مهمترین چیزی که هنگام نوشتن به آن نیازمندم سکوت است. اما در یک خانه ۴۵ متری با دو بچهای که کارشان فقط آتش سوزاندن است کمتر میشود خلوتی ساکت پیدا کرد. هیچگاه نتوانستهام کسانی را که هنگام نوشتن موسیقی میگذراند درک کنم. تصور کنید شما قرار است بنویسید و آن طرف اتاق کسی دارد برای خودش داد و بیدادا میکند. چندان کافهها را برای نوشتن پیشنهاد نمیکنم به ویژه آنهایی که پاتوق نویسندههاست. آنجا پر از نویسندههای فضول و آویزانی است که جوهر قلم بیشترشان خشکیده و جز سرک کشیدن به لپتاب تو کار دیگری ندارند. ادامه…
نویسندهٔ پارهوقت
من هیچوقت یک نویسندهٔ تماموقت نبودهام اما هرگز به حال آنان هم غبطه نخوردهام. تعداد صفحاتی که آنها در روز مینویسند لزوماً بیشتر از من نیست. وقتی تمام وقتت برای نوشتن در اختیار خودت باشد معمولاً آن را به بدترین شکل ممکن هدر میدهی. بله، سخت است که وقتی عصرها خسته از سر کار برمیگردی به جای چرت زدن یا رفتن به خرید یا بازی با بچهها تازه پشت میز تحریرت بنشینی و بخواهی بنویسی. با این همه، به نظر من کار کردن به شما این امکان را میدهد که وقتتان را درست مدیریت کنید و از زمانهای مردهای که نویسندههای تماموقت معمولاً آن را به بطالت میگذرانند برای نوشتن استفاده کنید. ادامه…
پادشاه لکنتی
آدم عیبهای کوچک و بزرگ کم ندارد. بعضی از این عیبها به مرور برطرف میشوند و بعضی دیگر نه. این عیبها گاه شخصی و درونیاند و تا آخر عمر هم که با آدم بمانند مشکلی ایجاد نمیکنند، اما آنها که بیرونیاند اگر برطرف نشوند تبدیل میشوند به معضل. همراه آدم بزرگ میشوند و هر چه آدم بزرگتر میشود برطرف کردنشان دشوارتر است. آدم از آنها میگریزد و تمام تلاش خود را به کار میبندد تا در موقعیتی که این عیبها رخ مینمایند قرار نگیرد.
«سخنرانی پادشاه» دربارهٔ یکی از این عیبهاست: لکنت زبان.
سخنرانی پادشاه یک فیلم اسکاری تمامعیار است و به همین خاطر مزیت کم ندارد. از فیلمنامهٔ قوی و اجرای دقیق و پرجزئیات آن گرفته تا بازیهای محشر «کالین فرث» و «جفری راش» و بازیهای درست و بقاعدهٔ «هلنا بوهم کارتر» که بعد از مدتها یک نقش آدمیزادی بازی کرد و «جنیفر اِهلی» با حضوری کوتاه و دوست داشتنی و «گای پیرس» همیشه نفرتانگیز. اما جالبتر از همه برای من اصولگرایی و دیسیپلینی است که لیونل در مقام گفتاردرمانگر برای خود قائل است و ذرهای از اصولش کوتاه نمیآید. ادامه…
تمیز کردن
دوست دارم سرم را تا آنجا که ممکن است خلوت کنم. این کار را معمولاً با تمیز کردن به معنای واقعی آن انجام میدهم. ایدههای مورد علاقهٔ من هنگام تا کردن لباسها و جمع کردن آشغالها شکل میگیرد. ملالآور است؟ بله. من ممکن است تنها نویسندهای در جهان باشم که موسیقی یا گردش در موزه برای او الهام بخش نیست. البته من گاه آنها را برای زندگی بسیار الهامبخش مییابم… اما نه به خاطر تأثیرات احتمالی آنها بر نوشتههایم. رفتن به یک نمایش صرفاً برای اینکه الهام بگیرم مرا مضطرب میکند. به جایش فکر میکنم که باید بنویسم. تا به حال حتی یک بار هم نشده که وقتی دارم کف اتاق را میشویم فکر کنم که باید از وقتم استفادهٔ بهتری میکردم. ادامه…
سفر
سفر. هر جورش که باشد. چه به سرزمینی که پیدا کردنش در نقشه سخت است یا به فروشگاه زنجیرهای در منطقهتان که تا کنون پایتان را آنجا نگذاشتهاید. از شر ذهنتان خلاص شوید. ذهن شما به خوبی میتواند شما را متقاعد کند که از این شاخه به آن شاخه پریدنهای درونیتان فوقالعاده مهم است؛ معمولاً اینطور نیست. سفر به یادتان میآورد که ۶ میلیارد نفر در زمین زندگی میکنند و بیشتر آنها به شیوهای که شما نمیتوانید بشناسید روزگار میگذرانند. جزئیات و اختلافات مختصر و دلمشغولیهای شخصی شما برای آنها قابل درک نیست. پس در صف فرودگاه بایستید، بی دغدغهٔ زمان آمادهٔ رفتن به مکانی نامعلوم شوید. خود را در ازدحام آدمها قرار دهید و به جریان زمان بسپارید. از میان مقصدهای تابلوی فرودگاه یکی را انتخاب و نقشهٔ خود را عملی کنید. به یاد داشته باشید که جهان چقدر بزرگ و آکنده از مشکلات است. ادامه…
بیخوابی
بعید میدانم بسیاری از مردم چندان نگاه مثبتی به بیخوابی داشته باشند. اما من، به عنوان کسی که به این مسئله مبتلاست، معمولاً هر روز تا ۵ و ۶ صبح بیدار میمانم. من دریافتهام که قدرت تخیل من در نیمههای شب بسیار بالاست انگار که ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه من با هم بسیار هماهنگاند. علاوه بر این که در نیمه شب انسان از شر تلفن همراه و ایمیل و دیگر مصیبتهای جهان واقعی نیز در امان است. بنابر این توصیه میکنم که حوالی ساعت ۱۰ و ۱۱ شب کمی قهوه دم کنید، در جایتان مستقر شوید، و بگذارید ذهنتان بیمحابا هر جور که میخواهد بر صفحه سوار شود. و نگذارید هیچ چیزی حواستان را پرت کند و موجب عقبنشینی شما به زمین شود. ادامه…
ساحل شیکاگو
هر وقت احساس کنم در داستانی که دارم مینویسم راهم را گم کردهام مشخصاً به کتاب «ساحل شیکاگو»ی استوارت دایبک مراجعه میکنم. من میتوانم تقریباً هر جایی از این کتاب را که بخواهم باز کنم و پاراگرافهایی از آن را بخوانم و دوباره به یادم بیاید که چرا میخواهم داستان کوتاه بنویسم. زیباییهای سادهای در داستاننویسی وجود دارد مثل روشنی و صداقتی که در سطر سطر آن جاری است. مطمئنم که همهٔ نویسندهها کتابی نظیر این دارند، کتابی که آنقدر به آن رجوع کردهاند که نیمی از صفحات آن از بین رفته است. «ساحل شیکاگو» برای من این چنین است. ادامه…
کسانی که چارهای جز ویران بودن ندارند
اشاره: فیلمنوشت یادداشتهای کوتاه نویسندگان فیروزه است دربارهٔ فیلمها. این یادداشتها لزوماً نقد فیلم نیست بلکه بیشتر بیان نکاتی است مبتنی بر دریافتها، تجربهها و رابطههای شخصی. چیزهایی مثل دلایل دوست داشتن یا اهمیت یک فیلم، بیان نکاتی به بهانهٔ فیلم و چیزهای دیگری از این دست. قرار ما بر این است که این نوشتهها از ۳۰۰ کلمه بیشتر نشود.
—
نه اینکه بخواهم جسارت کنم و اندک فیلمهای ساختار شکن سینمای ایران را که هنوز تعدادشان به انگشتان یک دست هم نرسیده زیر سؤال ببرم که در روزگار سیطرهٔ «اخراجیها» حضور «شهرام مکری» و «بهرام توکلی» غنیمتی است نه چنان کمبها! اما فکر میکنم گاهی وقتها میشود بعضی فیلمها را سادهتر روایت کرد. سادهانگارانهتر اگر بخواهم بگویم گاهی قصه بهتنهایی آنقدر کشش دارد که بشود با آن یک فیلم خوب را تا انتها پیش برد. بازیهای ساختاری بیشتر برای زمانی است که داستان نقصی دارد یا تکراری است و صد بار تعریف شده است آن وقت کارگردان میخواهد خلاقیتی به خرج دهد و قصهٔ آشنای نخنما را به گونهای دیگر تعریف کند…! برای همین فکر میکنم فیلم ارجمند و درخشان «پرسه در مه»، به رغم داستان محشر و پرداخت دقیق و درستی که دارد، قدری زیادی پیچیده است و ذهن مخاطب را بیش از اندازه درگیر میکند آنقدر که نمیتواند قصهٔ فیلم را درست بفهمد. ادامه…
تخیل در خلأ
هیچ چیز مثل خیال پردازی درخلأ نمیتواند الهام بخش من باشد. من معمولاً جاهایی از خانه را که مثل گنجه یا تابوت هستند برای نوشتن انتخاب میکنم. جایی بدون پنجره، بدون عکس و بدون هیچ خرت و پرت دیگری. من هیچوقت هیچ نوع موسیقیای نمیگذارم، هیچ تابلوی الهامی ندارم، اینترنت قطع و چراغها همیشه خاموش است. جهان بیرون نمیتواند چندان برایم وسوسه انگیز باشد. اگر برای دویدن بیرون بروم اضطرابی ناگهانی جسمم را فراخواهد گرفت، اگر به موسیقی مورد علاقهام گوش دهم نمیتوانم آثارش را از سرم پاک کنم، اگر فیلم مهمی ببینم تصویرهایش مرا اغوا خواند کرد. وقتی مشغول پروژهای هستم باید آن را در کمال آرامش و قرار به انجام برسانم. خوشبختانه پروژههای من همیشه مستلزم جستوجوهای اندک و کار فکری و تخیل بسیار است. (شاید تفحص ذهنی در بهترین شرایط). اگر شما از بچهها بخواهید که نقاشی کنند گلهای آفتابگردان ونگوک را جلوی آنها نمیگذارید، آنها نیازی به اریک ساتیه* نخواهند داشت، نیازی به دویدن نخواهند داشت، نیازی به روزگفتارهای ریلکه ندارند، آنها نیازی به نیازی به گرم کردن (آمادگی) نخواهند داشت. آنچه مرا عاشق نوشتن کرده این است که ما همهٔ ملزومات نوشتن را در خودمان داریم و به هیچ چیز بیرونی دیگری احتیاج نداریم. ادامه…
شتابان در پیِ اتفاقی متفاوت
دربارهٔ شعر «مریم جعفری آذرمانی» به مناسبت انتشار مجموعه «۶۸ ثانیه به اجرای این اپرا مانده است»
برای شاعر و منتقد ارجمند
حمیدرضا شکارسری
نور از جان شب چه میخواهد؟ که قدم در قدم حضورش را
به رخ شب کشیده است به زور، تا منظم کند عبورش را
وقتی از اضطراب میگذری روی پلها کمی توقف کن
به تماشای ارتفاع بایست، خودکشی باز کرده تورش را
در تمدن نمیشود خوابید بوق ماشین، صدای انسان است
که به بیداریاش طلسم شده، تا نبیند دو چشم کورش را
واقعیت چه کرده با حسش؟ که به شعری نمیرسد هرگز
شاعر شهر ساختار زده، منطقش میکشد شعورش را
ادامه…