فیروزه

 
 

جایزه

انتظار یک سفر دور و دراز به مزرعه پدربزرگم را نداشتم، آن هم با پای پیاده و زیر تیغ آفتاب تابستان که حداقل دو مایل پیاده روی داشت. اما ما طبق معمول صبح زود راه افتادیم؛ هنوز شبنم روی برگ‌ها نشسته بود. وقتی به مزرعه رسیدیم، وسایل را در کلبهٔ کنار مزرعه گذاشتیم و بعد برای کار رفتیم. هر کسی سهم خودش را از زمین داشت تا علف‌های هرز را وجین کند. آفتاب بی‌رحمانه می‌تابید، نسیمی گاه و بی‌گاه به آرامی می‌وزید. یکی‌مان می‌زد زیر آواز و آهنگی مربوط به کار می‌خواند، و دیگری دنباله‌اش را می‌گرفت. صدای آواز کم‌کم ضعیف می‌شد… کار، کار، کار.

در این مدت پدربزرگ ناپدید شده بود. بعد ناگهان وسط روز، صدای فریاد بابابزرگ به گوش رسید. شتابان به سوی کلبه رفتیم. سفره رنگینی که جلوی ما پهن شده بود، کم از یک ضیافت نداشت: سیب زمینی و بارهنگ کبابی، سس سبزیجات، ذرت آب پز، گلابی، میوه پاوپاو و آب تمیز و شیرین جویبار. هیچ غذایی به این خوشمزگی نبود.

برای این که انگیزهٔ نوشتن پیدا کنم، خودم برای خودم یک جایزه در نظر می‌گیرم. بعد از کار طاقت فرسا و سنگین نوشتن، کسی بی‌صبرانه منتظر من است: چیزی شادی‌ آفرین، در پایان کاری سخت.

—E. C. Osondu, author of Voice of America (Harper, 2010)