فیروزه

 
 

نوشتن و خط زدن

من از آن‌ها نیستم که فقط یک بار متنشان را می‌نویسند و تمام. آن‌ها که فکر می‌کنند واقعاً ‌دارد به‌شان وحی می‌شود. فکر کنید در قرن بیست و یکم هستیم و طرف همچنان فکر می‌کند که بودا یا مسیح است. بدیهی است که نمی‌خواهم منکر الهام شوم اما الهام‌ها و جرقه‌های ذهنی کوچک تا زمانی به اصطلاح به رشته تحریر درنیایند چندان به کار نمی‌آیند. و این کار جز با افزایش مهارت‌های نویسندگی حاصل نمی‌شود. خواندن و نوشتن و نوشتن و خط زدن و نوشتن و خط زدن و…

از این رو، من نوشته‌هایم را معمولاً به طور متوسط سه چهاربار بازنویسی می‌کنم تا به نسخه‌ای قابل قبول و نه لزوماً نهایی برسم. اگر شب کارم تمام شود معمولاً فردا صبح پس از خوابی راحت یک بار نوشته را می‌خوانم تا ببینم که راضی کننده هست یا نه، ایرادهای جرئی را برطرف می‌کنم و اگر خودم از نتیجه راضی باشم اول از همه آن را برای بتی براسگو دوست چندین و چند ساله‌ام که خودش دستی در نوشتن دارد می‌فرستم. آدم باید یک مخاطب فعال داشته باشد و من بتی را که معمولاً‌ هم بی‌مزد و منت برایم کار می‌کند انتخاب کرده‌ام. (ضمناً بگویم مدیر برنامه‌هایی که ناشران می‌فرستند حالم را به هم می‌زنند.) بعد هم کار را برای چند نفر از بچه‌های کارگاه داستانم می‌خوانم تا نظرات اغلب آمیخته با ستایش آن‌ها اعتماد به نفس لازم را به من بدهد. (بله گاهی این کارها هم لازم است). آن‌وقت داستان را برای مجله می‌فرستم. ادامه…


 

زبانی دیگر

«در زبانی که برای یک کار خاص پرورش یافته است، خواه معماری باشد یا دندان‌پزشکی یا درخت‌کاری یا حساب‌داری، زیبایی شگفت‌انگیزی وجود دارد. داستان‌ها در کمین ابزارها و کارهای خاص هستند. علوم طبیعی و دریانوردی، الهه‌های شعر و موسیقی من هستند. از جملۀ منابعی که به سراغشان می‌روم، «اخبار علمی» و مجلۀ «دریانوردی کاربردی آمریکا» است. غوطه‌ور شدن در زبان و دغدغه‌های یک حرفۀ خاص می‌تواند گوشتان را به صداهایی ارزشمند باز کند و دریچه تازه‌ای برای دیدن دنیا پیش چشمان شما بگشاید. مثلاً اسکاپر را در نظر بگیرید: سوراخ دیوارۀ کشتی که آب عرشه را به دریا می‌ریزد. این واژه الهام‌بخش شما نیست؟ استفاده از زبان «دیگر» و درکِ دیدی که آن زبان به دست می‌دهد، پیوند دادن دید خودتان با دید لوله‌کش یا عصب‌شناس، یک چالش و در عین حال یک لذت است.»

—Elizabeth Bradfield, author of Approaching Ice (Persea Books, 2010)