
پسرک چراغ قوه را خاموش میکند. یک مشت خاک برمیدارد و روی قسمت (متوفی ۱۳۸۱) می ریزد و نیم خیز به سمت درخت کاج میرود.
۴) شب – داخلی- اتاق خواب
رختخوابی در وسط اتاق گسترده است و پسر جوان در آن به خواب رفته است. نور کمرنگ مهتاب از پنجرهی اتاق، صورت خیس از عرق پسرک را روشن کرده است.
پسرک چهره در هم میکشد و سرش را به طرفین میگرداند و ناگهان چشم میگشاید. در حالیکه با چشمان از حدقه بیرون زده به سقف خیره شده و با صدای بلند نفس میکشد.
سریع برمیخیزد، آهسته از کنار بستر مردی میانسال که در سمت چپ رختخواب او، خوابیده است میگذرد. به طرف رخت آویز کنار در اتاق میرود و نگاهی به مرد میانسال که خوابیده است میکند. مرد در خواب به پهلوی راست میغلتد. پسرک لحظهای مکث میکند و سپس دست در جیب کتِ آویزان، میکند. دسته کلیدی را در میآورد و همینطور که به مرد مینگرد، از اتاق خارج میشود.
۳) روز – داخلی – بانک
پسر در صف باجهی صندوق بانک ایستاده و منتظر است. دفترچه پس انداز به دست دارد. از پشت باجه سرک میکشد. دست در جیب پیراهن میکند و چک پول پنجاه هزار تومانی را درمیآورد، لحظه ای به آن نگاه میکند و لبخند میزند و دوباره آن را در جیبش میگذارد.
یک نفر مانده تا نوبتِ پسر شود. او بی صبرانه منتظر است. پیرزنی که در اول صفِ زنانه است چک پول صد هزار تومانی را به طرف پسر دراز میکند و میگوید:
– خدا خیرت بده پسرم، یه زحمت بکش، پشت اینو برام بنویس.
پسر نگاهی به صورت پر چین و چروک پیرزن میاندازد و چک پول را از دستش میگیرد.
پیرزن شناسنامهاش را هم جلوی پسر روی باجه میگذارد. پسر خودکار متصل به باجه را برمیدارد و لای شناسنامه را باز میکند.
چشمانش گرد میشود و به صفحه اول خیره میشود.
نگاهی به پیرزن میاندازد و به سرعت به طرف در خروجی بانک میدود.
تمامی افراد در داخل صف و پیرزن با تعجب به دویدن پسر و خروج او از بانک مینگرد. دو نفر از وسط بانک پسر را تعقیب میکنند.
شناسنامه باز روی باجه است. در صفحه اول نوشته شده: جمیله رضا قلی بیگی، نام پدر: حسن، تاریخ تولد: ۱۳۲۱.
کارمند صندوقدار از صندلی خود برمیخیزد و میپرسد:
– چیزی ازتون دزدید حاج خانم؟!
پیرزن به چک پول صد هزار تومانیاش، که در کنار شناسنامه است مینگرد.
۲) صبح زود – خارجی – قبرستان
پسر به همراه مرد چاق سبیلو با کت و شلوار سبز پسته ای وارد قبرستان میشوند.
بر سر قبر جمیله جابریان میایستند. پسر مینشیند و با تیشه و چکش دست به کار میشود.
مرد چاق در حالیکه سیگار را از گوشه لبش برمیدارد و دود از دهانش بیرون میدهد، اطراف را زیر نظر دارد.
پسر با تیشه مشغول ور رفتن با عدد یک در عبارت – متوفی ۱۳۸۱ – است.
دستانش مانع از این است که عدد دیده شود. پس از مدتی که دستانش کنار میرود.
عدد یک به ? تبدیل شده است.
پسر برمیخیزد و به مرد نگاه میکند. مرد دست در جیب داخل کتش میکند و چک پول پنجاه هزار تومانی درمیآورد و به دست پسر میدهد.
پسر با عجله از قبرستان خارج میشود. مرد بر سر قبر مینشیند و فاتحه میخواند.
۱) روز – داخلی – مغازه سنگ قبر نویسی
پسر مشغول خط کشی روی سنگ مرمر سیاه رنگی است. دور تا دور مغازه انواع سنگ به دیوار تکیه داده شده است. برخی نوشته، و برخی نانوشته و سفید است.
کنار دست پسر چند تیشه، چکش و دستگاه سنگ تراش دیده میشود. صدای جر و بحث بلندی از انتهای مغازه شنیده میشود:
– برو آقا، برو خوش اومدی… خجالت هم خوب چیزیه، برو آقا. صدای مرد میانسال است که مرد چاق سبیلو با کت و شلوار پستهای را به بیرون هدایت میکند. مرد چاق در حال خروج با عصبانیت لحظهای می ایستد و به پسر نگاهی میکند. پسر هم او را نگاه میکند.
لحظهای نگاهشان به یکدیگر تلاقی میکند. مرد چاق سرش را پایین میاندازد و پس از لحظهای مکث، خارج میشود.
پسر جوان، تا آخرین لحظه مرد چاق را با نگاه دنبال میکند.