من صورتها را خوب نمیکشیدم. من بیشتر اوقات شوخی نمیکردم. من نمیتوانستم در مورد تغییر دکور اتاقها یا هر جایی، قاطعانه تصمیم بگیرم. من دیر میکردم، چون دنبال گل مناسبی میگشتم. من هر بار که مادرم تلفن میکرد، تازه وارد تونلی شده بودم. من بدون صدای رادیو نمیتوانستم نان تست کنم. من هرگز نفهمیدم که تعارفها دوپهلو بودند یا نه. من آنقدرها که گفتم، خسته نبودم.
تو نمیتوانستی عیب و نقص مبلمان را نبینی. تو سبکتر از آن بودی که بخواهی دکمهٔ مهار کیسه هوای اتوموبیل را بزنی. تو نمیتوانستی در اغلب ظرفهای شیشهای را باز کنی. تو ﻣﻄﻤﺌﻦ نبودی که موهایت را چطور مرتب کنی و برای همین، ده دقیقه دیرتر از موعد مقرر و وسط راهپله، به تصویر قاب شده خانوادهای درگذشته نگاه میکردی تا قیافهات را ببینی. تو عصبانی نبودی، فقط داشتی متانتت را حفظ میکردی. ادامه…