فیروزه

 
 

در همان لحظهٔ شکارشده

در یک لحظه انسانی را با تمام خواسته‌ها، ترس‌ها و رازهایش می‌بینیم. چیزی نمی‌یابیم. جست‌و‌جو می‌کنیم با آدم‌های مختلف همکلام می‌شویم. لابه‌لای طبقاتِ درهم آرشیوها می‌چرخیم و از پس پنجره‌های گردگرفته عمارت‌های قدیمی اشرافی به داخل سرک می‌کشیم. دوباره روبه‌روی عکس می‌ایستیم و باز هم چیزی سر در نمی‌آوریم. مبهم است. به اندازهٔ یک انسان زنده که در آن سوی خیابان ایستاده و با کس دیگری حرف می‌زند و در تمام عمرش تا به حال متوجه ما نبوده و نخواهد بود، مبهم است. نگاهش غریبه است و انگار خیال ندارد دهان باز کند و رازهایش را برای ما بگوید. ادامه…


 

تماشای آدم‌ها

این فیلم دربارهٔ انسان است. نه روابط بین آدم‌ها و نه مشکلاتشان و نه هر جور چیز دیگری که در فیلم‌های دیگر وجود دارد. این فیلم دربارهٔ انسان است. کارهایی که می‌کند، احساسات و حماقت‌هایش. در واقع این فیلم نشان می‌دهد که احساسات آدم چطور او را در موقعیت‌های بسیار خطرناکی قرار می‌دهد و بعد چگونه او را از جهنم خود ساخته‌اش نجات می‌دهد. هیچ قضاوتی در مورد اینکه چه کسی در این میان خوب است و چه کسی قربانی عمل خودسرانهٔ کس دیگری شده وجود ندارد. هیچ کس واقعاً آدم بدی نیست و آدم خوبی هم وجود ندارد. ما نشر ویروسی بسیار خطرناک را می‌بینیم که بدون هیچ ترحمی همه را در دم می‌کشد. جریان آدم‌هایی را می‌بینیم که سعی می‌کنند راهی برای بیرون رفتن از این بحران برای خود بیابند و آدم‌هایی که سعی می‌کنند دیگران را نجات دهند. ریتم تصاویر و حرکت موسیقی مانند حرکت ویروس بی‌وقفه و بی‌التفات به جزئیات است و در این میان جزئیاتی وجود دارد از کارهایی که آدم‌ها فقط و فقط به خاطر آدم بودنشان می‌کنند و نتیجه‌اش هم اصلاً برای فیلم مهم نیست. بعضی فداکاری می‌کنند و بعد صورت بی‌روحشان را در کیف مخصوص جسد می‌بینیم و بعضی فداکاری می‌کنند و نمی توانند تغییری ایجاد کنند و بعضی فداکاری می‌کنند و اوضاع بهتر می‌شود. این فیلم دربارهٔ آدم‌هاست و با فاصله‌ای مناسب ما را وادار می‌کند که آن‌ها را تماشا کنیم. ادامه…


 

نیروی بخشندگی

کسانی مانند افلاطون یا شوپنهاور معتقد بودند هر سیروسلوک فلسفی‌ای با حیرت آغاز می‌شود. چیزی‌که فلاسفه‌ی اگزیستانسیالیست نام آن‌را می‌گذارند لحظه‌های مرزی. لحظه‌ای که در آن پوسته زندگی روزمره شکافته می‌شود و انسان درمورد چگونگی ساده‌ترین عناصر هم دچار تشکیک می‌شود. مانند دانته، ناگاه در نیمه ‌راه زندگی به خویش می‌آیند و خود را در میان بیشه‌ای مخوف و نا‌آشنا و اسیر هیاهوی جانوران وحشی می‌یابند.

تعریف دقیقی از این لحظه‌های مرزی وجود ندارد و نیازی هم نیست چرا که به یمن جهان مادی یا اجتماع انسانی و یا ارده موجود در جهان یاهر چه که اسمش را بگذاریم، نافیلسوفترین انسان‌ها هم این لحظه‌ها را درک کرده‌اند. مانند بیماری، پیری و مرگ؛ سه بلیه‌ای که بودا با مشاهده آنها وارد وادی حیرت شد. و البته مرگ یکی از تاثیرگذارترین‌هاست اگر قرار باشد در این میان مقایسه‌ای انجام شود. ادامه…


 

فرقی نمی‌کند، درد درد است

فرقی نمی کند در آسمان سیر کنی یا روی زمین قدم بگذاری یا در تخیلات محو شوی. درد درد است. شاید این فیلم در واقع بخواهد چیز دیگری را بیان کند و مثلاً به ما گوشزد کند که مرگ پایان نیست و یا به آن تلخی‌ای که ما فکر می‌کنیم نیست و یا مقوله ای است که به اندیشه در نمی‌آید، اما به هر حال این فیلم برای من باز هم تکرار همان صدای قبلی است. همان زمزمهٔ دلهره‌آور، همان تصویر هولناک، همان گاه هراس انگیز.

شاید من نیز مانند دکتر داستان مدام سعی می‌کنم با واقعیت بجنگم و احتمالاً تنها نصیبم در این رویارویی همان دانه بلوط جنگلی است که بکارمش به امید اینکه جسمم از طریق ریشه‌های درخت به درخت منتقل شود و حضورم همچنان حفظ شود. ترس از عدم حضورم را این‌گونه التیام دهم و یا ترس از دست دادن جاودانگی‌ام را این‌گونه بر خود هموار کنم. اما در نهایت خودم می‌مانم و خودم و می‌دانم که باز هم این حرف‌ها درد را دوا نمی‌کند. ادامه…


 

انتقام گرفتن از چیزهایی که اذیتمان می‌کنند

مادرش برایش یک شغل خلاقانه پیدا کرده. یکی از آن شغل‌هایی که خیلی دلش می‌خواسته. پریده، آمده، رفته سرکار. بعد با یک فاجعه روبه‌رو شده. هر چه طرح‌هایش را به این و آن نشان می‌دهد و هر چه از سبک هنری‌اش در مورد بازتاب فجایع حرف می‌زند، دیگران می‌خندند. انگار که دفتر کارش پر شده از کاغذهایی که همین‌طور در هوا معلق هستند و او پشت میز کارش دارد با چند قطعه کوچک کاغذ و چسب کار می‌کند ولی نمی‌تواند به انبوه پرونده‌هایی که جلویش گذاشته شده برسد. دست‌هایش مدام بزرگ می‌شود و کارش را سخت‌تر و سخت‌تر می‌کند و اوامر و خرده کاری‌های همکارانش او را به جوش می‌آورد و می‌زند زیر همه چیز. دفتر را به سبک خودش درب و داغان می‌کند و رییس شرکت را به یک دوره گرد فقیر تبدیل می‌کند و خودش می‌شود رییس شرکت. آثارش را با اندازهٔ بزرگ روی دیوارها نصب می‌کند.

این‌طوری انتقام گرفتن از چیزهایی که در دنیای خارج اذیتمان می‌کنند خیلی تأثیری در اصل اتفاق یا مسئله نمی‌گذارد ولی به هر حال کاری است که شخصاً خیلی انجام می‌دهم. مدام این و آن را به جنایت‌های کوچک و بزرگ به انواع و اقسام احکام جزایی متهم می‌کنم و خودم اجرا می‌کنم و به التماس‌های مشار الیه توجهی نمی‌کنم. ادامه…


 

دونده‌ای که دور پیست را می‌چرخد که چرخیده باشد

نگاهی به فیلم اد وود ساخته تیم برتون

در کنار تمام نوابغ سینما، کارگردانان بزرگ، ستاره‌های بازیگری و … که آثارشان را یک به یک می شناسیم و با لحظه لحظه کارهایشان آشنا هستیم، شاید جایی را هم برای افتضاح‌ترین و بدترین کارگردان تاریخ سینمای آمریکا و شاید جهان باز کرده باشیم. ادوارد دیویس وود. که همه او را به اسم کسی که تمام تلاشش را برای ساخت یک فیلم خوب در ژانر وحشت کرده می‌شناسند و این را هم می‌دانند که همهٔ تلاش‌هایش به نحو خنده‌داری شکست خورده است. و تمام فیلم‌هایش به جای اینکه ترسناک باشند و آدم‌ها را قبض روح کنند تماشاگرانشان را از شدت خنده روده‌بر می‌کردند.

چه چیزی باعث می‌شود که تماشاگران و قبل از آنها رؤسای کمپانی‌های بزرگ فیلمسازی از فیلمی خوششان بیاید و حاضر شوند آن را در سیستم نمایش‌های خود جای دهند و یا به سالن سینما بروند و فیلم را ببینند؟ احتمالاً این سؤالی بوده که اد وود مدام با آن مواجه بوده است. «اگر حق با اونا ( منتقدینی که از کار او بد گفتند) باشه چی؟… می‌ترسم به خودم بیام و ببینم که بعد از این‌همه تلاش بازم دارم سعی می‌کنم اولین فیلم خوبم رو بسازم…» (از گفت‌و‌گوهای فیلم) و البته این سؤالی است که بسیاری از فیلمسازان تازه کار هم با آن روبه‌رو هستند. آیا هر چه موقعیت‌های کلیشه‌ای را بزرگ‌تر و پرخرج‌تر بگیریم باز هم موفقیت فیلم‌های قبلی‌ را، که بر آن کلیشه‌ها بنا شده بودند، تکرار می‌کنیم یا این‌که باید به دنبال الگوی جدیدی در کار باشیم و یا شاید باید به سراغ آدم‌های خاص و شخصیت‌های عجیب و غریب برویم؟ داستان جدید که نداریم، داریم؟ ادامه…


 

سرشار از نوستالژی

دربارهٔ‌ «سینما پارادیزو» ساختهٔ «جوزپه تورناتوره»

از همین آغاز کار باید اعتراف کنم برای نوشتن این مطلب بین دو فیلم ستاره‌ساز و همین سینما پارادیزو مردد بودم. اگر فرض را بر این بگذاریم که در این سلسله مطالب قرار بوده در مورد سینما بنویسیم و فیلم‌هایی که در مورد سینما ساخته شده است مطمئناً ستاره‌ساز بیشتر به کار می‌آمد. داستان آدم‌هایی که وقتی جلوی دوربین می‌روند به جای این‌که بازی کنند و نمایش اجرا کنند برعکس خود واقعی‌شان را رو می‌کردند و واقعیاتی را می‌گفتند که در شرایط عادی هرگز کسی از زبانشان نمی‌شنید. داستان عشقی که مردم عادی به زندگی سرراست و بدون پیچیدگی دارند و این نکتهٔ همیشگی که زندگی سرراست فقط در رؤیاها وجود دارد. به هر حال من فیلم سینما پارادیزو را انتخاب کردم ولی گاه در میانهٔ مطلب به ستاره‌ساز هم اشاره‌هایی می‌کنم. دلیل این انتخاب هم به نشان دادن تصویری واقعی‌تر از برخورد تماشاگران با سینما برمی‌گردد. در ستاره‌ساز ما با شکلی بزرگ شده و آمیخته با اغراق مواجه هستیم هر چند این نگاه در سبک فیلمساز زیاد هم در چشم نمی‌زند بلکه از خصوصیت‌های فرمی کار تورناتوره به حساب می‌آید ولی برای نوشتن این مطلب به تصویری واقعی‌تر نیاز داشتم. ادامه…


 

فیلم جدیدی وجود ندارد

دربارهٔ «هشت و نیم» ساختهٔ «فدریکو فلینی» ۱۹۶۳

فدریکو فلینی بعد از ساخت هشت فیلم بلند و ساخت فیلمی با مشارکت کارگردانی دیگر دست به ساخت هشت و نیم می زند. به نوعی نام فیلم اشاره‌ای است به زندگی سینمایی فلینی و به همین منوال خود فیلم را هم می‌توان شرح حال این کارگردان بزرگ دانست و در مرحله‌ای بالاتر می‌توان آن را به نوعی دغدغهٔ بزرگ ذهن تمام کارگردانان صاحب سبک و به اصطلاح مؤلف دانست.

کارگردانی که موفق بوده است ولی حالا احساس می‌کند که دیگر چیزی در چنته ندارد. خبرنگاران و دست‌اندرکاران سینما و تماشاچیان آثارش مدام در زندگی او سرک می‌کشند و کنجکاوی می‌کنند. همه می‌خواهند بدانند فیلم جدید او چیست و او هم نمی‌تواند این حقیقت را به آن‌ها بگوید که فیلم جدیدی وجود ندارد. او مدام از این هتل به آن مسافرخانه از همسرش به سمت معشوقه‌اش، از این خاطره به آن خاطره سرگردان است. تمام تلاشش را می‌کند تا بتواند چیزی به دست آورد و ارائه دهد ولی همهٔ درها بسته است. ذهنش یاری نمی‌کند و فیلم مدام به ما یادآور می‌شود که هیچ مشکل دیگری وجود ندارد. تهیه‌کننده حاضر است هر چقدر که کارگردان می‌‌خواهد امکانات در اختیار او قرار دهد و تمام گروه گوش به فرمان او هستند و او مدام پروژه‌اش را بزرگ و بزرگ‌تر می‌کند ولی چیزی به دست نمی‌آورد و هر چه کار بزرگ‌تر می‌شود فشارها بر روی کارگردان بیشتر می‌شود و فرار را برای او غیرممکن می‌سازد. در نهایت پروژهٔ عظیمشان فرو می‌ریزد و کارگردان به سادگی و کوچکی‌ای می‌رسد تا همه چیز را دوباره بنا کند. ادامه…


 

چرا خودمون یه فیلم نسازیم؟

نگاهی به فیلم «لطف کنید نوار را به عقب برگردانید» (Be Kind Rewind) به کارگردانی «میشل گندری»

چند بار اتفاق افتاده است که با دوستانتان دور هم جمع شده باشید و بعد از کلی گپ و گفت ناگهان به این فکر رسیده باشید که: چرا ما خودمون یه فیلم نسازیم یا یه کلیپ کوتاه؟ دوربین که داریم. حالا فرض کنید که بر حسب یک اتفاق عجیب و غریب شما مجبور هستید که یک سری از فیلم‌های معروف را خودتان با همان وسایلی که دم دست دارید بازسازی کنید. این می‌شود داستان فیلم. یک ویدئو کلوپ قدیمی که هنوز وارد دنیای سی‌دی و دی‌وی‌دی نشده و با نوارهای وی‌اچ‌اس کار می‌کند. نوارها به امواج مغناطیسی حساس هستند و بر اثر اتفاق عجیبی تمام نوارها در معرض امواج قوی مغناطیسی قرار می‌گیرند و پاک می‌شوند. شاگرد مغازه، که در غیاب صاحب مغازه مسئولیت آنجا را به عهده گرفته است، تصمیم می‌گیرد این خرابکاری را به نحوی درست کند. او با دوستان عجیبش دست به کاری غریب می‌زند. بازسازی فیلم‌ها. کار او با استقبال زیادی مواجه می‌شود و مردم محله هر روز می‌روند و فیلم‌های مورد علاقهٔ خودشان را سفارش می‌دهند تا برایشان ساخته شود. حتی خودشان هم می‌توانند در فرایند ساخت فیلم همکاری کنند و این باعث محبوبیت بیشتر این فیلم‌ها می‌شود. ادامه…


 

داستان‌ها فقط در داستان‌ها وجود دارند

نگاهی به فیلم بازمانده‌ها به کارگردانی «ویم وندرس»

«داستان‌ها فقط در داستان‌ها وجود دارند. همان‌طور که زندگی پیش می‌رود بدون نیاز به برگرداندن آن به داستان» این جمله‌ای است که «مونتی بانی» در نقش فردریک می‌گوید. او کارگردانی است که در کار ساختن یازدهمین فیلمش است ولی فیلم خامشان تمام شده است و تهیه کننده‌شان، گردون، با بازی آلن گورویتس، غیبش زده است. گروه بدون پشتیبانی باقی مانده است و مجبور می‌شوند کار را تعطیل کنند تا پول برسد. شب همه در رستوران جمع هستند و هربرت در حالتی نیمه هشیار این جمله را می‌گوید. ادامه…