فیروزه

 
 

بافته‌های بی‌سرانجام

نگاهی به رمان «بهار برایم کاموا بیاور» نوشتهٔ «مریم حسینیان»

یک خانهٔ قدیمی وسط یک برهوت پر از برف و زن جوانی که به امید زودتر نوشته شدن رمان همسر نویسنده‌اش شب‌ها را با شیطنت‌ پسر خردسال و دختر نوزادش صبح می‌کند. فصل‌های اول به ذهنمان می‌آید که شاید قرار است روایت تازه‌ای از «بامداد خمار» و خیانت عشقی مرد به همسرش را بخوانیم، اما وقتی سر و کلهٔ صداها و آدم‌های مرموزی در برهوت پیدا می‌شود ترسی لذت بخش در ادامهٔ داستان در ما ایجاد می‌شود و نهایتاً همراه یادداشت‌های مریم (زن جوان داستان) منتظر رسیدن بهار و تمام شدن قصهٔ مرد نویسنده می‌شویم و این انتظار عاملی است که ما را تا پایان قصه می کشاند.

«بهار برایم کاموا بیاور» را متناسب با نامش بیش از هر چیز می‌توان به یک شال‌گردن تشبیه کرد. رعایت جزییات و ظرافتی که در چینش کلمات به کار رفته، کارایی دیالوگ‌های تحسین‌برانگیز و شخصیت‌پردازانه، شخصیت‌های چندبعدی و عمیق – و البته زنانه – و عمق روایت داستان که با قلمی روان نگارش شده، همگی طعنه می‌زنند به ظرافت تار و پود یک شال‌گردن خوش بافت. ادامه…


 

گوری برای داستان

نگاهی به رمان «خنده‌ی شغال» نوشتهٔ «وحید پاک ‌طینت»

آثار نمادین و غیررئال همواره جایگاه خاصی را در حوزه‌های مختلف هنری داشته‌اند و در دوره‌های مختلف تاریخی درصدی از آثار مکتوب هنری در این سبک به تحریر درآمده است. آثاری که وجه اشتراکشان در رمزآلود بودن و استفاده از فضاهای ناآشنا و دور از ذهن مخاطب است و غالباً نویسندگان این بستر را بهانه‌ای برای انتقاد به جامعه یا سیاست‌مردان عصر خود قرار می‌دهند.

«خنده‌ی ‌شغال» جدیدترین اثر منتشر شدهٔ «وحید پاک‌ طینت» توسط نشرچشمه است که به لطف پلکانی‌نویسی (همانند قواعد مرسوم در نگارش اشعار سپید) حجم خود را به ۱۲۷ صفحه رسانده است‌.

پاک طینت در رمان خود شاید خواسته با آشنایی‌زدایی از زندگی روزمرهٔ انسانی و کشاندن مخاطب به عمق یک بیابان و به تصویر کشیدن زندگی مردمانی مانده در بند سنت‌های تهی و بعضاً احمقانه از یک سو و قوانین عقلانی برای گذراندن زندگی از سوی دیگر طعنه‌ای بزند به دوران گذار بین سنت و مدرنیتهٔ جوامع جهان سوم همچون ایران. اما خوانندهٔ این رمان متوجه خواهد شد که به هیچ‌وجه نمی‌توان این اثر را به دلیل فراز و فرود ناموفقش با آثار شاخصی در این سبک همچون «کوری» (ژوزه ساراماگو) و یا داستان کوتاه «لاتاری» (شرلی جکسون) مقایسه کرد و فضای خلق شده در آن را نمی‌توان به توفیق فضای داستانی فیلم دهکده (The Village ساختهٔ ام. نایت شایامالان) دانست. ادامه…


 

ظن معتبر

خودت را می‌رسانی به سبد پیازهای توی کابینت و -‌نه مثل همیشه که وسواس داری توی انتخاب کردن‌- یکی را که خیلی خیلی بزرگ است برمی‌داری و با چاقو می‌افتی به جانش. اگر اولین قطرهٔ درشت اشک هم چندثانیه تحمل کرده‌‌ بود و دیرتر سقوط می‌کرد باز هم می‌فهمیدم بی‌صدا گریه‌ کردنت ربطی به پیاز ندارد و پیاز توجیهی‌ است ناشیانه برای اشک‌هایت. وقتی عبایم را آویزان می‌کنم و آینه را به قصد تصویر آشپزخانه و تو دید می‌زنم، بوی قرمه‌سبزی ریزترین سوراخ و سنبه‌های خانه‌مان را هم پر کرده. شاید به جز آبگوشت، دستور پخت هیچ غذای دیگری را از روزهای حجره‌داری‌ یاد نگرفته باشم اما این را می‌دانم که پیاز قرمه‌سبزی را همان اول کار تفت می‌دهند نه وقتی که بویش درآمده و رنگ عوض کرده. رنگت هم پریده. می‌دانم چرا. برای همین سلام نمی‌کنم که مجبور نباشی جواب بدهی و یک راست می‌روم توی اتاقی که تو جلوی مهمان‌ها صدایش می‌کنی «اتاق کار حاج آقا». ادامه…


 

پشت‌ پرده‌ٔ بیداری

نگاهی به مجموعه داستان «خواب با چشمان باز» نوشته «ندا کاووسی‌فر»

در یک نگاه کلی «خواب‌ با چشمان باز» داستان آدم‌هایی‌ است که هر کدامشان در رؤیایی خودساخته خوابیده‌اند. باری، به قصه‌ٔ دختری می‌رویم که با سر فرو رفته در نامه‌هایی که از سطل زباله بیرون کشیده و تا پای نیست شدنش تلاش می‌کند برای سر در آوردن از زندگی آدم‌های توی نامه‌ها (فصل شکار) و بار دیگر داستانی از روزمره‌گی‌های زنی را می‌خوانیم که هیچ‌کس جز خودش – و شاید حتی خودش – نمی‌فهمد چیستی خواسته‌هایش را (ایستگاه هشتم).

خواندن درددل‌های مردی که خیانت زنش را با رؤیای هم‌خانگی با لاک‌پشتش جبران می‌کند (لاک – پشت) ، شنیدن حرف‌های اسپرمی نگهداری شده در دمای آزمایشگاهی و انتظارش برای انتخاب شدن (آکواریوم) و رفتن به روستای چاه‌تلخ همراه یک خانواده‌ٔ چهارنفره و فرار خواهر بزرگ‌تر از قبول این واقعیت که شست پایش در یک اتفاق قطع شده (شست دالی) و نهایتاً قصه‌ٔ مادری روان‌پریش که پسرش را در اوج بروز احساسات مادرانه ذبح می‌کند (خواب با چشمان باز) همه و همه ما را به دنیای آدم‌هایی می‌برد که شاید چشمان بازشان نشان از زنده بودنشان داشته باشد اما وقتی به عمق ذهنشان برویم و فاصله‌ٔ خواسته‌هاشان را با موقعیت‌های فعلی‌شان بسنجیم، آدم‌هایی را می‌بینیم که به خوابی عمیق فرورفته‌اند و انگار از حیات بهره‌ای ندارند. ادامه…


 

تفنگ‌های اضافی

نگاهی به رمان «پرسه در خاک غریبه» نوشته «احمد دهقان»

اگر بخواهیم تمام هفت‌تیرهای رمان «پرسه در خاک غریبه» احمد دهقان را با جملهٔ چخوف ارزیابی و آن‌ها را که شلیک نمی‌کنند از داستان پاک کنیم، چیزی حدود ۱۰۰ صفحه از این رمان ۲۳۰ صحفه‌ای کم می‌شود. چرا که نویسنده صحنه‌های رمان را همان‌گونه که خود دیده با جزئی‌ترین وقایع روایت کرده و همهٔ تلاشش را می‌کند تا مخاطب بی‌اطلاع نماند حتی از زردی کف چکمه‌ها و تعداد واگن‌های قطار و شکل ریش فرمانده و دیالوگ‌های وقت تقسیم قاطر و … نیز نگذشته است، فارغ از این که این اطلاعات بعدها دردی از داستان پیش رو دوا می‌کنند یا نه.

در یک جمله اصلی‌ترین ایراد این اثر این است که صحنه‌ها قصد ندارند در خدمت رمان باشند که این رمان است که با همهٔ شخصیت‌های تیپ‌گونه و داستان سطحی و بی‌تعلیقش خلق شده فقط و فقط برای درگیرکردن مخاطب با «صحنه‌ها».

نام احمد دهقان با «سفر به گرای ۲۷۰ درجه»‌ در فضای ادبیات دفاع مقدس پر رنگ شد و حالا بعد از چند سال باید بگوییم تازه‌ترین اثر او توفیق ادبی بیشتری از رمان قبلی با خود به همراه ندارد.

اگرچه باید تصریح کنیم که دهقان به خاطر تجربهٔ شخصی‌اش از حضور در جبههٔ جنگ تحمیلی صحنه‌های نظامی و حرکت یک گردان را قبل از شروع عملیات تا شروع نبرد و درگیری با دشمن و تبدیل شدنشان به یک دستهٔ ۴۰ نفری – همانند آثار داستانی قبلی‌اش‌ – خوب و همراه با هیجان نسبی قابل قبولی درآورده اما ضعف داستانی حاکم بر این رمان آن‌قدر مشهود است که اغراق نیست اگر بگویم مخاطب در ۵۰ صفحهٔ آخر باید به خودش فشار بیاورد تا کتاب را نبندد و خود را به تمام کردن داستان رضی کند.

شخصیت‌محور نبودن «پرسه در خاک غریبه» را بیش از هر چیزی «انتخاب زاویه دید دانای کل نامحدودش» تأیید می‌کند. برخلاف «سفر به گرای ۲۷۰ درجه» که مخاطب با روایت من از زبان شخصیت قهرمان داستان کم‌کم به جبهه‌ و فضای نظامی آن پامی‌گذارد، محور روایت و حرکت خطی «پرسه در خاک غریبه» ده – دوازده نفر از نیروهای دستهٔ یکم یک گردان ۴۰۰ نفره است. شخصیت‌های مورد تأکید نویسنده ترکیبی از تیپ‌های به تصویر کشیده شده در اخراجی‌ها (البته با درجهٔ ابتذال خیلی کمتر) هستند. به جز برچسبی که به پیشانی‌هاشان چسبیده هیچ دارایی دیگری برای شناخته شدن و تفکیکشان از هم نیست. یک رزمندهٔ اهل شوخی و مزاح که همه را می‌خنداند (بهرام)، فرماندهٔ دیلاق دسته (جمال)، پیک فرمانده (ابراهیم)، یک جوان روستایی که از کنار قاطرها دور نمی‌شود و به شهری‌ها غر می‌زند (الله مراد)، یک جوان ساکت که خدا را از همه بهتر شناخته و به همه کمک می‌کند(زکریا)، یک گنده‌لات که بر حسب اتفاق پایش به جنگ باز شده (عبدلله)، که شاید نویسنده خواسته با فلاش‌بک‌های خیلی کوتاه به گذشتهٔ او شبه‌قهرمانی برای روایت داستانش خلق کند و ما را به عمق زندگی‌اش ببرد اما آن‌قدر این ورودها سطحی و مبهم‌اند که در پایان داستان حتی ابتدایی‌ترین پرسش‌ها از زندگی او برایمان بی‌جواب است و نمی‌دانیم چرا او که زمانی به رقاصهٔ کاباره داریوش دل‌ بسته مسیر زندگی‌اش کشیده شده به جنگ.

این شخصیت‌ها هیچ‌کدام قابلیت برانگیختن همذات پنداری مخاطب را ندارند و بعد از محو شدن تعلیق ابتدایی داستان (با شروع عملیات در دل عراق) هیچ عنصر نگهدارنده‌ای جز صحنه‌های نبرد نظامی باقی نمی‌ماند. زیرا در این بخش از داستان همه فهمیده‌ایم که یک عملیات با چه اهداف و شیوه‌ای در حال وقوع است و در عملیات هم حلوا پخش نمی‌کنند و هیچ نشانه‌ای از اتفاق خاصی که بخواهد مسیر غیرمنتظره‌ای به خط سادهٔ داستان وارد کند دیده نمی‌شود.

حالا اگر نویسنده را مورد انتقاد قرار بدهیم که ادبیات دفاع مقدس ادعایش فراتر از فضای جنگی و نظامی است و در بیش از نیمی از کتاب مخاطب زیر توپ و تانک است و شاهد تکه‌تکه شدن دل و رودهٔ قاطرها و بریده شدن سر انسان‌ها، شاید جواب بگیریم که جنگ خاله‌بازی نبوده و بدون آوردن این مستندات فضای واقعی جنگ ساخته نمی‌شود اما سؤال بعدی این است که باقی ماندن در این سطح از نگاه به دفاع مقدس می‌تواند چهرهٔ واقعی و ماهیت اصیل آن را نشان بدهد؟

و شاید همین سؤال باعث شده که دهقان شخصیت پیر کُرد را (در روستای نزدیک به نقطهٔ نبرد) به داستان اضافه کند. یک پیرمرد سفیدموی نابینا که مسلط به کتب تمامی پیامبران الهی ا‌ست و مخاطب مجبور است بی‌هیچ واسطه‌ای پای سخنرانی‌ها و وعظ و خطابه‌اش بنشیند تا حساب کار دستش بیاید که جنگ واقعی و پیروز واقعی چیست و کیست. این یعنی دم‌دستی‌ترین وسیله برای مفهوم‌سازی در یک رمان. دیالوگ‌گویی یک پیر دانا و سر تکان دادن بقیه!

اهل داستان برای ضعیف شمردن نثر یک داستان هیچ چیز را مؤثرتر از خلط بین نثرمعیار و محاوره نمی‌دانند. وقتی به این مسئله استفاده از واژگان غیرمرسوم در ادبیات داستانی و عدم رعایت اصول اولیهٔ نگارشی را هم اضافه کنیم، راهی برای چشم‌پوشی از ضعف چنین اثری با این اوصاف باقی نمی‌ماند. «پرسه در خاک غریبه» به اندازه‌ای در این سه مسئلهٔ زبانی ضعف دارد که اندک موقعیت‌ها و صحنه‌های نو و تازه‌اش را هم فدا کرده.

– فقط دو نفر – همان دو تا حمل مجروح های دیلاق دسته – با اینکه مثل زغال سیاه شده بود, هنوز خیال میکردی که زنده هستند.(۱۳۱)

– «فقط یکی توی ساختمان بود که آن‌ هم، درِ ساختمان ایستگاه‌ها را از بیرون قفل کرده بودند و کسی را راه نمی‌دادند»(۲۶)

– آق ماشال اول از همه سعی کرد بگریزد.(۱۳۰)

و سکون در توصیفات و روایت همراه با قضاوت راوی داستان – که بعضی وقت‌ها یادش می‌رود در حال روایت یک رمان است و انگار لم داده و دارد خاطره‌هایش را تعریف می‌کند – نمکی می‌شود روی زخم روایی رمان:

– « جمعیت پا شد ایستاد. کم کم تند کردند – البته ناگفته نماند آن وسط چند نفری هم یواشکی قری توی کمر انداختند – و بعد خنده‌ها به آسمان رفت.(۹)

– «جملهٔ آخری را پسرهٔ سبزه رو – که خدایی‌اش به قیافه‌ و سن و سالش این حرف‌ها نمی‌آمد – طوری گفت که جا برای بهانه‌گیری باقی نگذاشت» (۲۴)

– «پشت خاکریز شد محشر کبری. نیروها از سنگرهاآمدند بیرون، درازکش شدند سینهٔ خاکریز و حالا نزن کی بزن.»(۱۷۸)

– «دو سه بار چشم به دو طرف انداخت و هول و هراسان، امتداد کنارهٔ جاده را گرفت و دِ فرار»(۱۳۰)

اما با تمام ضعف‌های بی‌شمار آشکار این اثر، نباید بی‌انصاف بود و بر روایت جسورانهٔ دهقان از دفاع مقدس که به صورت پراکنده خودش را در کل اثر نشان می‌دهد و دوری از کلیشه‌های مرسوم در به تصویر کشیدن صحنه‌های جنگی چشم بست. احمد دهقان با کسی رودربایستی ندارد و به رزمنده‌هایش به صرف این که رزمنده‌ هستند نان اضافی قرض نمی‌دهد و سعی نمی‌کند از آن‌ها چهرهٔ فوق بشری بسازد و آن‌ها را معمولی و باورپذیر نشان می‌دهد.


 

خداحافظ

اگر دختر موهایش بلند باشد و بلوند بیشتر توی چشم می‌آید. بلندی‌اش قدیمی‌ترها را سر کیف می‌آورد و رنگش امروزی ها را. پسرهای امروزی آن‌قدر مدل و مانکن‌های هالیوودی دیده‌اند که دیگر مشکیِ تیره دلشان را زده. باید فردا یک سَری بروم توی کافی‌نت کنار گل‌فروشی و مدل‌‌های جدید لباس را سرچ کنم.

فرزانه دقیقاً از یک ماه پیش تا حالا که خوابیده روی تخت بیمارستان فکر می‌کند من بی‌سلیقه‌ام. به خاطر اولین کادوی اولین سالگرد ازدواجمان که خریدم برایش. یک ژاکت دخترانه‌ٔ کرم که توی سوز زمستان تنش کند و با سرمایی که از سوراخ سنبه‌های واحد درب وداغانمان گُر می‌گیرد و خانه را فریزر می‌کند، کمتر آب دماغش آویزان شود. ادامه…


 

محبوبه

محبوبه هفت سالش است. آن روز هم که اسباب‌کشی کردند و آمدند روبه‌روی خانهٔ ما هفت سالش بود. آن روز که از توی نجاری آقا مراد دیدمش و آن روزی که با مادرش آمده بود خانه‌مان و من آن‌قدر نگاهش کردم که مامان نگاهم کرد. آن روز که هنوز هم نمی‌دانم چرا نگاهش می‌کردم…

نگاهش می‌کردم شاید چون دندان‌هایش سفیدتر از دندان‌های آبجی نرگس بود. شاید چون موهایش مثل موهای آبجی نرگس پسرانه نبود. مثل موهای من نبود. ادامه…


 

سه‌شنبه‌ها

همه می‌گفتند دیوانه است. دیوانه نبود. فرقش با همهٔ آدم‌های دیگر این بود که بی‌خیال نبود و تنها بود. می‌گفت تو تنها کسی هستی که حرف‌هایم را می‌شنوی. راست میگفت. من تنها کسی بودم که حرف‌هایش را می‌شنیدم. از دو سال پیش که از خانه‌شان رفته بود و شب‌هایش توی یک واحد درب و داغان پنجاه متری روز می‌شد، همه فکر می‌کردند دیوانه است. تمام این دو سال که توی خانه‌اش فلافل درست می‌کرد و جلوی در می‌فروختشان دانه‌ای صد تومان، همه فکر می‌کردند احمق است. احمق نبود. نگاه می‌کرد به آدم‌ها و حرف نمی‌زد. اگر کسی صدتومان را می‌انداخت توی کاسه مسی‌اش نگاه می‌کرد و اگر کسی صد تومان را نمی‌انداخت توی کاسه مسی‌اش باز هم نگاه می‌کرد. حرف‌هایش را تا سه‌شنبه‌ها نگه می‌داشت برای من. عادت کرده بودم که هر سه‌شنبه، آخر شب زنگ بزند و حرف‌هایش را بگوید. به جز دفعهٔ اولی که زنگ زده بود و گفته بودم: «اشتباه گرفتید»، هیچ حرف دیگری نزدم با او. او حرف می‌زد، آن‌قدر که بپرسد: «سرت را درد آوردم؟» تا من باز هم چیزی نگویم و بعد تلفن را قطع کند و بخوابد و بقیهٔ حرف‌هایش را نگه دارد تا سه‌شنبه بعد. ادامه…