چه سالی به دنیا آمدهاید؟
۲۱ فوریه سال ۱۹۷۷.
کجا؟
واشنگتن دی سی.
حالا کجا زندگی میکنید؟
در بروکلین، نیویورک. ادامه…
۱
بدون توضیح واضح است که دیدن ناگهانی زن سابقش، بعد از آن مدت آقای توجه را در وضعیت خاصی قرار میداد. خودش را نباخت. سعی کرد نبازد. و ثمرهٔ تلاشش جواب سلام موقر و کوتاهی بود که تحویل زن داد. اگر میخواست رد گم کند و خودش را به آن راه بزند که زن را ندیده، میشد همان باختن. پس خیلی خونسرد جواب سلامش را داد. طبق معمول بعد از سلام این تکه کلام میآید که چه خبر یا چه خبرا؟ قلاده را دست به دست کرد، سگش را به طرف خودش کشید و بی تفاوت گفت خبری نیست، سلامت باشید. سگ پشمالوی زن را نگاه کرد و پرسید شما چه خبر؟ گرچه این جوابها اغلب اوقات به سوالِ چه خبر داده میشود، اما آقای توجه چندان هم بیمقصود نپرسید که شما چه خبر. کما اینکه تصور میکرد، چه خبرِ زن نیز بیمنظور نبوده. زن به کنار پیادهرو آمد، روی پا نشست. سگ بزرگ و پشمالویش را نوازش کرد و پاسخ داد که بی خبرم، خوش هستید؟ آقای توجه ممنون را مقطع و محکم گفت. زن از کنار سگش بلند شد. پرسید: شما هم سگ خریدید؟ چه تصادف جالبی. من الان سه سال است که با سگم زندگی میکنم. شما چند وقت است؟ ادامه…
پزشک نیروی صلح در حالیکه تلاش میکرد بوی زننده اسهال و عرق خشک پسربچه را تحمل کند،شروع به معاینه او کرد.در نهایت از روی ناچاری سرش را تکان داد.مادر جلوی زن زانو زد و التماس کرد.
پزشک به مایع قهوهای رنگی که توی ظرف بود اشاره کرد و گفت: «دیگه اجازه ندین از این بخوره.»
«اما خانم دکتر ،اون میخوادش،مثل یه دارو و مرهم التماس میکنه از این بهش بدیم.»
پزشک اخم کرد و گفت:«اما…همین باعث مریضیشه.» ادامه…
در تاریکروشنای آسمان سپیدهدم، زن پا روی شنهای کنار ساحل میگذارد. وقتی پایش به شنها میرسد، موجها در پاسخ به استقبالش میآیند. زن موج را لمس میکند. به آرامی خم میشود و آب تا زیر چانهاش میرسد. انگار که مثل جنینی در خود فرو برود، دستهایش را دور زانو حلقه میکند. من بیقرار تماشایش میکنم و منتظر میمانم. منتظر میمانم تا برگردد و من را ببیند.
وقتی بالاخره اولین تلألؤهای خورشید در اولین صبح سال نو به اقیانوس میتابد، زن برمیگردد و برایم دست تکان میدهد.
به جلو قدم برمیدارم، اما با تکان صدفهای زیر پایم لیز میخورم و به زمین میافتم. وقتی سرم را بالا میگیرم موجها را میبینم که به ساحل میآیند و ردپای زن را از روی شنها محو میکنند. ادامه…
باید در کوتاهترین جمله، منظورم را برسانم. طوری که آخرش ضربه داشته باشد و خواننده را غافلگیر کند. آنقدر غافلگیر که به خودش زحمت بدهد روی کلمهٔ «لایک» کلیک کند. باید کلی لایک بگیرد. چارهٔ دیگری ندارم.
قبلترها، آن موقعی که تازه لپتاپ خریده بودم، میز شام را که میچیدم، مسنجر را باز میکردم و برایش پیغام میفرستادم که «شام حاضره، پاشو بیا! سرد میشه.» نه اینکه صدایش نمیزدم و علاقه داشتم از فنآوریهای روز استفاده کنم. نه! ده دوازده باری صدایش میکردم. نمیدانم میشنید یا نه. ادامه…
تلخترین اتفاق شاید در داستان کاپیتان والتر اسکات، وقتی رخ داد که او و همسفرانش دانستند یک ماه دیرتر از آمونسن و همکارش، به قطب جنوب رسیدهاند. حتی وقتی ناامید از یافتن قطب، فهمیدند چندروز قبلتر از قطب گذشتهاند و نتوانستهاند لذت کشف نقطهای را که قطب جنوب جغرافیایی نام گرفته بود، درک کنند، تا این حد، طعم شکست را نچشیدند. گرچه میدانستم این پایان تراژدیشان نبوده است و طعم این ناکامی را، قطار جادویی زمان، تا امروز با خود حمل کرده است. ادامه…
مادهٔ سبز و لزجی از دهان «بیلی» خارج شد.
«چی شده بیلی؟»
«مریض شدم مامان»
«حرفت احمقانه است. پسرها که مریض نمیشن!»
«چند تا دختر با موهای شرابی از بشقاب پرنده اومدن و من رو مریض کردن» ادامه…
سبد لباس های جدید را وارونه میکنم. تپهای از لباس درست میشود. پخششان میکنم روی زمین. آنقدرها هم نو نیستند. اینها را خیر سرشان بالا شهریها آوردهاند. لباسها را توی تن بچهها تصور میکنم. لباسهای دخترانه را جدا میکنم و میگذارم گوشهای دم دست. خیال میکنند آمدهاند ماشین بخرند، انگار اینجا ویترین مغازههای بالا شهر است که دنبال زرق و برق نگاهها هستند. چنان قیافه میگیرند انگار قاتل پدرشان را از پای چوبهٔ دار بخشیدهاند. یکی نیست بهشان بگوید: منت گذاتشتنتان به کیست؟ اگرخودتان بچه داشتید صد سال دیگر هم ا ینجا پیدایتان نمیشد. سایهٔ خانم رحیمی باسرعت از جلوی درانبار رد میشود. برمیگردد. میگوید کار لباسها که تمام شد چای ببرم به دفترش برای مهمانی که میخواهد به اینجا کمک کند. میگوید اگر کارهایم تمام شده میتوانم بروم خانه. ادامه…