فیروزه

 
 

چاووشی

وقتی که رفتی، تنها چهل روز در شهر دوام آوردم. آن خانه‌ی قدیمی، اگر خراب نشد، خیلی تحمل داشت. همهٔ آن شب‌ها بیدار‌ – خوابی کشیدم؛ همهٔ آن صبح‌ها، علی‌الطلوع بلند شدم و به یادِ تو، به باغچه آب دادم؛ به آن گل‌های محمدی و شمعدانی و حسن یوسف، و آن گل ساعتِ صورتی که مثل چشم خودت، ازش نگهداری می‌کردی. احساس می‌کردم همه جای خانه هستی؛ با صدای آهستهٔ راه رفتنت، حرف زدنت، نماز خواندنت. با عطر چارقد و چادر نماز و چایی و غذاهای محلی‌ای که می‌پختی؛ با نقش مبارک انگشتان دستت دور استکان‌ها و لیوان‌ها و ظروف آشپزخانه… نه، دیگر طاقتی برای ماندن نبود. باید می‌رفتم. مقدمات انتقالی‌ام که فراهم شد، چمدان را بستم و راه افتادم. مدرسه‌ای کوچک و روستایی دور افتاده، انتظارم را می‌کشید. رسیدم؛ و خود را در حجم سبز شالیزار و جنگل و باغ و رودخانه؛ در ترنم چشم‌ها و پرندگان و نسیم و باران، گم کردم. اما تو را نه؛ تو همچنان بودی. حالا بیشتر و پررنگ‌تر. دیگر با نگاه تو می‌دیدم؛ با صدای تو حرف می‌زدم؛ با اندیشهٔ تو فکر می‌کردم و با احساس تو، به درک پاک‌تری از دوست داشتن و مهربانی می‌رسیدم. مثل همیشه باز هم از تو یاد می‌گرفتم. باز هم معلم تو بودی و من همان شاگرد بی‌سواد تو. می‌گفتی:
– «خوش به حال تو که به بچه‌های مردم سواد یاد می‌دی…» ادامه…


 

خداحافظ

اگر دختر موهایش بلند باشد و بلوند بیشتر توی چشم می‌آید. بلندی‌اش قدیمی‌ترها را سر کیف می‌آورد و رنگش امروزی ها را. پسرهای امروزی آن‌قدر مدل و مانکن‌های هالیوودی دیده‌اند که دیگر مشکیِ تیره دلشان را زده. باید فردا یک سَری بروم توی کافی‌نت کنار گل‌فروشی و مدل‌‌های جدید لباس را سرچ کنم.

فرزانه دقیقاً از یک ماه پیش تا حالا که خوابیده روی تخت بیمارستان فکر می‌کند من بی‌سلیقه‌ام. به خاطر اولین کادوی اولین سالگرد ازدواجمان که خریدم برایش. یک ژاکت دخترانه‌ٔ کرم که توی سوز زمستان تنش کند و با سرمایی که از سوراخ سنبه‌های واحد درب وداغانمان گُر می‌گیرد و خانه را فریزر می‌کند، کمتر آب دماغش آویزان شود. ادامه…


 

مورچه‌ها چه می‌کنند وقتی صدای گلوله را می‌شنوند.

زن از اتاق بیرون رفت. پاهایش را جوری روی پله‌ها می‌کشید که به برگ‌های خشک نخورد. اما بادِ دامنش برگ‌ها را روی پله‌ها جابه‌جا می‌کرد ولی نمی‌انداختشان. به برگ‌های خشک نگاهی کرد. از پله‌ها خرامان خرامان پایین رفت. به گوش ایستاد.

زیرلب گفت: «پس گنجشک‌ها کجا هستند؟» دوباره به گوش ایستاد. دهانش را باز گذاشت و تک‌تک شاخه‌های درخت سیب را پایید. هیچ گنجشکی را ندید. تنها سیب لهیده‌ای که روی بالاترین شاخهٔ درخت بود لحظه‌ای نظرش را جلب کرد. بعد به برگی زل زد که در حال جدا شدن از شاخه بود. «هایی» کرد و بعد آهی کشید. با خود گفت «نیستند؟ پس کجا رفتند؟» گره روسری سرخش را باز کرد. ادامه…


 

محبوبه

محبوبه هفت سالش است. آن روز هم که اسباب‌کشی کردند و آمدند روبه‌روی خانهٔ ما هفت سالش بود. آن روز که از توی نجاری آقا مراد دیدمش و آن روزی که با مادرش آمده بود خانه‌مان و من آن‌قدر نگاهش کردم که مامان نگاهم کرد. آن روز که هنوز هم نمی‌دانم چرا نگاهش می‌کردم…

نگاهش می‌کردم شاید چون دندان‌هایش سفیدتر از دندان‌های آبجی نرگس بود. شاید چون موهایش مثل موهای آبجی نرگس پسرانه نبود. مثل موهای من نبود. ادامه…


 

بمباران در یک فیلم سینمایی

به باغچه روبه‌رویت خیره شده‌ای. به سوسکی که به پشت افتاده و دست‌وپا می‌زند. به دستهٔ قهوه‌ای مورچه‌ها که دورش را گرفته‌اند. چند مورچه جلو می‌روند، نیشی به سوسک نیمه‌جان می‌زنند و برمی‌گردند. سوسک مقاومت می‌کند. می‌خواهد بلند شود. برگردد به حالت اولش. لیوان نصفهٔ قهوهٔ سردشده را نزدیک دهانت می‌بری و بدون اینکه چیزی بخوری، پایین می‌آوری و کنارت روی نیمکت چوبی سبز وسط محوطهٔ بیمارستان می‌گذاری. چند تصویر یک‌دفعه روی سرت فرود می‌آیند و خراب می‌شوند. درست مثل بمب خوشه‌ای. اول مریم و دعوای دیشب مثل فیلمی با ریتم تند می‌آید و فقط صحنه‌ای که نعلبکی روی میز را به طرفش پرت می‌کنی به صورت «اسلوموشن» پخش می‌شود. به این امید که این ‌دفعه هم جاخالی دهد. ولی مریم می‌ایستد و توی چشمهایت زل می‌زند. انگار که منتظر نعلبکی بوده. ادامه…


 

Send to fati

سرفه امانش را بریده بود. ایستاد و به زحمت خم شد، کفش‌های واکس خورده قهوه‌ای‌اش را درآورد و جفت کنار راه گذاشت بلکه رهگذری قبولشان کند. جوراب‌های سفید که ردی از واکس قهوه‌ای بر رویشان مانده بود کَند و روی چمن انداخت؛ تنش لرزید. از سنگ‌فرش یخ‌زده و خیس، آرام جستی بر روی چمن‌های تازه و سبز زد. چمن ققلکش می‌داد. خندید، سرفه کرد و دوید به طرف بزرگ‌ترین درخت. بیست سال بود که این‌گونه ندویده بود، نفسش بند آمد، تنها بود، فقط او بود و درخت‌ها و سرفه‌هایی که امانش را بریده بودند. ماه هم بود اما پشت ابرهای بارانی. ادامه…


 

سه‌شنبه‌ها

همه می‌گفتند دیوانه است. دیوانه نبود. فرقش با همهٔ آدم‌های دیگر این بود که بی‌خیال نبود و تنها بود. می‌گفت تو تنها کسی هستی که حرف‌هایم را می‌شنوی. راست میگفت. من تنها کسی بودم که حرف‌هایش را می‌شنیدم. از دو سال پیش که از خانه‌شان رفته بود و شب‌هایش توی یک واحد درب و داغان پنجاه متری روز می‌شد، همه فکر می‌کردند دیوانه است. تمام این دو سال که توی خانه‌اش فلافل درست می‌کرد و جلوی در می‌فروختشان دانه‌ای صد تومان، همه فکر می‌کردند احمق است. احمق نبود. نگاه می‌کرد به آدم‌ها و حرف نمی‌زد. اگر کسی صدتومان را می‌انداخت توی کاسه مسی‌اش نگاه می‌کرد و اگر کسی صد تومان را نمی‌انداخت توی کاسه مسی‌اش باز هم نگاه می‌کرد. حرف‌هایش را تا سه‌شنبه‌ها نگه می‌داشت برای من. عادت کرده بودم که هر سه‌شنبه، آخر شب زنگ بزند و حرف‌هایش را بگوید. به جز دفعهٔ اولی که زنگ زده بود و گفته بودم: «اشتباه گرفتید»، هیچ حرف دیگری نزدم با او. او حرف می‌زد، آن‌قدر که بپرسد: «سرت را درد آوردم؟» تا من باز هم چیزی نگویم و بعد تلفن را قطع کند و بخوابد و بقیهٔ حرف‌هایش را نگه دارد تا سه‌شنبه بعد. ادامه…


 

آکواریم

دوربینت را برمی‌داری و از تراس واحد بیست و یک تصویر را روی دختری که چهارزانو روی نیمکت نشسته زوم می‌کنی. مثل همیشه با دیدن نیمکت سبز وسط محوطه این توهم به سرت می‌زند که رنگش قبلاً لاجوردی بوده. سرش را مثل زیبا توی کتاب کرده. فکری می‌شوی چه کتابی می‌خواند. زوم‌کردن هم فایده ندارد. زیرلب چیزی به دختر می‌گویی. بعد پشیمان می‌شوی و بلافاصله همان‌را به دوربینت می‌گویی. پشت گردنت داغ می‌شود. همان‌طوری که عکس می‌گیری، حدس می‌زنی زیبا جایی حوالی خال زیر گوش چپت را بوسیده است. زیبا دوربین را از دستت می‌گیرد و به ‌همان دختر نگاه می‌کند. از خنده نزدیک است دوربین را بیندازد. همیشه همین‌طور می‌خندد. هرچقدر هم به او بگویی فایده ندارد. ادامه…


 

موز و لیمو

وقتی از قبرستان راه افتادیم طرف دِهِ‌مان ـ قطرانی ـ هوا نرم‌نرم داشت تاریک می‌شد. اما نه آن‌قدر تاریک که نشود شمایل مبهم خُلود ـ که جلوی ماشین‌ها ایستاده بود و به هیچ‌کدامشان راه نمی‌داد ـ را ندید. انگار خوشش می‌آمد صدای بوق ماشین‌ها را بشنود. تنها صدایی که به سکوت آن غروب خَش می‌انداخت، پِت‌پِت خفهٔ اگزوز و بوق ممتد ماشین‌هایی که می‌خواستند جادهٔ قبرستان را بیایند پایین. از صدای شیونِ ساعتی پیش زن‌ها خبری نبود. مثل بچه‌محصل‌هایی که هنوز باورشان نشده باشد امتحانات ثلث سوم‌شان تمام شده‌، هر چند قدم که راه می‌رفتند، لحظه‌ای می‌ایستادند و به پشت سرشان نگاه می‌کردند. انگار می‌خواستند مطمئن شوند که دیگر اَحلام نمی‌تواند از زیر آن همه خاک بیاید بیرون. اما مردها که نتوانسته بودند وارد قبرستان شوند، سنگین و لخ‌لخ‌کنان ـ مثل آن‌هایی که به عنوان کشاورز نمونه می‌رفتند روی سنِ ادارهٔ کشاورزی و دل‌شان نمی‌آمد بیایند پایین ـ سوار ماشین‌ها و موتورها‌شان می‌شدند. خلود هنوز ایستاده بود جلوی ماشین‌ها و با کف دست می‌زد روی کاپوت هر ماشینی که بوق می‌زد. انگار نفهمیده بود مادرش را دفن کرده بودیم. البته اگر چیزی از مادر و مرگ و دفن و قبرستان حالی‌اش می‌شد. دست از سر کاپوت ماشین‌ها برداشته بود و داشت وسط موتورسوارها می‌لولید که نور موتوری افتاد توی چشم‌هایش و او بی‌هوا داد کشید و با سرعتی که به آن هیکل نحیف و پاهای کوتاه نمی‌آمد، دوید طرف دِه و اگر توی میدانگاهی، چراغ گردان لَندرووِر پاسگاه را ندیده بود، شاید باز هم می‌دوید. شیخ محی‌الدین خُلود را به گروهبان جوکار نشان داد؛ اما سربازان پاسگاه هنوز نیامده بودند طرفش، که شروع کرد به جست‌وخیز زدن دور ماشین پاسگاه. آن‌قدر با نور چراغ‌گردان چرخید و چرخید و چرخید که سرش گیج رفت و نقش زمین شد. ادامه…


 

مرده‌بازی

مرد روی زمین افتاده است. پاهایش زیر بدنش جمع شده و سرش، جلوتر از زانو‌ها روی موکت زردرنگ کف هال است. بازوی دست چپش از بین دو زانو رد شده و دست، در امتداد بازو، روی زمین دراز شده است. چشمانش بسته است و هیچ حرکتی ندارد. اما هر بار که دخترک، هیجان‌زده و خندان، از آن طرف هال داد می‌زند «بابـا!» لرزشی به اندامش می‌افتد و دخترک نفسش را تو می‌دهد و صدایش را بلندتر و ملتمسانه‌تر می‌کند. کمی آن‌طرف‌تر از جایی که دختر ایستاده، زن، کنار شومینه، رو به تلویزیون نشسته است و هر از گاهی عینکش را به جلو چشمانش برمی‌گرداند. وقتی مرد، در خانه را باز کرده بود و آهسته تو آمده بود هم، همان‌جا نشسته بود و تلویزیون تماشا می‌کرد.

دخترک صدای در را که شنید، دوید طرف پدرش و سلام کرد و زانوهای مرد را بغل گرفت. بعد، مرد نشست روی زمین. بسته‌ای را که در دستش بود، کناری گذاشت و دختر را در آغوش گرفت و چند کلمه‌ای با او حرف زد؛ درست همان‌جا که روی زمین افتاده است.
ادامه…