فیروزه

 
 

فرصتی برای خواب و رویا

غلتی می‌زنم و باز صدا می‌آید. فکر می‌کنم اگر صدا واقعی بود، فهیمه هم بیدار می‌شد. از من سبک‌تر می‌خوابد. چشم‌ها روی هم نیامده باز انگار در را می‌زنند. کسی با خودم می‌گوید اگر صدایی بود یک‌باره از خواب می‌پریدی، همین که الان فکر می‌کنی صدایی هست یا نه، یعنی خبری نیست. روی تخت سنگین‌تر می‌شوم. فهیمه آن‌قدر نرم روی تخت خوابیده که دلم می‌خواهد بیشتر نزدیکش شوم. انگار همهٔ خبرهای دنیا را پشت پلک‌ها جا گذاشته و حالا خودش را رها کرده در دست رویایی. حتی اگر خوابش بی‌رویا هم باشد باز بهتر از خواب من است که سرتاسرش غلت است.

همیشه همین‌طور بوده، نیمه‌شب‌ها از خواب که بیدار می‌شوم، آن‌قدر هوشیارم که حساب‌های اداره را مطمئن‌تر از هر وقت دیگر می‌توان انجام دهم؛ صبح‌ها اما ساعت که زنگ می‌زند، التماسش می‌کنم برای دقیقه‌ای بیشتر در خواب ماندن. ادامه…


 

در ستایش «داستان»

هنوز درست نمی‌دانیم از کی و چرا داستان‌هایمان این طور بی‌مزه و بی‌آب و رنگ شدند. حداقل، شمارگان و آمار فروش کتاب‌ها در سال‌های اخیر این را نشان می‌دهد. کم نبودند مجموعه داستان‌ها و رمان‌هایی که حتی برخی‌شان نشان افتخار جوایز سرشناس را هم دریافت کرده‌اند اما در مواجهه با مخاطبان شکست خورده‌اند. هر قدر هم بخواهیم سرمان را بالا بگیریم و غرورمان را حفظ کنیم که مثلاً برای مخاطب فرهیخته می‌نویسیم، بازهم ته‌ دلمان می‌دانیم که داستانمان گیرا نبوده ‌است.

یک داستان خوب و گیرا می‌تواند بسیاری از نکته‌ها و تکنیک‌هایی که در کتاب‌ها و کلاس‌های داستان‌نویسی آموزش داده می‌شود نداشته باشد و باز هم داستان باشد. می‌تواند ظاهرش متفاوت؛ به نظم باشد یا به صورت کلمات متقاطع و پراکنده و بازهم داستان باشد. می‌تواند تصویری بدون حتی یک کلمه باشد و باز هم داستان باشد؛ اگر از آن چیزی که هر داستانی را «داستان» می‌کند برخوردار باشد. فلاسفه برای این گونه چیز‌ها اصطلاح خوبی دارند که گمان می‌کنم بدون آن سخت بتوانم منظورم را برسانم. پیش از آن که بیش از حد در تلاطم مطالب تئوریک داستان‌نویسی غرق شویم باید پاسخ این سؤال را دریابیم: ادامه…


 

پیش گویی

سال‌هاست، شاید قریب به چهل سال بشود که از کوچه حائری گذر نکرده‌ام .می‌دانم او هنوز آنجاست. نمی‌توانم قرص و محکم بگویم که آنجا ایستاده ولی چیزی به من حکم می‌کند که بگویم او هنوز منتظرست! شاید نباشد، شاید از آنجا رفته باشد، یعنی امیدوارم که رفته باشد؛ من برای نجاتش خیلی دعا کردم. سال‌ها پیش از این، قریب به چهل سال، شاید هم بیشتر، پادوی حمام کوشک بودم. آب یخ دست مردان لخت و بخارکردهٔ سربینه می‌دادم، لنگ زیر پای مردان سحرخیز و خیس پهن می‌کردم؛ گاه بقچهٔ پیرمردان و پیر زنان را تا پشت در خانه‌هاشان می‌بردم و انعامی ناچیز می‌گرفتم. در این میان، پیرمردی بود فاضل. من فکر می‌کردم اسمش فاضل است، حمامی این‌گونه صدایش می‌زد؛ بعدها که بزرگ‌تر شدم، شبانه درس خواندم، فهمیدم فاضل یعنی ادیب، دانشمند. صبح‌های جمعه، قبل طلوع آفتاب به سفارش صاحب حمامی بقچه‌اش را روی سر گذاشته تا پشت در خانه‌اش می‌بردم. پیرمرد اکراه داشت که من دنبالش بروم ولی به اصرار صاحب حمامی قبول می‌کرد. او از پیش و من از پشت سر؛ از میان کوچه‌های پیچ در پیچ رد مادیه را می‌گرفتیم تا می‌رسیدیم به گذر حائری. کوچه‌ای تنگ و باریک با دیوارهای بلند و خشتی. انتهای کوچه می‌رسید به مسجد شاه. در وسط کوچه حمام بزرگ و قدیمی بود که من هر وقت می‌رسیدم روبه‌روی حمام پیش خودم می‌گفتم چرا پیرمرد فاضل اینجا نمی‌رود حمام، راه به این نزدیکی، مگر حمام اینجا چه عیبی دارد؟ نرسیده به کوچه، پیرمرد عادت داشت عبای شتری رنگش را بکشد روی سرش تا سوز سرمای دم صبح به پیشانی و موهای خیسش نخورد. من این‌طور حدس می‌زدم. عادت سرپوشانی وقتی به تابستان رسید و خنکای دم صبح دیگر برایم قابل قبول نبود که پیرمرد سر بپوشاند. کم‌کم به این فکر افتادم که از خجالت حمامی است که رخ می‌پوشاند. احتمالاً نمی‌خواست چشم به چشم صاحب حمامی شود. در عالم نوجوانی، این رفتار پیرمرد برایم شده بود مسئله‌ای که نمی‌توانستم حلش کنم. تا روزی که نرسیده به گذر حائری دیدم که پیرمرد دست برد به پر عبایش تا بکشد روی سرش. طاقت نیاوردم و دل‌دل می‌کردم که بپرسم یا نه. حال دیگر به نزدیک بند رخت‌های حمام رسیده بودیم که در خنکای صبح باد افتاده بود به لنگ‌های خشک. ادامه…


 

پارک کوچولوی تجریش

هیچ آدم عاقلی قضاوت یک بچه را قبول نمی‌کند. مگر این‌که آن قضاوت به کارش بیاید. یک بچهٔ پنج ساله که قبول کردنش سخت است بتواند قضاوت کند. یعنی در او شهوتی برای صحبت کردن هست که نمی‌تواند قضاوت را درک کند. و این اتفاق، درست شبیه حوادثی است که برای سرجوخه سیا پیش آمده است. حوادثی سطحی و در حد روایت‌هایی بعضاً عوامانه و گاهی، با قضاوت دیگران، خیالی. و این‌که این قضاوت‌ها، معمولاً شیرین از آب در می‌آیند، مسئله‌ای نیست که بتوان چندان در موردش صحبتی کرد.

سرجوخه سیا، آن بالا درست مثل یک تابلوی تبلیغاتی به نظر می‌رسید. مثلاً سواره‌ای را تصور کنید که دستش را از شیشهٔ بنز اس‌ال‌کا‌ی مشکی‌اش بیرون آورده و زباله‌ای را داخل سطل زباله می‌اندازد. نه این‌همه شیک البته. دیگر حتی خطوط اتوی لباس سرجوخه هم به خطوط مورب این ماشین‌های جدید شباهتی ندارد. غیر از دوسه نفری که دست‌هایشان را از ماشین‌هایشان در می‌آوردند و به گرمی، برایش دست تکان می‌دادند، باقی، محو تابلو می‌شدند. یعنی محو تأثیری که بر ایشان داشت یا محو پیامی که در آن بود. شاید هم آن‌قدر این تابلوی تبلیغاتی با روح عوامانه و ساکت اجتماع ماشین‌ها و راکبانش سنخیت داشت که آن‌ها هم ساکت می‌گذشتند و فقط صدای لاستیک‌های داغ از سایش شنیده می‌شد و موانع ریز و خوابیدهٔ سیمانی. ادامه…


 

خانم آبیِ آبی

فکر کنم، بچه توی شکمم تکان خورد. هر قدمی که جلوتر می‌روم، هی با خودم تکرار می‌کنم، ‌از کی ترسیدی؟ از کی؟ حدس می‌زنم، در عرض چهار روز، چهل بار مُردم و زنده شدم تا روز چهارم روی صندلی نشستم. پشت میز آهنی چهارگوش، با روکش ام‌دی‌اف. مردی که روبه‌رویم نشسته، از هر لحاظ مرد متوسطی است. چه به لحاظ قیافه و قد و قامت و چه به لحاظ گفتار و رفتار. حتی از حرف‌هایش حس نکردم، آدم باهوش و زیرکی باشد. پاهایم را روی زمین زیر میز می‌کشم. کمی شیب‌دار است. وقتی محکم روی میز زد، دقیقاً به یاد سومین روز مدرسه افتادم که کلاس دوم رفته بودم. هنوز کتاب‌هایم را روی نیمکت نگذاشته بودم که معلم صدایم زد. از سر میز اول تا پای تخته فاصله زیادی نبود. روپوش زرشکی کمردار پوشیده بودم. با روبان سفید و یقهٔ آهار زدهٔ بُرتله‌دوزی شده. جوراب‌هایم اما در همین سه روز چرک‌تاب شده بود. کفش‌هایم ورنی زرشکی بود با یک پاپیون سفید. تقریبا از همه بچه‌های کلاس لاغرتر بودم و دستم به سختی به سومین خط تخته آن‌ هم از انتها می‌رسید. خانم معلم که کنارم ایستاد، حس حقارت بیشتری کردم. چاق بود با پاهای سفید و گوشتی، بدون جوراب. موهایش را که از دو طرف با شانه‌های مشکی پشت گوشش جمع کرده بود، مرا بیشتر به یاد خاله ملوک می‌انداخت که هم ازش می‌ترسیدم و هم دوستش داشتم. اشاره کرد تا گچ را بردارم. بعد بلند گفت: بنویس ۳۲ منهای ۱۴. نوشتم. بیشتر صورتش را نگاه می‌کردم که سرخ و سفید بود. تعجب می‌کردم، چرا یکی از چشم‌هایش کوچک‌تر از چشم دیگرش است. هرچه فکر کردم، نفهمیدم چهار از دو چند می‌شود. برای همین سرم را پایین انداختم. خانم فردوسی پایش را با ریتم منظمی زمین می‌زد. یک بار بلند گفت: فکر کن و بنویس. باز فکر کردم. گچی را که توی دستم بود، آرام‌آرام بین انگشت‌هایم با سختی فشار دادم. زیر پایم پر از گرد گچ شده بود. با ریتم پاهای خانم معلم، سعی کردم از خودم بپرسم چهار از دو؛ چهار از دو. چیزی یادم نیامد. تنها چیزی که در گوشم پیچید، صدای دست‌های درشت خانم فردوسی بود که روی میز آهنی خورد و ته مانده گچ از دستم افتاد. دست‌هایم را وسط دامن روپوشم گذاشتم و تا می‌توانستم شانه‌هایم را به سینه‌ام نزدیک کردم. شکمم را تو کشیدم و پاهایم را تا می‌توانستم بهم چسباندم. یکی از بچه‌های نیمکت اول، ردیف وسط دستش را گذاشت در گوش بغل دستی‌اش و چیزی گفت: او هم به بغل دستی‌اش چیزی نشان ‌داد که به من مربوط می‌شد. به گمانم یقه‌ام را شل بسته بودم. بعد فکر کردم شاید دوباره زیر بغل روپوشم پاره است. بغل دستی‌ام بلند شد و خیلی بلند و واضح گفت: خانم اجازه؟ «زهرا خودشو خیس کرده.» ادامه…


 

خیمه

بالاخره آتش گرفتم. مشعلی سمتم پرتاب شد و درست افتاد زیر دامنم. اول هرم آتش بود و بعد شعله‌ها و دود و حالا دارم می‌سوزم. همیشه فکر می‌کردم سوختن چگونه است. ما همیشه از اینکه آتش بگیریم می‌ترسیم. شاید بدترین کابوس ما همین بود. اما حالا من راضی هستم. گمان نمی‌کنم هیچ خیمه‌ای حرفم را باور کند اما دیگر مهم نیست. وقتی نیستم چه اهمیت دارد بقیه حرف‌ها یا کارهایم را چگونه معنی کنند. چند لحظه دیگر من چیزی جز تلی از خاکستر نیستم که آن را هم باد خواهد برد. ای کاش جهت باد همین طور سمت بیابان باشد تا خاکستر من را در بیابان پخش کند. دوست ندارم جهت باد عوض شود و سمت رودخانه برود. دوست ندارم خیس شوم و با موج‌های آب بالا و پایین بروم. از آب بدم می‌آید. قبلا این طور نبودم. وقتی باران می‌آمد کلی کیف می‌کردم. دامنم را پهن می‌کردم تا تمام تنم خیس شود. همیشه بعد از باران باد می‌وزد. خودم را جلوی باد می‌گرفتم و حسابی خنک می‌شدم. اما امروز دلم آب نمی‌خواهد. دلیلش را نمی‌دانم. امروز این دومین چیزیست که دلم می‌خواهد و دلیلش را نمی‌دانم. اولین‌اش همین سوختن بود که اتفاق افتاد. عجیب است ولی تا توی دلم هوس کردم بسوزم مشعلی سمت من آمد، انگار صدای دلم را می‌شنید. وقتی مشعل آمد با خودم گفتم اگر می‌دانستم به این زودی به خواسته‌ام می‌رسم چیز بهتری می‌خواستم اما بعد دیدم دلم فقط سوختن را می‌خواهد… ادامه…


 

ظن معتبر

خودت را می‌رسانی به سبد پیازهای توی کابینت و -‌نه مثل همیشه که وسواس داری توی انتخاب کردن‌- یکی را که خیلی خیلی بزرگ است برمی‌داری و با چاقو می‌افتی به جانش. اگر اولین قطرهٔ درشت اشک هم چندثانیه تحمل کرده‌‌ بود و دیرتر سقوط می‌کرد باز هم می‌فهمیدم بی‌صدا گریه‌ کردنت ربطی به پیاز ندارد و پیاز توجیهی‌ است ناشیانه برای اشک‌هایت. وقتی عبایم را آویزان می‌کنم و آینه را به قصد تصویر آشپزخانه و تو دید می‌زنم، بوی قرمه‌سبزی ریزترین سوراخ و سنبه‌های خانه‌مان را هم پر کرده. شاید به جز آبگوشت، دستور پخت هیچ غذای دیگری را از روزهای حجره‌داری‌ یاد نگرفته باشم اما این را می‌دانم که پیاز قرمه‌سبزی را همان اول کار تفت می‌دهند نه وقتی که بویش درآمده و رنگ عوض کرده. رنگت هم پریده. می‌دانم چرا. برای همین سلام نمی‌کنم که مجبور نباشی جواب بدهی و یک راست می‌روم توی اتاقی که تو جلوی مهمان‌ها صدایش می‌کنی «اتاق کار حاج آقا». ادامه…


 

عروسکی میان کاغذ‌های نیم‌سوخته

حوصله‌ام را سر برده. یا سؤال می‌کند، یا می‌خواهد بازی کند، یا نق‌نق می‌کند و می‌گوید: یالا مامان با من بازی کن. می‌گویم: بیا اینجا به من کمک کن. می‌گوید: این‌ هم شد بازی؟ می‌گویم: دختر خوبی باش، با هم گردش می‌ریم. می‌گوید: چرا بابا دروغ‌گوئه؟ می‌گویم: او خیلی کار داره. می‌گوید: من هم جزو کارهاش‌ام؟ می‌گویم: تو عزیز دلشی. می‌گوید: برای چی بابا برای همه کار می‌کنه؟ می‌گویم: به خاطر خدا. عروسکش را بر می‌دارد و می‌رود توی هال.

همیشه میان آن دوتا مبل بازی می‌کند. چادر مشکی مرا هم برمی‌دارد روی دست‌های مبل می‌اندازد تا سقفی میان دوتا مبل درست شود. بعد داد می‌زند: بابا از کجا می‌فهمه باید چقدر کار کنه؟ می‌گویم: خب، کارهاش را می‌نویسد. ادامه…


 

سوپ خیراتی با خرده‏‏های خدا

مرد جوان روی صندلی جلوی پراید می‏نشیند. در را آرام می‏بندد. تاکسی راه می‏افتد. راننده می‏گوید: «نبستی داداش.» جوان در را باز می‏کند و محکم‏تر می‏بندد. راننده می‏گوید: «نچ» و سریع خم می‏شود روی پای جوان. در را باز می‏کند و محکم‏تر می‏بندد. برمی‏گردد پشت فرمان. می‏گوید: «بهت نرسیده داداش؟ هان؟»

جوان از آینهٔ بقل، دختر صندلی عقب را نگاه می‏کند. دختر به آینهٔ توی دستش نگاه می‏کند و رژ لب صورتی به لب‏هایش می‏مالد. از آینه‏ مرد جوان را می‏بیند و به چشم‏هایش خیره می‏شود. لحظه‏ای بعد مرد موهای بلندش را با پنجه عقب می‏دهد و نگاهش را طرف راننده می‏گرداند. لبخند می‏زند. راننده نگاهش می‏کند و می‏گوید: «نچ.» گویندهٔ رادیو می‏گوید: «در دههٔ بیست تمام فکر مردان داشتن اتومبیلی شیک و همهٔ فکر زنان داشتن پالتو پوستی مجلل بود.» ادامه…


 

شما خیلی مهم هستید

فصلی از یک رمان منتشر نشده

«٪۳۰ تخفیف چون شما خیلی مهم هستید» دروغ می‌گویند بی‌پدرها، همه تخفیف می‌دهند. ۵۰٪ تخفیف زمستانه پالتو، ۳۰٪ تخفیف تابستانه مانتو، اینجا به همه چیز تخفیف می‌خورد غیر از آدم، یعنی الاغ بدبختی مثل من که مفتم، مفتِ مفت حراج شده‌ام و یک نفر نیست بیاید من را بخرد «شما خیلی مهم هستید» خیلی مهم‌ام که سه روز است نه غذا خورده‌ام و نه خوابیده‌ام. درست از ساعتِ هفت شب سه‌شنبه تا الان که هفت صبح جمعه است.

روز تعطیل همه چیز تعطیل است غیر از مُخ من که مثل ساعت نه غلط کرده، مثل صفحه گرامافون که گیر کرده مدام می‌کوبد توی سرم و می‌گوید چه بلایی سرم آمده. این دو سه روز ده جا رفته‌ام، ولی نه چیزی توانسته‌ام بخورم نه یک لحظه خوابم برده، خودم می‌دانم که از هفت شب سه‌شنبه تا الان سه روز نمی‌شود، می‌شود سه شب و دو روز، هنوز این قدر سرم توی حساب و کتاب است. ادامه…