فیروزه

 
 

زنان و جنگ به روایت سینما

پرونده جنگ«جنگ همیشه فعالیتی مردانه بوده است. مردان در همه‌جا نیروهای رزمنده‌ی ارتش‌ها را تشکیل داده‌اند و فرمانده و ژنرال بوده‌اند. ارزش‌های جنگجویانه، که بر ماجراجویی، تهور و روح یگانگی جمعی (احساس یگانگی با افرادی غیر از خانواده در تعقیب هدف‌های مشترک) تاکید می‌ورزند همواره بیشتر به مردان مربوط بوده است تا به زنان.»
کتاب جامعه شناسی- آنتونی گیدنز

اگر چنین پیش فرضی را در مورد جنگ بپذیریم نقش زنان را در پشت جبهه‌ها تعریف کرده‌ایم. چه در شکل اسطوره‌ای آن که اصولاً جنگ‌ها با فتنه‌انگیزی زنان و یا به خاطر آن‌ها به‌پا می‌شود و یا در شکل اخلاق نوین آن (در مقابل اخلاق ویکتوریایی حاکم بر جوامع غربی تا قبل از وقوع جنگ جهانی اول) که به هر حال به عنوان یک انسان مستقل در جامعه شناخته شده است ولی باز هم به خاطر مناسبات مردسالارانه اجتماع به نبردهای اصلی وارد نشد. صد البته که صحبت ما در این موارد کلی‌گویی است و از باب غلبه چنین گفته می‌شود و کلیت ندارد. در طول تاریخ زنان بسیاری بودند که خود را وارد معرکه جنگ کردند و حتی عنان ستیزه‌جویی را به دست داشتند. از ملکه الیزابت انگلستان گرفته که در هنگام شروع جنگ تریاک با چینیان نامه‌اش را این گونه آغاز کرد: به نام مقدس منافع انگلستان که همان پول است…» تا زنان روسی که در جنگ کروس با تانک‌های تی ۳۶ جلوی پیشروی یگان‌های اس‌اس پانزر و تانک‌های تایگر آلمانی را گرفتند. اما این موارد جلوی غلبه حکومت مردان را بر ساز و کار جنگ نمی‌گیرد.

پرداخت‌های سینمایی این مقوله نیز به اندازه شکل‌های مختلف این رابطه متفاوت است. از نگاه‌های اسطوره‌ای برگرفته از کهن الگوها تا نگاه‌های فمینیستی و زن‌سالارانه. از فیلم‌هایی که زنان را در حد یک شیطان با دو شاخ و یک دم پیکان مانند نشان می‌دهد تا زنانی که قربانی شرارت مردان شده‌اند. از فیلم‌هایی که شخصیت یک زن را آن‌قدر بزرگ می‌کند که بازیگر نقش آن را القاب بزرگی همچون مادر روم می‌دهند. (این لقب به آنا مانیانی به خاطر بازی درخشانش در فیلم رم شهر بی‌دفاع داده شد.) تا فیلم‌هایی که زنان را موجوداتی ضعیف نشان می‌دهند که بدون هیچ دخالتی در کار جنگ فقط تاوان جنگ طلبی‌های مردان‌شان را می‌دهند. مانند فیلم دو خواهر ساخته مارگارتا فون تره تو. و چه بسیار می‌توان نام برد از فیلم‌هایی که زنان به عنوان همسری که تا آخرین لحظه پشتیبان شوهرش است نشان می‌دهند و یا مادرانی که در غم از دست دادن فرزندان‌شان از خود ضعف نشان نمی‌دهند و همچنان در پشت جبهه فعال هستند.

اساساً این‌گونه پرداخت‌های متفاوت را می‌توانیم در سطح گسترده‌ی آن بعد از جنگ جهانی دوم شاهد باشیم و اوج آن را می‌توانیم در فیلم‌های جنجالی دهه هفتاد امریکا قلمداد کنیم. این‌گونه باز شناسی‌های سینمایی که قطعاً منحصر در زنان هم نمی‌شد ناشی از شوک بزرگ جنگ جهانی بود که تقریباً تمام امیدها را برای داشتن دنیایی بهتر به یاس بدل کرده بود. نمونه بارز این‌گونه بازشناسی‌ها را می‌توان در فیلم‌های روبرتو روسلینی دید که به عنوان کارگردان پیشگام در مکتب نئورئالیسم فیلم‌هایی در زمینه‌ی بازشناسی زنان پس از جنگ ارائه می‌دهد. (هر چند که در تمام فیلم‌های روسلینی این درون‌مایه به چشم می‌خورد اما شاخص‌ترین نمونه این‌گونه نگاه را معمولاً به فیلم‌های او با بازی اینگرید برگمن ارجاع می‌دهند.) و یا فیلم شهر زنان ساخته فدریکو فلینی.

در این مقاله ما به بررسی دو فیلمی می‌پردازیم که دو زن را در مسیر تلاش‌شان برای ورود به معرکه جنگ نشان می‌دهد. آن‌ها هر کدام برای هدفی که برای‌شان بسیار ارزش‌مند است تلاش خستگی‌ناپذیری را شروع می‌کنند و در مقابل تمام کسانی که آن‌ها را جدی نمی‌گیرند و یا آن‌هایی که این مقوله را یک ناهنجاری می‌دانند می‌ایستند. در یک طرف ژاندارک بازسازی یک افسانه قدیمی فرانسوی که داستان یک زن اسطوره‌ای را بیان می‌کند که نجات‌بخش مردم از جنگ در سیاهی‌های قرون وسطی است و از طرف دیگر سرباز جین، یک داستان پرداخت‌شده در سینما که حکایت یک زن بازمانده از راه‌یابی به معرکه جنگ در دنیای مدرن است. یکی از آن‌ها باید مقام قدسی خود را و حتی باکره بودنش را به دیگران ثابت کند تا به او اجازه دهند مطابق عقیده‌اش عمل کند و یکی برای اثبات خودش باید با مردان بجنگد و در دعواهای‌شان از خود ترس نشان ندهد.

با تمام اختلافات بنیادی که این دو روایت در توفیق و عدم توفیق راه‌یابی به جنگ دارند در یک چیز مشترک هستند؛ این‌که افکار عمومی جامعه و یا طبقه‌ی حاکم (به دلیل نگاه جامعه‌شناختی به این مقوله مذهب را نیز جزو طبقه حاکم به حساب آورده‌ایم هر چند که در مورد جامعه خودمان مصداق نداشته باشد و اصلاً چنین تعریفاتی در فرهنگ ما بی‌معنی بنماید.) و یا جامعه مرد سالار (تعبیرات درباره طبقه تصمیم‌گیرنده، هنجارها و ناهنجارها مختلف است) به زنان اجازه ورود به معرکه جنگ را نمی‌دهد و آنان به هر حال قربانی بعضی از تدابیر و تصمیم‌گیری‌هایی می‌شوند که در این زمینه صورت گرفته است. چه در شکل اسطوره‌ای آن که ژاندارک پس از این‌که شرایط در فرانسه کمی سامان گرفت مورد سوء‌ظن قرار گرفت و با توطئه‌ای او را به انگلیسی‌ها تسلیم کردند و چه در شکل مدرن آن که با یک تهمت ناروا سرباز جین را از انجام کارش بازداشتند. این تلاش مشترک برای اثبات خویشتن به دیگران یک‌بار با انگیزه‌ای کاملاً ماورائی و خدایی صورت می‌گیرد و شخص می‌خواهد راستی کلامی را اثبات کند که از طرف قدیسان دریافت کرده است و در طرف دیگر شخصیت قهرمان با انگیزه‌ای زن‌سالارانه در سدد اثبات زنان است حتی در میدان کار و زار. اما برخوردی که با این دو می‌شود کاملاً یکسان است. زنان نمی‌توانند کارهای مردان را انجام دهند و جنگ یک کار مردانه است.

اگر بپذیریم که نیاز و شرایط اضطراری هیچ‌گونه تشریفاتی را بر نمی‌تابد، به راحتی می‌توانیم جواب این سوال را که چرا ژاندارک موفق به شرکت در جنگ شد و آن دیگری نشد را بدهیم. ژاندارک نه به خاطر این‌که یک زن مذهبی و مقدس بود و نه به خاطر این‌که پادشاه فرانسه انسان خوش‌قلب و با احساسی بود، بلکه فقط به این دلیل که پادشاه در آن وضعیت به کوچک‌ترین کمک از طرف هر کسی احتیاج داشت و در اولین فرصت بعد از پادشاهی از شر تهدید احتمالی تاج و تختش خلاص شد و ژاندارک را به انگلیسی‌ها فروخت.

❋ ❋ ❋

نگاهی به دو فیلم ژاندارک و سرباز جین

ژاندارک
فرانسه سال ۱۳۱۲. دختری به نام ژان در دورانی بسیار دشوار در روستای لورن فرانسه به دنیا می‌آید. جنگ صد ساله بین فرانسه و انگلستان آغاز شده بود. سربازها و شوالیه‌های انگلیسی در فرانسه جولان می‌دادند. ژان رفته‌رفته به دختری بسیار مذهبی تبدیل می‌شود و روزانه چند بار اعتراف می‌کند. دست آخر دچار مکاشفه‌ای می‌شود و کاترین مقدس را می‌بیند و این تصور برای او به وجود می‌آید که او همان دوشیزه اورلئان است که قرار است فرانسه را نجات بدهد. او به ملاقات شارل، نایب تاج و تخت می‌رود. او نتوانسته از فرانسه خوب دفاع کند و نمی‌تواند تاج‌گذاری کند و در وضعیت بد نظامی قرار دارد. به همین دلیل از پیشنهاد کمک ژان استقبال می‌کند و به او فرصت می‌دهد تا ماموریت الهی‌اش را انجام دهد. پس از آزادی پیروزمندانه اورلئان و رنس، شارل طبق سنت رایج می‌تواند در کلیسای جامع رنس تاج شاهی بر سر نهد و به این ترتیب دیگر نیازی به ژان ندارد بلکه او را تهدیدی بر علیه تاج و تخت خود می‌بیند. بورگاندی‌ها برای ژان دامی می‌چینند و او را اسیر می‌کنند و به زندان می‌اندازند. در دادگاهی بر اساس قوانین انگلستان ژاندارک را به جادوگری و الحاد متهم می‌کنند و در سن ۱۹ سالگی او را به آتش می‌کشند.
راهنمای فیلم (جلد اول)

تا به حال نسخه‌های متعددی از این داستان ساخته شده از جمله: ژاندارک (کارل تئودور درایر. ۱۹۲۸.صامت) ژاندارک در آتش (روبرتو روسلینی. ۱۹۵۴) ژاندارک (ویکتور فلمینگ. ۱۹۴۸) ژاندارک (کریستیان درگه.۱۹۹۹) سرگذشت ژاندارک (لوک بسون.۱۹۹۹).

سرباز جین (ریدلی اسکات. ۱۹۹۷)
سناتور امریکایی لیلین د هیون تشکلی را رهبری می‌کند که هدفش مجاب‌کردن ارتش برای استفاده از زنان در واحدهای ویژه جنگی است. او به این منظور ستوان جوردن اونیل افسر سرویس اطلاعاتی نیروی دریایی را انتخاب و معرفی می‌کند. اونیل در واحد آموزش سیلم تمرینات طاقت‌فرسایی را انجام می‌دهد و رفتار خشن هم‌قطاران و مربیان و در راس آن‌ها فرمانده اورگیل را تحمل می‌کند تا در نخستین مانور عملیاتی حاضر شود. در تمام مدت دوره مجبور است با شرایطی زندگی کند که تحمل آن برای مردان هم سخت و غیر قابل تحمل است و در آخر می‌تواند این مهم را به انجام برساند.
راهنمای فیلم (جلد چهارم)


 

فیلمی در ستایش انسانیت به شیوه آمریکایی

پرونده جنگ

Saving Private Ryan
کارگردان: استیون اسپیلبرگ
نویسنده: روبرت رودات
تهیه‌کننده: دریم ورکس
موسیقی: جان ویلیامز
بازیگران: تام هنکس، جرمی دیویس، تام سایزمور، آدام گلدبرگ، ادوارد برنز، جیووانی ریبیزی، مت دیمون‌.
مدت فیلم: ۱۶۹دقیقه. رنگی.
محصول سال ۱۹۹۸ آمریکا

«‌هر نفر را که می‌کشم احساس می‌کنم یک قدم از خانه‌ام دورتر می‌شوم.»

در واقع صحبت سر آن است که اگر دشمن از ما می‌کشد و ما از دشمن می‌کشیم. پس فرق ما با دشمنان‌مان چیست؟ این نکته‌ای است که فیلم‌های هالیوودی معمولاً در تقسیم‌بندی‌های‌شان ارائه می‌دهند.

«‌وقتی هالیوود درگیر جنگ‌ها می‌شود، فیلم‌ها باید تاوان سنگینی بپردازند. حقیقت این است که در هالیوود فقط آدم‌های خوب برنده هستند و هنگامی که با فیلم‌های تولیدی آن سر و کار داشته باشیم، قطعاً «آدم‌های خوب» آمریکایی خواهند بود. وقایع تاریخی هرگز نمی‌توانند سدّ راه فیلم‌های پر‌فروش هالیوود قرار گیرند. برای مثال فیلم «نجات سرباز رایان» را در نظر گیرید. در این فیلم گویا فراموش شده است که هفتاد و دو هزار سرباز انگلیسی و کانادایی نیز در جنگ شرکت داشته‌اند. هالیوود از ما می‌خواهد باور کنیم که این نیروهای آمریکایی بودند که با رمزگشایی یک دستگاه ارسال پیام‌های رمز غنیمت گرفته شده از یک زیردریایی آلمانی، توانستند مسیر جنگ را هدایت کنند و اصلاً مهم نیست که نیروهای انگلیسی شش ماه قبل درگیر جنگ شده بودند.»
برایان کورتیس

اما هر قدر هم با موضع به شدت آمریکایی فیلم مخالف باشیم و ادعای امریکا را درباره‌ی پایان‌دهنده‌ی جنگ و محافظ آزادی بودن آن‌ها قبول نداشته باشیم باز هم می‌توانیم از این فیلم به عنوان یک فیلم خوش‌ساخت که اشاره‌ای به پیشینه‌ی دردناک ملت ما نیز دارد لذت ببریم.

داستان فیلم در‌باره‌ی یک عملیات نظامی است؛ یک عملیات نظامی برای هدفی که در دنیای نظامی‌گری مفهومی ندارد. نجات یک سرباز در میان سربازانی که در آن جنگ بزرگ روزانه کشته می‌شدند. در میان خانواده‌هایی که همه‌ی افراد آن با انفجار یک بمب نیست می‌شدند. اما این عملیات با نام انسانیت و برای ادای احترام به احساسات پاک انجام می‌گیرد.

در جنگ جهانی دوم، ۳ پسر یک خانواده ظرف مدت یک هفته کشته می‌شوند: ۲ برادر در هجوم متحدین به Normandy و یکی از آن‌ها در جنگ با ژاپنی‌ها در New Guine. پس از این‌که ژنرال استاف متوجه می‌شود چهارمین برادر در فرانسه و در پشت خطوط دشمن گم شده، یک گروه نجات را برای پیدا کردن او و بازگرداندنش به خانه تشکیل می‌دهد. کاپیتان جان اچ میلر که فردی آزموده و با تجربه است، رهبری این گروه را به عهده دارد.

از همان ابتدای حرکت این گروه، سوالات و پرسش‌ها درباره‌ی این عملیات شروع می‌شود و با کشته شدن یکی از افراد گروه در یکی از درگیری‌ها، به اوج خود می‌رسد. در سکانس درگیری گروه با یک سنگر کمین آلمانی، تاکید فیلم بر تفاوت میان نیروهای آمریکایی و آلمانی به اوج خود می‌رسد. زمانی که یکی از سربازان آلمانی اسیر می‌شود و اعضای گروه نجات که به شدت عصبانی و سر‌خورده هستند می‌خواهند تلافی خون دوست‌شان را در بیاورند ولی مترجم زبان آلمانی که آدم ترسو و ساده‌لوحی است با این جریان مخالفت می‌کند. کاپتان میلر دخالت می‌کند و جلوی کشته شدن سرباز آلمانی را می‌گیرد و او را رها می‌کند. میلر برای اعضای گروه تعریف می‌کند که یک معلم بوده است و می‌خواهد دوباره به خانه‌اش برگردد و علاقه‌ای به آدم‌کشی ندارد. در سکانس آخر و زمانی که ما آن سرباز آلمانی را دوباره در صفوف آلمانی‌ها می‌بینیم جمله اصلی فیلم در ذهن ما کامل می شود. دشمنان ما فقط به دنبال آدم‌کشی هستند و این بزرگ‌ترین فرق ما با آن‌ها است. سربازان آمریکایی برای این‌که وظیفه‌شان را به بهترین وجه به اتمام برسانند و این جنگ را به خاتمه برسانند تلاش می‌کنند تا هر چه زودتر به خانه برگردند و دشمنان آن‌ها با هر کلک و حیله‌ای که شده، حتی در صورت لزوم بد‌گویی به ارزش‌های خود سعی می‌کنند که جان‌شان را نجات بدهند و باز هم به آتش‌افروزی ادامه دهند.

صحنه‌های جنگی این فیلم که پرداختی مستند‌گونه دارد، بسیار تاثیر‌گذار ساخته شده‌. اسپیلبرگ کارگردان این اثر، تاثیر‌پذیری خود را از عکس‌های عکاس ایتالیایی (‌کاپا) اعتراف دارد. به هر حال کارگردانی این فیلم از بهترین کارگردانی‌های تاریخ سینمای جنگ بوده است. هر چند دامن‌زدن افراطی فیلم به تفکر امریکایی و محدود کردن استعدادها به نظام استودیویی و تابع گیشه‌ی هالیوود، ضربه جبران‌ناپذیری به فیلم وارد کرده است و شاید این شاهدی بر حرف منتقدانی باشد که استیون اسپیلبرگ را یکی از بزرگ‌ترین قربانیان نظام هالیوودی می‌دانند.


 

مردن، شیوه سامورایی

پوستر فیلممرگ تنها چیزی است که در زندگی وجود دارد و در عین حال بزرگ‌ترین راز زندگی نیز هست.

این را جیم جار موش می‌گوید، کارگردان مستقل آمریکایی که فیلم‌هایی خاص می‌سازد. کارهایی با روایت‌پردازی مینی‌مالیستی، تاکید بر ریتم و ساختار سوررئال و شاعرانه.

با درون‌مایه‌هایی که حاوی نگاه تلخ و سرد او به اجتماع است و طنز تلخ جاری در فیلم‌هایش که بدبینی و در عین حال انسان دوستانه بودن نگاه او را می‌رساند.

مردن بارها و بارها در فیلم‌های ریز و درشت تاریخ سینما اتفاق افتاده است و حتی پا پیش گذاشتن برای مرگ را هم زیاد می‌توانیم بیابیم از آثار ژان پیر ملویل گرفته تا هفت دیوید فینچر. اما وجه تمایز گوست داگ با تمام این فیلم‌ها این است که از ابتدای فیلم ما مقصد را می‌دانیم و با شخصیت اصلی فیلم تا دم مرگش همراه هستیم؛ نه یک قدم جلوتر و نه یک قدم عقب‌تر؛ به خلاف فیلم‌هایی از قبیل فیلم هفت و قاتلانی که همیشه یک قدم از مخاطب جلوتر‌ند.

اتفاقی که شما منتظر آن هستید می‌افتد و گوست داگ با پیر مراد و استادش نقش بر زمین می‌شود. شما شاهد بودید که اسلحه‌اش را خودش خالی کرد و عملاً فقط برای مردن پا پیش گذاشت.

گوست داگ سیاه‌پوست قوی‌هیکلی است که روی بام یک آپارتمان و در یک آلونک کوچک به همراه کبوترانش زندگی می‌کند. ظاهرش به این حرف‌ها نمی‌خورد ولی او یک سامورایی است و به شیوه سامورایی‌ها عمل می‌کند. فقط به جای شمشیر از کلت صدا خفه کنی استفاده می‌کند که خودش ساخته و به جای اسب از ماشین‌های مدل بالای مردم استفاده می‌کند.

ماموریتش کشتن آدم‌هایی است که به او سفارش داده شده است و با ایمان و اعتقاد کارش را انجام می‌دهد. افرادی که او می‌کشد جنایت‌کارانی هستند که سخت مفلوک و بد‌بختند و خبری از جلال و جبروت گروه‌های خلاف‌کار نیست. انسان‌هایی با قیافه‌های معمولی که همه لاش‌شان را می‌کنند تا زنده بمانند و در مقابل آن‌ها گوست داگ را می‌بینیم که خیلی هدفمند و سایه‌وار جلو می‌آید. آن‌ها دست و پا می‌زنند تا بتوانند زند‌گی خود را حفظ کنند و گوست داگ بیشترین تلاشش را به کار می‌برد تا بهتر بمیرد. او خوب زندگی می‌کند چرا که معتقد است هر چقدر بهتر زندگی کند بهتر خواهد مرد.

گوست داگ مردی را به فرمان رئیسش می‌کشد که با دختر رئیس ارشد دوست شده اما رئیس بزرگ از این پسر خوشش نمی‌آید. دختر رئیس ارشد در صحنه حادثه بوده است و رئیس ارشد هم مجبور می‌شود دستور قتل کسی را که دوست دخترش بوده را صادر کند. رابطه مرید و مرادی اجازه نمی‌دهد چنین اتفاقی بیفتد. گوست داگ تمام اعضای گروه را می‌کشد و به این ترتیب رئیسش نفر اول گروه می‌شود.

در پایان هم مرادش کاری را که سال‌ها پیش اجازه نداده بود مهاجمان با او بکنند را تحت فشار زیر دستانش انجام می‌دهد و گوست داگ را می‌کشد.

این تمام داستانی بود که به نظر می‌رسد بیش از آن‌که برای جیم جار موش داستان باشد بهانه‌ای است تا شخصیت گوست داگ را به تصویر بکشد. این روش کار اوست. تمرکز بر شخصیت اصلی و یکی دو شخصیت فرعی‌، اغراق و هجو‌، پایان‌بندی باز و …

سینمای او مبتنی بر مولفه‌های سینمای پست مدرن است‌. شیوه‌های کلاسیک و قرن نوزدهمی درام و روایت و شخصیت‌پردازی و گفتگو‌نویسی در آن کنار گذاشته می‌شود و ساختار اپیزودیک‌، روایت عینی و ایهام و ابهام جای آن را می‌گیرد‌. جارموش در فیلم‌هایش بیش از آن‌که داستانی جذاب برای مخاطب خود روایت کند به شخصیت‌ها می‌پردازد‌. شخصیت‌های ساده و دلپذیری که قادرند به تنهایی همه بار داستان‌های پر‌ماجرای فیلم‌های کلاسیک را به دوش بکشند و بیننده خود را با خود و ماجراهای پیشرو درگیر کنند. آن‌ها با کمترین گفتگو، خود را می‌شناسانند و بدون آن‌که محتاج پیچش‌های بصری هالیوود باشند .

گوست داگ یک نمونه از همین شخصیت‌هاست. او با کتابی از ماگاکوره شروع می‌کند. سامورایی‌ها با همین کتاب ادامه می‌دهند و با همین کتاب نیز می میرند. یک پیرو واقعی که از ابتدا به دنبال انتهای خوب و در خور است؛ چرا که همه ارزش کار را در آخر آن می‌بیند و بقیه چیزها را مقدمه‌ای برای رسیدن به آن می‌داند. جیم جارموش به جای هر گونه توضیح از میان پرده‌هایی حاوی متن‌های این کتاب استفاده می‌کند. او به نوعی عقاید شخصیت اصلی فیلمش را بلند بلند در فیلمش زمزمه می‌کند و با این کارش ما را به یاد میان پرده‌های اولین فیلم‌های تاریخ سینما که بدون صدا چاره‌ای جز نوشتن میان‌نویس نداشته‌اند می‌اندازد. چنان می‌نماید که جارموش بر این عقیده است که این حرف‌ها و سخن‌ها را هم با هیچ فن و حیله‌ای نمی‌شود به نمایش در آورد و فقط باید مثل یک میان‌نویس ساده در فیلم به نمایش در بیاید.

«سلوک سامورایی در مرگ یافت می‌شود. تمرکز بر مرگ محتوم روز به روز تمرین می‌شود. انسان ناگزیر است که هر روز به مرگ خود بیندیشد و این ذات و جوهر سلوک سامورایی است.»

این اولین میان‌متنی است که در این فیلم از هاگاکوره نقل می‌شود و می‌توان آن را مانیفست فیلم هم دانست. تمام نشانه‌ها بر این مضمون تاکید دارند. از تکه‌های انیمیشنی که به زیبایی در فیلم استفاده می‌شود و بیننده را نسبت به سرنوشت محتوم چنین وضعیتی اطمینان می‌دهد تا دیدن سگی که به عنوان روح شخصیت اصلی ساکت و آرام یک گوشه‌ای قرار دارد و رفاقت بی‌زبانی که با یک سیاه‌پوست فرانسوی که اصلاً نمی‌تواند انگلیسی حرف بزند دارد.

گوست داگ این واقعیت را می‌پذیرد که خواهد مرد و بالاتر این‌که او بنا بر همان سلوک سامورایی‌اش می‌میرد. در راه خدمت به استاد و یک پایان خوب که ارزش همه چیز به آن است. هر روز برای مردن تمرین می‌کند. خوب مردن هدف زندگی اوست و یا شاید نتوان گفت پاداش زندگی‌ای که او برای به دست آوردن مرگ شایسته طی کرده است. هر چند که نوع زندگی گوست داگ با تمام شخصیت‌های دیگر فیلم تمایزی آشکار دارد و کارگردان هم این فاصله را به خوبی حفظ کرده و این فاصله را به خوبی به نمایش می‌گذارد اما این شجاعت و استقامت در روش و منش و این به استقبال مرگ رفتن او در برابر دست و پا زدن دیگر شخصیت‌ها برای زنده ماندن برای رسیدن به اجر و پاداش پس از مرگ نیست. او به پاداش پس از مرگ معتقد نیست. او جزایی را در پس این مرگ خوب طلب نمی‌کند. بلکه همین مردن و پایان خوب کار برای او یک پاداش است. جیم جارموش با این فیلم و نیز فیلم مرد مرده اعتقاداتش را در مورد مرگ و زندگی بیان می‌کند. چرخه یا تسلسل مدور زندگی و مرگ. او معتقد به این تسلسل است؛ بدون پاداش یا جزایی در پایان آن:

«من نمی‌توانم با نظام‌های فلسفی‌ای که معتقد به پاداش یا جزا هستند کنار بیایم. این که اگر انسان اعمال خوب انجام دهد و بعد از آن پاداش می‌گیرد و اگر اعمال بد انجام داده باشد بعد از مرگ مجازات می‌شود. برای من قابل قبول نیست. من معتقدم که همه موجودات و اجزای جهان در یک چرخه به حیات‌شان ادامه می‌دهند…»


 

اومبرتو دی

واقعیتی که در زیر اسطوره‌ها مدفون شده بود اکنون به آرامی دوباره جوانه زده است و سینما بار دیگر به خلق دنیای واقعی انسان‌ها روی آورده است. در این‌جا درختی بود. این‌جا مرد سال‌خورده… سینما باید آن‌چه را که معاصر است بدون قید و شرط بپذیرد.
چزاره زاواتینی

فیلم امبرتو د یکی از تلخ‌ترین فیلم‌های سبک نئورئالیسم است که تمام عناصر این مکتب را به شکلی بسیار پر رنگ در خود جای داده است. از بی‌رحمی جامعه و طبقه بالا‌دست نسبت به پایینی‌ها و پول‌محوری و دورویی که بین انسان‌های جامعه حاکم شده است. نمای آغازین فیلم، ما را با توده‌ای از مردم عصبانی همراه می‌کند که با سرعت زیاد از طول خیابان می‌گذرند و مقابل یک ساختمان دولتی شروع به شعار دادن می‌کنند و با حضور نیروهای امنیتی خیلی زودتر از زمانی که آمده‌اند پراکنده می‌شوند. ما شخصیت اصلی فیلم را زمانی که گوشه‌ای مخفی شده و نفس‌نفس می‌زند پیدا می‌کنیم که بعد از مطمئن شدن از رفتن نیروهای امنیتی از مخفی‌گاهش بیرون می‌آید؛ با دوستان دور و برش که آن‌ها هم سال‌خورده هستند و در تظاهرات شرکت داشتند سلام و احوال‌پرسی می‌کند و نگاهی به ساعتش می‌اندازد و به راه خود می‌رود. نحوه پرداخت این تصاویر هیچ شکی در ذهن ما باقی نمی‌گذارد. بله این حرکت هم قسمتی از روزمرگی این آدم‌هاست. آدم‌هایی که از طرف اجتماع تحت فشار قرار گرفته‌اند و کاری به جز این موش و گربه بازی‌ها از دست‌شان بر نمی‌آید. سراسر فیلم به سبک فیلم‌های نئورئالیستی حول یک موقعیت و عدم تعادل شکل گرفته است. پیرمرد مستمری بگیری که صاحب‌خانه‌اش او را برای پرداخت اجاره خانه‌اش تحت فشار قرار داده است. پیرمرد گاهی به دنبال پول برای جور کردن اجاره خانه و گاهی به دنبال سگش که تنها همدم تنهایی‌های اوست و گاهی از پاافتاده در بیمارستان ما را به دنبال خود می‌کشاند و با وضعیت نابسامان جامعه آشنای‌مان می‌کند. این فیلم رابطه میان آدم‌ها را به شکلی بسیار تیره‌تر از دیگر فیلم‌های این سبک تعریف می‌کند. از این‌که پیرمرد بازنشسته حتی یک نفر را هم برای همدردی ندارد و تنها کسی که با اوست سگ خانگی‌اش است. این سگ در تمام طول فیلم دلیل اشتیاق پیرمرد به زندگی است و حتی در جایی که پیرمرد قصد خودکشی دارد به خاطر نگرانی‌اش درباره سگش از این کار منصرف می‌شود. در مقابل صاحب‌خانه به عنوان یکی از شمایل اجتماع جدید کاملاً نسبت به وضعیت پیرمرد بی‌تفاوت است و فقط اجاره خانه‌اش را می‌خواهد در حالی که از صحبت‌های پیرمرد متوجه می‌شویم که تا قبل از بازنشسته شدنش و تا زمانی که او پول اجاره را به موقع پرداخت می‌کرده – پدرم و آقای- صدایش می‌زدند و حالا هیچ. از این تفاصیل چنین بر می‌آید که در جامعه این‌گونه مادی شده، حتی ادبیات و آداب اجتماعی هم با پول تنظیم می‌شود و بدون منفعت برای شخص مقابل کسی حاضر نیست به شما احترام بگذارد و یا حتی کسی پول درشت شما را بدون چشم‌داشت خرد نمی‌کند. (برخورد پیرمرد با مرد دست‌فروش و درخواست خرد کردن پول که با یک کلمه «ندارم» جواب داده می‌شود و وقتی که پیرمرد پول درشتش را برای خرید یکی از اجناس دست‌فروش به او می‌دهد او پول پیرمرد را خرد می‌کند.) یکی دیگر از تاکید‌های پر رنگ فیلم بر بی‌معنی‌شدن رابطه دوستی بین افراد است. به عبارتی کسانی که هنوز دچار درد پیرمرد نشده‌اند و هنوز کارمند همان اداره‌ای هستند که او روزی در آن کار می‌کرد حاضر به کمک کردن به پیرمرد نیستند و در‌خواست قرض او را بی‌جواب می‌گذارند؛ در عین حال پیر‌مردی که دوست قدیمی اوست و وضعیت او هم مثل پیرمرد است حاضر به قرض دادن پول به او می‌شود. دیگر نکته مورد تاکید در فیلم، دورویی است که حتی در قبال مذهب در جامعه جا افتاده است. وقتی پیرمرد در بیمارستان بستری شده، مردی که در تخت مجاور اوست به او یاد می‌دهد که چطور با درخواست تسبیح برای ذکر گفتن از خواهر مقدس، جیره اضافه بگیرد. در کل سیاهی حاکم بر فیلم چنان زیاد است که به چشم مردم ایتالیای آن زمان خوش نیامد و فیلم در اکران عمومی‌اش شکست خورد و مورد انتقاد منتقدان قرار گرفت؛ چرا که به اعتقاد آن‌ها این فیلم در همه چیز اغراق کرده است و واقعیات جامعه به این تلخی نیستند.

* اومبرتو دی/۱۹۵۲/ویتوریو دسیکا


 

رد پای فقر

فقر به عنوان یکی از مشکلات اصلی انسان در جای‌جای تاریخ تاثیر بسیاری در زندگی جوامع و ملت‌ها گذاشته است. یکی از عکس‌العمل‌هایی که در این روبرویی به وجود می‌آید پناه‌بردن به هنر برای واگویه کردن دردهاست و سینما هم به عنوان ابزاری در دست هنرمندان، آن هم در سال‌هایی که به ندرت رنگ آرامش را می‌شد دید، در مقاطعی تبدیل به آینه‌ای برای نشان دادن فقر و کمبودهای اقتصادی شد. این رویکرد هر بار به اقتضای فضای حاکم بر جامعه و روحیه مردمان آن، خود را به شکلی نشان می‌داد. گاهی در فضایی بسیار تلخ و کابوس وار و گاهی در نگاهی طنز آلود و گاهی نیز فانتزی. در این کوتاه سعی می‌شود به مقاطعی از تاریخ سینما که فقر در چهره فیلم‌ها نمود بیشتری داشته است اشاره شود. البته این به معنی نادیده گرفتن دیگر تاثیرات اجتماعی و یا منش شخصی فیلم‌سازان نیست چرا که در آن صورت به هیچ وجه نمی‌شود فقر را به عنوان یک دلیل بزرگ و یا تنها دلیل از دیگر دلایل جدا کرد؛ نه در مورد اشخاص و نه حتی در مورد مکاتب و نهضت‌های فیلم‌سازی.

۱. واقع‌گرایی خیابانی- اواخر دوره وایمار- آلمان

سینمای آلمان در اوایل کار خود و با تاسیس UFA ارتباط تنگاتنگی با سینمای اسکاندیناوی پیدا کرد و بعد از گذراندن دوران کابوس وار و پر وهم اکسپرسیونیسم و شکل دیگر آن که تحت تاثیر بیشتر سینمای اسکاندیناوی به نام کامرشپیلفیلم به دوره جدیدی رسید که آن را واقع‌گرایی خیابانی نامیده‌اند.

در ۱۹۱۷ به دلیل کافی نبودن فیلم‌های تولید شده در آلمان و همین‌طور فیلم‌هایی که از اسکاندیناوی وارد می‌شد و همین‌طور ممنوع بودن ورود فیلم‌های آمریکایی و متحدان آن، دولت آلمان به تاسیس یک کمپانی بزرگ و ادغام تمام کمپانی‌های ساخت فیلم در آن رای داد که به «یوفا» نام‌گذاری شد. استودیوهای عظیمی خارج از برلین ساخته شد و فیلم‌سازان آلمانی و اسکاندیناوی شروع به ساخت انبوه فیلم کردند.

عمل‌کرد آن‌قدر خوب بود که حتی بعد از شکست آلمان در ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۰ این کمپانی به یکی از رقیبان هالیوود بدل شده بود. اما تغییرات اجتماعی ناشی از شکست در جنگ و همین‌طور بحران اقتصادی فراگیر و تغییر دیدگاه متفکران، باعث کند شدن این روند شد. اکسپرسیونیسم مکتب هنری رایج در آلمان شد. سینما هم به‌تبع نقاشی و تئاتر، تحت تاثیر این سبک قرار گرفت و با تولید فیلم‌هایی همچون «دانشجوی پراگی» و «محکمه دکتر کالیگاری» و «نوسفراتو سمفونی وحشت»، اولین مکتب و یکی از تاثیرگذار‌ترین مکاتب سینمایی را پایه ریزی کرد. تاکید بسیار زیادی که بر دفرمه بودن فضا و طراحی خاص دکورهای فیلم‌ها می‌کردند باعث می‌شد که این فیلم‌ها تماماً در استودیو ساخته شود. در ۱۹۲۴ نوعی دیگر از این فیلم‌ها با تاکید بر فضای وهم‌آلود و نور پردازی خاص اکسپرسیونیسم ولی با استفاده از مکان‌های واقعی برای فیلم‌برداری و حضور عوامل طبیعی در فیلم‌ها که سنت سینمای اسکاندیناوی بود به وجود آمد که «کامر شپیلفیلم» نامیده شد. در همان سال طرح «داوز» در آلمان اجرا شد. این طرح برای روشن کردن تکلیف غرامت‌های جنگی که آلمان باید می‌پرداخت و همین‌طور برگرداندن آلمان به چرخه اقتصادی منطقه طراحی شده بود. این کار موقتاً بحران اقتصادی سینمای آلمان را متوقف کرد ولی این تنها اول کار بود و بعداً بحران، دوباره سراسر سینمای آلمان را فراگرفت. سینمای آمریکا و به خصوص کمپانی پارامونت که در آن زمان قدرت بسیار زیادی در میان کمپانی‌های دیگر داشت دروازه‌های بسته آلمان را به روی خود باز دید و با قرارداد پاروفامت در سینمای آلمان نفوذ پیدا کرد.

وضعیت اجتماعی یکی دیگر از فاکتورهایی است که در کنار اتفاقات دیگر باید در نظر گرفته شود. فقر سراسری در آلمان و وضعیت بسیار بد روانی مردم و سرخوردگی ناشی از شکست، تیرگی کابوس‌واری را به فضای اجتماعی آلمان تحمیل می‌کرد. کاملاً واضح است که چطور اکسپرسیونیسم در چنین فضایی می‌تواند رشد کند. اما اکسپرسیونیسم با داشتن داستان‌هایی پیچیده و تاکید بر تصاویر بسیار دفرمه، بیشتر تمثیلی از وضع روانی آن زمان بود. هر چند که این تخصیص نمی‌تواند تخصیص تامی باشد. جنس فیلم‌هایی که به نام واقع‌گرایی خیابانی نامیده شد با این‌که هنوز بر ساخت فیلم در استودیو تاکید داشت ولی با سوژه قرار دادن داستان‌های کوچک‌تر و استفاده نکردن از نمادها و تصاویر عجیب و همین‌طور کنار گذاشتن نماهای درونی مورنائویی به نوعی واقع‌گرایی دست زد. مشکلات اقتصادی مردم کوچه و بازار آلمان، دختران طبقه متوسط که برای به دست آوردن پول برای خانواده خود مجبور به خود فروشی می‌شوند و نو کیسه‌هایی که جنگ باعث پول‌دار شدن آن‌ها شده است. ثروت‌مندانی که مال خود را از دست داده‌اند و با سیلی صورت خود را سرخ نگه می‌دارند و کلبی‌مسلکی حاکم بر جامعه آلمان. تمام این‌ها را می‌توان در فیلم‌های واقع‌گرایی خیابانی دید. از جمله این فیلم‌ها:

خیابان بی‌نشاط (۱۹۲۷) گئورک ویلهلم پابست

آسفالت (۱۹۲۹) جو می

تراژدی خیابان (۱۹۲۷) برونو راهن

خیابان کارل گرونه

۲. گنگستریسم- دهه ۲۰ به بعد- امریکا

رکود اقتصادی امریکا. بی‌کاری موج می‌زند و مردم برای به دست آوردن پول هر کاری می‌کنند. قمار خانه‌ها و مشروب‌خانه‌های زیر زمینی رشد زیادی پیدا کرده‌اند و با این‌که مصرف مشروبات الکلی ممنوع است تعداد زیادی از مردم الکلی شده‌اند. در این میان گروه‌هایی از تبه‌کاران دست به تجارت پر سود قاچاق مشروبات الکلی زدند و کم‌کم به گروه‌های گنگستری تبدیل شدند که دست به اسلحه می‌برند و خشونت‌های بسیاری را به وجود می‌آورند. با رشد بیشتر مطبوعات در دهه‌های بعد داستان‌های عملیات‌های گنگستری و شخصیت‌های خاصی که سر کرده آن‌ها بودند جزو مطالب خواندنی مردم شد. روزنامه‌ها با آب و تاب زیاد گزارش‌های مفصلی از درگیری‌ها و اتفاقات چاپ می‌کردند و مردم هم با علاقه آن‌ها را دنبال می‌کردند. بعد از برداشته شدن قانون منع مشروبات الکلی ماهیت گروه‌های گنگستری عوض شد ولی مطبوعات باز هم به نوشتن داستان‌های گنگستری با داستان‌های کاملاً انتزاعی ادامه دادند. این ادامه در نهایت به ساخت فیلم‌های نوآر منتهی شد.

شاید این که بخواهیم فیلم‌های گنگستری را از جمله فیلم‌هایی که به نمایش فقر پرداخته‌اند بشماریم نوعی تحکم باشد ولی این واقعیت را که به هر حال گنگستریسم ناشی از رکود و فقر اقتصادی آمریکا و خشونت فضای اجتماعی آن زمان بوده است را نمی‌شود انکار کرد.

شخصیت اصلی این گونه از فیلم‌ها جوان فقیر و لاابالی است که زندگی پر از خشونت و تباهی را می‌گذراند. عضو گروهی از گروه‌های زیر‌زمینی می‌شود با آدم‌کشی به مراتب بالای قدرت می‌رسد و دست آخر کشته می‌شود و تا آخرین لحظه هم سیگار از کنار لبش نمی‌افتد. روابط میان آدم‌ها سرد است و قهرمان اصلی معمولاً هیچ رابطه موفقی در زندگی ندارد. حتی زنی که در فیلم همراه او می‌شود هم از این قاعده مستثنی نیست. فضای فیلم‌ها هم اکثراً تیره و بسته هستند.

از جمله این فیلم‌ها:

رکت (۱۹۲۸) لوییس مایلستن

دنیای تبهکاران (۱۹۲۷) یوزف فن اشترنبرگ

سزار کوچک (۱۹۳۰) مروین سی روی

دشمن مردم (۱۹۳۱) ویلیام ولمن

صورت زخمی(۱۹۳۲) هاوارد هاکز

– در مقابل فیلم‌های گونه گنگستری فیلم‌های موزیکال و کمدی با درون‌مایه‌هایی از فقر اجتماعی هم ساخته می‌شدند. آدم‌های فقیری که در یک موقعیت فانتزی و یا کمیک در جمع پولدارها قرار می‌گیرند و یا آدم‌های فقیری که در کشمکش‌های روزمره خود برای به دست آوردن کار و پول موقعیت‌هایی را می‌ساختند. اکثر این فیلم‌ها به قصه‌پردازی خود ادامه می‌دهند و یا مانند فیلم‌های موزیکال منتظر وقوع یک اتفاق هستند تا داستان را رها کنند و شروع به نمایش رقص‌های مفصل بنمایند و به واقعیت روز اجتماع کاری نداشتند. هر چند که این موضوع هرگز نمی‌تواند کلی باشد و همیشه استثنائاتی هم‌چون چارلی چاپلین از یاد نمی‌روند.

۳. نئورئالیسم- دهه ۴۰ (بعد از جنگ دوم)

سینمای ایتالیا در اوائل کار خود با ارائه فیلم‌های تاریخی بسیار مفصل و پر زرق و برق نام خود را به گوش جهانیان رسانده بود. فیلم‌هایی همچون:

به کجا می روی؟ (۱۹۱۲) انریکو گواتستری

سقوط شهر تروا (۱۹۰۹) جووانی پاسترونه

کابریا (۱۹۱۴) جووانی پاسترونه

پس از پایان جنگ اول و سلطه موسولینی بر ایتالیا سینمای ایتالیا با روزهای اوج خود فاصله زیادی گرفته بود. موسولینی در نظر داشت همچون شوروی مفاهیم ایدئولوژیک خود را از راه سینما به جهان معرفی کند. او شخصاً دستور ساخت مرکز سینمای تجربی که شبیه مدرسه فیلم مسکو بود را داد. دانشجویان علاقه‌مند امکان تجربه سینما را پیدا کردند. بسیاری از بزرگان نئورئالیسم که در آن سال‌ها دورانکار آموزی خود را می‌گذراندند هم جذب همین مرکز شدند. موسولینی همچنین ای‌ان‌آی‌سی را تاسیس کرد تا نظارت بر فیلم‌های تولید شده را به عهده داشته باشد.

همچنین شخصاً دستور ساخت استودیوهای بزرگ و مفصل چینه چیتا را داد که بزرگ‌ترین تاسیسات سینمایی اروپا بود. در ۱۹۴۰ ایتالیا وارد جنگ دوم جهانی شد و در ۱۹۴۳ موسولینی بعد از فتح سیسیل به دست متفقین خلع شد و دولت جدید به نازی‌ها اعلام جنگ داد. موسولینی هم در شمال ایتالیا با جمهوری سالو دوباره شروع به فعالیت کرد و ایتالیا در جنگ داخلی فرو رفت. رم به دست نازی‌ها فتح شد و تا تسلیم بی‌قید و شرط نازی‌ها در آتش جنگ می‌سوخت. دوباره فقر به عنوان جانشین همیشگی جنگ چهره نمایان کرد و دوده انفجارهای جنگ لایه سیاهی را روی همه چیز کشید. در این شرایط چزاره زاواتینی در ۱۹۴۲ ظهور نسل جدیدی از فیلم‌ها را خبر داد. فیلم‌هایی که بدون پیرنگ از پیش تعیین شده، بدون استفاده از بازیگران حرفه‌ای و بدون استفاده از امکانات استودیویی ساخته می‌شد. اساساً جنگ تمام امکانات سینمای ایتالیا را در خود سوزانده بود. استودیوی بزرگ چینه چیتا مخروبه شده بود و حتی فیلم خام به اندازه کافی در دسترس نبود. فیلم‌های نئورئالیستی با حرکتی کاملاً متفاوت و معکوس در برابر پیشینه پر زرق و برق خود ظاهر شد. داستان‌های طولانی و پرداخت‌های بسیار دقیق و دکورهایی که با هزینه‌های سرسام‌آور ساخته می‌شدند و استفاده از هزاران سیاهی لشکر و حتی پنجاه شصد هنر پیشه اصلی تبدیل شد به داستان‌های بسیار کوچک درباره مردم پایین دست جامعه، بدون استفاده از دکور و در مکان‌های واقعی و تلخی فراگیری که در فیلم‌های نئو رئالیستی وجود داشت. از جمله این فیلم‌ها:

وسوسه (۱۹۴۲) لوکینو ویسکونتی

رم شهر بی‌دفاع (۱۹۴۴) روبرتو رسلینی

زمین می‌لرزد (۱۹۴۸) لو کینو ویسکنتی

واکسی (۱۹۴۶) ویکتوریو دسیکا

دزدان دوچرخه (۱۹۴۸) ویکتوریو دسیکا

ترحم (۱۹۴۸) آلبرتو لاتوادا

برنج تلخ (۱۹۴۸) جوزپه دسانتیس

– در مقاطع بعدی کشورهایی بودند که با داشتن وضعیتی مشابه وضعیت ایتالیا دست به ساخت فیلم‌هایی از جنس فیلم‌های نئورئالیستی زده‌اند. از این میان می‌توان به سینمای هند اشاره کرد با فیلم‌سازی همچون ساتیا جیت رای و همین‌طور سینمای اوائل انقلاب در کشور خودمان ایران. ریشه‌هایی از این جنس فیلم‌سازی را در سینمای افریقا و همین‌طور امریکای جنوبی هم می‌توان مشاهده کرد.


 

جنازه‌ی یک طرح

سنت نسل جدید بودن چنین اقتضا می‌کند که مفاهیم و مسائلی که نسل قبلی بسیار بر آن‌ها تاکید می‌کرده را با دیدی جدید و مشکوک بنگرد و به بعضی از آن‌ها پشت پا بزند. شاید نتوان گفت که اولین فیلمی که به عنوان نسل جدید سینمای دفاع مقدس چنین رویکردی را اعمال کرد کدام فیلم بود و از کجا فراگیر شد. (اولین باری که یک رزمنده با زیرپوش در فیلم نشان داده شد به جای این‌که لباس بسیجی مرتب به تن داشته باشد – اولین باری که رزمنده به جای قرآن یا عکس امام، عکس زن و بچه اش را از جیب بیرون می‌آورد و می‌بوسد- یا اولین باری که عراقی‌ها به جای داشتن سبیل کلفت و چشمان دریده، به گل آب می‌دهند…).

هر چه هست و از هر کجا که شروع شده است حاکی از عوض شدن نگاه نسل فعلی به دفاع مقدس است. حالا باید تصمیم بگیریم که روز سوم هم یک فیلم نسل جدید است یا نه!

آیا این فیلم به عنوان فیلمی که در بستر جنگ و با ریشه‌هایی که از یک واقعیت مستند دارد، در سدد است که ما را در مورد نفرت بی‌حد و حصرمان از دشمن به شک بیندازد و قدرت قضاوت سریع را از ما بگیرد؟ قطعاً جواب یک نه بزرگ است. هر چند طرح داستان استعداد تبدیل شدن به چنین موقعیتی را دارد ولی فیلم‌ساز علاقه‌ای برای نشان دادن این مسئله نشان نمی‌دهد.

فؤاد عاشق، به جای این که با نگاهی مظلومانه اظهار بی‌گناهی کند، محکم می‌گوید که این شهر مال ماست و صحنه بمب‌گذاری بازار و اجساد تکه‌تکه شده آن را تایید می‌کند. قطعاً مخاطب با چنین کسی حتی اگر عشق پاکی هم داشته باشد همراه نمی‌شود و او همچنان یک شخصیت سیاه باقی می‌ماند. (هر چند که سبیلش از سبیل عراقی‌های قبلی کوتاه‌تر است)

پس در این فیلم چه چیز را باید می‌دیدیم؟ از جان گذشتگی رزمندگان اسلام را که در هیاهوی سقوط خرمشهر برای نجات یک دختر جوان بسیج شده‌اند؟ اگر بخواهیم دختر مدفون در خانه را نماد مام وطن فرض کنیم باز هم راه دوری رفته‌ایم، چرا که شخصیت‌های داستان یا حداقل شخصیت‌های اصلی (فؤاد، سمیره و رضا) بطور حداقلی پرداخت می‌شوند و تیپ از آب در می‌آیند. این روند در کش‌مکش‌های داستان هم تاثیر گذار است و اصطلاحاً شخصیت‌ها با انگیزه شخصی وارد ماجرا می‌شوند و نه حس وطن‌دوستی و یا دفاع از اسلام.

چنین وضعیتی ما را از قرینه‌گذاری و نماد دور می‌کنند، چه این‌که تمام فیلم در خرمشهر می‌گذرد. حالا ما شهر در حال سقوط را رها کنیم و به دنبال مام وطن (سمیره) در جای دیگر بگردیم و جان‌مان را برایش ایثار کنیم؟ پس این فیلم چه چیز را می‌خواهد به ما نشان دهد؟ جواب یک کلمه است: «هیچ». فیلم اگر چه شمایل فیلم‌های معنادار را به خود گرفته است اما عملاً چیز جدیدی را برای مخاطب رو نمی‌کند. در واقع به نظر می‌رسد که اصلاً قرار نیست چیز جدیدی رو بشود. جوان‌های جور واجور با لباس‌های رنگارنگ ولی با یک دوستی محکم و ایرانی برای نجات یک دختر جوان یک عملیات نجات را شروع می‌کنند و از آن طرف یک معلم/ فرمانده عالی‌رتبه دشمن تمام قدرت و هوشش را به کار می‌گیرد تا محبوبه‌اش را به دست آورد و دست آخر هم که سمیره به او شلیک می‌کند هیچ احساس خاصی را در ما بر نمی‌انگیزد و فقط خیال‌مان راحت می‌شود که: «بالاخره شرش کم شد.»

مخلص کلام این که «روز سوم» فقط یک فیلم جنگی است، یا یک ملودرام جنگی و اگر فضای خرمشهر و لهجه جنوبی شخصیت‌ها را از آن بگیریم این داستان در هر جنگی و در هر جای دیگر دنیا می‌توانست اتفاق بیفتد. باز باید با هزار افسوس از کنار جنازه یک طرح خوب و با قابلیت دیگر بگذریم و برای دفع بلا پول خرد ته جیب‌مان را به طرفش بیندازیم.