فیروزه

 
 

سس گوجه فرنگی

هانس هَینتس اِوِرسنخستین‌بار، پنج هفته پیش در کوریدا بود که یک گاو نر سیاه به نام میورا به کوینیتوی کوچک حمله برد و او را مغلوب کرد.

یکشنبه بعد و بعدی هم همین‌طور بود. من در همه مسابقات گاوها شرکت می‌کنم. من پایین در ردیف اول نشسته بودم تا عکس بگیرم. صندلی کنارم را او از پیش رزرو کرده بود. او مردی بود کوتاه‌قد با کلاهی گرد و کوچک و جامه سیاه روحانیون انگلیسی، رنگ‌پریده، بدون ریش و با عینکی قاب‌طلایی روی بینی‌اش. یک خصوصیت دیگر هم داشت؛ این‌که چشمانش فاقد مژه بود. توجه من بی‌درنگ به او جلب شد. زمانی که نخستین گاو، با شاخ‌هایش به اسب پیر و فرسوده حمله کرد و پیکادور عظیم‌الجثه به سختی به زمین افتاد یا زمانی که اسب پیر و فرسوده به زور و زحمت از زمین بلند شد، با بدن پاره‌پاره راه افتاد و پاهایش داخل امعاء و احشاء خونینی شد که از مدتی پیش از بدنش آویزان بود و روی ماسه‌ها کشیده می‌شد؛ در تمامی این موارد در کنار خود صدای آه سبکی را می‌شنیدم، آهی از سر رضایت.

سراسر بعد از ظهر را کنار هم نشسته بودیم، بدون این‌که کلامی بر زبان بیاوریم. بازی زیبای گاوباز چندان برایش جالب نبود. اما وقتی اسپادا نیزه خود را در پشت گاو فرو کرد و نیزه بالای شاخ‌های پر قدرت گاو مانند صلیبی برافراشته شد، او با دستش دیواره جلوی میدان نمایش را گرفت و روی آن خم شد. موضوع اصلی برای او گاروچا بود. هنگامی که خون درخشان به پهنای یک بازو و از سینه اسب پیر بیرون جهید، یا زمانی که دست‌یار گاوباز با خنجری کوتاه ضربه خلاص را بر پیشانی حیوان‌های زخمی در حال مرگ وارد می‌آورد، زمانی که گاو نر خشمگین، لاشه اسب را درون میدان از هم می‌درید و با شاخ‌هایش درون بدن او را می‌کاوید، این مرد دست‌هایش را به هم می‌مالید.

یک بار از او پرسیدم: «ظاهرا شما یک یاز دوست‌داران پر و پا قرص مبارزه گاوها هستید. یکی از مشتریان دائمی گاوبازی، این‌طور نیست؟»

سرش را به نشانه موافقت تکان داد، اما کلمه‌ای بر زبان نیاورد. نمی‌خواست کسی مزاحم تماشا کردنش بشود.

گرانادا (غرناطه)[۱] چندان بزرگ نیست. به این ترتیب، به‌زودی از نام آن مرد مطلع شدم. او یکی از روحانیون این مستعمره کوچک انگلستان بود. همشهری‌هایش همیشه او را «پاپ» می‌نامیدند. در ظاهر آدمی نبود که سرش شلوغ باشد و کسی با او رفت و آمد نداشت.

یک روز چهارشنبه به دیدن جنگ خروس‌ها رفتم. محل برگزاری این جنگ، آمفی تئاتر کوچک و دایره‌شکلی بود با نیمکت‌هایی در سطوح پله پله، در وسط میدانِ مسابقه و درست زیر نوری که از بالا می‌تابید. بوی اراذل و اوباش می‌آمد. صدای فریاد بلند بود و عده‌ای استفراغ می‌کردند. رفتن به چنین جایی عزم و اراده‌ای قوی می‌خواست. دو خروس را به میانه میدان آوردند. آن‌ها شبیه مرغ بودند، زیرا تاج و پرهای دم‌شان را چیده بودند. آن‌ها را از درون قفس‌ها در می‌آوردند و وزن می‌کردند. خروس‌ها بدون این‌که به چیزی فکر کنند، به جان هم می‌افتادند. پرهای آن‌ها در اطراف پخش می‌شد. آن‌ها مرتب روی هم می‌پریدند و با نوک‌های‌شان بدون این‌که صدایی از آن‌ها درآید، گوشت تن هم را می‌دریدند. فقط توده حیوانی مردم اطراف میدان بود که هیاهو می‌کرد، جیغ می‌کشید، شرط می‌بست و سر و صدا می‌کرد. «آخ، زرده چشم سفیده رو درآورد. از زمین برش‌دار و بخورش. «سرها و گردن‌های خروس‌ها که از مدتی پیش سوراخ‌سوراخ شده بود، مانند مارهای قرمزی روی بدن‌های‌شان تکان‌تکان می‌خورد. آن‌ها یک لحظه از هم غافل نمی‌شدند، پرهای آن‌ها کم‌کم به رنگ ارغوانی در می‌آمد. دیگر به سختی می‌شد شکل و شمایل آن‌ها را تشخیص داد. این دو پرنده مانند دو لخته خون به همدیگر درمی‌آویختند. اکنون خروس زرد هر دو چشم خود را از دست داده است و کورکورانه فضای اطرافش را نوک می‌زند و هر ثانیه هم نوک تیز آن دیگری در بدنش فرو می‌رود. سرانجام به زمین می‌افتد، بدون این‌که مقاومتی کند و بدون فریادی از درد، به دشمنش اجازه می‌دهد، کارش را تمام کند. جریان آن‌قدرها هم سریع به پایان نمی‌رسد. پنج شش دقیقه‌ی دیگر، خروس سفید نیز بر اثر صدها ضربه نوک‌خوردگی رو به مرگ می‌شود.

بعد، همه مثل من در اطراف میدان می‌نشینند و به ضربات ضعیف فاتح می‌خندند، او را صدا می‌کنند و هر نوک زدن جدیدی را می‌شمارند. شرط بندی‌ها بالا می‌گیرد.

سرانجام سی دقیقه زمان مقرر می‌گذرد و جنگ خاتمه می‌یابد. مردکی بلند می‌شود، او صاحب خروس فاتح است و در حالی که لبخند تمسخرآمیزی بر لب دارد، با باطومش حیوان رقیب را تا حد مرگ می‌زند. این امتیازی برای اوست. خروس‌ها را برمی‌دارند، زیر تلمبه آب می‌شویند و زخم‌ها را می‌شمارند. شرط بندی‌ها بالا می‌گیرد.

در این هنگامی دستی روی شانه‌ام قرار می‌گیرد.

پاپ می‌پرسد: «چطورید؟» چشمان آب‌چکان و بی‌مژه‌اش زیر شیشه‌های پهن عینک به رضایت لبخند می‌زنند. ادامه می‌دهد: «خوش‌تون اومد، مگه نه؟»

برای یک لحظه نفهمیدم که آیا جدی می‌گوید یا شوخی می‌کند. پرسش او به نظرم چنان توهین‌آمیز آمد که بدون این‌که پاسخی بدهم، به او خیره ماندم.

اما او سکوت من را بد تعبیر کرد. متقاعد شده بود که سکوتم از سر رضایت است. آرام و کاملا آهسته گفتم: «بله، واقعا هم که لذت‌بخش است!!»

به همدیگر فشرده می‌شدیم، خروس‌های جدیدی را به میدان می‌آوردند.

آن شب نزد کنسول انگلستان به صرف چای دعوت شده بودم. سر وقت رسیدم و نخستین میهمان بودم. به او و مادر سال‌خورده‌اش سلام کردم. کنسول گفت: «خوشحالم که کمی زودتر رسیدید. می‌خواستم چند کلمه با شما صحبت کنم.»

لبخندزنان گفتم: «کاملا در خدمت‌تان حاضرم.»

کنسول برایم یک صندلی گردان جلو کشید و سپس با جدیت عجیب و غریبی گفت: «من نمی‌خواهم برای شما دستورالعمل صادر کنم، آقای عزیز. اما اگر بخواهید باز هم در این‌جا بمانید و در ملاءعام و نه فقط در مستمره انگلستان، رفت و آمد داشته باشید، مایلم توصیه دوستانه‌ای به شما بکنم.»

هیجان زده بودم که ببینم چه می‌خواهد بگوید. پرسیدم: «توصیه‌تان چیست؟»

در ادامه سخنش گفت: «شما را بارها با کشیش‌مان دیده‌اند…»

سخنش را قطع کردم و گفتم: «ببخشید، من او را بسیار کم می‌شناسم. او امروز بعد از ظهر برای اولین بار چند کلمه با من رد و بدل کرد.»

کنسول گفت: «چه بهتر! می‌خواهم به‌تان توصیه کنم، از رفت و آمد با او دست کم در ملاءعام، تا آن‌جا که برای‌تان امکان دارد، خوددداری فرمایید.»

گفتم: «از شما متشکرم آقای کنسول. آیا بی‌ادبی خواهد بود، اگر دلیل آن را بپرسم؟»

او پاسخ داد: «بی‌هیچ تردیدی یک توضیح به شما بدهکار هستم، هرچند که نمی‌دانم آیا این توضیح شما را قانع خواهد کرد یا خیر. پاپ… می‌دانید او را به این نام صدا می‌زنند؟»

سرم را به نشانه تأیید تکان دادم.

ادامه داد: «بسیار خب، حضور پاپ در جامعه از مدتی پیش ممنوع اعلام شده است. او مرتب به دیدن جنگ گاوها می‌رود _ پیش از این هم همین‌طور بود _ او حتی یکی از جنگ‌های خروس‌ها را هم از دست نمی‌دهد، خلاصه این‌که او هواهای نفسانی دارد که وجود او را عملا در کنار اروپاییان ناممکن می‌سازد.»

گفتم: «اما آقای کنسول، اگر به این دلیل تا این اندازه متهم می‌شود، پس برای چه اجازه می‌دهید، بر سر این منصب که بی‌شک مقدس نیز هست، باقی بماند؟»

خانم مسن گفت: «دست آخر او یک روحانی است.»

کنسول تأیید کرد: «و علاوه بر آن، از بیست سال پیش که در این قریه بوده، حتی کوچک‌ترین دلیلی برای شکایت از خود فراهم نکرده است و دست آخر این‌که روحانیون در جامعه کوچک ما در تمام سطح قاره، پایین‌ترین حقوق را دریافت می‌کنند. ما هم به همین سادگی، دلیلی برای برکناری او پیدا نکرده‌ایم.»

رویم را به سمت مادر کنسول برگرداندم و در حالی که می‌کوشیدم لبخند کمابیش کینه جویانه‌ام را پنهان کنم، گفتم: «و آن وقت شما از موعظه‌های او احساس رضایت هم می‌کنید؟»

خانم سال‌خورده قامتش را روی مبل صاف کرد و با لحنی کاملا قاطعانه گفت: «من هرگز به او اجازه نخواهم داد، حتی یک کلمه در کلیسا صحبت کند. او هر یکشنبه متنی از کتاب مواعظ دین هارلی را می‌خواند.»

پاسخ او ذهنم را کمی مغشوش کرده بود. سکوت کردم.

کنسول بار دیگر سخنانش را آغاز کرد: «از این‌ها گذشته بی‌عدالتی خواهد بود اگر از یکی از خصلت‌های خوب پاپ حرفی نزنیم. او ثروت نه‌چندان شایان توجهی دارد که بهره آن را منحصرا صرف مقاصد نیکوکارانه می‌کند و این در حالی‌ست که خود او، صرف‌نظر از هوا و هوس‌های ناخوشایندش، بی‌نهایت متواضعانه و حتی محتاطانه زندگی می‌کند.»

مادرش سخن او را قطع کرد و گفت: «چه عمل خیری! او از چه کسی حمایت می‌کند؟ قوم و خویش‌های تورئادورها و خانواده‌ی آن‌ها یا شاید قربانیان یک مراسم سالسا[۲]؟»

کنسول گفت: «منظور مادر مراسم سس گوجه فرنگی است.»

تکرارکردم: «مراسم سس گوجه فرنگی؟ پاپ از قربانیان مراسم سس گوجه فرنگی حمایت می‌کند؟»

کنسول خنده کوتاهی کرد. سپس با جدیت هر چه تمام‌تر گفت: «هیچ وقت تعریف چنین مراسمی را نشنیده‌اید؟ موضوع یک سنت بسیار کهنه و ترسناک در اندونزی است که با وجود همه‌ی مجازات‌هایی که کلیسا و قضات اعمال کرده‌اند، متأسفانه هنوز پابرجاست. شواهدی در دست است که نشان می‌دهد، از زمانی که من کنسول هستم، این مراسم دوبار در گرانادا برپا شده است. جزئیات دقیق‌تری از این ماجراها در دست نیست زیرا دست‌اندکاران این قضیه، با وجود هشدارهایی که در زندان‌های اسپانیا همراه با ضربات شلاق متداول است، حاضرند زبان‌شان را ببرند، اما کلمه‌ای به زبان نیاورند. اگر به این راز هراسناک علاقه‌مندید، از پاپ بخواهید برای‌تان در مورد آن تعریف کند؛ زیرا هرچند نمی‌توان ثابت کرد، اما او یکی از طرف‌داران این عمل انزجارآمیز و هراسناک شمرده می‌شود و همین، دلیل اصلی برای آن است که همه از سر راه او کنار می‌روند.»

چند میهمان وارد شدند و گفتگوی ما نیمه‌کاره ماند.

یکشنبه هفته بعد در مسابقه گاوها چند عکس را از نبرد قبلی گاوها که بسیار خوب از آب در آمده بود، برای پاپ بردم. می‌خواستم آن‌ها را به او هدیه کنم، اما او حتی نیم‌نگاهی هم به آن‌ها نینداخت. گفت: «ببخشید، اما این‌ها اصلا برایم جالب نیستند.»

قیافه متعجبی به خود گرفتم.

کوتاه آمد و گفت: «اوه، نمی‌خواستم ناراحت‌تان کنم. ببینید، فقط رنگ قرمز، رنگ قرمز خون است که من دوست دارم.»

لحن کلام این مرتاض رنگ‌پریده، زمانی که می‌گفت: «رنگ قرمز خون» تا حدودی شاعرانه بود.

آن روز ما وارد بحثی شدیم و در میانه بحث من کاملا ناگهانی از او پرسیدم: «خیلی دلم می‌خواهد مراسم سالسا را ببینم. نمی‌خواهید یک بار مرا با خودتان ببرید؟»

در حالی که لب‌های بی‌رنگ ترک دارش می‌لرزیدند، سکوت کرد.

سپس پرسید: «سالسا؟ می‌دانید آن چیست؟»

به دروغ گفتم: «مسلم است که می‌دانم.»

بار دیگر به من خیره شد، سپس نگاهش روی زخم‌های کهنه روی گونه و پیشانی من افتاد. انگار که این نشانه جاری شدن خون در کودکی، یک جواز عبور مخفیانه بود؛ به نرمی روی آن‌ها انگشت کشید و با لحنی آرام گفت: «شما را با خودم خواهم برد.»

چند هفته بعد یک شب حدود ساعت نُه درِ آپارتمانم به صدا در آمد و پیش از آن‌که بتوانم بگویم «داخل شوید»، پاپ داخل شد. او گفت: «آمده‌ام شما را با خودم ببرم.»

پرسیدم: «کجا؟»

با تأکید گفت: «خودتان می‌دانید. حاضرید؟»

بلند شدم و گفتم: «الساعه. می‌توانم سیگاری به شما تعارف کنم؟»

_ متشکرم، من سیگار نمی‌کشم.

_ یک گیلاس شراب چه؟

_ متشکرم، مشروب هم بسیار به ندرت می‌نوشم. عجله کنید.

کلاهم را برداشتم و پل‌ها را با او پایین رفتم و پا به آستانه شبی مهتابی گذاشتیم. در سکوت از خیابان‌ها گذشتیم، در طول رود خنیل و زیر درختان پیرهوس با شکوفه‌های سرخ پیش می‌رفتیم.

به سمت چپ پیچیدیم، از کوه سیاه بالا رفتیم و به مزارع شهدا قدم گذاشتیم. پیش روی‌مان قله‌های برفی سلسله جبال در نور نقره‌ای ماه می‌درخشیدند و در اطراف‌مان از درون غارهای زیرزمینی نورهای روشنی از آتش به چشم می‌خورد. در این غارها کولی‌ها و مردمی دیگر سکنی گزیده بودند. دره عمیق آلهامبرا را که تقریبا سراسر آن با نارون‌های سبز پوشیده شده بود، دور زدیم، از جلوی برج‌های عظیم ناساردین و از میان راهی مشجر با درختان سرو گذشتیم. به سمت خنرالیفه و سپس به سمت کوهی که آخرین شاهزاده‌ی زرین‌موی دژهای بوآبدیل از آن‌جا آه سوزانش را نثار گرانادای از دست رفته کرده بود، بالا رفتیم.

به همراه عجیب و غریبم نگاه کردم. نگاه او که متوجه درونش بود، هیچ یک از این شکوه‌های شبانه را نمی‌دید. نور ماه چنان روی آن لب‌های بی‌خون و باریک، روی آن گونه‌های فروافتاده و حفره‌های عمیق روی شقیقه‌هایش بازی می‌کرد که این احساس به من دست داد که از روز ازل این کشیش مخوف را می‌شناسم. ناگهان علت این احساس را به طور غیرمستقیم دریافتم. بله، این همان چهره‌ای بود که زورباران[۳] به تابلوی راهب در حال خلسه خود داده بود.

اکنون راه ما از میان گیاهان باغچه‌ای برگ پهن که ساقه‌های چوبی پرشکوفه‌شان به بلندی سه برابر قد انسان در هوا افراشته شده بود، می‌گذشت. صدای خروش رود دارو را که آب آن در پشت کوه‌ها روی صخره‌ها می‌جهید، می‌شنیدم.

سه مرد با بارانی‌های ژنده قهوه‌ای به طرف‌مان می‌آمدند. آنان از دور به همراه من سلام کردند. پاپ گفت: «پُست‌های نگهبانی. همین‌جا بایستید، می‌خواهم با آنان صحبت کنم.»

به سمت مردها که به نظر می‌رسید در انتظار او بوده‌اند، رفت. نمی‌توانستم بفهمم در چه مورد حرف می‌زنند. اما ظاهرا صحبت بر سر شخص من بود. یکی از مردها که ادا و اطوارهای پرجوش و حرارتی داشت، با سوءظن به من نگاه می‌کرد، دست‌هایش را در هوا به اطراف تکان می‌داد و مرتب می‌گفت: «اما، آقای من…» اما پاپ او را آرام کرد و سرانجام با اشاره دست، مرا به سمت خود خواند.

او با گفتن Sea usted bienvenido Caballero[4] از من استقبال کرد و کلاهش را برداشت. دو دیده‌بان دیگر بر سر پُست‌های‌شان ماندند و نفر سوم ما را همراهی کرد.

پاپ گفت: «او سردسته یا به اصطلاح، رئیس این ماجراست.»

پس از صد قدم به غاری درون تپه‌ای رسیدیم که به هیچ وجه با صدها تپه دیگر گرانادا کوچک‌ترین تفاوتی نداشت. جلوی دهانه‌ی ورودی غار طبق معمول تکه کوچکی از زمین را صاف و با حصاری متراکم از کاکتوس محصور کرده بودند. در آن‌جا بیست نفر دور هم جمع شده بودند، اما کولی‌ای میان آن‌ها دیده نمی‌شد. گوشه‌ای آتش کوچکی میان دو سنگ روشن و روی آن قابلمه‌ای آویزان بود.

پاپ جیبش را گشت و چند دورو[۵] را یکی پس از دیگری بیرون آورد و به مرد همراه‌مان داد.

او گفت: «این‌ها به هیچ وجه به کسی اطمینان ندارند. آن‌ها فقط نقره قبول می‌کنند.»

مرد اندلسی کنار آتش چمباتمه زد و تک‌تک سکه‌ها را آزمایش کرد. او آن‌ها را روی یک سنگ پرتاب می‌کرد و با دندانش آن‌ها را گاز می‌گرفت. سپس به شمردن آن‌ها مشغول شد. صد پزوتا بود. پرسیدم: «من هم باید به او پولی بدهم؟»

پاپ گفت: «نه، بهتر است شرط‌بندی کنید. با این کار، اطمینان خاطر فراوانی به شما پیدا خواهند کرد.»

منظورش را نفهمیدم.

پرسیدم: «اطمینان خاطر فراوان؟ چطور؟»

پاپ لبخندی زد و گفت: «اوه، به این ترتیب شما خود را پست‌تر و حتی بیشتر، خود را مدیون این افراد خواهید کرد.»

گفتم: «بگویید ببینم، جناب کشیش پس چرا خود شما شرط‌بندی نمی‌کنید؟»

نگاهم را به آرامی تحمل کرد و با لحنی سهل‌انگارانه گفت: «من؟ هرگز شرط‌بندی نمی‌کنم. شرط‌بندی لذت تماشا را از بین می‌برد.»

در این بین چند نفر دیگر هم که به شدت مشکوک بودند، به آن‌جا آمدند. همه آنان بدون استثناء خود را در بالاپوشی قهوه‌ای که مشابه آن را مرد اندلسی در حکم پالتو پوشیده بود، پیچانده بودند.

از یکی از افراد پرسیدم: «پس منتظر چی هستیم؟»

او پاسخ داد: «منتظر ماه، آقا. اول باید ماه غروب کند.»

سپس لیوان بزرگی کنیاک به من تعارف کرد، با تشکر آن را رد کردم، اما مرد انگلیسی لیوان را به زور به دستم داد و به اصرار گفت: «بخورید. بخورید. اولین بارتان است، شاید به آن احتیاج داشته باشید.»

بقیه هم مشغول نوشیدن مقدار زیادی کنیاک بودند، اما کسی سر و صدا نمی‌کرد. فقط زمزمه‌ای پرشتاب و نجوایی مهبم و گرفته، فضای شب را پر کرده بود. ماه در شمال غرب و در پشت گذرگاه پنهان شد. از درون غار مشعل‌هایی بلند آوردند و آن‌ها را روشن کردند. سپس با سنگ دایره‌ای در وسط ساختند. این صحنه نبرد بود. دور تا دور دایره درون زمین چاله‌هایی کندند و مشعل‌ها را داخل آن‌ها فرو بردند، دو تن از مردها در نور سرخ آتش آهسته لباس خود را درآوردند. آن‌ها فقط شلواری چرمی را بر تن خود باقی گذاشتند. سپس وارد دایره شدند و مقابل همدیگر مثل ترک‌ها چهارزانو نشستند. حالا تازه متوجه شدم که دو تیر چوبی که هر کدام حامل یک حلقه فلزی بودند، محکم به صورت افقی در زمین کار گذاشته شده‌اند. این دو مرد بین این دو حلقه نشسته بودند. یک نفر درون غار دوید و چند طناب کلفت ضخیم آورد، دور بدن و پاهای مردها پیچید و هر کدام را به تیرهای چوبی خودشان بست. آن‌ها مانند این‌که با گیره‌ای بسته شده بودند، محکم نشسته بودند و فقط می‌توانستند بالاتنه خود را حرکت دهند. مردها بدون این‌که حرفی بزنند، نشسته بودند، سیگارهای‌شان را پک می‌زدند یا گیلاس‌های کنیاک را که مرتب پر می‌کردند، بالا می‌انداختند. بدون شک همگی به شدت مست بودند. چشمان‌شان ابلهانه به زمین خیره شده بود. دور تا دور درون دایره هم مردها بین مشعل‌های دودزا جا خوش کرده بودند.

ناگهان از پشت سرم صدای ساییده‌شدن بسیار بدی را که گوش را کرد می‌کرد، شنیدم. رویم را برگرداندم. یک نفر با دقت چاقویی کوچک را روی سنگ چاقوتیزکن می‌کشید. او چاقو را با ناخن شست امتحان می‌کرد، آن را کنار گذاشت و یکی دیگر برداشت.

رو به پاپ کردم و پرسیدم: «پس این سالسا نوعی دوئل است، نه؟»

پاسخ داد: «دوئل؟ اوه نه، نوعی جنگ خروس‌هاست.»

گفتم: «چی؟ برای چه این مردها این‌طور می‌کنند؟ جنگ خروس‌ها؟ مگر به هم توهین کرده‌اند؟ آیا به سبب حسادت است؟»

مرد انگلیسی به آرامی می‌گفت: «به هیچ وجه. اصلا دلیلی در کارشان نیست. شاید بهترین دوست هم باشند یا شاید هم اصلا همدیگر را بشناسند. آنان فقط می‌خواهند شجاعت‌شان را ثابت کنند. می‌خواهند نشان دهند از گاوها و خروس‌ها چیزی کم ندارند.»

در ادامه سخن لب‌های زشت او در تلاش برای شکل دادن به لبخندی کوچک بودند: «مثل نبردهای تن به تن دانشجویان شما آلمانی‌ها.»

من همیشه وقتی در خارج از آلمان باشم، فردی میهن‌پرست می‌شوم. این را مدت‌ها پیش از انگلیسی‌ها آموختم. آنان می‌گفتند: «»Right or wrong,my country»[6].

بنابراین با لحنی تند به او جواب دادم: «جناب کشیش، مقایسه شما ابلهانه است. شما نمی‌توانید به این ترتیب قضاوت کنید.»

پاپ گفت: «شاید این‌طور باشد. من در گوتینگن جنگ‌های تن به تن بسیار زیبایی دیده‌ام، یک عالمه خون، یک عالمه خون…»

در این بین رئیس در گوشه‌ای نشسته بود. او یک دفترچه یادداشت کثیف و یک مداد کوچک از جیبش بیرون آورد و فریاد زد: «چه کسی سر بومبیتا شرط می‌بندد؟

_ من.

_ یک پزوتا.

_ دو دورو.

_ نه، من می‌خواهم سر لاگارتیو شرط ببندم.

صداهای آمیخته به مستی کنیاک، غوغایی در هم و بر هم ایجاد کرده بود.

پاپ بازویم را گرفت و گفت: «طوری شرط ببندید که به ناچار ببازید؛ مبغلی متفاوت پیشنهاد کنید. آدم هر چقدر هم سعی کند نمی‌تواند در مور این جماعت به اندازه کافی محتاط باشد.»

به این ترتیب، در تعداد زیادی از شرط بندی‌ها شرکت و همواره تناسب سه به یک را رعایت کردم. از آن‌جا که روی هر دو نفر شرط‌بندی کرده بودم، به هر صورت می‌باختم. در حالی که «رئیس» با حرکاتی کُند، کلیه شرط‌بندی‌ها را روی کاغذ می‌آورد، چاقوهای تیزشده را که تیغه‌های آن‌ها بالغ بر دو تسول[۷] بود، دست به دست گرداندند و سپس آن‌ها را در غلاف گذاشتند و به دو مبارز دادند.

مرد چاقوتیزکن خندید و پرسید: «کدامش را می‌خواهی بومبیتا چیکو، خروسک من؟»

مرد مست نعره زد: «رد کن بیاد، برام فرقی نمی‌کنه.»

لاگارتیلو فریاد برآورد: «من چاقوی خودم را می‌خواهم.»

نفر اول با صدای غارغار مانندش گفت: «پس به من هم مال خودم را بده. این‌طوری بهتره.»

همه شرط‌بندی‌ها در دفتر ثبت شده بود. «رئیس، دستور داد یک لیوان کنیاک دیگر به هر دو نفر بدهند. آنان کنیاک را به یک جرعه سرکشیدند و به دنبالش سیگارهای‌شان را دور انداختند. به هر کدام پارچه پشمی قرمز و بلندی دادند. این پارچه دست‌پیچی بود که زیر بازوی دست‌چپ‌شان می‌پیچیدند.

داور فریاد زد: «می‌توانید شروع کنید پسرک‌ها. چاقوهای‌تان را بازکنید.»

تیغه‌های چاقوها با صدای تیزی از غلاف بیرون پریدند و راست ایستادند. صدایی کاملا واضح و نفرت‌انگیز بود، اما هر دو مرد کاملا آرام ماندند. هیچ‌کدام حرکتی نمی‌کردند.

داور تکرار کرد: «یالله! شروع کنید دیگر حیوان‌ها!»

مبارزها بی‌حرکت نشسته بودند و تکان نمی‌خوردند. اندلسی‌ها تاب و توان‌شان را از دست دادند.

_ بزنش بومبیتا، گاو جوان من. شاخت را توی بدنش فرو کن.

_ شروع کن کوچولو، من روی تو سه دور شرط بسته‌ام.

_ آه، مگر نمی‌خواهید خروس باشید؟ شماها که مرغید! مرغ!

و صدایی دسته‌جمعی غرید: «مرغ! مرغ! تخم کنید! چه مرغ‌های ترسویی هستید شما!»

بومبیتاچیکو قامتش را صاف کرد و به سوی حریفش حمله برد. او دست چپش را بالا برد. ضربه سست حریف را با پارچه ضخیمی که به دور دستش پیچیده شده بود، خنثی کرد. هر دو مرد آشکارا چنان مست بودند که به سختی می‌توانستند اعمال خود را تحت کنترل شخص خود داشته باشند.

_ ادامه بدید تا مردم خون ببینند.

اندلسی‌ها از تحریک‌کردن آن دو دست برنمی‌داشتند. این تحریک را گاه با دل و جرأت دادن و تشویق و گاه با طعنه‌های گزنده اعمال می‌کردند و مدام در گوش‌شان می‌خواندند: «شماها مرغید. تخم بگذارید، دیگر. مرغ. مرغ!»

اکنون آنان تقریبا کورکورانه به هم ضربه می‌زدند. چند دقیقه بعد شانه چپ شکی از آن دو زخمی سطحی برداشت.

_ شجاع باش عزیزکم، شجاع باش بومبیتا. خروسکم، نشانش بده چند مرده حلاجی؟

وقفه کوچکی دادند و با دست چپ‌شان عرق کثیف را از پیشانی‌شان پاک کردند.

لاگارتیلو فریاد زد: «آب.»

پارچ‌های بزرگی دادند دست‌شان و آن‌ها هم آب را لاجرعه سرکشیدند. خوب پیدا بود که تا چه حد تشنه‌اند. نگاه‌های‌شان که تقریبا بی‌حالت بود، رفته‌رفته تیز، گزنده و نفرت‌آلود می‌شد.

مرد ریزنقش غرید: «حاضری، مرغک؟»

دیگری به جای پاسخ به او حمله کرد و گونه‌اش را از بالا به پایین خراش داد. خون روی بالاتنه عریانش ریخت.

پاپ زیر لب گفت: «آه، شروع شد، شروع شد.»

اندلسی‌ها ساکت بودند. آنان حرکات مبارزی را که روی آن شرط بسته بودند، حریصانه دنبال می‌کردند و آن دو مرد نیز ضربه می‌زدند و ضربه می‌زدند…

تیغه‌های سفید چاقوها مانند جرقه‌هایی نقره‌ای در نور سرخ مشعل‌ها می‌درخشیدند و درون دستپیچ‌های پشمی دست چپ فرمی رفتند. قطره درشتی از قیر مذاب از درون مشعلدان روی سینه یکی از آنان ریخت، اما او اصلا توجهی به آن نشان نداد.

دو مرد چنان با سرعت دست‌های‌شان را در هوا تکان می‌دادند که اصلا نمی‌شد دید که آیا یکی از آنان ضربه خورده است یا نه. فقط جوی خونی که از سر تا پای‌شان جاری بود، نشان می‌داد که پارگی‌ها و زخم‌های جدیدی ایجاد شده است.

رئیس فریاد کشید: «ایست! ایست!»

مردها هم‌چنان به ضربه زدن ادامه می‌دادند.

او باز هم فریاد زد: «ایست! تیغه بومبیتا شکسته است. از هم جدا شوید.»

دو اندلسی از جای‌شان بلند شدند. یک درِ قدیمی را که رویش نشسته بودند، بلند کردند و آن را میان دو جنگجو پرتاب کردند، بعد در را میان آن دو طوری قرار دادند که دیگر نتوانند همدیگر را ببینند.

رئیس گفت: «چاقوهای‌تان را بدهید، حیوانک‌ها.»

هر دو مرد بی‌هیچ حرف و سخنی اطاعت کردند.

چشمان تیز رئیس درست دیده بودند. تیغه چاقوی بومبیتا از وسط شکسته بود. او لاله گوش حریفش را به کلی از هم درانده و تیغه چاقو در برخورد با کاسه محکم سر شکسته بود.

لیوانی کنیاک و سپس چاقویی نو به هر کدام دادند و در را از میان‌شان برداشتند. این بار آنان مانند دو خروس جنگی بدون این‌که فکر کنند، در حالی که از خشم کور شده بودند، به جان هم افتادند. ضربه پشت ضربه…

بدن‌های قهوه‌ای رنگ‌شان به سبب زخم‌ها و جوی خونی که روی‌شان جاری بود، به رنگ ارغوانی درآمد. تکه‌ای پوست قهوه‌ای از پیشانی بومبیتای ریزنقش آویزان بود و نوک تارهای مشکی مویش درون زخم فرومی رفت. چاقوی او در دستپیچ حریف گیر کرد و حریف هم سه مرتبه چاقو را به شدت توی پشتش فروبرد.

مرد ریزاندام فریاد زد: «اگر جرأت داری، دست‌پیچت را باز کن.» و خودش با دندان‌هایش پارچه را از دست چپش پاره کرد. لاگارتیلو لحظه‌ای تأمل و سپس از حریفش پیروی کرد. دو مرد هنوز هم ناخودآگاه دست چپ‌شان را که در عرض چند لحظه کاملا خونین و تکه پاره شد، حایل قرار می‌دادند.

بار دیگر تیغه‌ای شکست. باز هم آن دو را با آن در کهنه و فرسوده جدا کردند و به آن‌ها چاقو و کنیاک دادند.

یکی از مردها فریاد کشید: «بزنش لاگارتیلو، گاو نر قوی، بزنش. دل و روده‌اش را بیرون بکش، اسب پیر.»

مبارزی که مورد خطاب قرار گرفته بود، بدون لحظه‌ای درنگ، به فاصله یک ثانیه پس از برداشته‌شدن در، ضربه‌ای هولناک از پایین به شکم حریفش وارد ساخت و چاقو را از پهلوی او بیرون کشید. توده‌ای تهوع آور از دل و روده از درون زخمی طویل بیرون ریخت. سپس لاگارتیلو برق‌آسا ضربه‌ای به عضله زیر شانه چپ حریف وارد کرد و شاه‌رگی را که بازو را تغذیه می‌کرد، از هم درید.

بومبیتا فریاد کشید و خم شد. رگه‌ای از خون از درون زخم او به میان صورتش لاگارتیلو پرتاب شد. از ظاهر امر به نظر می‌رسید که می‌خواهد با خستگی بر زمین سقوط کند، اما ناگهان دستش را بلند کرد و ضربه‌ای به دشمن خود که فریفته خون شده بود، وارد آورد. ضربه، میان دو دنده او و درست وسط قلبش وارد آمد.

لاگارتیلو با دو دستش به هوا ضربه زد. چاقو از دست راستش افتاد. بدن قدرتمندش بی‌جان و بی‌حس به جلو و روی پاهایش خم شد.

در این لحظه بومبیتا که جوی خون او روی بدن حریف مرده‌اش می‌ریخت، گویی نیروی تازه‌ای یافته باشد، مانند فرد جنون‌زده‌ای چندین و چند بار تیغه حریص و فولادی چاقو را در پشت خونین حریفش فروکرد.

رئیس به آرامی گفت: «بس کن بومبیتا، فسقلی شجاع، تو برنده شدی.»

پس از این سخن، دهشتناک‌ترین بخش ماجرا به وقوع پیوست. بومبیتاچیکو که واپسین عصاره حیاتش حریف مغلوب را در کفنی سرخ و مرطوب می‌پوشاند، هر دو دستش را محکم به زمین تکیه داد و خود را بلند کرد، آن‌قدر بلند که توده‌ای از امعاء و احشاء زرد رنگ مانند کفی تهوع‌آور از مارهای به هم پیچیده از درون پارگی شکمش که به اندازه یک کف دست بود، بیرون ریخت. گردنش را کشید، سرش را بالا گرفت و غریو پیروزی خود را در سکوت عمیق شب منعکس ساخت.

سپس از پاافتاد. این واپسین درود او بر زندگی بود…

ناگهان به نظرم رسید که لخته‌های خون حواس پنجگانه‌ام را در برگرفته است. فقط می‌توانستم ببینم، اما هیچ نمی‌شنیدم. به اعماق دریایی ارغوانی و بی‌انتها فرو می‌رفتم. خون توی گوش‌ها و بینی‌ام هجوم آورد. می‌خواستم فریاد بزنم، اما مثل این بود که اگر دهانم را باز می‌کردم، پر از خون غلیظ و گرم می‌شد. تقریبا در حال خفگی بودم، اما بدتر و خیلی هم بدتر از آن، مزه شیرین و وحشتناک خون روی زبانم بود. در این حال، در جایی از بدنم دردی گزنده حس کردم، اما این درد مدتی بی‌انتها به طول انجامید تا این‌که فهمیدم از کجا ناشی می‌شود. چیزی را گاز گرفته بودم و آن عضو جویده شده بود که آن‌قدر درد می کرد. با تلاشی سهمناک دندان‌های کلید شده‌ام را از هم جدا کردم. وقتی انگشتم را از دهانم بیرون کشیدم، تازه همه چیز برایم روشن شد. در حین نبرد ناخنم را تا گوشت کنده بودم و حالا داشتم گوشت بی‌حفاظ زیر ناخن را دندان می‌زدم.

مرد اندلسی روی زانویم زد و پرسید: «آقا، می‌خواهید شرط‌بندی‌تان را تمام کنید؟»

سپس با پرگویی مشغول حساب و کتاب کردن برد و باخت من شد. همه مردها اطراف ما را گرفته بودند و کسی به فکر اجساد نبود.

اول پول! پول!

مشتی پول به مرد دادم و از او خواهش کردم خودش قضیه را فیصله دهد. شروع کرد به حساب کردن و با هر سکه‌ای که می‌شمرد، فریادی مشتاقانه بر می‌آورد و اظهار نظری می‌کرد. دست آخر گفت: «کافی نیست آقا.»

احساس کردم دارد سرم کلاه می‌گذارد، با این حال پرسیدم چقدر دیگر باید بپردازم و مبلغ را به او دادم.

وقتی دید که در جیبم باز هم پول دارم، پرسید: «آقا، نمی‌خواهید چاقوی کوچک بومبیتا را بخرید؟ برای‌تان شانس می‌آورد، شانس فراوان.»

چاقو را به مبلغ خنده‌داری خریدم. مرد اندلسی آن را درون جیبم چپاند.

حالا دیگر کسی به من توجهی نداشت. بلند شدم و تلوتلوخوران در دل شب راه افتادم. انگشت اشاره‌ام درد می‌کرد. دستمال جیبی‌ام را محکم دور آن پیچیدم. هوای تازه شبان‌گاهی را با ولع فرو دادم.

یک نفر فریاد زد: «آقا، آقا» رویم را برگرداندم. یکی از مردان به سمت من می‌آمد. او گفت: «رئیس مرا فرستاده است کابالرو[۸]. نمی‌خواهید دوست‌تان را با خود به خانه ببرید؟»

آه بله، پاپ! در تمام طول این مدت او را ندیده و به او فکر نکرده بودم. بار دیگر بازگشتم. خم شدم و از لابه‌لای پرچین کاکتوس ها گذشتم. دو توده خونین و در هم پیچیده هنوز روی زمین قرار داشتند. پاپ روی آن‌ها خم شده بود و با دستانی نوازشگر آن بدن‌های پاره‌پاره و رقت‌انگیز را نوازش می‌کرد، اما به‌خوبی متوجه شدم که او دستش را روی خون‌ها نمی‌کشد. آه نه، دست‌های او فقط در هوا به این سو و آن سو حرکت می‌کردند و دیدم که دستانش ظریف و زنانه‌اند.

لب‌هایش می‌جنبید، زمزمه می‌کرد: «چه سالسای زیبایی، چه سس قرمز قشنگی!»

مجبور بودند او را به زور از اجساد دور کنند. حاضر نبود از آن‌ها چشم بردارد. لکنت زبان گرفته بود و با احتیاط با پاهای لاغرش کورمال کورمال راه می‌رفت.

یکی از مردها خندید و گفت: «بیش از حد کنیاک خورده.»

اما من می‌دانستم که حتی یک قطره کنیاک هم ننوشیده است.

رئیس کلاهش را برداشت و بقیه هم از او پیروی کردند.

مردها گفتند: «Vajan ustedas con dios,Caballeros»[9]

زمانی که در جاده می‌رفتیم، پاپ با خشنودی قدم برمی‌داشت. بازویم را گرفت و زیر لب گفت: «آه، آن همه خون! آه همه خون سرخ زیبا!»

مانند وزنه‌ای سربی به من آویزان شده بود و من به سختی این آدم سرمست را با خود به سوی آلهامبرا می‌کشیدم. زیر برج شاهزاده‌ها توقف کردیم و روی سنگی نشستیم. پس از مکثی طولانی آهسته گفت: «آه، زندگی! زندگی چه لذت‌های فوق‌العاده‌ای نصیب ما می‌کند! چه شور و شوقی برای زندگی کردن وجود دارد!»

باد سرد شبانگاهی شقیقه‌های‌مان را مرطوب می‌کرد. من در حال یخ زدن بودم. صدای به هم خوردن دندان‌های پاپ را می‌شنیدم. اعتیاد به خون کم‌کم در وجودش فرو می‌نشست.

پرسیدم: «می‌خواهید برویم عالی‌جناب؟»

بار دیگر بازویم را به او دادم. تشکر کرد.

در سکوت به سوی شهر خفته گرانادا سرازیر شدیم.

۱- Granada یا آنچنان که در متون قدیمی اسلامی آمده است، غرناطه، شهری در جنوب شرقی اسپانیا بود که تا اواخر قرن پانزدهم مسلمان نشین شمرده می شد.

۲- سالسا در زبان اسپانیایی به معنای سس گوجه فرنگی است.

۳- Zurbaran: نقاش اسپانیایی.

۴- به اسپانیایی: قدمتان روی چشم آقا!

۵- Duro: واحد پول اسپانیان، کوچک تر از پزوتا.

۶- درست یا غلط، این وطن من است!

۷- Zoll: واحد قدیمی برای طول در آلمان معادل یک دهم یا یک دوازدهم پا و ۵۴/۲ سانتی متر.

۸- آقا.

۹- دست خدا به همراهتان آقایان!