فیروزه

 
 

مرگ هرچه رؤیا…

شیوا مقانلواولش که دوستان سایت فیروزه از من خواستند در پرونده‌ای برای سریال جنجالی «مرگ تدریجی یک رؤیا» همکاری کنم، تصمیم گرفتم متنم را به شکل نامه‌ای خطاب به فریدون جیرانی و همکارانش تنظیم کنم. اما خطاب مستقیم به اشخاص، نوعی رسمیت بخشیدن به آن‌ها و پذیرفتن نقش و جایگاه دیالوگ هم هست. اما اینجا نه گفتگویی در کار است، نه من سهمی در گفتگو دارم. ایشان کارش را کرده؛ نه قرار است حرف امثال من تغییری در سیاست ساخت برنامه‌های تلویزیونی بدهد و نه قرار است دست‌اندرکاران سریال با خواندن چنین یادداشت‌هایی دچار استحاله بشوند و در درستی عملشان اندکی دچار شک و پشیمانی. شاهد سخنم هم یکی دو مصاحبه‌ٔ خود آقای جیرانی است که هیچ نقدی را قبول نکرده و خط در میان اظهار کرده که «نه، منظور ما این نبوده و آن بوده، … حالا صبر کنید، … ما صد و بیست نفر فیلمنامه‌نویس داشتیم و… !» اما منظور هر کسی دقیقاً همان چیزی است که به نمایش عموم در می‌آوردش. حساب نیات درون هم که با خداست.

هیچ‌وقت از کسانی نبوده‌ام که تا در فیلمی به صنف ایشان اعتراضی می‌شود، شمشیر اعتراض بیرون می‌کشند. می‌دانم که بالاخره هر صنفی مشکلات و آدم‌های مشکل‌دار خاص خودش را دارد. در این مورد اما ماجرا فرق می‌کند. سازندگان این سریال آگاهانه دست به تخطئه‌ٔ گروه کوچک و بی‌دفاعی زده‌اند که بی‌محبت ایشان هم در معرض انواع لطمات است، و تریبون کوچکی هم برای دفاع ندارد، چه برسد به رسانه‌ای چند میلیونی تا در آن حنجره پاره کند که: «آی مردم! این‌ها که می‌بینید اغراق‌های دراماتیک سینمایی نیست! دروغ و هتک حرمت و بی‌قیدی نسبت به واقعیت است.»

می‌خواهم خاطره‌ای را تعریف کنم که تا کنون دلیل خاصی برای گفتنش نداشتم، ولی انگار این سریال دست‌کم حسنِ بخشیدن انگیزه‌ٔ نگارش به من را داشته. پارسال در کنار دوستان و همکاران گرامی‌ام، داستان‌نویسان خوب مملکت، یعنی ابوتراب خسروی و محمد حسینی داور جشنواره سراسری داستان‌های جوانان زیر ۲۵ سال کشور بودیم. انگیزه‌های منی که علاقه‌ای به حضور در داوری آثار دوستان هم‌سطح یا بالاتر از خودم ندارم، یکی همراهی و همکاری با این دو نفر بود، و دیگری قضاوت درباره‌ٔ کار بچه‌های جوان‌تر و دانشجوی کشورم. داوران اولیه سی و چند داستان برگزیده مقدماتی را – به شکل برگه‌هایی بی‌نام و بی‌مشخصات و صرفا کُد دار – برای انتخاب نهایی به ما داده بودند. قرار بود مراسم نهایی در شهر سمنان برگزار شود. دو شب پیش از حرکت در دفتر تهران جمع شدیم تا رأی‌ها را صادر کنیم، و متوجه شدیم که بدون هیچ هماهنگی قبلی، رأی‌های‌مان به هم خیلی نزدیک است. بعد از قطعی شدن هشت برنده‌ٔ نهایی (با احتساب نفرات قابل تقدیر) از مدیر برنامه خواستیم در آن ساعات آخر پیش از حرکت، دست‌کم جنسیت و شهرستان بچه‌های برنده را به ما بگوید. نتیجه‌ٔ جالب این بود که تمام برنده‌ها شهرستانی بودند و چهار نفرشان هم دختر. و از همه مهم‌تر این که نفر اول هم یک دختر بود؛ بزرگانی ناشناس.

در طول دو سه روز حضورمان در سمنان، و تا قبل از شب اختتامیه، هر روز با ۴۰ و ۵۰ نویسنده‌ٔ جوان و پرشوری که از دورافتاده‌ترین شهرستان‌ها با شوق و ذوق به آنجا آمده بودند، جلسه‌ی داستان‌خوانی و تحلیل کار داشتیم. با فشار و سرعت بالا، اکثر کارها را خواندیم و به دقت نقد کردیم. سعی داشتییم طوری رفتار کنیم که تب و تاب ماجرا باقی بماند، و پیشاپیش کسی بویی از داستان‌های برنده نبرد. اما هرچه منتظر شدیم، داستان انتخابی اول ما در فهرست داستان‌های مقرر خوانده شدن در آن دو سه روز نبود؛ داستانی که آقای خسروی با قاطعیت گفته بود طنز و نگاه خاص این نویسنده کم از کارهای ونه‌گات ندارد؛ پرس‌و‌جو کردیم و مدیر برنامه‌ٔ جشنواره که داستان‌ها را آماده‌ٔ خواندن می‌کرد، گفت نویسنده‌ٔ این کار آن‌قدر خجالتی است که حاضر نشده جلو جمع و به شکل علنی داستان بخواند! و تازه با کلی پرس‌و‌جو فهمیدیم داستان‌نویس اول ما همان دخترک محجوب و ساکتی است که با چادر سیاهش آرام گوشه‌ای می‌نشیند و با لبخند به همه نگاه می‌کند. خلاصه، شب اختتامیه رسید و نوبت اهدای جوایز شد. بچه‌ها اصرار داشتند که جایزه‌هاشان را از دست خود داوران بگیرند. آقای خسروی روی سن رفت، و آقای حسینی و من در ردیف آخر سالن و بین خود بچه‌ها نشستیم، طوری که برنده‌ها مجبور بودند برای رفتن به روی سن از کنار ما بگذرند، و غیربرنده‌ها هم بی‌تعارف غرولند و دلخوری‌شان را با صدای رسا به گوش‌مان می‌رساندند! مقدمات و تعارفات اولیه که تمام شد، اسم بچه‌ها را خواندند. از صمیم قلب می‌گویم که وقتی آن چند دختر از جلو ما گذشتند تا روی سن بروند، نگاهی و برقی توی چشمشان بود که هنوز وقتی یاد می‌افتم دلم می‌لرزد؛ نگاه پیروزی، غرور و تشکر. به جرئت می‌گویم اگر خودم سکه می‌گرفتم آن‌قدر برایم مهم نبود که دخترکی با اولین داستانش سکه جایزه گرفت. بعد از مراسم هم که غوغایی بود. همان شب در راه بازگشت به تهران، تمام حرف ما داوران این بود که خستگی این چند روز کار فشرده با دیدن همان نگاه‌ها و لبخندها در شد. همه هیجان‌زده بودیم و می‌گفتیم که امشب این دخترها خواب‌شان نمی‌برد، چون می‌دانند که فردا که به شهرستانشان برمی‌گردند می‌توانند با غرور لوح تقدیرشان را جلو بگیرند و بگویند: «پدر! مادر! کار من بیهوده نبود! مزد کارم را گرفتم. می‌توانم از حالا به بعد با داستان نوشتن زندگی کنم، می‌توانم بگویم که نویسندگی هم جایگاهی دارد.»

و حالا آقایان سازنده سریال مرگ یک رؤیا(!) فکر نمی‌کنم شما چیزی از این حال و هواها و حرمت‌ها و سختی‌ها و اشک‌ها بدانید. البته کار شما در زندگی امثال باتجربه‌ترهای این حوزه تأثیری ندارد. شکر خدا که نه روزی نویسنده‌ها به دست شماست، و نه حرمت و جایگاه اجتماعیشان با سریال‌های شما کم و زیاد می‌شود، و نه مسیری که برای زندگی انتخاب کرده‌اند با چنین سیاه‌نمایی‌هایی منحرف خواهد شد. ولی مشکل اصلی در همان خانواده‌هایی پیش می‌آید که دختر نوجوانشان سودای نوشتن دارد و عاشق قلم است. امثال ما بی‌هیچ مزد و منت و ادعایی، با این همه مشقت، خشت‌خشت را روی هم می‌چسبانند که شاید سرپناهی برای نسل ادبی آینده کشور درست کنند؛ آن وقت امثال شما با خیال راحت بناهای چندین سالهٔ فرهنگ را خرد می‌کنید. وجدانتان راضیست که پدر فلان خانواده پس از دیدن شاهکارتان سری به افسوس تکان دهد و به دخترش بگوید: «دیدی گفتم همه‌ٔ این زن‌های نویسنده فاسد و مریض و قاتل و شرور و دیوانه و نازا و کثیف‌اند؟ بی‌جا می‌کنی بروی دنبال هنر یا ادبیات یا روزنامه‌نگاری و… . می‌خواهی آبروی ما را ببری و نویسنده و عرق‌خور بشوی؟»

دریغ که چه راحت فراموش می‌کنیم برای خود پروردگار هم آن‌هایی که می‌نویسند جایگاهی والاتر دارند؛ وگرنه، در کتاب مقدس ما به «قلم» قسم نمی‌خورد و پیامبرش را به خواندن امر نمی‌کرد؛ وگرنه در کتب آسمانی دیگر حجت نمی‌آورد که «ابتدا کلمه» بود. آقای جیرانی با کسی که خدا به ابزار کارش قسم خورده، چنین می‌کند؟ آقای جیرانی می‌داند که نویسنده‌ها و مترجم‌ها چطور با سیلی صورتشان را سرخ می‌کنند تا حق‌التألیف کتابی که یک سال عمرشان را گرفته، به خرج اجاره‌ٔ یک برج منزلشان برسد؟ می‌داند خرج سال زندگی یک نویسنده پیش‌کسوت برابر با خرج ناهار یک هفتهٔ عوامل سریال اوست؟ می‌داند پیرمرد نویسنده‌ای باید برای رفتن به جلسهٔ نقد کتاب نویسنده‌ای جوان‌تر چندبار تاکسی و اتوبوس عوض کند و با همان یک دست کت و شلوار مندرسی که دارد، ساعت‌ها زیر باران معطل شود؟ می‌داند نویسندگان زن ما با چه مهارت و قدرتی بار کار بیرون و داخل منزل را به دوش می‌کشند تا دم‌دم‌های صبح فراغ بالی پیدا کنند و داستانشان را پاکنویس کنند؟ نه، ظاهرا ایشان مزنهٔ این چیزها دستش نیست. سازندگان این سریال این سوی معنوی ماجرا را که باخته‌اند، فقط امیدوارم آنچه در پایان این سریال دست آقایان را می‌گیرد، آن قدر کم و ناقابل نباشد که آن سوی ماجرا را هم باخته باشند. آینده قیمت هر چیز را نشان خواهد داد.

* از ویژه‌نامه فیروزه برای مجموعهٔ «مرگ تدریجی یک رویا»


 

یک فیلمفارسی پاستوریزه

بهزاد عشقیفریدون جیرانی آدم فیلمفارسی است. فیلمفارسی زیاد دیده است و فیلمفارسی زیاد خوانده است و دربارهٔ فیلمفارسی بسیار می‌نویسد. خیلی‌ها دربارهٔ فیلمفارسی می‌نویسند و فقط آمار می‌دهند و یا بر اساس خلاصه داستان فیلم‌ها اظهار نظر می‌کنند. اما جیرانی نشان می‌دهد که این فیلم‌ها را واقعا دیده است و نسبت به جزئیاتش اشراف دارد و حافظهٔ سینمایی‌اش سرشار از اتفاق‌های فیلمفارسی است. البته گاهی اتفاق‌های فیلمفارسی را به شکل مکانیکی به اتفاق‌های سیاسی و اجتماعی سنجاق می‌کند تا به مطالب خود اعتبار جامعه‌شناختی ببخشد. اما سویهٔ اجتماعی مطالب جیرانی، همچون سینمای فیلمفارسی، سطحی و بی‌منطق و سهل‌انگارانه است.

❋ ❋ ❋

و اما فیلمفارسی چیست؟ در گذشته به فیلم متفنن و سهل‌انگار، فیلمفارسی می‌گفتند و امروزه نیز این اصطلاح را در مورد فیلم‌های بی‌مایه به‌کار می‌گیرند. اما در اصل، هیچ قرابتی بین فیلم سطحی و واژهٔ «فیلمفارسی» وجود ندارد. وقتی صنعت دوبلاژ در ایران راه افتاد، در اعلان‌های تبلیغاتی برای جذب مخاطب می‌نوشتند: «ناطق به زبان فارسی». تهیه‌کنندگان ایرانی نیز به قصد رقابت با فیلم‌های وارداتی تبلیغ می‌کردند «فیلم فارسی».

هوشنگ کاووسی با سر هم نوشتن این دو واژه می‌خواست به شکل تمسخرآمیزی بگوید که این فیلم‌ها جز نطق فارسی هیچ نشانی از فرهنگ و مدنیت و هویت ایرانی ندارند. به واقع هم چنین بود و اغلب فیلم‌های ایرانی کپی‌های نازلی از فیلم‌های ترکی و هندی و مصری و دست بالا فیلم‌های آمریکایی بودند. از این نظر فیلمفارسی صرفا سهل‌انگاری در اجرا نبود، بلکه بیشتر بی‌ریشگی و بی‌هویتی در مضمون بود. اما بعدها این اصطلاح به معنای اعتباری سینمای بی‌مایه مورد مصرف قرار گرفت و مراد ما نیز از فیلمفارسی سینمایی است که با سهل‌انگاری داستانش را بنا می‌کند، با سهل‌انگاری شخصیت‌هایش را می‌پرورد، و با سهل‌انگاری داستانش را به اجرا در می‌آورد.

سینمای سهل‌انگار تنها به مخاطب عام و به گیشه و تحصیل سود می‌اندیشد و توجهی به مخاطب نخبه و ارزش‌های کیفی اثر نشان نمی‌دهد. فریدون جیرانی نیز در سینمای پس از انقلاب همان سینمای فیلمفارسی را البته به شکل پاستوریزه و با حذف رقص و آواز و تن‌نمایی و کافه بازتولید می‌کند و البته این نوع سینما را سینمای مخاطب عام و سینمای بدنه می‌نامد و به تعبیری سینمای فیلمفارسی را تطهیر می‌کند. جیرانی در دههٔ ۱۳۶۰ بیشتر فیلمنامه می‌نوشت و با نوشتن فیلمنامهٔ فیلم‌هایی چون «گل‌های داوودی» و «گمشده» و از این قبیل، به سهم خود مروج ملودرام‌های سطحی‌نگر آن دوران بود. اما از میانهٔ دههٔ ۱۳۷۰ و با ساختن فیلم‌هایی چون «قرمز» و «آب و آتش» و «سالاد فصل» و «پارک وی» به جمع سازندگان این نوع فیلم‌ها می‌پیوندد. فیلم‌های سهل‌انگارانه‌ای که به سرعت ساخته می‌شوند و به سرعت به نمایش در می‌آیند و اغلب نیز گیشهٔ کامیابی دارند. اما هرگز نخبگان را جلب نمی‌کنند و به سرعت از یاد می‌روند و در حافظهٔ سینمایی این سرزمین ثبت نمی‌شوند.

مجموعهٔ مرگ تدریجی یک رؤیا نیز، مصداق بارز یک فیلمفارسی پاستوریزه است و البته به علت پرداختن به زندگی روشنفکران عرفی، اعتراض‌هایی نیز به دنبال داشته است. اما آیا این نوع روشنفکران مصونیت انتقادی دارند و هرگز نمی‌باید مورد چون و چرا قرار بگیرند؟ آیا هنرمندان و روشنفکران عرفی از نظر اخلاقی و خانوادگی و منش روانی و عملکرد سیاسی و رویکردهای هنری هیچ خطایی مرتکب نمی‌شوند و از هیچ نظر نمی‌باید مورد پرسش قرار گیرند؟ چنین نیست و ما این حق را برای هر هنرمندی قائلیم که در مورد هر موضوعی که میل دارد دست به انتقاد هنری بزند. به عنوان نمونه مهران مدیری در مجموعهٔ مرد هزار چهره، تقریبا با تمام اقشار جامعه، از پزشکان گرفته تا نیروی انتظامی شوخی می‌کند و در فصلی از این مجموعه نیز به سراغ شاعران نوپرداز و فرامدرن می‌رود. انتظار می‌رفت که نیروی انتظامی علیه مدیری موضع بگیرد. اما صدایی از نیروی انتظامی بر نمی‌خیزد و این فقط شاعران و اهل ادب بودند که به خاطر چند شوخی، مدیری را مورد عتاب قرار می‌دهند و به جای آن که نقد را با نقد، و شوخی را با شوخی پاسخ بگویند، به اتهام‌زنی می‌پردازند و نشان می‌دهند که خود بیشتر از هر کسی احتیاج به فرهنگ تساهل دارند. آیا به این اعتبار مجموعهٔ مرگ تدریجی یک رویا می‌باید مورد تأئید قرار گیرد؟

چنین نیست و مشکل جیرانی این است که زندگی روشنفکران عرفی را صرفا با نگاهی سیاسی و سفارشی و یک‌سویه مورد بررسی قرار می‌دهد. جیرانی در این مجموعه معادله‌ای ترسیم می‌کند که در یک سوی آن هنرمندان و روشنفکران عرفی قرار دارند که جملگی غرقه در تباهی‌اند، و در سوی دیگر اقشار سنتی که خیر مطلق‌اند. این نوع مطلق‌گرایی و تیپ‌سازی مسطح ریشه در منطق فیلمفارسی دارد و جیرانی اصولا آدم فیلمفارسی است.

تمام اتفاق‌های این مجموعه و شخصیت‌هایی که فیلمساز می‌پرورد، همچون سینمای فیلمفارسی سهل‌انگارانه است. آدم‌ها همین‌طوری عاشق می‌شوند، همین‌طوری ازدواج می‌کنند، همین‌طوری طلاق می‌گیرند، همین طوری در کار هم سرک می‌کشند، همین‌طوری زندگی دیگران را ویران می‌کنند، همین‌طوری رمان می‌نویسند، همین‌طوری منتقد می‌شوند، همین‌طوری سر از جمع روشنفکران در می‌آورند، اما هیچ منطقی بر اعمال آن‌ها حاکم نیست و فیلمساز نمی‌تواند اصل چیست و چرایی وقوع وقایع را به شکل باورپذیری بپرورد. آدم‌ها همچون لعبتکان خیمه‌شب‌بازی صرفا به ارادهٔ لعبت‌باز به حرکت در می‌آیند و منش فردی ندارند و صرفا به خاطر برانگیختن احساسات مخاطب، حادثه به وجود می‌آورند. به عنوان نمونه مارال عظیمی نویسنده است. اما ما هرگز نمی‌فهمیم چه می‌نویسد، به هنگام آفرینش چه عوالمی دارد، دغدغه‌های شخصی‌اش چیست، با نوشتن می‌خواهد چه پرسش‌هایی را طرح کند. اصولا ما این نویسنده را کمتر به هنگام نگارش می‌بینیم و بیشتر او را در حلقهٔ اقوام و دوستانش می‌بینیم؛ کسانی که به هیچ اصل اخلاقی باور ندارند و بی‌هیچ انگیزهٔ موجهی زندگی مارال را ویران می‌کنند. مارال نیز منفعلانه خود را در اختیار دیگران قرار می‌دهد که سرنوشتش را رقم بزنند.

نویسنده بودن مارال تأثیر چندانی در مناسبات داستانی فیلم ندارد و مارال می‌توانست کارمند، معلم، خیاط، آرایشگر، و یا صاحب هر شغل دیگری باشد و همین حوادث را پشت سر بگذارد. چرا که در منطق فیلمفارسی هویت حرفه‌ای آدم‌ها تأثیری در منش شخصی و اجتماعی اشخاص ندارد و جیرانی نیز آدم فیلمفارسی است. آدم فیلمفارسی موجود مستقلی نیست، دنیای اندیشگون ندارد و با ساختن فیلم طرح پرسش نمی‌کند و نمی‌خواهد دغدغه‌هایش را به چالش بگیرد. آدم فیلمفارسی موجود منفعلی است که صرفا از گیشه سفارش می‌گیرد و صرفا به تحصیل سود می‌اندیشد. بنابراین برای صیانت سرمایه ناگزیر است که به سرمشق‌های رسمی تن دهد و از این نظر معمولا نگاه محافظه‌کارانه‌ای نسبت به مسائل اجتماعی دارد. آدم فیلمفارسی در مواردی نیز می‌تواند در خدمت مافیای قدرت قرار بگیرد و بر اساس سفارش فیلم بسازد. برای آدم فیلمفارسی فرقی نمی‌کند که از چه کسی سفارش بگیرد و جیرانی نیز در شرایطی دیگر می‌توانست، و یا می‌تواند، فیلمی در نکوهش اقشار سنتی جامعه بسازد. به این اعتبار مرگ تدریجی یک رؤیا، مجموعه‌ای به سیاق سینمای فیلمفارسی است که به سرعت مصرف می‌شود و به سرعت نیز از یاد می‌رود و چندان نیز نباید جدی گرفته شود. اما با این مجموعه جیرانی تتمهٔ اعتبارش در سینمای فیلمفارسی، و یا به قول خودش سینمای بدنه را نیز، بر باد می‌دهد.

* از ویژه‌نامه فیروزه برای مجموعهٔ «مرگ تدریجی یک رویا»


 

معمای حل‌نشده‌ٔ جیرانی

واقعیت آن است که مرگ تدریجی یک رؤیا، از آن مایهٔ ارزش هنری برخوردار نیست که این همه درباره‌اش بنویسند. آنچه این سریال را بر سر زبان روشنفکرها و هنری‌ها و نه البته عموم مردم انداخته، دو چیز بیشتر نیست: یکی کارگردان سینمایی اثر ودیگرمضمون تازهٔ آن. مشکل اساسی پارادوکسی است که از تصور همزمان جیرانی و موضوع سریال در ذهن‌ها ایجاد می‌شود. شاید اگر کسانی مثل «محمد نوری‌زاد» و «فرج الله سلحشور» این مضمون را می‌ساختند -‌که البته تحمل تصور آن هم برایم دشوار است‌- این‌همه سروصدا برنمی‌خاست. من چون از مُثله کردن مؤلف روحاً رنج می‌برم فعلاً از کنار جیرانی زود می‌گذرم و تنها به این نکته بسنده می‌کنم که برداشت اولیهٔ بینندهٔ روشنفکر از کار او این است که جیرانی با قبول سفارش رسانهٔ دولتی خودفروشی کرده و آبروی هنری‌اش را برده است.

اما به لحاظ مضمون، مرگ تدریجی یک رؤیا در پی نشان‌دادن بی‌آبرویی و بی‌هویتی جریان روشنفکری است. این سخن نباید چندان دور از آبادی پنداشته شود. چون در پس تقابل چهرهٔ پاک و معصوم سنتی‌ها و روشنفکران پلید، آنچه سلاخی شده، همه از جنس مؤنث است. حالا مشکل اینجاست که زن‌های فمنیست داستان همه یا نویسنده‌اند یا مترجم یا روشنفکرمآب یا چیزی در همان حوالی؛ و این صدای حضرات ادبا و نویسندگان روشنفکر و دگراندیش ما را -‌مِن ذَکرٍ اَو اُنثی‌- درآورده است.

کاش نویسنده- یا شاید نویسندگان- اثر وبیش از همه کارگردان محترم، فمینیسم را تنها در این لباس به تصویر نمی‌کشیدند یا اصلاً به سراغ صنف دیگری می‌رفتند و این توهم به‌جا را پدید نمی‌آوردند که متصدیان رسانهٔ دولتی به جنگ بدنهٔ قلم به‌دست کشور آمده و پس از آنکه در عرصهٔ قلم نتوانسته گوی سبقت را از ایشان برباید، می‌خواهد با این ابزار از ایشان انتقام‌جویی کند.

مشکل دیگر سیاه‌نمایی متراکم فیلم از این قشر است که گمانهٔ بغض‌ترکانی مفرط رسانه را تقویت می‌کند. ضمن اینکه مخاطب نمی‌تواند این فمینیست‌های دوآتشهٔ فاسق فاجر بچه‌دزد بی‌عاطفه، بی‌هویت و خلاصه بی‌همه‌چیز را باور کند؛ حتی اگر خودش هم فمینیست باشد. وقتی می‌گویم مخاطب، منظورم باز همان روشنفکرها و هنری‌ها و اصحاب رسانه است، نه مخاطبان رسمی سریال‌های آبکی تلویزیون. از اینجا گریز می‌زنم به مشکل دیگر این مضمون اساساً مخاطبان رسمی و همیشگی سریال‌های تلویزیون، دغدغه‌ای از جنس مضمون فیلم ندارند. مشتریان «بزنگاه» و «روز حسرت» و… اصلاً این فمینیست‌های عجیب و غریب را که رمان می‌نویسند و حرف‌های روشنفکرانه می‌زنند و به‌خاطر طرز فکرشان طلاق می‌گیرند، نمی‌شناسند. این عده آن‌قدر ناپدیدند که تنها خودشان و مأموران ممیزی ادارهٔ ارشاد آن‌ها را می‌شناسند. این است که مخاطب عام تا نیمه‌های سریال و پس از آن هم با فیلم همراه نمی‌شود و «امپراطور دریا» و «افسانهٔ جومونگ» و حتی «یوسف پیامبر» را بر آن ترجیح می‌دهند.

اگر آن‌هایی که قسم خورده بودند این مضمون را به تصویر کشند، اندکی فراست و کمی شناخت از جامعهٔ مخاطبان آثار هنری داشتند، دست‌کم این بداخلاقی هنری را در سینما به نمایش می‌گذاشتند که هم عرصهٔ جدی‌تری بود و هم تیرشان در هدف‌گیری مخاطب به خطا نمی‌رفت. گو اینکه قصهٔ فیلم به‌سان همهٔ سریال‌های تلویزیون از قانون «آب بستن» پیروی کرده و در قالب یک فیلم دو ساعته می‌گنجد.

در پایان، معمای جیرانی حل نشده باقی می‌ماند. چرا جیرانی در پروژه‌ای شرکت جسته که متهم به عدم درک صحیح از هنرمند و فضای هنری است و دست‌اندرکاران آن چنان‌اند که وقتی تصویر هنرمندان جامعه‌شان را سیاه و لجن‌مال می‌بینند، پیروزمندانه خنده بر لب می‌نشانند. چگونه جیرانی راضی به کاری شده که علی‌رغم بازی درخشان هنرمندانش و حتی با ترفندهایی سینمایی مانند تقسیم پرده نیز مقبول نمی‌افتد؟!

* از ویژه‌نامه فیروزه برای مجموعهٔ «مرگ تدریجی یک رویا»


 

مرا به خیر تو امید نیست، شَر مرسان!

پگاه احمدیقرار است دربارهٔ سریال تلویزیونی «مرگ تدریجی یک رؤیا» که چند وقتی است از شبکهٔ دوم سیما پخش می‌شود، چیزی بنویسم. از شما چه پنهان دنبال بهانه‌ای می‌گردم تا از خودم سلب نوشتن کنم. موضوع، آن‌قدر اظهر من‌الشمس است که نمی‌دانم حقیقتا چه ضرورتی برای پرداختن به آن وجود دارد. این مجموعه تلویزیونی، روایتگر زندگی زن نویسنده جوانی به نام «مارال عظیمی» است. چنانکه از داستان مجموعه برمی‌آید:

۱- این زن ِ نویسنده، جوان است. پس طبیعتا می‌تواند نمادی از نسل حاضر ِ ادبیات ایران باشد.

۲- این زن نویسنده، با وجود خطکشی‌های آشکار ِ راست و چپی که همه نهادها و حوزه‌های اندیشه‌ای و علمی‌-‌کاربردی جامعه، اعم از نهاد ادبیات را در برگرفته و آن را مشخصا به دو حوزه ادبیاتِ فرمایشی (رسمی) و ادبیات غیرفرمایشی (مستقل) تقسیم کرده است، ظاهرا هیچ‌گونه سمت و سوی عقیدتی ویژه‌ای ندارد و داستان‌های او صرفا منبعث از احساسات شخصی، تخیُلات و البته مقداری هم خلاقیت‌های فردی اوست که البته، گاه، قدری هم از مناسبات عرفی و هنجارهای مرسوم ِ تعریف شده (در حوزه ارزشیابی و نظارت بر آثار وزارت ارشاد اسلامی) فاصله می‌گیرد. این فاصله‌گیری هم تا جایی که در داستان این مجموعه به بیننده القا می‌شود، صرفاً مربوط به روایت روابط زن و مردی است نه چیزی والاتر از آن. یعنی این زن جوان نویسنده، اصلا هیچ نوع دغدغه دیگری به لحاظ اندیشه‌ای ندارد. نه با مسائلِ در جریانِ جامعه‌اش در چالش است نه در مقام یک نویسنده و یک صاحب اندیشه، دارای تفکرات یا احتمالا تحلیل‌های سیاسی‌-‌اجتماعی است. اگر باشد که اولاً نمی‌شود سریالش را ساخت! ثانیاً نمی‌شود در یک سریال آبکی از نوع سریال حاضر، به این آسانی ماهیت عقلانی(!) و وجودی‌اش را مورد تخریب و نفی قرار داد.

۳- شخصیت‌پردازیِ این زن جوان نویسنده در سریال به گونه‌ای است که ماهیتِ فردی و ماهیتِ آثار این زن، صرفاً با تشبث به احساسات و خلاقیت‌های تجربی او و مقادیری هم نیک‌سیرتی و پاکدامنی‌اش به بیننده القا می‌شود و نه با اشاره به هیچ چیز دیگری! به این ترتیب بدیهی‌ترین تصور بیننده از زن جوان نویسنده در جامعه حاضر، شخصیتی منفعل، احساساتی و متزلزل است که به دلیل فقدان برخورداری از هر نوع آرمان، ایدئولوژی و اندیشه ساختمند و رشد یافته‌ای، حتی از تصمیم‌گیری درباره خصوصی‌ترین مسائل زندگی خصوصی‌اش هم عاجز و ناتوان است و لگام اغلب امور و تصمیمات زندگی او به دست خواهری شکست‌خورده و نامتعادل و دوستانی ناموجه است!

۴- در ادامه دامن‌زدن به این شخصیت تک‌بعدی و منفعل، هیچ اشاره‌ای به گرایشات فکری، آرمان‌ها و الگوهای این زن نویسنده در عرصه ادبیات، نوع و شیوه مطالعات و تحقیقات او برای خلق آثارش، همایش‌های درون وطنی، وجود مراکز یا نشریات احتمالی و ده‌ها نمونه مرتبطِ دیگر نمی‌شود. صرفاً در یکی دو قسمت اخیر این سریال، خواهر نیمه‌روان‌پریش و الکلی! جسته گریخته آن‌هم به شکلی فوق‌العاده تصنعی، سطحی و مبتذل، از گرایشات سیاسی برادر چپ‌گرا که سال‌هاست مقیم آن‌سوی آب‌هاست، چند جمله‌ای به زبان می‌آورد. در ادامه هم، به جای اینکه شاهد گفتگوی منطقی یا بحث و چالش زن نویسنده با خواهرش باشیم، با سکوت این بانوی اهل تفکر و قلم! مواجه می‌شویم. بگذریم که برادر چپ‌گرا هم، صرف چپ‌گرا بودنش برای دزد، سارق، غیر قابل اعتماد و پست و حقیر بودنش کافی است! همان‌گونه که از مختصات اصلی «گفتمان‌های تک‌صدا»ست.

۵- از هم پاشیده شدن زندگی زن جوان نویسنده از همسرش – که خود نیز دستی در ادبیات و نشر و انتشار آن دارد – نیز، در آغاز، محصول تردیدهای مرد به وجود شخصیت‌های جدیدی در قصه زن است. آن هم ناشری اهل ادبیات و آفاق و انفس! که دست‌کم باید بداند تخیل، اولین رکن خلق شخصیت‌های گوناگون در یک اثر ادبی است! این روند، ادامه می‌یابد تا زن جوان نویسنده در سیر تکوینی و رو به رشد داستان‌نویس شدنش(!) و در هجوم خیل دوستداران و امضا بگیرها(!) بدون هیچ پیش‌زمینه و شناخت، بدون هیچ تحقیق و پرسش و یاری گرفتن و پرس‌وجویی از اصحاب قلم و همکاران درون‌وطنی – که لابد اصلاً چنین اصحاب قلمی در این جامعه وجود ندارند و هیچ مؤسسه، کانون، پژوهشکده، تشکل صنفی‌ای هم ندارند! – با داریوش آریان (جاسوس و مزدور بیگانگان و عامل فساد و تباهی و تهاجم فرهنگی و نفاق) آشنا شده و تک و تنها البته در معیت خواهر نیمه‌روان‌پریش و کودک شیرخواره‌اش، راهی دیار بیگانه می‌شود، تا «ترکان»نامی مجهول‌الهویه بدون هیچ‌گونه هماهنگی، برنامه‌ریزی و پیش‌تولیدی برای این زن نویسنده، سمپوزیوم سیاسی‌- تبلیغاتی برگزار کند! (جل الخالق! از کرامات سریال‌نویس‌ها و کارگردانان ما چه عجب!)

۶- ادبیاتی که از این زن، به مخاطب معرفی می‌شود هم خود حکایتی دارد. مواردی که ممیزی بر آن صحه می‌گذارد، تا جایی که در سریال به آن اشاره می‌شود از نوع صدها عبارتی است که در رمان‌ها و داستان‌های عامه‌پسند نویسندگانی مثل «فهیمه رحیمی» و «نسرین ثامنی» به وفور با آن‌ها مواجه می‌شویم. رمان‌هایی که از قضا در شرایط حاضر، هم بیشترین تیراژ را دارند هم حداقل ممیزی را، البته اگر مشمول ممیزی شده باشند که بعید به نظر می‌رسد. اما از سوی دیگر، وقتی پای سفر فرهنگی به میان می‌آید – که البته خاستگاه، سمت و سوها و اهداف این سفر در قیاس با نمونه‌های واقعی در این سریال به شکلی سفارشی مورد تحریف قرار گرفته است – همین ادبیاتِ از نوع فهیمه رحیمی، وارد مناسبات مربوط به ادبیات حرفه‌ای و روشنفکری می‌شود (مشخصاً شرکت در همایش‌های فرهنگی‌-‌ادبیِ برون‌مرزی!).

۷- بدیهی است که کوشش برای تخریب روشنفکر و فضای روشنفکری امروز، از مهم‌ترین اهداف ساخت و پرداختِ چنین مجموعه‌ایست که نود درصد از فضاسازی‌های آن، هیچ‌گونه حقیقت مانندی و تجانسی با واقعیت ندارند.

۸- اساسا قرار هم بر این است که زن جوان نویسنده! در پایان، به عمق بلاهت و اشتباهات خود پی ببرد. (البته هم به مثابه زن هم به مثابه روشنفکر!) و به دامان امن همسر فهیم، صبور و بی‌عیب و نقص خود بازگردد و به شکلی تام و تمام، به گرایشات اعتقادی و سمت و سوهای عقیدتی وی، اقتدا کند.

۹- اصلاً آیا صرف اینکه در این مجموعه تلویزیونی با شخصیت‌هایی به نام‌های «مارال» و «ساناز»

روبه‌رو می‌شویم، کافی نیست که از ابتدا دریابیم، قرار نیست این «نام‌ها»، حوادث مثبت و روشنی

را رقم بزنند؟! آن هم در شرایطی که «نام‌نامه» شخصیت‌های زنِ مثبت و تأثیرگذار سریال‌های

سیما، در تمام این سال‌ها از معدودی اسامی نظیر «نرگس، مریم، سارا، و لیلا» فراتر نرفته است؟ و «ناتاشا»ها و «آناهیتا»ها و «ساناز»ها معمولا مفسد، شکست‌خورده و عامل ویرانی معرفی شده‌اند!

۱۰- بی‌توجهی سازندگان این سریال پُرمخاطب به چهره‌های جدی و پر تلاش زنان داستان‌نویس ایران

و ارائه شخصیتی غیرواقعی و تخریب شده از آنان را باید به چه حسابی بگذاریم؟

۱۱- آیا جز این است که تخریب چهره تأثیرگذار روشنفکر امروز – به‌ویژه از نوع صاحب قلمش – رسالت اصلی برنامه‌سازان چنین مجموعه‌هایی است؟

۱۲- در پایان با توجه به وضعیت مظلوم و مهجور ادبیات امروز (نوع مستقل و بدون تریبون آن!) و

وضعیت نابه‌سامان ممیزی، نشر و پخش کتاب و مشکلات، بی‌مهری‌ها و ناملایمات فراوان دیگری که

اهالی شریف و صبور اهل قلم با آن مواجه‌اند، چه می‌توان گفت جز اینکه «مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان»

* از ویژه‌نامه فیروزه برای مجموعهٔ «مرگ تدریجی یک رویا»


 

خوب‌ها و بدهای تخته سیاه

زنان مدرن «مرگ تدریجی…» چه شمایلی دارند؟ همهٔ آن‌ها مطلّقه‌هایی ولنگار و تنها و بی‌عاطفه‌اند. نشانه‌هایی از افسردگی در تَهِ نگاه‌هاشان دیده می‌شود. آشپزخانه‌هایی خاموش و کثیف دارند با یک عالمه فنجان و ظرف نشُسته. غذایشان ساندویچ کالباس است و پاستا. از نهادی به نام خانواده گریزان‌اند و شاید به‌خاطر حسادت به زندگی خانوادگی مارال است که او را به جدایی از حامد ترغیب می‌کنند. تنها و بی‌سرپرست به شمال می‌روند و شب‌هنگام در ساحل دریا قدم می‌زنند. ساناز زنی الکلی است که به نظر می‌رسد به‌خاطر افراط در مشروب‌خوری، سلامت روانش را از دست داده است. به تبع شغلش – مترجمی – با ادبیات جهان آشناست. باخ و چایکوفسکی گوش می‌دهد اما در همان حال خودزنی می‌کند. به همه – و بیش از همه آفاق – پرخاش می‌کند. بددهن است و مثل نقل و نبات فحش می‌دهد. به‌راحتی و برای پیش بردن نقشه‌های شیطانی‌اش(!) دروغ می‌گوید. قادر به تحمل مادرش نیست و با سنگدلی‌ای مثال‌زدنی به خانهٔ سالمندانش می‌سپارد و به‌گونه‌ای باعث دق‌کردن و مرگش نیز می‌شود. به تبع روان‌پریشی‌اش و بدون هیچ دلیلی، حالات چهره‌اش، مدام بین خنده‌های دیوانه‌وار و زار زدن‌های همراه با کلافگی، در نوسان است. هِلِن، دیگر عضو این حلقه‌ی ادبی نیز از زاویه‌ی نگاه فیلمساز، شخصیتی هنجارشکن با رفتارهایی غیرمتعارف است. او یک جورهایی نمایندهٔ محفل ادبی لندن‌نشین «فانوس» در ایران است. مثلا با مارال همراه می‌شود تا آثار داستانی همسو با دیدگاه آن محفل کذایی را رصد کند یا داریوش آریان همیشه به مارال توصیه می‌کند تا برنامه‌هایش را با هلن هماهنگ کند. اگرچه هلن به اندازهٔ ساناز پرخاشگر و عصبی نیست امّا باز هم شخصیتی شکننده دارد. او آن‌قدر تنهاست که بعد از مرگ سگش، برای تسلّی یافتن، احتیاج به تسلیت گفتن دیگران دارد. امّا خود همین شخص وقتی ساناز در بیمارستان، تنها و رنجور رها می‌شود، حاضر نیست به او سر بزند. شخصیت دیگر این جمع، پری هم موقعیت خانوادگی متزلزلی دارد. مدام با پسرش – که ما او را نمی‌بینیم و فقط درباره‌اش می‌شنویم – درگیر است و هر بار که به هم می‌ریزد، برای تسکین خود، لبی تر می‌کند. او آن‌قدر بی‌هویت و خودباخته است که پس از مشارکت در ربودن دختر مارال، تاب اضطراب مسئولیتش را نمی‌آورد و به چنان سرنوشت رقت‌انگیزی گرفتار می‌شود.

همهٔ این‌ها را گفتم تا سُستی و بی‌پایگی توجیهات فریدون جیرانی – در واکنش به اعتراض بخش قابل ملاحظه‌ای از بدنهٔ نخبگان به سریالش – روشن‌تر شوند. در واقع وقتی فیلمساز، در رسانهٔ فراگیری مثل تلویزیون و در پاسخ به کنجکاوی ذاتی عامهٔ مردم دربارهٔ مسائل مبهم و کمتر دیده شدهٔ زندگی شخصی هنرمندان و نویسندگان، بدون هیچ خلاقیّت و حقیقت‌جویی‌ای، خود همان باورهای کلیشه‌ای تودهٔ مردم از دنیای روشنفکران را – به‌عنوان آسیب‌شناسی این قشر از جامعه – به تصویر می‌کشد، دیگر نمی‌تواند انتظار داشته باشد مخاطب به راحتی قبول کند که شخصیت‌های زن حلقهٔ ادبی به تصویر درآمده در اثرش، نماینده‌ی کلیّت جریان روشنفکری معرفی نشوند و فقط به عنوان شخصیت‌های داستانی و ساخته و پرداخته‌ٔ ذهن فیلم‌نامه‌نویس – که نمودی در عالم واقع ندارند – تلقی شوند.

وقتی فریدون جیرانی چهره‌ای این اندازه شنیع و حرمت‌شکنانه از هنرمندان را ترسیم می‌کند و در عین‌حال سفارشی‌بودن اندیشهٔ مطرح شده در اثرش – مبنی بر توطئهٔ استکبار جهانی برای مسخ روشنفکران ایرانی – را کتمان می‌کند، مسئولیت مخدوش شدن ذهنیت مخاطبِ چشم‌وگوش‌بستهٔ تلویزیون از روشنفکران، بر عهدهٔ کیست؟

توفیق فریدون جیرانی و علیرضا محمودی، در ترسیم شخصیت‌های سفید و خاکستری نیز، به‌راحتی قابل تشکیک است. نگاه صفر و صدی فیلمساز، ما را یاد دوران دور مدرسه و ردیف «خوب‌ها» و «بدها»ی تخته‌سیاه و قاطعیت مبصر کلاس در تصمیم‌گیری‌هایش می‌اندازد. فیلمساز همان‌قدر که در طراحی شخصیت‌های سیاهش، با اغراق عمل می‌کند، در ترسیم شخصیت‌های سفید داستان – خانواده‌ٔ یزدان‌پناه – نیز به گونه‌ای عمل می‌کند که توی ذوق می‌زند. اینکه خانواده‌ای روی زمین سفره بیندازند و غذای گرم ایرانی بخورند یا به تصویر کشیدن زنانی مطیع و دلسوز که خیلی هم خوب بچه‌داری می‌کنند یا فرستادن کاسه‌های آش و بسته‌های تخمه و میوه به در خانه‌ٔ همدیگر یا پذیرش مسئولیت نگهداری از آفاق و فروغ‌الزمان و رفتارهایی از این دست، حتی اگر به این باور منتهی شوند که این خانواده، تجلی تمام خوبی‌ها هستند، باز هم همذات‌پنداری مخاطب برای همراه شدن با این مهربانی‌های تصنعی و نچسب را برنمی‌انگیزانند.

شخصیت‌های خاکستری قصه‌ی سریال جیرانی نیز پرداخت کامل و بی‌نقصی ندارند. درست است که جیرانی در فیلم‌های پیشینش نیز سراغ شخصیت نویسنده رفته بود – و اغلب به دلیل درک ساده‌اش از مقولهٔ نویسندگی، توفیق آنچنانی‌ای از این انتخاب به دست نیاورده بود – امّا شخصیت نویسنده‌ٔ «مرگ تدریجی…» به عنوان شخصی آزاداندیش، فاقد عنصر انسجام است. چه اتفاقی می‌افتد که زن نویسنده و روشنفکری مانند مارال، قادر به گفتن هیچ حرفی در دادگاه نیست؟ مارال چگونه نویسنده‌ای است که بدون داشتن هیچ خط ثابت فکری، مدام تحت تأثیر حرف‌های این و آن، ذائقه عوض می‌کند؟ او از سویی درونگرا و متعهد است و از سوی دیگر بی‌هویت و متظاهر. از جانبی هنرمندی خلاق است و از جانب دیگر انسانی وابسته و فاقد اعتماد به نفس. به خاطر رنجش خاطر از حامد، به غریزهٔ مادری خود پشت‌پا می‌زند و – همراه هلن و پری و ساناز – به شمال می‌رود امّا خیلی زود بی‌تاب هستی می‌شود و می‌خواهد به تهران برگردد. همهٔ این‌ها سبب می‌شوند تا مخاطب، تکلیف خود را با شخصیت مارال نداند. شخصیت دیگر خاکستری ساختهٔ جیرانی، حامد، نیز بیش از آنکه سمپاتیک باشد، مظلوم است! در واقع این‌بار برخلاف دیگر آثار جیرانی – که مردهایی مخوف و آنتی‌پاتیک داشتند – با شخصیت مردی مواجهیم که مهم‌ترین خصیصه‌اش خودخوری و سکوت است. فصل دادگاه و صدای بغض‌آلود و نگاه ناامید حامد به مارال یا استیصال او از دست ساناز و پناه بردنش به پدرش، بهترین نمونه‌های این احساس مظلومیت در شخصیت حامد هستند. امّا تنها شخصیتی که – طی همین دو سه قسمتی که سر و کله‌اش پیدا شده- توانسته تا حدودی دل‌نشین و باورپذیر به نظر بیاید، بی‌گمان شخصیت آراس است. جوانک لوطی‌مسلکی که هیبت و منشش کولاژی از شخصیت رضا موتوری و همفری‌بوگارت در فیلم کازابلانکاست!

امّا چه اتفاقی افتاده است که «مرگ تدریجی…» به رغم همهٔ آنچه تاکنون گفته آمد، باز هم توانسته بینندگان قابل توجه و حتی هواداران پروپاقرصی، چه بین مخاطبین معمولی آثار نمایشی و چه بین مخاطبین حرفه‌ای‌تر، برای خود دست و پا کند؟ به نظر می‌آید برای پاسخ دادن به این سؤال باید به گذشته و کارنامهٔ جیرانی رجوع کرد. جیرانی فیلمساز جسور و ماجراجویی بوده است که با انتخاب سوژه‌های بکر و حساس و با رعایت ساز و کارهای درام، توانسته حتی در ضعیف‌ترین آثارش – مثل سالاد فصل و پارک‌وی – نیز مخاطب را درگیر سرنوشت شخصیت‌ها و روابطشان کند. به بیان دیگر جیرانی تقریباً یاد گرفته است که چگونه با خلق فضایی پرفراز و نشیب و مملو از حوادث مرتبط به هم، مخاطب را هر لحظه منتظر اتفاقی جدید نگه دارد. تمهیدی که در «مرگ تدریجی…» به بلوغ خود رسیده است و مخاطب را وادار می‌کند تا برای از دست ندادن چیزی از مراحل داستان، حتی یک قسمتش را نیز از دست ندهد. در واقع، بیننده بیشتر از آنکه به خطکشی «سنتی‌»‌ها و «مدرن»ها و بایدها و نبایدهای زن ایرانی توجه نشان دهد، حرص این را می‌خورد که چرا حامد، مارال و هستی را که به فاصله‌ٔ چند ده‌متری‌اش هستند را نمی‌بینند و همچنان به ساحل خیره می‌ماند.

نمی‌توان درباره‌ٔ «مرگ تدریجی…» نوشت و از موسیقی کارن همایون‌فر نگفت. به‌خصوص آن قطعه‌ای که با ویلون‌سل نواخته می‌شود و در هر نمایی، کارکرد حسی بدیع‌تر و متنوع‌تری پیدا می‌کند. نمی‌توان از «مرگ تدریجی…» نوشت و از شیوهٔ جدید فریدون جیرانی در دکوپاژ یاد نکرد. حتی اگر قبول کنیم که انتخاب زاویهٔ دوربین و حرکت‌های دوربین‌ها و رنگ‌بندی چشم‌نواز نماها – به خصوص در استانبول – و نورپردازی دقیق و به اندازهٔ صحنه، نتیجهٔ تلاش و سلیقهٔ خلاقانهٔ کارگردان است، باز هم نمی‌توان کتمان کرد که استفاده از تکنیک تقسیم‌کردن صفحهٔ نمایش و پخش همزمان چند نما (اسلپ سکرین) – اگرچه در سینمای دنیا امری مرسوم بوده است و اگرچه به انتقال عمیق‌تر و کامل‌تر حس آن سکانس منتهی می‌شود – جایی در زیباشناسی قاب کوچک تلویزیون ندارد و محل اصلی‌ش همان سینما است؛ جایی که بیننده در مواجهه با پرده‌ٔ عریض و عظیم سینما فرصت پیدا می‌کند روی هر نما، تأمل کافی را داشته باشد.

* از ویژه‌نامه فیروزه برای مجموعهٔ «مرگ تدریجی یک رویا»


 

باورپذیری یا وفاداری به واقعیت

چند برادر نوجوان و جوان جمع شده‌اند کنار یکدیگر و با دیالوگ‌هایی خام‌دستانه در حال طرح‌ریزی توطئه‌ی قتل برادر دیگرشان هستند… بین‌شان اختلافی درمی‌گیرد و از میان اختلاف‌ها می‌توان رگه‌هایی از علت این تصمیم هولناک را دریافت… باز هم مرور می‌کنیم: این‌ها که دارند تلاش می‌کنند برادر خود را از میان بردارند چند نوجوان هم در میان‌شان حضور دارد و تصمیمی که بر سر آن، اختلاف دارند قتل است نه بازی الک دولک یا یارکشی برای یک بازی دوستانه فوتبال…

بیننده هر لحظه دارد از دیدن این سبعیت خام‌پرداخته‌شده‌ی تاریخی در میان تحیر و تمسخر و باور و ناباوری تلو‌تلو می‌خورد… و دست آخر به جبر این‌که تاریخ، این واقعه را ضبط کرده است، آن را می‌پذیرد. پس ایراد کجاست؟ آیا تاریخ را اشتباهی روایت کرده‌اند که ما این داستان را به سختی باور می‌کنیم؟

❋ ❋ ❋

اگر در ترسیم تاریخ مقدس، هدفمان حصول به سرگرمی است، بی‌نهایت راه برای دست یافتن به این مهم وجود دارد؛ سکس، خشونت، عشق و بسیاری دیگر از علل جذابیت را می‌توان در روایات هالیوودی از قصص انبیا پیدا نمود… فیلم سلیمان و ملکه‌ی سبا… سامسون و دلیله و حتی ده فرمان رگه‌های آشکار و پنهان از این سه عنصر جذابیت را دارند اما وقتی مدعی سازندگان، چیزی می‌شود چون تنبه و تربیت مخاطب و یا یاد دادن چیزی به او دیگر نمی‌توان چشم‌بسته هرچه را که می‌خوانیم از دل تاریخ استخراج کنیم و با هول از ولای درافتادن در چاه تحریف، از تخیل فرهیخته گذر کرده و از تفسیر تاریخ دست بکشیم… اگر می‌خواهیم به بیننده‌ی خود چیزی را بیاموزیم، قدم اول تبیین خوب و باورپذیر آن چیزی است که در پی انتقال آن هستیم. ولی در باورپذیر شدن یک واقعه، جز هنر نویسنده هنری دیگر هم نیاز است؟

از تخیل فرهیخته سخن گفتیم…تخیلی که در آن، پس از گردآوردن مصالح لازم و تحقیق گسترده، بی‌آن‌که مسیر واقعیت را عوض کنیم و شخصیتی را حذف یا به ناروا خلق کنیم، درامی خلق می‌شود که مخاطب، آن را می‌پذیرد… حال در پی این پذیرش می‌توان به او بسیاری چیزها را تلقین نمود. بخشی از مسیر دست‌یافتن به باورمند شدن وقایع، در امروزین کردن آن‌ها نهفته است. رسمی دیرینه در تئاترِ دیگران وجود داشته و دارد به نام دراماتورژی؛ دراماتورژ وظایف سنگین و گسترده‌ای دارد. از بازبینی متون، انتخاب متن نهایی، آماده‌سازی آن برای تفسیر و اقتباس، آماده‌سازی گروه، گزینش کارگردان و بازیگر و… حتی تهیه‌ی بروشور برای جا انداختن نکات ناگفته برای تماشاگر در هنگام و پس از اجرا؛ این رسم دیرین و نیکو را اگر به ساحت سینما یا تلویزیون بکشانیم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ در حقیقت بخشی از تلاش دراماتورژها، مصروف این واقعیت می‌شده است که متون را برای آیندگان قابل فهم و یا به عبارت بهتر قابل پذیرش کنند. پس این تلاشِ باورپذیر ساختن را بایستی یک رسم دیرینه و حتمی دانست. البته این رسم، ریشه در حقایقی انسان‌شناختی و تاریخی دارد؟ تاریخ در هر عصر با مردمانی مختلف زیسته است و هر عصری دغدغه‌ها و ویژگی‌های خود را داشته است که برخی حاصل تلاش مردمانش بوده، برخی جبر جغرافیایی و برخی حاصل پیشرفت فن‌آوری‌ها… همان‌طور که با پیشرفت عقولِ ابنای بشر دیگر نیازی نبود پیامبر جدیدی بیاید. به همین دلیل متون نوشته شده در قرن‌ها پیش بایستی به مقتضای مردمان عصر حاضر تفسیر شوند… تفسیر و نه تحریف… یعنی چه؟

در عصر حاضر گرچه بشر درگیر بسیاری رذایل اخلاقی دیگر است اما عقل‌مند شدن او آن‌چنان است که حتی برای فساد و تباهی خود هم دنبال ایدئولوگ می‌گردد و حجم بالای متکلمان، فیلسوفان و ایدئولوگ‌های سیاسی دویست، سیصد سال اخیر حاکی از همین مهم است. پس برای بشرِ فرهیخته‌ی ما دیگر نمی‌توان

روایت ساده‌ی دیروز را بازخوانی کرد… پیشرفت فن‌آوری، او را پیچیده کرده و گرچه از ساده‌سازی خوشش می‌آید ولی ساده، نگاه نمی‌کند. حجم زیادی از پلیدی‌ها، اطلاعات و قضاوت‌ها او را احاطه کرده است و به همین دلیل حتی محبت دیگران را هم بی‌حساب نمی‌پذیرد چه رسد به خباثت دیگران را؛ در هر صورت در این عصر زندگی می‌کنیم. حال دراماتورژ موظف است متون کهن و قصص مقدس را با مردمان عصر خود سازگار کند تا متن به هدف غایی خود برسد… در غیر این صورت در سطح می‌ماند.

بازگردیم به یوسف پیامبر، سریالی که در ابتدای همین نوشتار به آن گذری داشتیم:

حتی اگر بپذیریم برادران یوسف تنها به دلیل توجه بیشتر پدر به یوسف او را در چاه انداختند، برای بشر امروز قابل فهم نیست عده‌ای جوان و نوجوان دست به این عمل مهیب بزنند؛ آن هم در حالی که پدرشان پیامبر است، از غیب مطلع است و هزار و یک ویژگی مانعه‌ی دیگر دارد… پس راه درست چیست؟ مشکل نویسندگانی از این دست آن است که از ترس تحریف تاریخ به مرزهای باریک ولی جذاب تفسیر تاریخ نمی‌رسند. آیا نمی‌شود در پی تأملی ژرف در داستان یوسف و برادرانش آن را امروزین کرد و علت ناسازگاری ایشان با یوسف را به سطح همین درگیری‌های قابل درک روزانه و عصر کنونی آورد. مخاطب امروز می‌داند که جاه و مقام و ثروت از مهمترین انگیزها برای برادرکشی و نسل‌کشی هستند. چون بیش از گذشته آن را دیده و با کمک رسانه‌ها هر روز در جریان وقوع آن است. پس بیننده آماده است تا شما داستان یوسف پیامبر و برادرانش را شبیه‌سازی کنید. کافی بود نویسنده‌ی این سریال در تفسیری نو جایگاه یعقوب پیامبر در میان مردم را نشان می‌داد… حجم هدایا و نذوراتی که به دست او می‌رسید را نشان می‌داد… حجم احترامی که مردم به او می‌گذاشتند را به تصویر می‌کشید، میزان فرمان‌پذیری مردم را نشان می‌داد و آن‌گاه مخاطب خود را در چالشی فکری به این نتیجه می‌رسانید که بی‌شک اگر او هم بود، نمی‌گذاشت چنین تحفه‌ای به راحتی به برادر آخری برسد… ولی در سریال یوسف پیامبر شاهد هستیم که آن‌ها در نهایت در پی یک خواب و اندکی هم مسامحه‌ی یعقوب در توجه کمتر به آن‌ها و توجه بیشتر به یوسف رأی بر قتل برادر می‌دهند… آیا با این دلایل سست می‌توان آن ضرب و شتم یوسف را توجیه نمود، فکر قتلش را توجیه نمود؟

مردم گرچه شاید خود در مقام عمل با دلایلی کمتر از این هم اسیر تباهی شوند ولی وقتی در مقام بیننده هستند چونان قاضی و وجدان بشری عمل کرده و منتظر هستند دلیل محکمی برای تباهی بشر اقامه شد؟ از یاد نبریم هنوز هم مردم، جانیان بزرگ را بیشتر می‌پذیرند (چون دلایل بزرگی برای کشتار مردم دارند) تا جانیان کوچک را؛ مردم هنوز از شنیدن خبر قتل کسی به خاطر ده هزار توان پول تعجب می‌کنند ولی خبر قتل هزاران آدم به خاطر به حکومت رسیدن فردی را قبول می‌کنند؟ چون اولی در سامانه‌ی اخلاقی و قضاوت ایشان قابل قبول نیست و پوچ است؛ گرچه پایش بیفتد خودشان مرتکب آن می‌شوند، ولی دومی توجیه‌شدنی است چون منافعش کثیر است…وقتی در چنین عصری زیست می‌کنیم، آیا نباید چنین نیز بنویسیم و چنین نیز تصویر کنیم..این تنها یک نکته از هزاران نکته‌ی این سریال بود. با پذیرش اصل باورپذیر کردن متن برای بیننده و رسیدن به حتمیت امروزین‌سازی تاریخ، بسیار نکته‌های نغز دیگر در داستان زلیخا و یوسف، یوسف و یعقوب درخواهیم یافت. چیزی که سریال یوسف پیامبر فاقد آن است.


 

این‌جا ایران است!

یکی دیگر از نکته‌هایی که ما آن را فراموش کرده‌ایم و همین باعث خنده‌دار شدن وضعیت موجود می‌شود این است که «ما در ایران زندگی می‌کنیم». اگر در یک سریال پلیسی آلمانی ما دستگاه کشف اثر انگشت لیزری ببینیم زیاد برایمان تعجب‌برانگیز و عجیب نیست اما در ایران چطور؟ شخصیت‌هایی که در سریال‌های پلیسی تلویزیون دیده می‌شوند اکثراً شخصیت‌هایی اغراق‌شده هستند که در فضای رئال تلویزیون نمی‌گنجند و با آن سازگاری ندارند. تکنولوژی‌ای که در این فیلم‌ها نشان داده می‌شود و یا حوادثی که در آن‌ها اتفاق می‌افتد هیچ یک قابل باور نیستند و اصولاً سنخیت این نوع فیلم‌ها با ایران خودمان فقط همان زبان فارسی آن‌ها است.

باند خلافکاری که قرص‌های روان‌گردان را داخل ایران تولید می‌کند و برای مخفی‌کاری یک سیستم بسیار پیچیده‌ی پخش طراحی کرده است و یا زنی که خلافکاران را بو می‌کشد و… شاید مردم به دلیل دیدن زیاد فیلم‌های مختلف و آشنایی با شکل‌های مختلف آن با این نوع داستان‌گویی مشکلی پیدا نکنند ولی همیشه این نکته در ذهنشان است که چنین بساطی در ایران وجود ندارد و اگر لحظاتی از فیلم عملیات کماندویی اتفاق بیفتد (چیزی که دیگر مرسوم شده و کسی سعی می‌کند بهتر از دیگری آن را پرداخت کند) و یا افسر پلیس زن با یک حرکت سریع مجرم را خلع سلاح و دستگیر کند و در لحظه از او اعتراف بگیرد، مردم به جای این‌که به وجد بیایند خنده‌ای از سر تمسخر تحویل می‌دهند.

اگر بخواهم یک سریال پلیسی مثال بزنم که حداقل فضای ایران و پلیس ایرانی را درست ترسیم کرده پلیس جوان را نام می‌برم. هر چند که داستان‌های این فیلم هم دچار همان عدم سنخیت شده بودند اما دیگر در فیلم پلیس‌ها پشت یک رایانه‌ی همراه نمی‌نشستند و سر دو ثانیه معما را حل نمی‌کردند. و اگر بخواهم ریشه‌ی این‌گونه فیلمسازی را بیان کنم می‌گویم: این گونه از فیلم‌ها نمونه‌ی اغراق‌شده و تبلیغاتی کاراگاه علوی و سر‌نخ هستند.


 

در باب تلویزیون (۱)

اگر قرار باشد بگوییم بین تلوزیون، سینما و رمان کدام رسانه وضعیت بهتری در اقبال عمومی در کشور ما دارد با اطمینان و کمی هم طنز (برای نشان دادن نگاه روشنفکرانه‌ی خود) می‌گوییم تلویزیون. قطعاً سهم رمان و سینما در افکار عمومی جامعه خیلی بیش از این‌هاست اما ما در این‌باره صحبتی نداریم. بحث ما یک پله بالاتر از این است. به عبارت دیگر ما درباره‌ی پدیده‌ای که از این وضعیت به وجود آمده صحبت می‌کنیم. بحث من در این‌جاست که به هر حال نیروهای زیادی در این دو حوزه (مخصوصاً سینما و البته با نگاهی بازتر تئاتر) وجود دارد که مجالی برای بروز در زمینه تخصصی خود پیدا نمی‌کنند. بعضی سرخورده می‌شوند و قید همه چیز را می‌زنند و بعضی دیگر راه خود را کج می‌کنند و به رسانه‌های موفق‌تر دیگر وارد می‌شوند. طبیعتاً تلویزیون سهم بیشتری در جذب این‌گونه استعدادها دارد.

عکس از پایگاه سینمای‌ما

چنین وضعیتی باعث پیدایش یک پدیده‌ی جدید شده که ما از این به بعد آن را با عنوان رمان تلویزیونی می‌نامیم. البته به کار بردن کلمه رمان در این‌جا به معنی نادیده گرفتن تأثیر سینما و یا حتی تئاتر نیست بلکه به نظر من این دو هم با تغییر شکلی که در مسیر ورود به تلویزیون داده‌اند کم‌کم رنگ و بوی رمان را به خود گرفته‌اند. به عبارت دیگر سینما با تمام خصوصیت‌هایش در تلویزیون مجبور شده تن به هزینه‌های ناچیز بدهد و زمان طولانی‌تری را برای داستان‌هایش صرف کند و در واقع تمام جذابیت‌های قاب سینما را ترک کند. محصول چنین وضعیتی می‌شود پرداخت یک داستان به سبک سینمایی و با مقادیر قابل توجهی آب که بازگشت بی‌برو برگردی به رمان دارد. باز هم این نکته را باید بگویم که منظور من از داستان به علاوه آب، مساوی رمان مصطلح نیست بلکه داستان‌های بلند با داستان‌های فرعی زیاد است که معمولا بسیار سطحی‌نگر هستند و مانند رمان به لایه‌های زیرین شخصیت و یا دغدغه‌های فلسفی رسوخ نمی‌کنند. با کمی دقت به شاکله سریال‌های تلویزیونی در می‌یابیم که داستان‌های خطی حجم بسیار بالاتری نسبت به سریال‌های اپیزودیک را به خود اختصاص داده‌اند و همین می‌تواند نشانه چنین وضعیتی در تلویزیون ما باشد. رمان‌های تلویزیونی که گاهی پرداخت‌های سینمایی باعث تقویت روند داستان‌شان هم می‌شود و یا با فضای کاملاً استریلیزه به تئاتر نزدیک می‌شوند شکل فعلی داستان‌هایی هستند که در مملکت ما تعریف می‌شوند.


 

پایانِ دسته گلی دیگر!

قرار بود هواپیما ساعت ۲۱ پرواز کند اما حالا ساعت نزدیک ۲۳ است و مسافرانی که از ساعت ۱۹ در فرودگاه حاضر شده بودند حسابی کلافه و خسته شده‌اند و هر کدام در گوشه‌ای خود را سرگرم کرده‌اند. نغمه‌ای آشنا از مونیتور بزرگ سالن انتظار همگان را به سمت خود می‌کشاند. طنز چارخونه آغاز شده. همه لبخند می‌زنند. همه‌ی آدم‌های غریبه با تیپ و قیافه‌های مختلف به نقطه مشترکی رسیده‌اند. گیت باز می‌شود و مسافران را به سمت هواپیما دعوت می‌کنند اما همه‌ی نگاه‌ها به تلویزیون و نقش‌آفرینی جواد رضویان در نقش شنبه است. اما آیا برای یک آدم خسته فرق می‌کند که چارخونه باشد یا نوروز ۷۲ و یا یکی از این ۲۰ یا ۳۰ مجموعه طنزی که طی این ۱۴ سال پخش شده است.

باید گفت چارخونه با داشتن امتیازات ذیل ضعیف‌ترین مجموعه طنز بوده است.

چارخونه الگوی موفقی داشت، گرچه عده‌ای به خاطر همکاری‌های سروش صحت با مهران مدیری چارخونه را وام‌دار مجموعه‌های نود شبی مدیری می‌دانند اما چارخونه بلافاصله کمتر از یک فصل پس از پایان پروژه‌ی موفق «ترش و شیرین» در انتخاب بازیگران، فضای کار و حتی تیتراژ برنامه به تقلیدی سطحی از آن مجموعه پرداخت؛ در حالی که موفقیت آن مجموعه در عوامل دیگری بود.

چارخونه می‌توانست از هر مجموعه‌ی موفقی الگو گرفته و خاطره‌ی شیرین آن را در اذهان زنده نگه دارد اما شاید تنها خاطره‌ای که احتمالا از آن مانده شیرین‌کاری‌های شنبه و چهار‌شنبه است و دیگر هیچ.

کمتر مجموعه‌ای به اندازه چارخونه از تراکم بازیگران طنز برخوردار بوده است. معمولا در این‌گونه مجموعه‌ها از شفیعی جم و یا جواد رضویان آن هم در اواسط کار به عنوان ناجی کشتی طوفان‌زده بهره می‌بردند اما علی‌رغم حضور هر دو ایشان کشتی به گل نشسته چارخونه به ساحل نرسید و این دو تنها توانستند گلیم خویش را از آب بیرون بکشند. به طور کلی در هر قسمت از این مجموعه حداقل یک یا دو بازیگر، اضافه یا بی‌فایده به نظر می‌آمدند.

عنوان، تیتراژ و تیپ روشنفکرنمای کارگردان از محتوای برنامه چند سر و گردن بالاتر بود.

چارخونه تابلویی بود که زمینه‌ی لازم را برای بیان بسیاری از معضلات و مشکلات اجتماعی به شیوه‌ی طنز داشت. چارخونه می‌توانست بزرگ‌ترین مشکل معیشتی جامعه یعنی مسکن را به چالش بکشاند.

چارخونه می‌توانست نمایشگر شیوه صحیح تعامل در زندگی اجتماعی باشد. چارخونه می‌توانست به مهمترین نهاد اجتماعی یعنی خانواده بپردازد و… . اما همه‌ی این موضوعات کمترین سهم را در این مجموعه طولانی مدت داشت.

معمولا نشریات در باب سوژه‌ی هر مجموعه‌ای که قرار است به زودی به نمایش درآید این‌گونه می‌نویسند:

خانواده‌ای که در یک ساختمان زندگی می‌کنند، دچار مشکلاتی می‌شوند.

چیزی شبیه به این قرار است ۹۰ شب میلیون‌ها بیننده را سر‌گرم کند. اما هیچ‌وقت نمی‌دانیم آخرش چه خواهد شد؟ قرار است به کجا برسیم و چه نتیجه‌ای بگیریم؟

چارخونه ضرب‌المثل این نابسامانی‌ها بود؛ که از ابتدا، میانه و پایان بی‌راهه می‌رفت.

تنها نقطه مثبت قسمت پایانی این مجموعه، بیان منزلت بازنشستگان بود؛ و الا جدا افتادن خانواده‌هایی که در کنار یکدیگر به خوبی زندگی می‌کردند چه ثمره‌ی آموزنده‌ای می‌توانست داشته باشد؟

درآخربایدگفت هدر دادن سرمایه و وقت یک ملت به راحتی قابل چشم پوشی نیست . سازندگانی که به اندازه کافی از امکانات و امتیازات برخوردار بوده اند نباید پروژه ای با این اهمیت را به این راحتی وشتابزده تباه می کردند. جمله معروفی است که می گوید:

اگر در صحنه ای از یک فیلم یک گلدان بی استفاده باشد باید آن گلدان را بر سر کارگردان خرد شود.

چارخونه گلستانی بود از گلدانهای بی فایده…

طرح از سید محسن امامیان


 

تلویزیون نمی‌تواند سینما را یدک بکشد!

«حلقه سبز» حاتمی‌کیا را می‌بینید؟ «روزگار قریب» عیاری هم از راه رسیده، «شهریار» تبریزی هم عن‌قریب پخش خواهد شد، جیرانی هم سریالش رو به اتمام است، سامان مقدم هم دارد یک مجموعه می‌سازد…

ملاحظه می‌کنید، جمع سینمایی‌ها در تلویزیون جمعِ جمع است؛ فقط مانده پای مهرجویی و کیمیایی به تلویزیون باز شود که البته اگر ملاحظات دیگر بگذارد دور از انتظار نخواهد بود. البته شاید بتوان حضور کیمیایی در برنامه «جان» صالح علاء را چراغ سبز تلویزیون قلمداد کرد. به این ترتیب خزان سینمای ایران رغم خورده و کامل شده است. البته اگر نگوییم مرگ، مرگی که تنها از طرف صاحبان عزا پنهان می‌شود.

بر هنرمندان، کارگردانان و بازیگران که حضور و کار در تلویزیون را در این برهه‌ی کسادی بازار سینما ترجیح داده-اند، هیچ خرده‌ای نمی‌شود گرفت؛ چرا که باید به حیات هنری (و طبیعی) خود ادامه دهند و کجا بهتر از تلویزیون با این حجم وسیع و طیف گسترده‌ی مخاطب.

شاید آن دسته از دلسوزان سینمایی که برای نجات از بحران دست نیاز به سوی تلویزیون دراز کرده بودند، هیچ وقت فکرش را نمی‌کردند تلویزیون از این موقعیت به سود خودش نهایت بهره و فایده را ببرد و کم‌ترین نفعی به سینما نرساند.

آن‌ها دل‌خوش به ضرغامی بودند که زمانی نسبتی با سینما داشت (معاونت سینمایی لاریجانی) اما نمی‌دانستند سیاست سردرگم و بی‌هدف تلویزیون به عنوان بزرگ‌ترین تهیه‌کننده‌ی سینمایی پس از دولت همه چیز را به ضرر سینما تمام خواهد کرد.

پس از این‌که از سال ۸۰ تلویزیون دست از تحریم سینما کشید و راضی شد تا فیلم‌های ایرانی را خریداری و پخش کند، و تن به پخش تیزر و آنونس فیلم‌های روی پرده داد؛ دست به تهیه فیلم‌هایی به صورت سینمایی زد تا حضوری پررنگ در جشنواره فجر و پرده‌های سینما داشته باشد ولی از آن‌جایی که رویکرد تلویزیون بیشتر تأمین خود بود تا پیشروی در سینما، همه امیدها بابت ظهور پشتوانه‌ای غیر دولتی در سینما، به ناامیدی انجامید.

حضور تلویزیون در سینما منجر به رونق تولید و ساخت فیلم‌های تلویزیونی با بهره‌گیری از کارگردانان و بازیگران سینما شد که تاکنون ادامه داشته و به اوج خود رسیده است. (شبکه‌های تلویزیونی سال گذشته یازده فیلم در جشنواره فجر داشتند که همانند سال‌های گذشته، غالب آن‌ها رنگ پرده را به خود ندیده و حتی برخی بدون اکران سینمایی در تلویزیون پخش شده‌اند) فیلم‌هایی که یا تجربه اول کارگردانان جوان است، یا آثاری بی‌مزه و بی‌روح از کارگردانان متوسط تلویزیون و سینما؛ و یا فیلم‌هایی از کارگردانان مطرح سینما که در کارنامه‌شان نوعی بازگشت به عقب محسوب می‌شود. (البته در مورد سریال‌های تلویزیونی هم می‌توان همین را گفت) در این میان تنها به همان کارگردانان جوان می‌توان دلخوش بود.

فضای سینمای کشور کسالت‌آور و بازارش کساد است، تکلیف بخش خصوصی مشخص نبوده و نیست و انگار نخواهد شد؛ از سیاست‌های سینمایی دولت ابهام می‌بارد.

پس تلویزیون با این حجم بالای تولید سریال (که برخی مدت‌ها است پشت خط مانده‌اند) و فیلم‌های تلویزیونی باید هم چهار نعل بتازد؛ ولی نباید امید داشت، تلویزیون با آن سابقه‌ی تاریخی رقابت با سینما، سینما را نیز به همراه خود یدک بکشد. البته تشخیص این‌که به جلو می‌رود یا به عقب و یا این که در جا می‌زند با خودتان!

حتماً می‌گویید در توهم توطئه دست و پا می‌زنم، خودم می‌دانم.