فیروزه

 
 

کارگر خسته

کلود مک کیمژده ای جان خسته! شب فرا می‌رسد آرام آرام

و می‌کاهد از روشنایی جانکاه ِِ روز!

مژده ای جان ِ عاصی! ماه، رخ می‌نماید آرام آرام

از زیرِ ابرها و پایان می‌بخشد به سلطه‌ی فرساینده‌ی روز!

صبور باش ای جان ِ خسته! شب به زودی

پناه خواهد داد تو را زیر ِ مخمل ِ مشکی ِ ستاره بارانش

و تو خواهی خفت، فارغ از درد ِ روزافزونِِ

دست‌ها، پاها و تن ِ کوفته و کوبیده‌ات!

روز ِ نگون‌بخت، از آن ِآْن‌ها بود – شبِ سپید بخت از آنِِ من:

بیا ای خواب مهربان و مرا تنگ در آغوش گیر.

اما چیست، چیست آن رشحاتِ سرخ به رنگ ِ خون

تراویده از دل ِ ابرهای تیره؟ آه ای فجر گلگون!

آه ای پگاه هولناک – بگذار لختی دیگر بیارامم در بستر

بس کوفته و خسته‌اند استخوان‌های من، مغزم.

جاری ِ خون در رگانم و تمامی ِ من رفته از دست،

رحم کن! آه نه! یک بار دیگر این شهر نکبت بار دیوسرشت!

طرح از سید محسن امامیان