فیروزه

 
 

پدر

۱. داخلی / روز / هال یک منزل مسکونی

از پشت، مردی را می‌بینیم که روی یک صندلی نشسته است. در پس زمینه، آشپزخانه دیده می‌شود که چند نفر درون آن هستند. با چرخش دوربین صورت مرد را می‌بینیم. چهل ساله با صورت لاغر و ریش‌های جوگندمی. بی‌حرکت نشسته و به روبه رو نگاه می‌کند که چیزی جز دیوار نیست. با باز شدن لنز دوربین، محیط اطراف بیش‌تر دیده می‌شود. او روی یک مبل تک نفره نشسته است. عصایی سفید و یک عینک دودی روی میز کوتاه جلوی اوست. کتش روی دسته مبل است. مرد دست می‌برد درون کت و کیف پول را بیرون می‌آورد. از توی کیف، بدون این که به پول‌ها نگاه کند و فقط لمس دست، چند اسکناس جدا می‌کند و بیرون می‌آورد و دوباره کیف را توی کتش می‌گذارد. مرد صدا می‌زند:

– راحله!

دختری ?? ساله از آشپزخانه به طرف مرد می‌آید ما کم‌کم با واضح شدن تصویر، او را می‌بینیم. مرد پول را به او می‌دهد:

– بیا دخترم.

دختر: خیلی ممنون بابایی. صورت تون رو بشورین بیایید نهار بخوریم.

مرد بدون نگاه کردن فقط سر تکان می‌دهد:

– باشه.

دختر دوباره به طرف آشپزخانه می‌رود.

۲. داخلی / همان زمان / آشپزخانه

روی میز نهار خوری نوزادی خوابیده است و پستانک به دهان دست و پاهای کوچکش را تکان می‌دهد. دور میز یک پیرزن شصت ساله یک زن چهل ساله و یک پسر ?? ساله جمع شده‌اند و به نوزاد نگاه می‌کنند. در زمینه، دختر را می‌بینیم که از هال وارد آشپزخانه می‌شود و رفته رفته تصویرش نمایان‌تر می‌شود تا این که جلو می‌آید و به این‌ها ملحق می‌شود. بحث ادامه دارد:

پیرزن: دستاش به بابا بزرگش رفته. ببین چه قدر استخونی و درشته.

زن(رو به پیرزن): دماغش به شما رفته. (همه به پیرزن نگاه می‌کنند و می‌خندند)

دختر: لباش به عمو محسن رفته.

زن: نه بابا کجاش مثل عموته. حالا ابروهاشو بگی یه چیزی.

پسر: چشم‌هاش به کی رفته؟

دختر: اووووم. به خاله مرضیه.

زن: نچ. چشم‌های اون که گرده. شکل اون نیست.

پیرزن: راست می‌گه به مرضی که اصلاً نرفته. خداکنه اخلاقش به اون نره.

پسر به نوزاد خیره شده سر ذوق می‌آید و با صدای بلند می‌گوید:

– فهمیدم فهمیدم چشماش به کی رفته اگه گفتی راحله؟

همه به پسر نگاه می‌کنند. پسر شاد از این که همه به او نگاه می‌کنند ادامه می‌دهد:

– چشماش به بابا رفته. عین چشم‌های باباس مگه نه؟

وحشت‌و ترس در صورت همه می‌دود.

اقتباسی از داستان ” پدر ” نوشته ” ریموند کارور “


 

سرنوشت

۱. خارجی / روز / مقابل یک مسجد محلی

جمعیت سیاه پوش از مسجد بیرون می آیند و جنازه روی دوششان را توی آمبولانس می گذارند. آمبولانس به سرعت حرکت می‌کند و ماشین های اطراف به دنبال آن حرکت می کنند.

۲ . خارجی / روز / پلیس راه. خروجی شهر

راننده آمبولانس که یک جوان سرحال است، تند می راند. ماشین های دنباله رو که ملاحظه گل های چسبیده به ماشین و قاب عکس ها را دارند، عقب می افتند.

۳ . خارجی / روز / جاده

راننده آمبولانس که راه هر روزه را می رود، بی خیال و بی توجه به اطراف، به نوار گوش می دهد و سبقت می گیرد. ناگهان می بیند که یک نفر وسط جاده پرچم قرمز تکان می دهد. راننده برای این که به او نزند، به خط مقابل می رود و به سرعت از کنار او می گذرد. در یک آن، کامیونی را می بیند که به سرعت به طرف او می آید، ناخودآگاه به حاشیه می راند و پس از برخورد با تپه ای، واژگون می شود و چندین بار دور خودش می چرخد.

۴ . خارجی / روز / آمبولانس واژگون در حاشیه جاده

راننده پشت فرمان، میان آهن پاره ها گیرکرده و بی حرکت است. گردنش شکسته و سرش به طرز محسوسی از ستون فقرات جدا افتاده است. تابوت گوشه ای افتاده و واژگون شده است. در نمایی نزدیک از تابوت می بینیم که تکان می خورد و دستی آرام از آن بیرون می آید.