فیروزه

 
 

باورپذیری یا وفاداری به واقعیت

چند برادر نوجوان و جوان جمع شده‌اند کنار یکدیگر و با دیالوگ‌هایی خام‌دستانه در حال طرح‌ریزی توطئه‌ی قتل برادر دیگرشان هستند… بین‌شان اختلافی درمی‌گیرد و از میان اختلاف‌ها می‌توان رگه‌هایی از علت این تصمیم هولناک را دریافت… باز هم مرور می‌کنیم: این‌ها که دارند تلاش می‌کنند برادر خود را از میان بردارند چند نوجوان هم در میان‌شان حضور دارد و تصمیمی که بر سر آن، اختلاف دارند قتل است نه بازی الک دولک یا یارکشی برای یک بازی دوستانه فوتبال…

بیننده هر لحظه دارد از دیدن این سبعیت خام‌پرداخته‌شده‌ی تاریخی در میان تحیر و تمسخر و باور و ناباوری تلو‌تلو می‌خورد… و دست آخر به جبر این‌که تاریخ، این واقعه را ضبط کرده است، آن را می‌پذیرد. پس ایراد کجاست؟ آیا تاریخ را اشتباهی روایت کرده‌اند که ما این داستان را به سختی باور می‌کنیم؟

❋ ❋ ❋

اگر در ترسیم تاریخ مقدس، هدفمان حصول به سرگرمی است، بی‌نهایت راه برای دست یافتن به این مهم وجود دارد؛ سکس، خشونت، عشق و بسیاری دیگر از علل جذابیت را می‌توان در روایات هالیوودی از قصص انبیا پیدا نمود… فیلم سلیمان و ملکه‌ی سبا… سامسون و دلیله و حتی ده فرمان رگه‌های آشکار و پنهان از این سه عنصر جذابیت را دارند اما وقتی مدعی سازندگان، چیزی می‌شود چون تنبه و تربیت مخاطب و یا یاد دادن چیزی به او دیگر نمی‌توان چشم‌بسته هرچه را که می‌خوانیم از دل تاریخ استخراج کنیم و با هول از ولای درافتادن در چاه تحریف، از تخیل فرهیخته گذر کرده و از تفسیر تاریخ دست بکشیم… اگر می‌خواهیم به بیننده‌ی خود چیزی را بیاموزیم، قدم اول تبیین خوب و باورپذیر آن چیزی است که در پی انتقال آن هستیم. ولی در باورپذیر شدن یک واقعه، جز هنر نویسنده هنری دیگر هم نیاز است؟

از تخیل فرهیخته سخن گفتیم…تخیلی که در آن، پس از گردآوردن مصالح لازم و تحقیق گسترده، بی‌آن‌که مسیر واقعیت را عوض کنیم و شخصیتی را حذف یا به ناروا خلق کنیم، درامی خلق می‌شود که مخاطب، آن را می‌پذیرد… حال در پی این پذیرش می‌توان به او بسیاری چیزها را تلقین نمود. بخشی از مسیر دست‌یافتن به باورمند شدن وقایع، در امروزین کردن آن‌ها نهفته است. رسمی دیرینه در تئاترِ دیگران وجود داشته و دارد به نام دراماتورژی؛ دراماتورژ وظایف سنگین و گسترده‌ای دارد. از بازبینی متون، انتخاب متن نهایی، آماده‌سازی آن برای تفسیر و اقتباس، آماده‌سازی گروه، گزینش کارگردان و بازیگر و… حتی تهیه‌ی بروشور برای جا انداختن نکات ناگفته برای تماشاگر در هنگام و پس از اجرا؛ این رسم دیرین و نیکو را اگر به ساحت سینما یا تلویزیون بکشانیم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ در حقیقت بخشی از تلاش دراماتورژها، مصروف این واقعیت می‌شده است که متون را برای آیندگان قابل فهم و یا به عبارت بهتر قابل پذیرش کنند. پس این تلاشِ باورپذیر ساختن را بایستی یک رسم دیرینه و حتمی دانست. البته این رسم، ریشه در حقایقی انسان‌شناختی و تاریخی دارد؟ تاریخ در هر عصر با مردمانی مختلف زیسته است و هر عصری دغدغه‌ها و ویژگی‌های خود را داشته است که برخی حاصل تلاش مردمانش بوده، برخی جبر جغرافیایی و برخی حاصل پیشرفت فن‌آوری‌ها… همان‌طور که با پیشرفت عقولِ ابنای بشر دیگر نیازی نبود پیامبر جدیدی بیاید. به همین دلیل متون نوشته شده در قرن‌ها پیش بایستی به مقتضای مردمان عصر حاضر تفسیر شوند… تفسیر و نه تحریف… یعنی چه؟

در عصر حاضر گرچه بشر درگیر بسیاری رذایل اخلاقی دیگر است اما عقل‌مند شدن او آن‌چنان است که حتی برای فساد و تباهی خود هم دنبال ایدئولوگ می‌گردد و حجم بالای متکلمان، فیلسوفان و ایدئولوگ‌های سیاسی دویست، سیصد سال اخیر حاکی از همین مهم است. پس برای بشرِ فرهیخته‌ی ما دیگر نمی‌توان

روایت ساده‌ی دیروز را بازخوانی کرد… پیشرفت فن‌آوری، او را پیچیده کرده و گرچه از ساده‌سازی خوشش می‌آید ولی ساده، نگاه نمی‌کند. حجم زیادی از پلیدی‌ها، اطلاعات و قضاوت‌ها او را احاطه کرده است و به همین دلیل حتی محبت دیگران را هم بی‌حساب نمی‌پذیرد چه رسد به خباثت دیگران را؛ در هر صورت در این عصر زندگی می‌کنیم. حال دراماتورژ موظف است متون کهن و قصص مقدس را با مردمان عصر خود سازگار کند تا متن به هدف غایی خود برسد… در غیر این صورت در سطح می‌ماند.

بازگردیم به یوسف پیامبر، سریالی که در ابتدای همین نوشتار به آن گذری داشتیم:

حتی اگر بپذیریم برادران یوسف تنها به دلیل توجه بیشتر پدر به یوسف او را در چاه انداختند، برای بشر امروز قابل فهم نیست عده‌ای جوان و نوجوان دست به این عمل مهیب بزنند؛ آن هم در حالی که پدرشان پیامبر است، از غیب مطلع است و هزار و یک ویژگی مانعه‌ی دیگر دارد… پس راه درست چیست؟ مشکل نویسندگانی از این دست آن است که از ترس تحریف تاریخ به مرزهای باریک ولی جذاب تفسیر تاریخ نمی‌رسند. آیا نمی‌شود در پی تأملی ژرف در داستان یوسف و برادرانش آن را امروزین کرد و علت ناسازگاری ایشان با یوسف را به سطح همین درگیری‌های قابل درک روزانه و عصر کنونی آورد. مخاطب امروز می‌داند که جاه و مقام و ثروت از مهمترین انگیزها برای برادرکشی و نسل‌کشی هستند. چون بیش از گذشته آن را دیده و با کمک رسانه‌ها هر روز در جریان وقوع آن است. پس بیننده آماده است تا شما داستان یوسف پیامبر و برادرانش را شبیه‌سازی کنید. کافی بود نویسنده‌ی این سریال در تفسیری نو جایگاه یعقوب پیامبر در میان مردم را نشان می‌داد… حجم هدایا و نذوراتی که به دست او می‌رسید را نشان می‌داد… حجم احترامی که مردم به او می‌گذاشتند را به تصویر می‌کشید، میزان فرمان‌پذیری مردم را نشان می‌داد و آن‌گاه مخاطب خود را در چالشی فکری به این نتیجه می‌رسانید که بی‌شک اگر او هم بود، نمی‌گذاشت چنین تحفه‌ای به راحتی به برادر آخری برسد… ولی در سریال یوسف پیامبر شاهد هستیم که آن‌ها در نهایت در پی یک خواب و اندکی هم مسامحه‌ی یعقوب در توجه کمتر به آن‌ها و توجه بیشتر به یوسف رأی بر قتل برادر می‌دهند… آیا با این دلایل سست می‌توان آن ضرب و شتم یوسف را توجیه نمود، فکر قتلش را توجیه نمود؟

مردم گرچه شاید خود در مقام عمل با دلایلی کمتر از این هم اسیر تباهی شوند ولی وقتی در مقام بیننده هستند چونان قاضی و وجدان بشری عمل کرده و منتظر هستند دلیل محکمی برای تباهی بشر اقامه شد؟ از یاد نبریم هنوز هم مردم، جانیان بزرگ را بیشتر می‌پذیرند (چون دلایل بزرگی برای کشتار مردم دارند) تا جانیان کوچک را؛ مردم هنوز از شنیدن خبر قتل کسی به خاطر ده هزار توان پول تعجب می‌کنند ولی خبر قتل هزاران آدم به خاطر به حکومت رسیدن فردی را قبول می‌کنند؟ چون اولی در سامانه‌ی اخلاقی و قضاوت ایشان قابل قبول نیست و پوچ است؛ گرچه پایش بیفتد خودشان مرتکب آن می‌شوند، ولی دومی توجیه‌شدنی است چون منافعش کثیر است…وقتی در چنین عصری زیست می‌کنیم، آیا نباید چنین نیز بنویسیم و چنین نیز تصویر کنیم..این تنها یک نکته از هزاران نکته‌ی این سریال بود. با پذیرش اصل باورپذیر کردن متن برای بیننده و رسیدن به حتمیت امروزین‌سازی تاریخ، بسیار نکته‌های نغز دیگر در داستان زلیخا و یوسف، یوسف و یعقوب درخواهیم یافت. چیزی که سریال یوسف پیامبر فاقد آن است.


 

هامونِ مهرجویی، محبوب مردم ما نیست!

همیشه یکی از بزرگ‌ترین دردهای بشر، رنجی بوده که از باورهای غلط خود برده است. باورهای غلطی که رنگ و لعاب حقیقت گرفته‌اند و آن‌چنان جایگاهی یافته‌اند که اگر نیک بنگریم، می‌فهمیم که بنیان بسیاری از قضاوت‌های آتی را تشکیل داده‌اند.

حال هر چه این کذبِ حقیقت‌شده کاربردی‌تر باشد، نتایج حاصل از آن بیشتر و فرورفتن در قیاس‌های باطلِ تشکیل شده از این صغرا یا کبرای اشتباه، بیشتر خواهد شد. از آن طرف اگر کسانی که از این باورها استفاده می‌کنند را طبقه‌ی متفکر یا روشنفکر جامعه تشکیل دهند، آن‌گاه درد، جان‌کاه‌تر خواهد شد؛ چرا که ایستادن در برابر عوام‌الناس و گوشزد کردن ایرادهای ایشان نه‌تنها بد نیست بلکه از سوی جامعه تشویق هم می‌شود ولی ایستادن در برابر روشنفکرانی که گمان می‌کنند می‌دانند ولی به حقیقت نمی‌دانند، به مانند تلاش برای روشن کردن شمع در برابر باد است. تو تنها می‌مانی و ناچار یا باید از موضع خود فرو بیایی یا آن که بر تن خویش جوشنی بکشی و در طوفان تهمت‌ها و کنایه‌ها به پیش بتازی و البته هزینه‌اش را هم بدهی…

به هر حال اگر چیزی به یک باور تبدیل شود، دیگر نمی‌توان به سادگی آن را خط زد. لازم است دو چندان نیرو و استدلال گرد آوری تا آن باور را به یک فرض و از مرتبه‌ی فرض به مرتبه‌ی تخیلِ مردود عقب برانی؛…

این همه در مذمت سواد کاذب جمعی گفتیم تا برویم سر خط…

…مرگ هامون…

این تیتری بود که در ایام مرگ هنرمند دوست داشتنی‌مان خسرو شکیبایی بر نیم‌تای اول بسیاری از جراید محترم کشور نقش بسته بود. غرض این نوشتار بررسی حقیقت این تیتر نیست چرا که حمید هامون اکنون نزدیک به چهل روز است که در خواب ابدی فرو رفته است. پس مرگ او یک حقیقت جمعی است. ولی هدف، بررسی این مهم است که آیا برای مردم ما هم هامون مرده است؟

❋ ❋ ❋

یکی از معضلات بزرگ جوامع روشنفکری، جدایی تدریجی آن‌ها از مردم عادی است. یعنی آدم‌هایی که در شماره بسیارند و در عادات روزمره بسیار ساده. به دنیا ساده نگاه می‌کنند و هنوز به قضاوت سریع بر اساس اندک ظواهری که می‌بینند، عادت دارند. با همین متر و مقیاس می‌شود تفاوت یک عامی را با یک فرد روشنفکر یا روشنفکرنما درک نمود. همین تفاوت‌ها گاه روشنفکرِ قصه‌ی ما را به مرزی از تمایز می‌رساند که لازم می‌بیند در نشست و برخاست خود کمی پاستوریزه‌تر عمل کند. به هر جایی وارد نشود و با هر کسی ننشیند و در هر جمعی سخن از آن‌چه در سویدای خویش مدفون کرده است، نگوید. پس مردم از آن‌چه یافته و بافته‌ی ذهن روشنفکرشان است ناآگاه می‌مانند و روشنفکر هم به تدریج گمان می‌کند دغدغه‌های او دغدغه‌های اصیل و مردمی است. این گسست در بسیاری از برهه‌های تاریخی خود را نشان داده است. مشروطه، دوران ملی شدن صنعت نفت و…

در حقیقت تفاوت منش و نشست و برخاست این دو جماعت مشکل‌ساز نیست بلکه مشکل از آن‌جا شروع می‌شود که یافته‌های حاصل از این جمع‌ها و گعده‌های بسته، تبدیل به همان حقایقی می‌شود که بعدها بنیان بحث‌ها و نتیجه‌گیری‌ها می‌شود.

این ایزوله بودن و نتایج حاصل از آن، در مرگ خسرو شکیبایی خود را به بارزترین شکل نشان داد. آن‌جا که دوستان مطبوعاتی و هنری ما در یک غفلت دسته‌جمعی، نیم‌تای بالایی روزنامه‌های خود را به این نوع تیترها اختصاص دادند که:

هامون رفت.

آیا به راستی هامون برای مردم ما مرده بود؟

این غفلت آن‌چنان گل درشت بود که در برنامه‌های مناسبتی همان ایام که در سوگ خسرو شکیبایی پخش می‌شد، دعوا بر سر منتسب کردن توفیق وی به سریال مدرس یا فیلم سینمایی هامون بود. در حالی که:

۱. تنها مدرسِ اذهان مردم ایران، هادی اسلامی است (۱) که در سریال مرغ حق بازی کرده بود و بی‌شک بازی، گریم و منش او قابل مقایسه با چهره‌ی خسرو شکیبایی نبوده و اصولا سریال مدرسِ هوشنگ توکلی هیچ خاطره‌ی جمعیِ برجسته‌ای محسوب نمی‌شود. به حتم آن‌ها که بیننده‌ی برنامه‌ی دو قدم مانده به صبح بودند با دیدن آن سکانس که دربردارنده‌ی دیالوگ یا مونولوگ طولانی خسرو شکیبایی بود، برایشان خاطره‌ای دور و محو تداعی می‌شد.

۲. هامونِ ساخته‌ی داریوش مهرجویی بی‌شک فیلم محبوب مردم ما نیست. این حقیقت را بایست با صدای بلند برای منتقدین ارجمندمان بگوییم. آن‌ها که در نظر سنجی‌های ماه‌نامه‌هایی چون فیلم و مانند آن شرکت می‌کنند – با توجه به جایگاه این‌گونه ماه‌نامه‌ها و شمارگان آن‌ها- تنها بخشی از پیگیرترین علاقه‌مندان سینمای ایران هستند که البته در فهم هنر سینما یا تعیین جایگاه هنری یک فرد می‌توانند معیار باشند ولی نه در بحث از محبوبیت یک شخصیت یا تعیین جایگاه ملی او؛ دغدغه‌های حمید هامون و سرگشتگی‌های او هیچ‌گاه مسئله‌ی ذهنی مردم ما نبوده است. شاید هر فرد تحصیل‌کرده‌ای در برهه‌ای از زمان دچار برخی تردیدهای فلسفی شده باشد ولی این برای محبوبیت اثری چون هامون دلیل نمی‌شود؛

به راستی کِی و کجا چند پژوهشگر بزرگ به سراغ ارزیابی نظرات مردمی که از سینماها بیرون می‌آیند رفته‌اند: هیچ‌گاه! در حالی‌که ایستادن در کنار خروجی سینماها و پرسیدن از مردم که چرا آتش‌بس را دوست دارند، چرا اخراجی‌ها را دوست دارند، چرا هامون را دوست دارند، چرا آژانس شیشه‌ای را دوست دارند و سپس ارزیابی این پاسخ‌ها که از همه‌ی مردم، از هر گروه و صنفی در یک جامعه آماری گسترده چه از نظر تعداد و چه جغرافیا جمع‌آوری شده باشد می‌تواند حقایق بیشتری از رفتار جمعی مردم ما را عیان کند؛ ولی تا زمان حصول این پژوهش‌ها نمی‌توان جا انداختن یک باور را که مشخص نیست از چه مبنایی ریشه گرفته است تاب آورد. آن هم این چنین که حتی رسانه‌ی ملی که عملا سهم اصلی را در محبوب ساختن خسرو شکیبایی داشته است عنان از دست بدهد و در همه‌ی یادبودهایش تنها به ذکر نام هامون و مدرس بپردازد و هیچ‌گاه سخنی یا نمایی از سه اثر شاخص خود روزی روزگاری، خانه‌ی سبز و تفنگ سرپر به میان نیاورد.

کوتاه سخن این که برای مردم ما خسرو شکیبابی یعنی مراد بیگِ روزی روزگاری که در یک سیر انقلاب روحی در انتها، همه‌ی آرزویش پسرِ خاله لیلا شدن و از دزدی و رهزنی به جنگ‌جویی میرزا کوچک خان رفتن است. برای مردم ما خسرو شکیبابی یعنی رضا صباحی، وکیل پر حرفِ خانه‌ی سبز که دوست داشت رئیس باشد ولی ریاست نکند. کسی که همه، سین و شین‌گفتن‌هایش را دوست داشتند.

درک این حقیقت می‌توانست رفتار جماعت روشنفکری را که در سنگر روزنامه‌ها پناه گرفته‌اند اصلاح کند تا در نهایت بفهمند که می‌توانستند این تیتر را در نیم‌تای اول خود با فونت درشت حک کنند:

خسرو شکیبایی، خالق مراد بیگ و مردِ بی‌ریاست خانه‌ی سبز مرد.

پاورقی:

۱. البته این سخن هم بر اساس یک ارزیابی آماری علمی نیست بلکه بر اساس این فرض منطقی بنا شده است که اگر قرار باشد بین مدرسِ خسرو شکیبایی و مدرسِ هادی اسلامی، مردم یکی را به خاطر بیاورند آنی را می‌شناسند که هم سریالش بیشتر پخش شده و هم حضورش پررنگ‌تر بوده است که سریال مرغ حق این‌گونه است.


هامون و داس مرگ و مصادره هنرمندان – بهزاد عشقی


 

ترور

?. داخلی. سالن سخن‌رانی. زمان نامشخص

صدای کف وسوت جمعیّتی زیاد روی زمین? سیاه ابتدایی شنیده می شود.

روشنایی به :

پشت تریبونی چوب کاری شده، مردی سیاه پوست حدود چهل ساله ایستاده است. عرق از پیشانی روی گونه هایش سرازیر است. روی زمین دور و بر او، پر از کاغذهای رنگارنگ است که افراد شنوندهی خارج از کادر، از شور و شوق برای او پرتاب کرده اند. در پشت او پرچم بزرگی با نماد حزبی خاص دیده می شود. از این جا به بعد فیلم در سکوت پیش می رود و صدایی شنیده نمی شود.

مرد سیاه پوست با حرارت مشغول سخن‌رانی است که ناگهان دو نفر جلو می‌آیند و به او شلیک می‌کنند. تنها صدای شلیک شنیده می‌شود. صورت و سینه او متلاشی می‌شود.

تصویر ثابت می‌شود، سیاه و سفید شده و دور و بر تصویر مرد سیاه پوست را، کادری سفید پر می کند.?.خارجی. ادار? پست. زمان نامشخص

دوربین به سرعت از تصویر دور می‌شود. قاب عکس بزرگی می بینیم که لحظهی ترور مرد سیاه پوست در آن نقش بسته است. مشتی ضربه ای محکم روی قاب عکس می کوبد. نقش یک مهر سیاه وسفید روی قاب می افتد. دوربین عقب می کشد. این قاب عکس تمبری بوده که روی پاکت نامه ای چسبانده شده است. مهر ادار? پست فدرال آمریکا روی تمبر را می پوشاند. سر صدای وحشتناکی روی تصویر به گوش می رسد. دوربین به سرعت از نامه دور می شود. نامه در میان شمار زیادی از نامه های دیگر روی ریل مخصوص حرکت می کند و از ما دور می شود. دوربین کرین می کند. فضای ادار? پست را می بینیم که تعداد زیادی زن ومرد مشغول مهر زدن روی تمبرها و تفکیک نامه های پستی هستند. دوربین به سیاهی فرو می رود.