خدا را شکر می کنم که دور و برم را زنانی دوستداشتی پر کردهاند: همسرم، سه دخترم که هنوز آن چنان بزرگ نشدهاند، مادرم، مادرزنم، و مادربزرگ چک-آمریکاییام که «بزرگ» صدایش میکنیم. خانه ما با صحبت و موسیقی و رقص زنده است و فعالیت روزانه ما به دوی سرعت میماند تا در نهایت خانه ساکت شود، به همدیگر شببخیر بگوییم و خانه به خواب برود. این آستانه سکوت برایم مانند سقوط به تاریکی است؛ یک تاریکی نیرومند، دنج و ابدی که در آن نور کلمات نمایان میشود، کلمات نظم پیدا میکنند، نوایی شعرگونه را شکل میدهند که آهنگ آن صدای نفسهای همسر و سه دخترم است که به خواب میروند. پشت میزم مینشینم و با نوری که از هال روی صورت همسرم افتاده و آن را روشن کرده، عشق را در عمق جانم حس میکنم. به یاد میآورم چطور چند دقیقه قبل مانند فرشتهای با من صحبت کرد، صورتش را روی صورتم گذاشت، استخوان گونه و دور چشمش را روی گونهام حس کردم، زیر مچم را بوسید و شببخیر گفت. بوسهٔ او به من زندگی بخشید و مرگ را دور کرد. این جا است که نوشتن آغاز میشود. ادامه…