فیروزه

 
 

مرد بی‌خصیصه

«مرد بی‌خصیصه» را ۷-۶ سال است که می‌خوانم، گاهی از سر تا ته و گاه بخش‌هایی اتفاقی از آن را. بارها به آن مراجعه کرده‌ام. این کتاب ثابت کرده نرمشی برای مطالعه در محیطی عملی است. این کتاب در زمان‌های مختلف، اتاق‌های متعددی که در آن‌ها مطالعه می‌کنم و لحظات گوناگونی از زندگی‌ام، حضور دارد. هر فصل حکایتی را به پایان می‌برد ـ اگر این کلمه تعبیر درستی برای آن باشد. ممکن است این حکایت دربارهٔ آب‌و‌هوا، پیدایش یک رابطهٔ عاشقانه، یک رسانهٔ ارتباطی یا یادداشتی بر تولید کارخا‌نه‌ای باشد که تأملی یا رساله‌ای در پی آن می‌آید. این رساله گسستی در پیوند داستانی کتاب نیست چرا که بخشی از کاری به شمار می‌رود که با داستان مانند زندگی برخورد می‌کند. ادامه…


 

پیش از طلوع

هر چه بیشتر به نوشتن کتاب‌هایی به‌غایت شگفت‌انگیز مشتاق باشم و بخواهم آن را عملی کنم، باید اندرز «جویس» را هر روز دنبال کنم: سکوت، خلوت و تفکر. و این یعنی که باید هر روز پیش از طلوع آفتاب سر میزم حاضر شوم، و هر روز مانند آدم بیچاره‌ای باشم که در برابر اوراقی اسرارآمیز قرار می‌گیرد و همین که روبه‌روی صفحه‌ای تذهیب شده می‌نشیند مشعلی از لباس ژنده‌اش روشن می‌کند و در تمام مدت می‌داند این عشق او به زبان، ژرف‌ترین و همواره شگفت‌انگیزترین چیزی است که او می‌شناسد. ادامه…


 

در ستایش «داستان»

هنوز درست نمی‌دانیم از کی و چرا داستان‌هایمان این طور بی‌مزه و بی‌آب و رنگ شدند. حداقل، شمارگان و آمار فروش کتاب‌ها در سال‌های اخیر این را نشان می‌دهد. کم نبودند مجموعه داستان‌ها و رمان‌هایی که حتی برخی‌شان نشان افتخار جوایز سرشناس را هم دریافت کرده‌اند اما در مواجهه با مخاطبان شکست خورده‌اند. هر قدر هم بخواهیم سرمان را بالا بگیریم و غرورمان را حفظ کنیم که مثلاً برای مخاطب فرهیخته می‌نویسیم، بازهم ته‌ دلمان می‌دانیم که داستانمان گیرا نبوده ‌است.

یک داستان خوب و گیرا می‌تواند بسیاری از نکته‌ها و تکنیک‌هایی که در کتاب‌ها و کلاس‌های داستان‌نویسی آموزش داده می‌شود نداشته باشد و باز هم داستان باشد. می‌تواند ظاهرش متفاوت؛ به نظم باشد یا به صورت کلمات متقاطع و پراکنده و بازهم داستان باشد. می‌تواند تصویری بدون حتی یک کلمه باشد و باز هم داستان باشد؛ اگر از آن چیزی که هر داستانی را «داستان» می‌کند برخوردار باشد. فلاسفه برای این گونه چیز‌ها اصطلاح خوبی دارند که گمان می‌کنم بدون آن سخت بتوانم منظورم را برسانم. پیش از آن که بیش از حد در تلاطم مطالب تئوریک داستان‌نویسی غرق شویم باید پاسخ این سؤال را دریابیم: ادامه…


 

فراز و فرود یک شخصیت

در حاشیهٔ مختارنامه

حرف زدن دربارهٔ سریالی که تنها دو قسمتش پخش شده سخت است و قضاوت کردن درباره آن تقریباً محال. این را گفتم که از همین ابتدا مطرح شدن هر حرف یا ملاحظه‌ای را درباره مجموعه مختارنامه دلیل بر حمایت یا رد آن نگیرید. در این چند خط تنها می‌خواهم نکته‌ای را یادآور شوم که شاید در نگرش ما به این مجموعه یا نمونه‌های مشابه آن تأثیرگذار باشد. ادامه…


 

نشانی از حقیقت

حسین سر‌انجام

یادداشتی دربارهٔ «نوشیدن مه در باغ نارنج» نوشتهٔ «مرتضی کربلایی‌لو»

از همان ابتدا با دیدن عنوان «نوشیدن مه در باغ نارنج» می‌توان فهمید که قرار نیست به رسم رایج روزگار، دوباره و چندباره داستانی بخوانیم در باب تنهایی، انسان ماشینی و زندگی شهری. این بار حرف و حدیث جایی است نه چندان غریب ولی در عین حال نامأنوس و روایتی چندان لطیف و نامحسوس که گویی بی‌ظرفی، بی‌کاسه‌ای سرمی‌کشی مِهی را که دوره‌ات کرده‌است و تو گام می‌زنی نه در میان باغ نارنج آشنا که در میان ابرها.

این بار داستان مرتضا کربلایی‌لو روایتی پیچیده و تند ندارد چون اصلاً قرار نیست شهری باشد و گرفتار مناسبات میان شهروندان. «نمی‌شود که زندگی همه‌اش شتاب و تیزهوشی باشد. اگر این طور باشد آدم از فهم چیزهایی که کند ذهنی می‌خواهد می‌ماند.» (ص ۶۵) و در این میان کم نیستند چیزهایی که باید آرام ببینی‌شان، خوب مزه‌مزه‌شان کنی و ذره‌ذره فرو بدهی. درست مانند نوشیدن مِهی که دوره‌ات کرده است. هر طرف که رو بگردانی هست اما در شهر همهمه آدم‌ها و بوق ماشین‌ها نمی‌گذارد خوب حواست را جمع کنی تا آنچه را که باید ببینی آن طور که هست ببینی. ولی در باغ نارنج و کوشک وسط آن وضع فرق می‌کند. آیت‌اللهِ از هیاهو بریده، باغ نارنج را آن طور فهم می‌کند که هست و کوشک را و آتش را و …. ادامه…


 

ترس از دگردیسی یا شما را به خدا دست از سر من بردارید!

نگاهی به مجموعه داستان «نمی‌توانم به تو فکر نکنم سیما» نوشتهٔ سید محمد حسینی

از آن دسته آدم‌ها خوشم نمی‌آید که هنوز حرف‌نزده درباره‌ات قضاوت می‌کنند. برای همین هم سعی می‌کنم همین‌طوری دربارهٔ کسی قضاوت نکنم یا اگر با نگاه اول از چیزی یا کسی خوشم نیامد به زبان نیاورم. دربارهٔ داستان‌ها هم باید همین طور قضاوت کرد. اینکه کسی داستانش را چگونه شروع کرده، مهم هست ولی نه آن‌قدر که ادامه و به خصوص پایان آن باید به دل بشیند و برای سالیان سال در خاطرت بماند. و وقتی داستان را خواندی و کتاب را بستی باید ببینی چطور می‌توانی آن را در یک کلمه، یک عبارت یا نهایتاً یک جمله خلاصه‌ کنی. به نظر می‌آید «ترس از دگردیسی» بیشتر گویای محتوای کلی آخرین کتاب محمد حسینی است تا عنوان فریبنده و غلط‌انداز «نمی‌توانم به تو فکر نکنم سیما». ادامه…


 

معامله‌ای که سر نگرفت

حسین سر‌انجام

مدت‌ها است عادت کرده‌ایم انتظار دیدن اثری کامل و تمام عیار را نداشته باشیم. از وقتی به ما یاد دادند چه ننویسیم و چه نگوییم که مبادا منتقدی به ما خرده بگیرد خودمان تبدیل شده‌ایم به یک ملا نقطی خرده بگیر. و از ترس اینکه کارمان حرفه‌ای نباشد، خوب و حرفه‌ای کار کردن را هم از یاد برده‌ایم. ادامه…


 

روزی روزگاری در شهری دودگرفته

حسین سر‌انجام

نگاهی به مجموعه داستان «جایی که پنچرگیری‌ها تمام می‌شوند» نوشتهٔ حامد حبیبی

روزی روزگاری غریبه‌ای به شهری دورافتاده پا گذاشت. مردمان شهر غرق در رنج و ماتم، روزها را در رنج و تلاش و شب‌ها را با تنهایی سپری می‌کردند….

می‌گویند داستان‌های مدرن نقطه مقابل قصه‌های قدیم‌اند. در عصر تکنولوژی از قصه به داستان کوتاه، از شاه پریان به شهروندان ساده و از روایت به خرده روایت منتقل شده‌ایم. تعریف‌ها عوض شده و انتظار از داستان متفاوت است. دیگر از قهرمان‌هایی با امید و آرزوهای بزرگ خبری نیست. روزمرگی و شهرنشینی رنگ و بوی همه چیز را گرفته و تنها اثری که روی آن‌ها باقی گذاشته، دوده‌ای خاکستری است.

مجموعه داستان «جایی که پنچرگیری‌ها تمام می‌شوند» اثر حامد حبیبی، بیانی دیگر از همین روایت است. در هر داستان با صحنه‌ای از زندگی شهری و شهرنشینانی روبه‌رو می‌شویم که رفته رفته انسانیت خود را فراموش کرده‌اند. با محکوم به اعدامی طرف هستیم که علاقه‌ای به زندگی و حتی نامزدش ندارد. از هتلی ساحلی می‌خوانیم که گویی کسی در آن رفت و آمد نمی‌کند و شخصیت‌هایی که تمام عمرشان را در شهر گذرانده‌اند،‌ از بیرون رفتن و ترک عادت هراس دارند. ادامه…


 

وقتی از سالینجر حرف می‌زنیم …

حسین سر‌انجام

از وقتی کار داستان را جدی گرفتم و درگیر داستان شدم، اگر می‌خواستم کتابی را به کسی معرفی کنم و بعداً پشیمان نشوم، یکی از اولین گزینه‌هایم سالینجر بود. هنوز هم هست. سالینجر با نُه داستانش، سالینجر با ناطور دشتش، سالینجر با فرنی و زویی‌اش. از همان ابتدا سالینجر برای من با بیشتر نویسنده‌های وطنی و غیروطنی فرق داشت. برای خیلی‌های دیگر هم سالینجر علی‌رغم تعداد معدود کارهایش ماندگار است. نه به خاطر زبان صمیمی و لحن گیرای داستان‌هایش و نه گره‌هایی که به آن‌ها انداخته‌ است. داستان‌های سالینجر چندان پیچیده نیستند ولی شخصیت‌هایش چرا. و آنچه از این داستان‌ها در ذهن همه ما مانده ‌است، همین شخصیت‌ها هستند. رفتارها،‌ دغدغه‌ها و یا تصمیم‌هایشان را تا مدت‌ها پیش خودمان مرور می‌کنیم و هر بار بیش از پیش آن‌ها را دوست خواهیم داشت.
ادامه…


 

قطارها همیشه سوت نمی‌زنند

حسین سر‌انجام

چراغ‌ها خاموش است. همهٔ مسافرها خوابیده‌اند، اما من خوابم نمی‌برد. مدتی چشم‌هایم را بستم، سعی کردم به چیزی فکر نکنم، بی‌فایده بود. صدای یکنواخت قطار، تکان‌های مداوم آن را نرم‌تر می‌کند: تلق تولوق…تلق تولوق…. به بالای سرم خیره می‌شوم. توی تاریکی دنبال خط و خطوط زیر تخت بالایی می‌گردم. چیز‌هایی می‌بینم. باید نیمرخ دختر جوانی باشد با چشم‌هایی بیش از حد درشت و مژه‌هایی بسیار بلند. دقیق نمی‌بینم ولی حتماً از همین چیزها است، به خیال پسری تنها که شاید سرباز بوده یا برای کار به شهری دوردست می‌رفته. دور تا دور آن هم باید شعرهایی دربارهٔ عشق و فراق و تنهایی باشد. همیشه همین‌طور است. جوان‌تر‌ها هر چیزی را که نتوانند به زبان بگویند، روی صندلی اتوبوس‌ها و قطارها می‌نویسند. دست می‌برم تا چراغ کنار دستم را روشن کنم، کار نمی‌کند. اطرافش را با دست وارسی می‌کنم، جای لامپش خالی است. تکان‌ها و صدای قطار آرامش عجیبی به من می‌دهد، واقعاً عجیب، چون شبیه هیچ آرامش دیگری نیست. به جای این که مرا بخواباند، به فکر فرو می‌برد. هوس می‌کنم روی یک صندلی بنشینم،‌ یک لیوان چای داغ توی دست چپم بگیرم و در حالی که باد به صورتم می‌خورد، با دست راست پیپم را گوشهٔ لبم جابه‌جا کنم. درست مثل ناخداهای قدیمی که توی کارتون نشان می‌داد روی عرشه کشتی به دوردست‌ها، به اقیانوس خالی خیره می‌شدند.

تلق تولوق…تلق تولوق…. خوابم نمی‌برد. چشم‌ها را باز می‌کنم. آرام از تختم به پایین می‌لغزم. سعی می‌کنم توی تاریکی با پا کفش‌هایم را پیدا کنم. در کوپه را باز می‌کنم. باد سردی به صورتم می‌خورد. یک‌دفعه تمام بدنم یخ می‌کند. کاپشنم را از روی تخت برمی‌دارم و روی شانه‌هایم می‌اندازم. تصویر محو خودم را توی پنجرة تاریک روبرو می‌بینم. برای خودم ابرو بالا می‌اندازم. چی از جان خودم می‌خواهم؟ نمی‌دانم. در را پشت سرم می‌بندم. آرام توی راهرو راه می‌روم. تمام کوپه‌های اطراف خاموش‌اند. جلوی پنجره‌ای می‌ایستم و بیرون را نگاه می‌کنم. تا دوردست‌ها هیچ نقطهٔ روشنی دیده‌ نمی‌شود.

تلق تولوق…تلق تولوق… دیر یا زود باید برای بابا جواب دندان‌گیری آماده کنم. حتماً‌ می‌پرسد: «چرا دوباره ول کردی برگشتی؟ کارت که خوب بود؟» یعنی واقعاً ‌کارم هیچ مشکلی نداشت؟ همان کاری را می‌کردم که باید می‌کردم؟ باید مثل بابا فکر کنم، به چیزهایی که به نظرش می‌تواند اشکال صاحب‌کار باشد. تلق تولوق…تلق تولوق… دلم می‌خواهد جایی بنشینم، لیوان چای داغ را توی دست‌هایم بچرخانم و فکر کنم. واگن ها را دنبال رستوران قطار می‌گردم. جز دو-سه تا جوان که سیگاری دود می‌کنند کسی توی رستوران نیست. یک قوری چایی می‌گیرم و می‌نشینم. صندلی راحتی است. خیلی نرم روی پایه می‌چرخد. روی هر میز یک دسته گل مصنوعی رنگ‌و‌رو رفته گذاشته‌اند. خوشم نمی‌آید. نمی توانم تحمل کنم آدم‌ها گل مصنوعی دوست داشته باشند یا بخواهند با آن محیط اتاقشان را عوض کنند. گل باید طبیعی باشد. تلق تولوق…تلق تولوق… تکان‌های قطار این‌جا نرم‌تر است. لیوان چای داغ را توی دست‌هایم می‌گیرم، به بیرون نگاه می‌کنم. نقطه‌های روشن خیلی ریزی می‌بینم. آن دورترها باید آبادی‌ای، چیزی باشد.