غلتی میزنم و باز صدا میآید. فکر میکنم اگر صدا واقعی بود، فهیمه هم بیدار میشد. از من سبکتر میخوابد. چشمها روی هم نیامده باز انگار در را میزنند. کسی با خودم میگوید اگر صدایی بود یکباره از خواب میپریدی، همین که الان فکر میکنی صدایی هست یا نه، یعنی خبری نیست. روی تخت سنگینتر میشوم. فهیمه آنقدر نرم روی تخت خوابیده که دلم میخواهد بیشتر نزدیکش شوم. انگار همهٔ خبرهای دنیا را پشت پلکها جا گذاشته و حالا خودش را رها کرده در دست رویایی. حتی اگر خوابش بیرویا هم باشد باز بهتر از خواب من است که سرتاسرش غلت است.
همیشه همینطور بوده، نیمهشبها از خواب که بیدار میشوم، آنقدر هوشیارم که حسابهای اداره را مطمئنتر از هر وقت دیگر میتوان انجام دهم؛ صبحها اما ساعت که زنگ میزند، التماسش میکنم برای دقیقهای بیشتر در خواب ماندن. ادامه…