باران تندتند خود را میزند به شیشهٔ ماشین و برفپاککن هم تندتند قطرههای باران را سر میدهد پایین. انگار مسابقه گذاشتهاند. تا باران شیشه را میپوشاند، برفپاککن همهٔ قطرهها را میریزد پایین. مغرور و بیاعتنا. اما هنوز برفپاککن به پایین نرسیده، دوباره شیشه پر میشود از دانههای سمج و درشت.
رادیو روشن است گویا. کسی شعر میخواند انگار: زمان آبستن حوادث است…
و من یادم میآید از چهرهٔ لاغر ورنگ پریده خاله سیما که حامله بود. یادم میآید از خاله سیما که شوهرش معتاد بود و در حال خماری افتاده بود به جان خاله سیما. یادم میآید از این که بچهٔ خاله سیما سقط شده بود. و بعد یادم میآید از سؤالی که دخترک دبیرستانی از من پرسید: «حاج آقا ! چرا ما اعتقاد داریم خداوند عادل است؟» ادامه…