فیروزه

 
 

مردن، شیوه سامورایی

پوستر فیلممرگ تنها چیزی است که در زندگی وجود دارد و در عین حال بزرگ‌ترین راز زندگی نیز هست.

این را جیم جار موش می‌گوید، کارگردان مستقل آمریکایی که فیلم‌هایی خاص می‌سازد. کارهایی با روایت‌پردازی مینی‌مالیستی، تاکید بر ریتم و ساختار سوررئال و شاعرانه.

با درون‌مایه‌هایی که حاوی نگاه تلخ و سرد او به اجتماع است و طنز تلخ جاری در فیلم‌هایش که بدبینی و در عین حال انسان دوستانه بودن نگاه او را می‌رساند.

مردن بارها و بارها در فیلم‌های ریز و درشت تاریخ سینما اتفاق افتاده است و حتی پا پیش گذاشتن برای مرگ را هم زیاد می‌توانیم بیابیم از آثار ژان پیر ملویل گرفته تا هفت دیوید فینچر. اما وجه تمایز گوست داگ با تمام این فیلم‌ها این است که از ابتدای فیلم ما مقصد را می‌دانیم و با شخصیت اصلی فیلم تا دم مرگش همراه هستیم؛ نه یک قدم جلوتر و نه یک قدم عقب‌تر؛ به خلاف فیلم‌هایی از قبیل فیلم هفت و قاتلانی که همیشه یک قدم از مخاطب جلوتر‌ند.

اتفاقی که شما منتظر آن هستید می‌افتد و گوست داگ با پیر مراد و استادش نقش بر زمین می‌شود. شما شاهد بودید که اسلحه‌اش را خودش خالی کرد و عملاً فقط برای مردن پا پیش گذاشت.

گوست داگ سیاه‌پوست قوی‌هیکلی است که روی بام یک آپارتمان و در یک آلونک کوچک به همراه کبوترانش زندگی می‌کند. ظاهرش به این حرف‌ها نمی‌خورد ولی او یک سامورایی است و به شیوه سامورایی‌ها عمل می‌کند. فقط به جای شمشیر از کلت صدا خفه کنی استفاده می‌کند که خودش ساخته و به جای اسب از ماشین‌های مدل بالای مردم استفاده می‌کند.

ماموریتش کشتن آدم‌هایی است که به او سفارش داده شده است و با ایمان و اعتقاد کارش را انجام می‌دهد. افرادی که او می‌کشد جنایت‌کارانی هستند که سخت مفلوک و بد‌بختند و خبری از جلال و جبروت گروه‌های خلاف‌کار نیست. انسان‌هایی با قیافه‌های معمولی که همه لاش‌شان را می‌کنند تا زنده بمانند و در مقابل آن‌ها گوست داگ را می‌بینیم که خیلی هدفمند و سایه‌وار جلو می‌آید. آن‌ها دست و پا می‌زنند تا بتوانند زند‌گی خود را حفظ کنند و گوست داگ بیشترین تلاشش را به کار می‌برد تا بهتر بمیرد. او خوب زندگی می‌کند چرا که معتقد است هر چقدر بهتر زندگی کند بهتر خواهد مرد.

گوست داگ مردی را به فرمان رئیسش می‌کشد که با دختر رئیس ارشد دوست شده اما رئیس بزرگ از این پسر خوشش نمی‌آید. دختر رئیس ارشد در صحنه حادثه بوده است و رئیس ارشد هم مجبور می‌شود دستور قتل کسی را که دوست دخترش بوده را صادر کند. رابطه مرید و مرادی اجازه نمی‌دهد چنین اتفاقی بیفتد. گوست داگ تمام اعضای گروه را می‌کشد و به این ترتیب رئیسش نفر اول گروه می‌شود.

در پایان هم مرادش کاری را که سال‌ها پیش اجازه نداده بود مهاجمان با او بکنند را تحت فشار زیر دستانش انجام می‌دهد و گوست داگ را می‌کشد.

این تمام داستانی بود که به نظر می‌رسد بیش از آن‌که برای جیم جار موش داستان باشد بهانه‌ای است تا شخصیت گوست داگ را به تصویر بکشد. این روش کار اوست. تمرکز بر شخصیت اصلی و یکی دو شخصیت فرعی‌، اغراق و هجو‌، پایان‌بندی باز و …

سینمای او مبتنی بر مولفه‌های سینمای پست مدرن است‌. شیوه‌های کلاسیک و قرن نوزدهمی درام و روایت و شخصیت‌پردازی و گفتگو‌نویسی در آن کنار گذاشته می‌شود و ساختار اپیزودیک‌، روایت عینی و ایهام و ابهام جای آن را می‌گیرد‌. جارموش در فیلم‌هایش بیش از آن‌که داستانی جذاب برای مخاطب خود روایت کند به شخصیت‌ها می‌پردازد‌. شخصیت‌های ساده و دلپذیری که قادرند به تنهایی همه بار داستان‌های پر‌ماجرای فیلم‌های کلاسیک را به دوش بکشند و بیننده خود را با خود و ماجراهای پیشرو درگیر کنند. آن‌ها با کمترین گفتگو، خود را می‌شناسانند و بدون آن‌که محتاج پیچش‌های بصری هالیوود باشند .

گوست داگ یک نمونه از همین شخصیت‌هاست. او با کتابی از ماگاکوره شروع می‌کند. سامورایی‌ها با همین کتاب ادامه می‌دهند و با همین کتاب نیز می میرند. یک پیرو واقعی که از ابتدا به دنبال انتهای خوب و در خور است؛ چرا که همه ارزش کار را در آخر آن می‌بیند و بقیه چیزها را مقدمه‌ای برای رسیدن به آن می‌داند. جیم جارموش به جای هر گونه توضیح از میان پرده‌هایی حاوی متن‌های این کتاب استفاده می‌کند. او به نوعی عقاید شخصیت اصلی فیلمش را بلند بلند در فیلمش زمزمه می‌کند و با این کارش ما را به یاد میان پرده‌های اولین فیلم‌های تاریخ سینما که بدون صدا چاره‌ای جز نوشتن میان‌نویس نداشته‌اند می‌اندازد. چنان می‌نماید که جارموش بر این عقیده است که این حرف‌ها و سخن‌ها را هم با هیچ فن و حیله‌ای نمی‌شود به نمایش در آورد و فقط باید مثل یک میان‌نویس ساده در فیلم به نمایش در بیاید.

«سلوک سامورایی در مرگ یافت می‌شود. تمرکز بر مرگ محتوم روز به روز تمرین می‌شود. انسان ناگزیر است که هر روز به مرگ خود بیندیشد و این ذات و جوهر سلوک سامورایی است.»

این اولین میان‌متنی است که در این فیلم از هاگاکوره نقل می‌شود و می‌توان آن را مانیفست فیلم هم دانست. تمام نشانه‌ها بر این مضمون تاکید دارند. از تکه‌های انیمیشنی که به زیبایی در فیلم استفاده می‌شود و بیننده را نسبت به سرنوشت محتوم چنین وضعیتی اطمینان می‌دهد تا دیدن سگی که به عنوان روح شخصیت اصلی ساکت و آرام یک گوشه‌ای قرار دارد و رفاقت بی‌زبانی که با یک سیاه‌پوست فرانسوی که اصلاً نمی‌تواند انگلیسی حرف بزند دارد.

گوست داگ این واقعیت را می‌پذیرد که خواهد مرد و بالاتر این‌که او بنا بر همان سلوک سامورایی‌اش می‌میرد. در راه خدمت به استاد و یک پایان خوب که ارزش همه چیز به آن است. هر روز برای مردن تمرین می‌کند. خوب مردن هدف زندگی اوست و یا شاید نتوان گفت پاداش زندگی‌ای که او برای به دست آوردن مرگ شایسته طی کرده است. هر چند که نوع زندگی گوست داگ با تمام شخصیت‌های دیگر فیلم تمایزی آشکار دارد و کارگردان هم این فاصله را به خوبی حفظ کرده و این فاصله را به خوبی به نمایش می‌گذارد اما این شجاعت و استقامت در روش و منش و این به استقبال مرگ رفتن او در برابر دست و پا زدن دیگر شخصیت‌ها برای زنده ماندن برای رسیدن به اجر و پاداش پس از مرگ نیست. او به پاداش پس از مرگ معتقد نیست. او جزایی را در پس این مرگ خوب طلب نمی‌کند. بلکه همین مردن و پایان خوب کار برای او یک پاداش است. جیم جارموش با این فیلم و نیز فیلم مرد مرده اعتقاداتش را در مورد مرگ و زندگی بیان می‌کند. چرخه یا تسلسل مدور زندگی و مرگ. او معتقد به این تسلسل است؛ بدون پاداش یا جزایی در پایان آن:

«من نمی‌توانم با نظام‌های فلسفی‌ای که معتقد به پاداش یا جزا هستند کنار بیایم. این که اگر انسان اعمال خوب انجام دهد و بعد از آن پاداش می‌گیرد و اگر اعمال بد انجام داده باشد بعد از مرگ مجازات می‌شود. برای من قابل قبول نیست. من معتقدم که همه موجودات و اجزای جهان در یک چرخه به حیات‌شان ادامه می‌دهند…»