فیروزه

 
 

چارلز

شرلی جکسون و زهره شریعتی

داستانی ترجمه نشده از شرلی جکسون

اولین روزی که پسرم «لَری» می‌خواست به کلاس پیش دبستانی برود، دیگر از لباس سرهمی مخمل کبریتی‌اش استفاده نکرد و به جای آن یک شلوار جین آبی رنگ با کمربند چرمی پوشید.

او را در اولین صبحی که همراه دختر بزرگ‌تر همسایه به مدرسه ابتدایی می‌رفت، تماشا کردم و حس کردم که دوره‌ای از زندگی لری به پایان رسیده و او دیگر آن پسر کوچولوی شیرین زبانی که به مهدکودک می‌رفت نیست. شلوار بلندی پوشیده بود و شق و رق راه می‌رفت. حتی یادش رفت گوشه‌ای بایستد و برای خداحافظی با من دست تکان دهد. ادامه…


 

یک قدم مانده تا عذاب

قسم خوردیم به امام زاده عبدالله که تا زنده‌ایم به کسی چیزی نگوییم. عادت داشتیم، هروقت می‌خواستیم کار مهمی انجام بدهیم هم قسم می‌شدیم. دوم راهنمایی که بودیم، وقتی چند بار دعوایمان شد و باز آشتی کردیم. روی کاغذی قوانین دوستیم‌مان را نوشتیم.

دم غروب بود. سایه کاج‌ها کش آمده بود تا نزدیکی ردیف اول قبرها. دوچرخه‌مان را ول کردیم. نشستیم لب قبری. از پارسال که نوشتیم هیچ وقت پشت سر هم بد نگوییم دیگر بد نگفتیم. حتی کس دیگری، جلوی ما، پشت سر دیگری‌مان بد نمی‌گفت. ده، یازده تا قانون برای دوستی‌مان چیدیم، بعد هم هر سه زیرش را امضا کردیم ونوشتیم همیشه با هم خواهیم ماند «حبیب، قاسم، پیرو» پیرو اسمش پیرو نبود اسمش محمد بود به خاطرچروک‌های روی صورتش پیرو صدایش می‌کردیم. این اسم رویش مانده بود. خودش هم عادت کرده بود و اعتراضی نداشت. ادامه…


 

تشخیص مرگ

آمبروز بیرس و زهرا طراوتی

«من مثل بعضی از پزشک‌ها، یا به قول شما مردان علم، خرافاتی نیستم.» هاور این جمله را در پاسخ به اتهامی که ممکن بود به او وارد شود، گفت. و ادامه داد: «اعتراف می‌کنم بعضی از شماها به نامیرایی روح آدما اعتقاد دارین اما اون‌قدر صداقت ندارید که به اون اسم روح بدین. برای اثبات حرفم زیاد حاشیه نمی‌رم و به این نکته اشاره می‌کنم که موجودات زنده گاهی در جاهایی دیده شدن که در اون لحظه حضور نداشتن اما قبلاً اون‌جا بودن، یعنی جایی که قبلاً توش زندگی می‌کردن و شاید با یه جور شور و احساسی زندگی را تجربه کردن که تأثیرشون رو در روح اطرافیان خود جا گذاشتن. البته به این حقیقت هم معتقدم که محیط می‌تونه چنان از شخصیت و روح فرد تأثیر بگیره که سالیان سال تصویری از من ِ او رو در چشمان فرد ِ دیگر به جا بگذاره. بدون شک شخصیت فرد تأثیرگذار هم باید مثل شخصیت فرد تأثیرگیرنده باشه، چیزی مثل تجربه‌ای که چشمان من داشته.»

دکتر فریلی با لبخندی پاسخ داد: «بله نوع درستی از چشم‌ها هستن که احساس رو به شکل نادرستی از مغز انتقال می‌دن.» ادامه…


 

گرگ‌ها باید بمیرند

تو نمی‌دانی چقدر تا لحظهٔ تحویل سال مانده؟ من باید برگردم بالای کوه، می‌فهمی؟ باید لحظهٔ تحویل سال کنار هم باشیم.

نمی‌خواهد زیر بغل‌هایم را بگیری. خودم می‌توانم راه بروم. چرا باران بند نمی‌آید؟ چرا همه جا تاریک است. اصلاً کجا داریم می‌رویم. من را برگردان بالای کوه. ادامه…


 

علفزار خیس

طنین صدای تایر بر روی جاده خیس همچون وردی جادویی، بلند و یکنواخت به گوش می‌رسد. برف‌روب ماشین با کمان‌هایی که توی تاریکی درست می‌کند به کندی به قطرات باران ضربه می‌زند و آن‌ها را از روی شیشه پس می‌رانَد. بارش آرام باران که ناگهان شدید می‌شود و ضرب می‌گیرد، مرا یاد طوفان مرگبار گالوی می‌اندازد که در سال‌های کودکی در آتلانتیک رخ داد و همهٔ جلبک‌های کف دریا را سرِ ما بچه مدرسه‌ای‌هایی پاشید که در حیاط مدرسه مشغول رقص آیینی بودیم. چیزی پیش از آنکه هارمونی مرگبار بلفاست مرا اغوا کند.

باد دنبالمان می‌کند و سعی می‌کند حرکتمان را کند کند اما ما همچنان توی تاریکی می‌رانیم. آسفالت خیس زیر پایمان ناله می‌کند. حرکتمان را کند می‌کنیم و می‌پیچیم توی یک فرعی کثیف و پر از گل و شل. ریتم جادویی جاده عوض می‌شود و به ضربه‌های سنگین و هولناک تبدیل می‌شود. صدای ضربه‌ها با حرکت باد به نیزارهای خیس کنار جاده می‌خورد و عقب و جلو می‌رود وپژواک آن را به گوش ما می‌رساند. حالا دیگر هیچ اثری از نور و روشنایی ماشین دیگری نیست. ادامه…


 

رعد و برقی کمی آن طرف‌تر

لنگه کفشش را پرت کرد سمت گربه‌ای که نشسته بود کنار حوض وسرش را برده بود توی قابلمه. گربه سرش را بلند کرد. نگاهی به پیرمرد انداخت وفرار کرد. فحشش داد. با عجله لنگه چپ دمپایی‌اش را درآورد و پرت کرد به گربه که حالا خودش را رسانده بود لب دیوار.

پیر مرد رفت توی اطاق. در چوبی را بست و ازپشت شیشه نگاه کرد به شاخه‌های درهم پیچیده وخشک درخت انار. یاد روزهایی افتاد که منصور را دعوا می‌کرد که انارهای کال را نچیند. پرده پشت در را انداخت و رفت کنارمیز چوبی. نشست روی صندلی. سرفه‌ای کرد. برای خودش چای ریخت. رادیو را روشن کرد. زنی با صدای لطیفی گفت: «ساعت چهارده. صدای ما را از رادیو ایران می‌شنوید.» ادامه…


 

لیسانس وآش نذری

چرا این‌طور نگاه می‌کنید؟ نه شاخ دارم و نه گوش‌های دراز! فقط از این‌که باید یک سال دیگر صبر کنم، دردم آمده و این شکلی -شبیه گل وارفته- شده‌ام. اینکه دیگر چپ‌چپ نگاه کردن ندارد. به کسی هم ربط زیادی ندارد و فقط یک چیزی است بین من و خودم. راستش این ماسماسک خودش اصلاً مهم نیست. اصل مطلب چیز دیگری است. خوب طبعا من هنوز آن‌قدر احمق نشدم که هر سال، سالمرگ خاله جان بزرگه که می‌رسد، شال و کلاه کنم و بعد از کلی قائم باشک با جناب همسرخان، از تهران راه بیفتم بروم دماوند تا فقط آن، چی بهش می‌گویند، همین نامچه، را هم بزنم و بیایم تهران، از اولش هم از این کار‌ها بدم می‌آمد. اما خوب حالا، راز اصلی ماجرا، خود همین خاله خانوم است. خاله جان بزرگهٔ خدابیامرز خوب زنی بود. پنج سال پیش مرد. بزرگ خاندان خانوادهٔ بی‌انتهای پدری بود و امکان نداشت کسی با یک کوه گره بیاید پیش خاله جان بزرگه و بعد از حرف زدن با او گره‌گشایی نشود! ادامه…


 

شهریور

تلویزیون مثل سر گوزن‌هایی که توی فیلم‌های خارجی دیده بودم از دیوار آویزان شده بود و داشت مردی را نشان می‌داد که پشت کلی میکروفن ایستاده بود وحرف می‌زد. صدای تلویزیون که قطع باشد آدم بیشتر حواسش به لب‌ها و صورت کسانی است که حرف می‌زدند. گمانم این سیاستمدارها کلی تمرین می‌کنند که موقع صحبت کردن جز لب هایشان هیچ حرکت دیگری توی صورتشان نداشته باشند. منشی گفته بود منتظر بمانم چون آقای رییس مهمان مهمی داشتند. یک تلویزیون تنظیم شده روی یک شبکهٔ انگلیسی و کتاب‌های کوچک و بزرگ زبان توی کمدهای چوبی اصلی‌ترین اجزای همهٔ آموزشگاه‌های زبانی بودند که تا به حال دیده بودم. تنها تفاوتشان در شهریهٔ کلاس‌ها بود که آن هم روی حساب شهرت اساتید بالا و پایین می‌رفت. این یکی از معروف‌ترین‌هایش بود. همان اولین روز هم که برای ثبت نام آمدم این را می‌دانستم، اما هیچ وقت فکر نمی‌کردم که توی یکی از همین کلاس‌ها، قاب عکس کوچکی که توی یکی از دورترین نقطه های ذهنم آویزان شده بود زمین بیفتد و آدم‌هایش بیرون بیایند و دوباره جان بگیرند. ادامه…


 

تشییع جنازه آقای جان مورتون‌سِن

آمبروز بیرس و زهرا طراوتی

جان مورتون‌سِن مرده بود و حالا همه داشتند از مردی می‌گفتند که صحنه نمایش زندگی را برای همیشه ترک کرده بود.

جنازه در تابوت زیبا و ظریفی آرمیده بود که از چوب ماهون ساخته شده بود. درِ تابوت شیشه‌ای بود و از پشت سطح شفاف آن می‌شد چهرهٔ مرده را دید. مراسم با نظم خاصی، آن‌چنان که شایستهٔ تازه‌درگذشته باشد در حال برگزاری بود. چهرهٔ پشت شیشه، انگارخیلی از دیدن این مناظر راضی نبود. از آنجا که بی‌درد جان داده بود، لبخند کم‌رنگ لب‌هایش زیر تکان‌های حاملانِ تابوت، دست نخورده مانده بود. ادامه…


 

کوچهٔ فیروزه

جمعه ۱۷|۱۲|۶۳
از جلوی مغازهٔ بستهٔ پیکر گذشتم و پیچیدم توی ده متری. آفتاب درخشان، سرمای هوا را دلچسب کرده بود. اولین چیزی که در کوچه دیدم، قد بلند و ترکه‌ای حجت بود. ایستاده بود روبه‌روی فیروزه و دور و برش را نگاه می‌کرد. از برفی که زیر پاش جمع کرده بود، معلوم بود انتظارش طولانی شده است. وقتی دیدم حواسش به من نیست، سرم را انداختم پایین و گام‌هایم را بلندتر برداشتم و ده متری را کج بریدم سمت فیروزه. وسط‌های ده متری، صِدایم کرد. به روی خودم نیاوردم. دوباره صدایم زد. بی‌خیال راهم را رفتم. باز هم صدا زد. دیگر مطمئن شدم اگر همین‌طور بی‌محلی کنم، می‌دود می‌آید و از پشت یقه‌ام را می‌گیرد. ناچار، چند قدم مانده به سر فیروزه، برگشتم و رفتم طرفش. هنوز چند متری با هم فاصله داشتیم که دستش را برای دست‌دادن پیش آورد: پس چرا صدات می‌کنم، محل نمی‌گذاری؟ ادامه…