اگر بخواهیم تمام هفتتیرهای رمان «پرسه در خاک غریبه» احمد دهقان را با جملهٔ چخوف ارزیابی و آنها را که شلیک نمیکنند از داستان پاک کنیم، چیزی حدود ۱۰۰ صفحه از این رمان ۲۳۰ صحفهای کم میشود. چرا که نویسنده صحنههای رمان را همانگونه که خود دیده با جزئیترین وقایع روایت کرده و همهٔ تلاشش را میکند تا مخاطب بیاطلاع نماند حتی از زردی کف چکمهها و تعداد واگنهای قطار و شکل ریش فرمانده و دیالوگهای وقت تقسیم قاطر و … نیز نگذشته است، فارغ از این که این اطلاعات بعدها دردی از داستان پیش رو دوا میکنند یا نه.
در یک جمله اصلیترین ایراد این اثر این است که صحنهها قصد ندارند در خدمت رمان باشند که این رمان است که با همهٔ شخصیتهای تیپگونه و داستان سطحی و بیتعلیقش خلق شده فقط و فقط برای درگیرکردن مخاطب با «صحنهها».
نام احمد دهقان با «سفر به گرای ۲۷۰ درجه» در فضای ادبیات دفاع مقدس پر رنگ شد و حالا بعد از چند سال باید بگوییم تازهترین اثر او توفیق ادبی بیشتری از رمان قبلی با خود به همراه ندارد.
اگرچه باید تصریح کنیم که دهقان به خاطر تجربهٔ شخصیاش از حضور در جبههٔ جنگ تحمیلی صحنههای نظامی و حرکت یک گردان را قبل از شروع عملیات تا شروع نبرد و درگیری با دشمن و تبدیل شدنشان به یک دستهٔ ۴۰ نفری – همانند آثار داستانی قبلیاش – خوب و همراه با هیجان نسبی قابل قبولی درآورده اما ضعف داستانی حاکم بر این رمان آنقدر مشهود است که اغراق نیست اگر بگویم مخاطب در ۵۰ صفحهٔ آخر باید به خودش فشار بیاورد تا کتاب را نبندد و خود را به تمام کردن داستان رضی کند.
شخصیتمحور نبودن «پرسه در خاک غریبه» را بیش از هر چیزی «انتخاب زاویه دید دانای کل نامحدودش» تأیید میکند. برخلاف «سفر به گرای ۲۷۰ درجه» که مخاطب با روایت من از زبان شخصیت قهرمان داستان کمکم به جبهه و فضای نظامی آن پامیگذارد، محور روایت و حرکت خطی «پرسه در خاک غریبه» ده – دوازده نفر از نیروهای دستهٔ یکم یک گردان ۴۰۰ نفره است. شخصیتهای مورد تأکید نویسنده ترکیبی از تیپهای به تصویر کشیده شده در اخراجیها (البته با درجهٔ ابتذال خیلی کمتر) هستند. به جز برچسبی که به پیشانیهاشان چسبیده هیچ دارایی دیگری برای شناخته شدن و تفکیکشان از هم نیست. یک رزمندهٔ اهل شوخی و مزاح که همه را میخنداند (بهرام)، فرماندهٔ دیلاق دسته (جمال)، پیک فرمانده (ابراهیم)، یک جوان روستایی که از کنار قاطرها دور نمیشود و به شهریها غر میزند (الله مراد)، یک جوان ساکت که خدا را از همه بهتر شناخته و به همه کمک میکند(زکریا)، یک گندهلات که بر حسب اتفاق پایش به جنگ باز شده (عبدلله)، که شاید نویسنده خواسته با فلاشبکهای خیلی کوتاه به گذشتهٔ او شبهقهرمانی برای روایت داستانش خلق کند و ما را به عمق زندگیاش ببرد اما آنقدر این ورودها سطحی و مبهماند که در پایان داستان حتی ابتداییترین پرسشها از زندگی او برایمان بیجواب است و نمیدانیم چرا او که زمانی به رقاصهٔ کاباره داریوش دل بسته مسیر زندگیاش کشیده شده به جنگ.
این شخصیتها هیچکدام قابلیت برانگیختن همذات پنداری مخاطب را ندارند و بعد از محو شدن تعلیق ابتدایی داستان (با شروع عملیات در دل عراق) هیچ عنصر نگهدارندهای جز صحنههای نبرد نظامی باقی نمیماند. زیرا در این بخش از داستان همه فهمیدهایم که یک عملیات با چه اهداف و شیوهای در حال وقوع است و در عملیات هم حلوا پخش نمیکنند و هیچ نشانهای از اتفاق خاصی که بخواهد مسیر غیرمنتظرهای به خط سادهٔ داستان وارد کند دیده نمیشود.
حالا اگر نویسنده را مورد انتقاد قرار بدهیم که ادبیات دفاع مقدس ادعایش فراتر از فضای جنگی و نظامی است و در بیش از نیمی از کتاب مخاطب زیر توپ و تانک است و شاهد تکهتکه شدن دل و رودهٔ قاطرها و بریده شدن سر انسانها، شاید جواب بگیریم که جنگ خالهبازی نبوده و بدون آوردن این مستندات فضای واقعی جنگ ساخته نمیشود اما سؤال بعدی این است که باقی ماندن در این سطح از نگاه به دفاع مقدس میتواند چهرهٔ واقعی و ماهیت اصیل آن را نشان بدهد؟
و شاید همین سؤال باعث شده که دهقان شخصیت پیر کُرد را (در روستای نزدیک به نقطهٔ نبرد) به داستان اضافه کند. یک پیرمرد سفیدموی نابینا که مسلط به کتب تمامی پیامبران الهی است و مخاطب مجبور است بیهیچ واسطهای پای سخنرانیها و وعظ و خطابهاش بنشیند تا حساب کار دستش بیاید که جنگ واقعی و پیروز واقعی چیست و کیست. این یعنی دمدستیترین وسیله برای مفهومسازی در یک رمان. دیالوگگویی یک پیر دانا و سر تکان دادن بقیه!
اهل داستان برای ضعیف شمردن نثر یک داستان هیچ چیز را مؤثرتر از خلط بین نثرمعیار و محاوره نمیدانند. وقتی به این مسئله استفاده از واژگان غیرمرسوم در ادبیات داستانی و عدم رعایت اصول اولیهٔ نگارشی را هم اضافه کنیم، راهی برای چشمپوشی از ضعف چنین اثری با این اوصاف باقی نمیماند. «پرسه در خاک غریبه» به اندازهای در این سه مسئلهٔ زبانی ضعف دارد که اندک موقعیتها و صحنههای نو و تازهاش را هم فدا کرده.
– فقط دو نفر – همان دو تا حمل مجروح های دیلاق دسته – با اینکه مثل زغال سیاه شده بود, هنوز خیال میکردی که زنده هستند.(۱۳۱)
– «فقط یکی توی ساختمان بود که آن هم، درِ ساختمان ایستگاهها را از بیرون قفل کرده بودند و کسی را راه نمیدادند»(۲۶)
– آق ماشال اول از همه سعی کرد بگریزد.(۱۳۰)
و سکون در توصیفات و روایت همراه با قضاوت راوی داستان – که بعضی وقتها یادش میرود در حال روایت یک رمان است و انگار لم داده و دارد خاطرههایش را تعریف میکند – نمکی میشود روی زخم روایی رمان:
– « جمعیت پا شد ایستاد. کم کم تند کردند – البته ناگفته نماند آن وسط چند نفری هم یواشکی قری توی کمر انداختند – و بعد خندهها به آسمان رفت.(۹)
– «جملهٔ آخری را پسرهٔ سبزه رو – که خداییاش به قیافه و سن و سالش این حرفها نمیآمد – طوری گفت که جا برای بهانهگیری باقی نگذاشت» (۲۴)
– «پشت خاکریز شد محشر کبری. نیروها از سنگرهاآمدند بیرون، درازکش شدند سینهٔ خاکریز و حالا نزن کی بزن.»(۱۷۸)
– «دو سه بار چشم به دو طرف انداخت و هول و هراسان، امتداد کنارهٔ جاده را گرفت و دِ فرار»(۱۳۰)
اما با تمام ضعفهای بیشمار آشکار این اثر، نباید بیانصاف بود و بر روایت جسورانهٔ دهقان از دفاع مقدس که به صورت پراکنده خودش را در کل اثر نشان میدهد و دوری از کلیشههای مرسوم در به تصویر کشیدن صحنههای جنگی چشم بست. احمد دهقان با کسی رودربایستی ندارد و به رزمندههایش به صرف این که رزمنده هستند نان اضافی قرض نمیدهد و سعی نمیکند از آنها چهرهٔ فوق بشری بسازد و آنها را معمولی و باورپذیر نشان میدهد.