فیروزه

 
 

شاعران جوان

محمد رمضانی فرخانیکتاب برای ثبت من کافی است؛ مصاحبه هم بدک نیست

شاعر امروز، شاعر جوان امروز، شاعری است که هیچ ناشری حاضر نیست نزدیک به پانصد هزار تومان برای یک مجموعه‌ی صد صفحه‌ای او در تیراژ یک یا دو هزار نسخه سرمایه گذاری کند؛ شما بگویید باید زیر بار چه اندازه خفت و خواهش و بیا و برو برود و یا نوچگی و نوکری آن شاعر مثلاً بزرگ و مطرح (!) و آن نویسنده یا منتقد بانفوذ را بکند تا احتمالاً کسی را پیدا کند که در این آشفته بازار برایش «سبیل اعتباری» گرو بگذارد تا ناشری بالاخره دفتر از اشعار نغز و آب‌دار او را چاپ کند؟ یا با هزار جان کندن و قرض گرفتن و پس‌انداز کردن، مبلغ ناچیز نیم میلیون تومان را به هم برساند که «همه‌ی حقوق برای نویسنده» محفوظ بماند و او خودش ناشر دست‌پخت اشتها برانگیز خود باشد؟ آخر الامر که از او می-پرسی: «کتاب را که چاپ می‌کنی، چه سودی برایت دارد؟» اگر بی تعارف و توهم، پاسخی حقیقی در چنته داشته باشد، آشکار و نهان و همچو «سوسن» به صد زبان فریاد می‌کشد: «هیچ سودی نیست در بازار ما!»

خدای من! آیا آن‌چه می‌نویسم عین حقیقت است و واقعیت‌ها را برملا می‌کند یا نویسنده تصرف عقده-های سرکوب شده‌ی خود، آگاهانه سر از وادی «تلخ‌نویسی» درآورده است؟ راستی شما چه فکر می-کنید دوست خردمند من؟

سخن از شاعران جوان است که «یک شبه، ره صد ساله» می‌روند! شاعر – مدعیان جوانی که بیش از «شعر» در همان گام‌های اول شعر و شاعری، هر یک به دنبال طرفدار و مریدی چند برای خود برمی‌آیند؛ همان‌ها که خود را در قواره و هیبت «مراد»هایی راه بلد و بی‌همتا تصور می‌کنند و سرانجام در می‌غلتند به دور تسلسل تعلل جان‌گداز «برداشت‌های من»، «تئوری‌های من»، «پیش نهادهای من»، «احساسات من»، «برنامه‌های من»، «به گمان من» و …

عجب قیافه‌هایی داریم ما شاعران جوان، با ریش و بی‌ریش، با عینک پنسی و بدون عینک پنسی، با ژست‌هایی گاه قلندر مآبانه، صوفیانه و گاه «اسپورت» و فیگورهایی از سوز و گداز و شمع و پروانه گرفته تا حالت‌هایی از «کاستاندا» و «دون خوان» و یا سکوت و آرامشی «ذن» ایستی!

سیگار پشت سیگار روشن می‌کنیم و از پله‌های این دانشکده تا سرسرای فلان فرهنگسرا و بهمان شب شعر و «کارگاه شعر» در رفت و آمدیم. کیف‌های قهوه‌ای و مشکی بر دوش، در داخل هر کیف، چند فقره کتاب از «میشل فوکو» با طعم بابک احمدی و یا قرائت جدید شعر از رامین جهانبگلو در اثبات جهان شاعرانه‌ی «مارتین هایدگر» و در پی نفی یا اثبات تقیه‌ی «احمد فردید» بزرگ فیلسوفان شفاهی، آن هم در دیالوگی زنده با داریوش شایگان و هویت چهل‌تکه و بدون در نظر آوردن مشرب آدمی مثل هربرت مارکوزه؛ چون مکتب فرانکفورت، دیگر درش تخته شده است و بهتر است که ما از «سوسور» به جانب «لاکان» برویم.

فروغ می‌گفت: «یک پنجره برای من کافی است…» و شاعر امروز را یک کتاب، یک مصاحبه، یک شب شعر بسنده است و ثروتی مکفی.

به ثبت رسیدم، در «کارگاه شعر» در یک «دکان» معرکه
پس ادعا کردیم و گفتیم با وجود عدم استقبال از مجموعه‌های شعر، شاعران جوان اشتیاقی وصف ناشدنی برای انتشار دفترهای شعرشان دارند؛ اکنون جست و جو و رهگیری این ماجرا را با طرح یک پرسش صریح و ساده ادامه می‌دهیم؛

«امروز، در دهه‌ی هشتاد خورشیدی و سرآغاز هزاره‌ی سوم میلادی، تلقی نسل جوان ما از «ماهیت» و یا دست کم «کارکرد» شعر چگونه است؟»

در پاسخ به این پرسش، بی‌آن که سعی در چیدن انواع صغری و کبراهای معمول داشته باشیم یا بخواهیم زمینه‌های جامعه‌شناسانه و بسترهای جزئی و کلی فرهنگی نتیجه‌گیری و پاسخ نهایی خود را به رسم معمول فراهم آوریم، اجازه می‌خواهم بدون واسطه‌ی استدلال‌های اشاره شده، از تجربه‌های دم دست، ملموس و آشکار و نهان خودم در مواجهه و همراهی با پانزده سال شعر معاصر کمک بگیرم و دریافت‌های تجربی و عینی خود را که چه بسا بیانگر دیدگاه‌های دیگرانی از این دست نیز باشد، با مخاطب دقیق و نکته سنج مجله در میان بگذارم.

باری، تجربه‌ی زنده و محسوس ظهور و سقوط امپراتوری شاعران در دهه‌های اخیر و مشخصاً دهه‌ی هفتاد به خودی خود نشانگر این واقعیت تجسم یافته و تلخ است که شعر امروز ایران، به سطح یک «پاساژ اعتباری» با «دکان‌»‌هایی متنوع و مختلف، تنزل پیدا کرده است؛ در این بازار که روزی سودی اگر در آن بود، با درویشان خرسند بود. حافظ از سر صدق بود که فرمود: «خدایا! منعمم گردان به درویشی و خرسندی» چرا که باور داشت «در این بازار اگر سودی است، با درویش خرسند است.»

اکنون از شدت آز و ولع و از کثرت عرضه‌ی محصولات ادبی، گمان مطلق شاعران بر صحت این نگره و دکترین به اجماع رسیده است که: «متاع کفر و دین بی‌مشتری نیست» پس دقیقاً شاعران با روزگار خود هم‌تراز و هم‌قد و قواره‌اند؛ روزگار «بساز و بفروش»؛ چه ساختمان و برج، چه فیلم و آواز و ترانه و چه شعر و شاعری!

مدعی، خواست که آید به تماشاگه راز…
بسیاری از شاعران جوان روزگار ما، به هر ترتیب که شده، در پس کسب فرصت «فرهیختگی» برای خود هستند، بی‌آن که در عمل و سلوک خود، گامی در این صراط داشته باشند. کم نیستند شاعر – مدعیانی که می‌خواهند و به جد هم می‌خواهند، متفکر و صاحب‌رأی و نظر و دارای اسلوب به شمار آورده شوند، بی‌آنکه در واقع، تنی به رودخانه‌ی پر خلجان اندیشه و تفکر سپرده باشند و وقتی را به تماشا و مشاهده‌ی – بی قیل و قال و بی‌حواشی – آسمان و گستره‌ی خاک که آیات و نشانه‌های پر رمز و راز هستی را در خود می‌پرورند، اختصاص داده باشند.

باری، ما شاعر – مدعیان حلقه‌های چهار یا پنج نفره که طالب آنیم «جاودانه» و نامیرا و مردان یا زنانی «برای تمامی فصل‌ها» باشیم، به خلوت خود که باز می‌گردیم، در می‌یابیم که نتوانسته‌ایم آن شعله‌ی گرما بخش هستی را برای ساعتی، دقیقه‌ای و ثانیه‌ای، در برودت جانمان روشن نگاه داریم.

زبان خانه وجود است
بسیاری از شاعر – مدعیان جوانی که خود را بی‌نیاز از گستره‌ی شعر باشکوه پارسی می‌دانند و به زعم و تعبیر خودشان، سطر نوشته‌ها و آثارشان چندین آوا را نیز در برمی‌گیرد و باز هم به قول خودشان، آثارشان از ساخت تک‌آوایی شعر کلاسیک و کهن فارسی – آن‌جا که به زعم مدعیان «استبداد مؤلف» همه‌ی صداهای دیگر را تحت الشعاع قرار می‌داده است (!) فرسنگ‌ها به دور است، چون نیک بنگریم بضاعت و دانش اولیه‌ی «فن شعر»شان به مطالعه‌ی جسته و گریخته‌ی چندین کتاب مثلاً فلسفی، عرفانی و تازگی‌ها زبان‌شناسی – البته ترجمه – و نیز مطالعه‌ی چندین ده مقاله‌ی رنگارنگ و همراه با جریان روز حاکم بر محافل «اسنوبیست»ها محدود می‌شود. این جریان‌های مد روز را یک فصل، هنجار شکنی در زبان، هدایت می‌کند و در فصل بعد که البته حالا خیلی قدیمی و کلاسیک شده، «ساختار و تأویل متن» راهنمایی می‌فرماید؛ فصلی نیز در جذابیت پنهان اسطوره‌زدایی‌ها می‌گذرد و فصل بعد نوبت «هرمس»پژوهان و مباحث هرمنوتیک فرا می‌سد؛ از تأویل کتب مقدس تا آثار ادبی و… فعلاً هم صحبت از «موج چهارم» و جهان‌های حائز آن است و… اما همین شاعر – مدعیان، مسلح به تیترهای روز نحله‌ی فکری – ادبی و گاه سیاسی جهان روز، که دست کم نیمی از آنان از روی این جمله‌ی «مارتین هایدگر» آلمانی، هزاران بار در این مجله و آن بحث و فلان مصاحبه، مشق اندیشه کرده‌اند؛ «زبان، خانه‌ی وجود است» نسبت چندانی با «زبان» به مثابه‌ی اولین و آخرین مرجع و مأب شعر، ندارند!

خب، چگونه می‌شود که زبان – با تمام گستره معنایی و تداعی‌های آن – خانه‌ی وجود شاعر به شمار بیاید. اما خود شاعر در زبان مادری‌اش، فقط گنگی خواب دیده باشد و بس؟ صم بکم؟ چگونه است که باور داریم زبان، خانه‌ی وجود است اما – به جرأت می‌گویم – هیچ یک از شاعر – مدعیان امروز شعر فارسی را نخواهید یافت که دو صفحه‌ی ناقابل از شاهنامه‌ی چاپ مسکو و یا واشنگتن را (فرقی نمی-کند!) بدون غلط بخواند. کسی که نمی‌تواند دو قصیده‌ی خاقانی را بدون غلط‌های فاحش «زبانی» بخواند، شاعری که جدا از غلط‌خوانی بسیاری از غزل‌های حافظ و در نیافتن بسیاری از رمز و رازهای اولیه‌ی شعر او و حتی سعدی و دیگران، بی‌سوادی خودش را نسبت به «زبان» نشان می‌دهد چگونه در هنری مانند شاعری که استوار بر «زبان» است می‌تواند در شمار مدعیان سر برآرد؟

وارثان آب و خرد و روشنی
اما هنوز راه‌های نرفته و رفته‌ی بی‌شماری به روی این نسل گشوده است؛ اما هنوز هم می‌توان سطرها و شعرهای درخشان و روان و مستحکم سپهری و نیما، اخوان ثالث و فروغ، شفیعی کدکنی و شاملو را در آینه‌ی وجود و مفر اندیشه و احساس گرفت؛ و نیز – خوشا به سعادت ما که – می‌توانیم پیمانه‌هایی چند از شعر بی‌نقاب و دروغ مولانا و سبک‌باری شعر سعدی و جلالت شعر بیدل و روانی شعر نظامی و صلابت شعر فردوسی و زبان‌دانی شعر خاقانی و زیبایی و نمایه‌ی محبوبانه‌ی شعر حافظ شیرازی را پی در پی نوشیم و جان و جهان خویش را تازه داریم.

شعر، حقیقت جان را به ایثار کده‌ی کلام می‌طلبد و آن را در بوته‌ی گداختگی و رستاخیز فرم و معنا برجای می‌نهد تا سرانجام، نرگسی و گل سرخی از عطر وجود را از صدف جان پرور خویش، یک بار دیگر به انسانیت بشر، ودیعه و هدیت دهد… راستی اخوان ثالث گفته است:

«من روستایی‌ام، نفسم پاک و روشن است
باور نمی‌کنم که تو باور نمی‌کنی ….»


 

شاعران جوان

محمد رمضانی فرخانیاشاره

در عرصه‌ی شعر معاصر ایران، یک اتفاق بی سر و صدا و خزنده از ابتدای دهه‌ی هفتاد شمسی آغاز شد و تقریباً یک دهه‌ی بعد، یعنی همین حالا در دهه‌ی هشتاد، یک واقعیت کاملاً محسوس و به رسمیت رسیده، به شمار می‌آید. این واقعیت ملموس و دم دست، چیزی نیست جز «کتاب سازی» با نام «شعر».

نگاهی گذرا به فهرست کتاب‌های چاپ شده در سال‌های دهه‌ی هفتاد به این سو و درصد رو به رشد مجموعه‌های شعر در آن، این حقیقت را برای مخاطب آشکار می‌کند که با وجود همه‌ی بگیر و ببندها و کاستی‌ها و ضعف‌های ریز و درشت در بازار چاپ و نشر و خلاصه «توزیع» کتاب‌های ادبی و مخصوصاً شعر و نیز علی‌رغم عدم استقبال مخاطبان شعر، حتی مخاطبان خاص از این آثار، بازار انتشار این کتاب‌ها نه‌تنها از رونق نیفتاده، بلکه نهضت دامنه‌دار «کتاب سازی به نام شعر» به شکلی تصور نکردنی هم‌چنان ادامه دارد.

در این ماجرا، درصد کلان و اصلی چاپ و انتشار دفترهای شعر را، همین شاعران جوان به خودشان اختصاص داده‌اند. شاعران جوان هیجده تا سی و حتی سی و پنج ساله‌ای که در حلقه‌های خودمانی سه، پنج یا ده نفره، دور هم می‌نشینند و به شکلی دوستانه به تحسین و تأیید متقابل آثار یک‌دیگر می‌پردازند؛ البته ماجرا به همین جا ختم نمی‌شود و پس از مدتی همین ما، شاعران جوان هیجده تا سی ساله، که در حلقه‌های بسته و محدود چند نفری دور هم نشسته و به داد و ستد «تأییدات» حرفه‌ای شعرهای باشکوه هم مشغولیم، احساس می‌کنیم باید به یک وظیفه‌ی مهم تاریخی – ادبی که بر شانه‌ی ما نهاده شده عمل کنیم. پس در کمال رشادت، در عین بلاغت و از شدت بضاعت و تدبیر، ابتدا فلک را سقف می‌شکافیم و طرحی نو در میان می‌اندازیم و پس از آن و به ناچار – از آن جا که نباید از زیر بار تعهدات اجتماعی – تاریخی خود در عرصه‌ی ادبی، شانه خالی کنیم – پس می‌آییم و برای شعر امروز ایران و چه بسا شعر جهان امروز، طرح و بیانیه و مانیفیست سه فوریتی صادر می‌کنیم. از این میان مثلاً یکی‌مان «شعر حرکت» را اثبات می‌کند و نفر بعدی «شعر برکت» را تقیه! یکی «گفتار» درمانی شعر را تجویز می‌کند و دیگر «غزل – فرم» را «زبان معیار» شعر امروز معرفی می‌کند. آن یکی «حجم‌گرایی» و اسپاسمانتالیسم را نخ‌نما و از مد افتاده می‌داند و یار همراهش یک سمفونی با رنگ‌آمیزی منحصر به فرد و جهان‌شمول فراهم آورده، چندان که صدای تمام بشریت را در هارمونی خود ضبط کرده و نه‌تنها «چند صدایی» است بلکه به توان n، از آن صداهای بی‌نهایت انسانی شنیده می-شود و… حالا دیگر قصه‌ی «مرگ مؤلف» و «استبداد مؤلف» و متن گشوده و متن ناگشوده، مدت‌ها است کهنه شده است. باری، سخن نوآور؛ که نو را حلاوتی است دگر! پس می‌آییم هم‌چنان که آمده‌ایم، هرکدام ساز شخصی خودمان را کوک می‌کنیم.

طرح از سید محسن امامیان

سند ششدانگ شاعری در فهرست کتاب‌خانه ملی!

اکنون پرسشی اساسی که جای طرح شدن دارد، این است:

با توجه به عدم استقبال مخاطب خاص از مجموعه‌های شعری که در تیراژ اندک و تأسف برانگیز پانصد تا دو هزار و پانصد نسخه به چاپ می‌رسند و چیزی قریب به چهارصد تا دو هزار و چهارصد نسخه از آن تا ابدالاباد در انبار و بایگانی ناشر و تازگی‌ها خود شاعر! خاک صحنه می‌خورد، به چه علتی و با کدام انگیزه‌ی برتر، هنوز هم که هنوز است، این خیال بی‌شمار شاعران جوان، چهار نعل برای چاپ دفترهای اول و گاه دوم و سوم شعرشان و شابک خوردن و ثبت آن در فهرست گنجینه‌ی کتاب‌خانه‌ی ملی ایران کورس گذاشته‌اند و کوس اناالحق و هذا کتابی را پر سر و صداتر از دیروز و رسواتر از امروز سر می‌دهند؟ به راستی چاپ این دفترهای شعر، چه مزیتی را برای این جماعت به دنبال داشته و یا خواهد داشت که آنان نمی‌توانند از موهبت آن مزیت فرضی چشم بپوشند و یا احتمالاً از خیال چاپ و عرضه‌ی «از تولید به مصرف» شاه‌کارهای بی‌مثال ادبی‌شان باز بدارد؟ اصلاً یکی بیاید بگوید که قضیه واقعاً از چه قرار است؟

حق السکوت با شمارگان سه هزار نفر

چند سال پیش از این، «احمد رضا احمدی» شاعر مطرح و قابل اعتنای معاصر در میان انبوه شاعران درجه‌ی دوی سال‌های ۴۵ به بعد، در یک مصاحبه‌ی مفصل با یکی از روزنامه‌های آن دوران به یک نکته‌ی مهم اما ناگفته در ماجرای چاپ کتاب‌های شعر و نسبت آن با تعداد مخاطبان، اشاره کرد که این حرف و سخن شفاف و صریح «احمدی» در مجامع و مطبوعات و خلاصه رسانه‌های روشن‌فکران و صاحب‌قلمان وطنی به هیچ گرفته شد و عملاً هم صدای آن را در نیاوردند و در بهترین شکل مواجهه و عکس‌العمل، اساساً این حرف را ناشنیده و مسکوت، بایکوت کردند.

خب، مگر «احمد رضا احمدی» شاعر، سر حلقه و بانی مکتب «موج نو» در شعر پس از نیما چه گفته بود که نفس تمام جماعت مدعی را برید و صدایی از دهانی، حتی به زمزمه، در تأیید و یا حتی نفی آن برنخواست؟

اساس و خلاصه‌ی آن جمله‌ی «احمدی» را اگر بخواهم با توجه به حافظه‌ام در این جا نقل به مضمون کنم، در کمال امانت‌داری چنین چیزی می‌شود: «همه‌ی ما شاعران امروز، در مواجهه‌ی واقعی با مخاطبان‌مان، آدم‌های شکست‌خورده‌ای هستیم؛ تیراژ کتاب‌های شعر امروز ما چیزی بین دو تا سه هزار نسخه است و حقیقت امر آن است که خود ما شاعران و نویسندگان، کتاب‌های یک‌دیگر را می‌گیریم و یا می‌خریم و احتمالاً می‌خوانیم و بیرون از این دایره‌ی دو سه هزار نفری شاعر و نویسنده و منتقد و غیره، عملاً کتاب‌های شعر ما مخاطب دیگری ندارند»

نکته‌ی جالب توجه در این میان آن است که خود «احمد رضا احمدی» در این جا عملاً شاعران هم‌نسل خودش و نسل بعد از آن را مد نظر دارد؛ دو نسلی که در میان آن‌ها می‌توان چهره‌های نامداری چون «یدالله رویایی»، «منوچهر آتشی»، «فرخ تمیمی»، و یا «شمس لنگرودی»، «فرشته ساری» و… را دید. در چنین آب و هوایی که «احمد رضا احمدی» آن را گزارش کرده است – گذشته از هر استثنایی که نفی قاعده نمی‌کند – در نظر بگیرید «بازار بی‌مخاطب»تر شعر شاعران هیجده تا سی و پنج ساله‌ی امروز ایران، چگونه بازاری باید باشد؟ جوابش روشن روشن است؛ تلخ… تلخ‌تر از زقوم؛ مصیبت روی مصیبت.

ادامه دارد …


 

ژئوسئانس من

طرح روی جلد«ژئوسئانس من» اثری دیریاب و دشوار است. از آن روی که در نگاه و خوانش نخست می‌تواند دارای جذابیت یا پس‌زدگی بسیار باشد.

مهرنوش قربانعلی در نشست نقد و بررسی مجموعه شعر «ژئوسئانس من» اثر «محمد رمضانی فرخانی» ضمن بیان این مطلب خاطر‌نشان کرد: «زبان شعری «ژئوسئانس من» در وضعیتی مستقر شده است که نوشتارهای گوناگون را امکان‌پذیر می‌کند بنابراین دارای مراکز متعدد معنایی است و بر اساس تعلیق کشف پیوستگی و گسست‌های آشکار و پنهان و با تکیه بر محورهای ثابت ذهنی رمزگشایی نمی‌شود. «ژئوسئانس من» شعری از بند رسته و رهاست. بنابر تعریف «بارت» آن را می‌شود «متنی ناسازه‌وار» به شمار آورد که از تصوری رایج از اثری متحد اجتناب می‌کند و در برابر کلیشه‌های فرهنگی مقاومت ورزیده، باورها و قالب‌های رمزگان آن را بر هم می‌زند. این اثر با بهره‌گیری از حضور صداهای گوناگون به شعری چند صدایی تبدیل می‌شود. صداهایی که شاعر بدون ارجحیت بخشی آن‌ها را احضار می‌کند و زمینه بازتاب‌شان را فراهم می‌آورد. صداهایی چون صدای راوی و صداهای زمینه.»

او که در نشست هفتگی کانون ادبیات سخن می‌گفت ادامه داد: «رمضانی فرخانی، با تجزیه-تحلیل، مرور، تک‌گویی و بازتاب انقطاع‌های حسی، فکری، نگرشی، رفتاری جاری در هستی انسان جستجوی گمشده‌ای را سراغ می‌گیرد که با همه کثرت‌گرایی در وحدتی شگفت، یافت می‌شود. بسیاری از هنجارآفرینی‌های متفاوت معنایی موجود در شعر از همین نگرش ناشی می‌شود. پانوشت‌های این شعر بلند هم بیش از ایفای هر نقش دیگری بنیان‌های طنز کتاب را قوت می‌بخشند. بینامتنیت که خود از وجوه چند صدایی بین متون حال و گذشته است در «ژئوسئانس من» نقش محوری دارد و نیز گفتگوی متن با شخصیت‌هایی که یادآور چهره‌های فیلم، تئاتر و وجوه متنی آن مانند نمایش‌نامه و فیلم‌نامه هستند.»

وی همچنین گفت: «رمضانی فرخانی، با احضار فرم و ژانرهای گوناگون در این شعر بلند و با پرهیز از حفظ هنجاری سبکی، زمانی، زبانی توانسته استتمایل خواننده را بر تداوم آن چه در بخشی از شعر به آن می‌رسد به هم بریزد. این با ایجاد تقاطع‌های فرمی در جاهایی که می‌شود برجستگی فرمی-سبکی ویژه‌ای را در شعر سراغ گرفت فضایی آبستره‌ای در شعر پدید می‌آورد، تا مکاشفه‌ای دائمی در «ژئوسئانس من» شکل بگیرد.»

پس از وی علی عبداللهی به نقد کتاب پرداخت و گفت: «این مجموعه بیشتر انسان را به یاد نوشته‌های شمس تبریزی و پیشینه غزل فارسی می‌اندازد. به عقیده من، این کتاب، به معنای سنتی منظومه نیست و می‌توان آن را غزل بسیار بلندی دانست که در آن هر مصرعی جداگانه می‌تواند دنیا، زبان و تکنیک خود را بیافریند که نهایتا شعری بسیار باز و گسترده می‌سازد.»

این منتقد و مترجم ادامه داد: «در این کتاب ما شاهد قطعه‌هایی بسیار زیبا و جذاب هستیم که مشخص می‌کند، شاعر با اجزا و حالت‌های مختلف زبان فارسی آشنایی عمیقی دارد. لحن در این کتاب نقش برجسته‌ای ایفا می‌کند و بسیار متغیر است. گاهی به لحن روزمره اشاره می‌شود و گاهی به مسائل باستانی باز می‌گردد و همین سبب می‌شود که از متن ادبی مکتوب در کتاب تقدس‌زدایی شود همان‌گونه که این اتفاق در برخورد شاعر با پانویس‌ها رخ داده است.»

عبداللهی ادامه داد: «سوگ-مضحکه (طنزتلخ) در این کتاب به شدت دیده می‌شود و گاه شاعر یا راوی، نقیضه یک متن بسیار مشهور را ارائه می‌کند.»

او افزود: «در این کتاب، شاهد انباشتگی فراوانی هستیم و شاعر مدام در حال ساختن و ویران‌کردن است و خواننده‌ای که به نوع سنتی شعر، عادت کرده است نمی‌تواند در این کتاب، به دنبال چراغ روشنگر متن بگردد چرا که شاعر، چراغ را به توهم چراغ تبدیل می‌کند. از طرفی، زمان در این کتاب حالت دورانی دارد و همین برخورد با زمان شعر را به کهکشانی پر ستاره تبدیل می‌کند. از طرف دیگر، شاعر در این کتاب، گاه پیام‌آور است و گاه دن‌کیشوت.»

وی در پایان گفت: «اشارات شاعر به بیرون از متن گاهی مخاطب را به سمت دل‌زدگی می‌برد، حال آن‌که شاید شاعر به عمد این کار را کرده است همان‌گونه که شاعر معنا زدایی را با انباشت مفاهیم انجام داده است. اگرچه گاهی شاعر برای بازسازی ذهنی مخاطب قسمتی از شعر را خالی گذاشته است و در مجموع می‌توانم این کتاب را از موفق‌ترین مجموعه‌هایی بدانم که در این سال‌ها خوانده‌ام.»

پس از وی رضا صفریان در بررسی این کتاب گفت: «این کتاب در واقع ارزش‌های فراوانی را در ظاهری نامتناسب عرضه می‌کند. این نامتناسبی در ابتدا در اسم کتاب به چشم می‌خورد چرا که چنین ترکیبی در زبان فرانسه وجود ندارد.»

وی افزود: «شعر زمانی رخ می‌دهد که انسان خود محدود را کنار گذاشته باشد و به خود وسیع برسد و به نظر من، کتاب «ژئوسئانس من» با این تعریف، نمونه روشنی از شعر است. در کتاب، تلویحات فراوانی به چشم می‌خورد و همین کار را شلوغ کرده است ولی نشان می‌دهد که ذهن شاعر، فکر را به سمت حقیقت فرستاده است و همین تفاوت این کتاب با هنر پست مدرن است.»

وی در پایان سخنان خود گفت: «تا آن‌جا که شاعر در این کتاب در غیاب فکر، به سمت شعر رفته است شعر اتفاق افتاده است اما آن‌جا که شاعر می‌بایست برای خلق شعر تلاش کند، کمبود احساس می‌شود.»

پس از وی شهرام میرشکاک در سخنانی کوتاه گفت: «نوع سیستم فاصله‌گذاری در این کتاب برای برانگیزش آگاهی است و هدف شاعر بر این است که مخاطب را به انگیزش ذهنی دعوت کند. شاعر به موسیقی گفتار به خوبی توجه دارد به همین دلیل به سمت تغییر لحن رفته است و مشخص است که شاعر به تفکیک پذیری ساختار و نظام زبان اعتقادی ندارد.»


 

پلک پنجم

ابراز محرمانه حسنت عیان شده است

ساقی چه بی‌ملاحظه جان جهان شده است

لب‌های واضحش ملکوت ملاحت است

بیماری لطافتش امّا نهان شده است

پلکی برای صحبت چشمانم آفرید

این لطف و اعتنا، سبب امتنان شده است

مکثی بیاور از جهش مژده‌های پلک

یک مژه در ازای تماشا، تکان شده است

طرز توجهش به نسیمی اشاره داشت

از مشهدت، که منظره‌ای بی‌نشان شده است

بی‌پرده نیست سنت آزادگان ولی

پوشیدگی لباس تماشاتران شده است

این وارث رعایت طاووس، این خَرام

باغی به هم رسانده و دامن‌کشان شده است

این ساکت پیاپی محراب «گفتگو»

مکثش، تفألی است که ورد زبان شده است

این چهره‌ای که باعث بازار طلعت است

در کارزار دلشدگان، دلستان شده است

پس حاکی از تنفس بینایی من است

صبحی که دم به دم نفست ارمغان شده است

شطحی بیاورم صنم مِه‌فروش شرم!

هم بیش از آن‌که شرم تو شرحش بیان شده است

من عارف از حیاست که در امتناع دوست

بس بارها شده است که بس امتحان شده است

نزدیک صبح شد، بُرشی نور مستحب

افتاد روی شانه گیسو: اذان شده است

زیبا! چرا پریده رنگ و پرنده‌ای؟

– عظمای من! بسامد حزنم عیان شده است

دلواپسم پرنده‌ی حالات حیرتم!

مابین بال‌های ازل، آسمان شده است

مژگان، حدیث لطف شد در شکنج پلک

لحن شکنجه‌های شما مهربان شده است

زود است ای عزیز رد بوسه بر گلو

مانند خنجری که لبانش جوان شده است

ساکت نمی‌نشیند اگر شمع مستی‌ام

جانا! چراغ ساغرمان خونچکان شده است

خوبان به یمن صحبت‌مان رشک می‌برند

بر لب، که جمله‌های تو را ترجمان شده است

در و بلای حضرت عاشق مبارک است

عشق از پلنگ قصه ماه و کتان شده است

پاینده باد سلطنت نازتان همین!

یارم، دچار منحصران زمان شده است

جانی برهنه کرده‌ام از خویش نازنین

جانها نثار فرصت این آستان شده است

از جرأتی که هست، لبی تر نمی‌کنید؟

مست و پرنده‌ای! قدحت، استکان شده است

با ما کبود باش بنفشه! که شیوه‌ی

اظهار سایه، روحیه سرمه‌دان شده است.

یک چشمه پیرهن به تن صبح پلک خود

پوشیده‌ام که بستر دریای جان شده است

?

مانند خنجری که لبانش جوان شده است

آلاله جان! ضیافت ما این چنان شده است

گیسوی «انعکاس» تو می‌ریزد از سبو

سوسوی جام دهکده‌مان ارغوان شده است

افطار لب، برای تو این‌دفعه واجب است

سقراط، پاسخ عطش شوکران شده است

نازک‌بدن‌ترین غزلت هم امان نداد

بر خط ساعدم که رگش شادمان شده است

یک جلوه از تجلی ما آشکار نیست

پیداست سهم رؤیت ما سایبان شده است

گیرم صفای آینه معطوف ما نشد

گیرم خراج روی شما کهکشان شده است

یک آن ولی ملاحظه کن تا ببینمت

این قیمت کمی که خریدار آن شده است

ای مِه‌فروش بدرقه! ما را چه دیده‌ای

بر ساحلی که موج عدم پلکان شده است

در باغ‌های شامخ تبعید یک یقین

«نزدیک دورها»ست، که عنقا گمان شده است

تا واجد زیارت رسوایی‌ات شویم

مستور، با مکاشفه هم‌داستان شده است

این‌جا بهار بارقه‌ای ممکن است سرخ

باشد چقدر دیر که دیگر خزان شده است

عیسی دچار دلبری شاعرانه نیست

یوسف، عزیز ناصره‌ای رایگان شده است

تا در مظان حُسن، دمی وحشتم گرفت

اشراق مطمئن تو دارالامان شده است

حدسی بزن! گمان کن از این حال بی‌مقام

با یک دلیل روشن هیزم، شبان شده است

شمس از کرشمه‌های سوانح بروز کرد

افشای جان قریحه آتشفشان شده است

دیدم دچار پاسخ غمگین نرگسم

دیدم چه بی‌ملاحظه جان جهان شده است

اهدا کن از سکوت تماشا اشاره‌ای

صبح است نازنین! حرکاتش وزان شده است

مژگان با نشاط تو لب می‌زند به پلک

مانند خنجری که لبانش جوان شده است

چشمت هزار شب به غنیمت گرفته است

دیگر عجیب نیست که شب جاودان شده است

ایثار نرگسان تو نشأت گرفته از

احوال پیر ماست که وقف مغان شده است

این مختصر اجابت اوصاف، محض چیست؟

منظور تنگ چشمی رندان، دهان شده است

فن نظر فرا نگرفتیم و مشکلی است

وقتی نگاه بوسه به لب، میهمان شده است

ذوقم حریف شیوه رندانه ات نشد

بگذار بگذریم که رطلش گران شده است