به باغچه روبهرویت خیره شدهای. به سوسکی که به پشت افتاده و دستوپا میزند. به دستهٔ قهوهای مورچهها که دورش را گرفتهاند. چند مورچه جلو میروند، نیشی به سوسک نیمهجان میزنند و برمیگردند. سوسک مقاومت میکند. میخواهد بلند شود. برگردد به حالت اولش. لیوان نصفهٔ قهوهٔ سردشده را نزدیک دهانت میبری و بدون اینکه چیزی بخوری، پایین میآوری و کنارت روی نیمکت چوبی سبز وسط محوطهٔ بیمارستان میگذاری. چند تصویر یکدفعه روی سرت فرود میآیند و خراب میشوند. درست مثل بمب خوشهای. اول مریم و دعوای دیشب مثل فیلمی با ریتم تند میآید و فقط صحنهای که نعلبکی روی میز را به طرفش پرت میکنی به صورت «اسلوموشن» پخش میشود. به این امید که این دفعه هم جاخالی دهد. ولی مریم میایستد و توی چشمهایت زل میزند. انگار که منتظر نعلبکی بوده. ادامه…
زندگی شهری یا حکایت شهری بیسر، بیته، بینقطه
نگاهی «تهران در بعد ازظهر» مصطفی مستور
چندی قبل مصطفی مستور در مصاحبه با روزنامهای گفته بود تا زمانی که این روش (یعنی همین روش موجود) بر فرهنگ و هنر کشور حاکم باشد دیگر اثری چاپ نمیکند. اما زمان زیادی از این حرف نگذشت که مجموعه داستان «تهران در بعد ازظهر» را در نمایشگاه بیست و سوم رونمایی کرد. ادامه…
آکواریم
دوربینت را برمیداری و از تراس واحد بیست و یک تصویر را روی دختری که چهارزانو روی نیمکت نشسته زوم میکنی. مثل همیشه با دیدن نیمکت سبز وسط محوطه این توهم به سرت میزند که رنگش قبلاً لاجوردی بوده. سرش را مثل زیبا توی کتاب کرده. فکری میشوی چه کتابی میخواند. زومکردن هم فایده ندارد. زیرلب چیزی به دختر میگویی. بعد پشیمان میشوی و بلافاصله همانرا به دوربینت میگویی. پشت گردنت داغ میشود. همانطوری که عکس میگیری، حدس میزنی زیبا جایی حوالی خال زیر گوش چپت را بوسیده است. زیبا دوربین را از دستت میگیرد و به همان دختر نگاه میکند. از خنده نزدیک است دوربین را بیندازد. همیشه همینطور میخندد. هرچقدر هم به او بگویی فایده ندارد. ادامه…
حاشیهنگاریهای قیصر بر کربلا یا من شماس مینویسم تو حسین بخوان
نگاهی به رمان «شماس شامی» نوشتهٔ مجید قیصری
اگر نگاهی به فهرست رمانهایی که توصیه به خواندنشان قبل از مرگ شده بیندازیم، با عناوین مشترکی مواجه میشویم. یکی از آنها، رمان «مرگ ایوان ایلیچ» نوشتهٔ لئون تولستوی است. رمان دربارهٔ مردی به نام «ایوان ایلیچ» است. شخصی که در زندگی روزمره و کاری موفق، ولی در زندگی شخصی دچار مشکلاتی است. نکته بینظیر و یا حداقل کمنظیر رمان این است که نویسنده در همان صفحهٔ اول خودش را در مقابل خواننده خلع سلاح کرده و مینویسد: ایوان ایلیچ مرد. حال خواننده چگونه و با چه حالی رمانی را بخواند که میداند شخصیت اولش از همان اول مرده است.
شماس شامی آخرین رمان مجید قیصری از این جهت قابل بررسی است که نویسنده به سراغ ماجرایی رفته که پایان آن از ابتدا معلوم است. ماجرای شهادت امام حسین (ع). حال نویسنده چگونه باید به سراغ این ماجرا برود و آن را روایت کند تا برای خواننده جذاب باشد و خواننده را وادار به خواندن داستانی کند که پایان آن را از قبل میداند. ادامه…
بعد از عروسی در زندان
نقدی بر «بعد از عروسی چه گذشت» نوشته رضا براهنی
نوشتن از بزرگان به همان مقدار که سخت است لذت بخش نیز هست و همین لذت باعث میشود نویسنده این متن جسارت پیدا کند تا تجدید چاپ آخرین داستان رضا براهنی را بهانهای قرار دهد برای نوشتن از «بعد از عروسی چه گذشت».
«بعد از عروسی چه گذشت» روایت براهنی از رحمت شهیر دبیر سادهای است که شش هفت ماه بعد از عروسیاش در محل کار به علت فشاری که یک آن بر او وارد میشود، به شخص اول کشور یعنی شاه فحش میدهد و با خبرچینی همکار معلمش مغانی راهی زندان ساواک میشود. نویسنده داستان را با زاویه دید دانای کل محدود به ذهن رحمت روایت میکند که بهترین انتخاب برای روایت خشک و خونسردانه زندانی در بند ساواک است. با اینکه روایت براهنی در «بعد از عروسی چه گذشت» حدفاصل یک صبح تا شب رحمت شهیر در زندان است؛ ولی به جرأت میتوان گفت براهنی در پردازش موقعیت و داستان موفق عمل کرده و حتی توانسته با کمترین زیادهگویی و اطاله کلام، اضطراب و پریشانی رحمت دبیر زندانی را برای خواننده ترسیم کند؛ که جمله ابتدای کتاب از میکل آنژ در باب تراش مجسمه هم به خاطر این ویژگی داستان آورده شده است. ادامه…
نوشتاری در باب گودمن و دلکو و اینها
از دیروز عصر چند اتفاق مهم برایم افتاد. سیر اتفاقات از جایی شروع شد که توی تاکسی نشسته بودم و به تئوریهای راننده در باب ادارهٔ کشور گوش میدادم. در فاصلهٔ دنده معکوس کشیدن راننده به این نتیجه رسیدم ششماهی میشود یک داستان خشک و خالی هم ننوشتهام. منظورم از داستان خشک و خالی دقیقاً یک داستان خشک و خالی است. یعنی شخصیتهای هر داستانی که شروع کردهام طی یک اتفاق تراژیک تا یک جایی نشستهاند؛ دیگر بلند نشدهاند. این قضیه از داستان حمید و سمیرا شروع شد. زمانی که آنها را به بهترین رستوران شهر بردم. طوری برنامه چیدم که سالاد ماکارانی بعد بیفشان را توی یک ظرف کوفت کنند.. بعد از شام به درخواست قلبی سمیرا به نزدیکترین شهربازی آن حوالی بردمشان. به طرز اعجابآوری توپ زرد تنیس در دست حمید را توی دهان خرس قطبی پشمالوی دکه شانسی انداختم. مسئول دکه شانسی که به بین فحشدادن به توپ و حمید مردد بود را وادار کردم یک جاروی شارژی سفید به حمید بدهد. به خودم فشار آوردم سمیرا با آن روسری زرشکیاش دست حمید که پیراهن دوران نامزدیاش را به اصرار سمیرا پوشیده بود بگیرد. با هم بچرخند و در آخر پارک که خلوتتر بود برقصند. بدیهی و روشن است هر کاری برای خرسند نمودن حمید و سمیرا بود، انجام دادم. درست مثل یک خدای توانا. تا به قول خودشان کلی کیفور شوند. فکرش را هم نمیکردم. خسته شوند از دویدن. نفس نفس بزنند و روی آخرین نیمکت پارک بنشینند. من از کجا میدانستم آن گوشه، کنار وسایل بازی بچههای خردسال یک نیمکت قراضه هست. ادامه…