وقتی میخواستم مادر را راضی کنم برود خواستگاری عاطفه گفته بود: «عزیز و آقاجون رو ببین، تا شب عقد همو ندیده بودن، چه جوریه پس برا هم میمیرن؟» گفته بودم: «اونا ماهی قرمز بودن، شب عید خریدنشون انداختنشون توی یه تنگ، ناچار بودن به تنگ عادت کنن.» عاطفه میگوید: «بزار خودم پاشم، پانشدم صدام نکن»، روی مبل تک نفره، کنار میز آیینه شمعدان مینشینم، نگاه میکنم به هفت سینی که روی میز چیده شده، یاد حرف عزیز میافتم: «میز مال فرنگیهاس، سکه و سبزه و برکت توی سفره است.» نگاهم به صفحه تلویزیون میافتد. ساعت پایین تصویر، یک ساعت و بیست و پنج دقیقه به سال تحویل را نشان میدهد یک انیمیشن کوتاه در حال پخش است. ماهی قرمزی داخل تنگ خوابیده. پسر بچهای چند بار میزند به تنگ تا ماهی را بیدار کند. ماهی عصبانی چشمانش را باز میکند. فیلی از زیر بالهاش بیرون میکشد و به سر پسر میکوبد. پسر بیهوش میشود و در رویایش میبیند که عمو فیروز با لباس قرمز و صورت سیاه سوار بر فیلی رام در حال آمدن است، نگاه میکنم به تنگ ماهی خودمان، عروسماهی سفید و قرمز مثل قایق در حال غرق شدن، روی آب خوابیده. میزنم به شیشه تنگ، ماهی یکدست قرمز، سر میخورد به عمق آب اما عروسماهی سه دم انگار که مرده باشد تکانی نمیخورد. یاد سالی میافتم که خانه آقاجون زندگی میکردیم. تازه از خواب پاشده بودم که دیدم ماهیام مرده، گریه میکردم چشمانم میخارید، بین نفس زدنهایم مدام میگفتم: «نمیخوام مرده باشه، ندین گربه جنه بخوردش.» گربه سیاه زیر زمین را میگفتم. خانه آقاجون شکل یک ال (L) بود الی که دو ضلع حیاط را پر میکرد. زیر زمینش هم همین شکلی بود با دو در؛ ما که دنبال گربه سیاه میکردیم همیشه از یک کدام فرار میکرد. میترسیدیم راهش را ببندیم. از یک طرف دنبالش میافتادیم و او از طرف دیگر فرار میکرد. ادامه…
داستانی روی یک تخت
چشمهایم باز نمیشوند، انگار رمقى براى تکان دادن پلکها ندارم، باید سرم به جایى خورده باشد که چشمهایم این طور فقط سیاهى مىبینند. شاید رفته بودم کمک انسیه، عنکبوتهاى گوشه سقف را بىخانمان کنم که پایم لغزیده و از چهارپایه افتادهام. فکر مىکنم الان کجا باید باشد و در چه حالى وقتى افتادنم را دیده و حتما بعدش بىهوشى ام را. فکر مىکنم، خانه تکانىاش را چند روز عقب انداختهام، فکر مىکنم صدایش چرا از هیچ طرفى نمىآید. دکترها حتما خیالش را راحت کردهاند از احوال من و فرستادهاندش خانه تا استراحت کند. شاید گفتهاند تا قبل از ظهر فردا مرخص مىشوم و رفته تا تمام آن خانه نامرتب را سامان دهد که فردا پیش دوستان و آشنایانى که مىآیند خجالت زده نشویم. گوشه ذهنم خیالم راحت است که از پس خودش برمىآید و تازه جاى نگرانى ندارد وقتى آن همه فامیل دور و نزدیک داریم.
نمىدانم چند بار برادرم زیر لب سرکوفتش زده که خانهدارى کار زنهاست و مرد خسته از بیرون آمده را باید با آب یخ پذیرایى کرد نه با لیست کارهاى خانه. مىگوید چون زود زن گرفتهام این طور بچهگانه بازى خوردهام. همیشه انگار نظریهپرداز مطرحترین الگوى نظام خانوادگى باشد، به انسیه مىگوید آخرش یک روز مىزند زیر همه کاسه کوزهها و یک باره مىبُرد. ادامه…
ماشین میایستد (۴)
بخش دوم، تعمیر دستگاه
ادوارد مورگان فورستر (E. M. Forster) (۱۹۷۰- ۱۸۷۹) یکی از مشهورترین نویسندگان انگلیسی است که علاوه بر نوشتن رمانها و داستانهای کوتاه، مقالات و نقدهای ادبی بسیاری نیز در باب رمان و ادبیات دارد. او یکی از نظریهپردازان رمان در قرن بیستم است. نظرات او عمدتا در کتاب جنبههای رمان جمع شده است. کتابهای راهی به هندوستان و هاواردزاند از جمله مشهورترین آثارش هستند. طولانیترین سفر، موریس، تابستان قطب و جایی که فرشتگان میترسند وارد شوند از جمله رمانهای معروف او به شمار میروند.
فورستر از جمله دوستان ویرجینیا وولف و گروه ادبی بلومزبری بود. آن چه فورستر را در میان هم عصران خود ممتاز میکند، تاکید بسیار او بر این نکته است که نویسنده باید نثر را با احساسات درونی دربیامیزد تا صاحب روح شود و همچنین، تاکید بر رسالت رمان در هدایت انسان برای زندگی بهتر.
آنچه در ادامه میخوانید یکی از داستانهای زیبای او است که در چند قسمت تقدیم شما میگردد. شاید تذکر این نکته خالی از لطف نباشد که خلق این داستان سالها پیش از فراگیری شبکه جهانی اینترنت بوده و تمام آنچه امروز در این داستان به ذهن ما آشنا میآید، در آن زمان جهان خیالی نویسنده بوده است.
با یک راهرو، با یک آسانسور، با یک ریل راه آهن لولهای، با یک سکو، با یک در کشویی و در نهایت با بازگشت به تمام مراحل عزیمتش، وشتی به اتاق پسرش رسید که دقیقا شبیه مال خودش بود. او میخواست به کونو خوب بفهماند که این ملاقات غیر ضروری بوده است. کلیدها، دکمهها، میز تحریر با کتاب رویش، دمای هوا، جو اتاق و نور کاملا مثل اتاق وشتی بودند؛ اگر کونو هم خودش بدنی از جنس وشتی داشت، چه تفاوتی میان آن دو بود و وجودشان چه نفعی داشت؟ وشتی خیلی مایل بود کونو را لمس کند. ادامه…
ماهی قهوهای
میتوانستم دست کنم توی جیب کتم، چند اسکناس تا نشده بگذارم کف دست پیرمرد. شاید راست میگفت، شاید واقعا توی این شهر هیچکس را نداشت. برای چندمین بار لباسهایش را میآورم توی ذهنم. آنقدر هم کهنه نبودند. کسی توی وجودم مدام میگوید مگر همه درماندهها یک دست لباس تکهپاره دارند.
جلال به مامان میگوید: آدم برای پیرشدن هم مگر عید میگیرد. درختها سبز میشوند چه سودی برای ما دارد. قبل از اینکه مامان چیزی بگوید خودش جواب میدهد: حالا همین کارها را هم نکنیم چهکارکنیم.
دستهای پیرمرد نمیگذارد سُر بخورم توی حرفهای جلال. توی چاهی که جلال میکند وآدم را پرت میکند تویش. ادامه…
ماشین میایستد (۳)
بخش سوم
ادوارد مورگان فورستر (E. M. Forster) (۱۹۷۰- ۱۸۷۹) یکی از مشهورترین نویسندگان انگلیسی است که علاوه بر نوشتن رمانها و داستانهای کوتاه، مقالات و نقدهای ادبی بسیاری نیز در باب رمان و ادبیات دارد. او یکی از نظریهپردازان رمان در قرن بیستم است. نظرات او عمدتا در کتاب جنبههای رمان جمع شده است. کتابهای راهی به هندوستان و هاواردزاند از جمله مشهورترین آثارش هستند. طولانیترین سفر، موریس، تابستان قطب و جایی که فرشتگان میترسند وارد شوند از جمله رمانهای معروف او به شمار میروند.
فورستر از جمله دوستان ویرجینیا وولف و گروه ادبی بلومزبری بود. آن چه فورستر را در میان هم عصران خود ممتاز میکند، تاکید بسیار او بر این نکته است که نویسنده باید نثر را با احساسات درونی دربیامیزد تا صاحب روح شود و همچنین، تاکید بر رسالت رمان در هدایت انسان برای زندگی بهتر.
آنچه در ادامه میخوانید یکی از داستانهای زیبای او است که در چند قسمت تقدیم شما میگردد. شاید تذکر این نکته خالی از لطف نباشد که خلق این داستان سالها پیش از فراگیری شبکه جهانی اینترنت بوده و تمام آنچه امروز در این داستان به ذهن ما آشنا میآید، در آن زمان جهان خیالی نویسنده بوده است.
خیلی آسان بود. ماشین نزدیک شد و وشتی دید مبلهای راحتی ماشین دقیقا مثل مال خودش بودند. وقتی علامت داد، ماشین متوقف شد و وشتی از سکوی حرکت کشتی پیاده شد. یک مسافر دیگر هم آنجا بود، اولین موجود زندهای که وشتی پس از ماهها چهره به چهره و از نزدیک میدید. این روزها مردم خیلی کم سفر میرفتند، چون به لطف پیشرفتهای علمی، همه جاهای زمین عین همدیگر بودند. ارتباطات سریعی که تمدن گذشته بسیار مشتاق آن بود، دیگر پایان یافته بود. رفتن به پِکینگ چه حسنی داشت وقتی دقیقا مثل شروزبِری بود؟ چرا باید به شروزبری برگشت وقتی همه چیز عین پکینگ است؟ انسانها به ندرت جسمشان را حرکت میدادند، همگی ناآرام و مضطرب در روح متمرکز شده بودند. ادامه…
چراغهای روشن بلوار
پُل نیومن و رابرت ردفورد که انگار بوچ کسیدی و ساندنس کید بیشتر از هر اسم دیگری توی دنیا بهشان میآمد، بیخیالِ آن همه سوارهنظام بولیویاییای که اسلحه به دست بیرونِ خانه آمادهٔ آبکش کردنشان بودند، نگاهی به هم انداختند و تنهای زخمخورده و مچالهشدهشان را از زمین کندند و هفتتیر به دست زدند بیرون. وسط صدای شلیک هزاران تفنگ، تصویر فیلم ثابت ماند روی نیومن و ردفورد که با هفتتیرهایشان هدفهای نامعلومی را نشانه رفته بودند. ادامه…
ماشین میایستد (۲)
بخش دوم
ادوارد مورگان فورستر (E. M. Forster) (۱۹۷۰- ۱۸۷۹) یکی از مشهورترین نویسندگان انگلیسی است که علاوه بر نوشتن رمانها و داستانهای کوتاه، مقالات و نقدهای ادبی بسیاری نیز در باب رمان و ادبیات دارد. او یکی از نظریهپردازان رمان در قرن بیستم است. نظرات او عمدتا در کتاب جنبههای رمان جمع شده است. کتابهای راهی به هندوستان و هاواردزاند از جمله مشهورترین آثارش هستند. طولانیترین سفر، موریس، تابستان قطب و جایی که فرشتگان میترسند وارد شوند از جمله رمانهای معروف او به شمار میروند.
فورستر از جمله دوستان ویرجینیا وولف و گروه ادبی بلومزبری بود. آن چه فورستر را در میان هم عصران خود ممتاز میکند، تاکید بسیار او بر این نکته است که نویسنده باید نثر را با احساسات درونی دربیامیزد تا صاحب روح شود و همچنین، تاکید بر رسالت رمان در هدایت انسان برای زندگی بهتر.
آنچه در ادامه میخوانید یکی از داستانهای زیبای او است که در چند قسمت تقدیم شما میگردد. شاید تذکر این نکته خالی از لطف نباشد که خلق این داستان سالها پیش از فراگیری شبکه جهانی اینترنت بوده و تمام آنچه امروز در این داستان به ذهن ما آشنا میآید، در آن زمان جهان خیالی نویسنده بوده است.
وشتی لحظهای احساس تنهایی کرد. بعد اتاق را روشن کرد، منظره اتاقش در پرتو کمرنگی از نور غرق شد و دکمههای الکتریکی مختلف در جایجای اتاق، مثل گوهر در پرتو نور درخشیدند و او را زنده کردند. دکمهها و کلیدها همهجا بودند، دکمههایی برای درخواست غذا، موسیقی، لباس، و حمام داغ که با فشار آن، وانی شیشهای از کف اتاق بیرون میآمد و تا لبهاش با مایعی گرم و ضدعفونی کننده پر میشد. دکمه حمام آب سرد، دکمهای که روزنامه و مجله تحویل میداد و متن تولید میکرد، و علاوه بر همه اینها، دکمههایی بودند که وشتی به وسیله آنها با دوستانش ارتباط برقرار میکرد. با اینکه عملا چیز خاصی توی اتاق نبود، اما با تمام جهانی که وشتی برایش مهم بود رابطه داشت. ادامه…
ماشین میایستد
بخش اول: کشتی هوایی
اتاقی کوچک را تصور کنید به شکل شش ضلعی، مانند خانه یک زنبور، نه نوری از پنجره داخل آن میشود و نه چراغی روشن است. اما پرتو ضعیفی از نور همه جا را پر کرده است. هیچ روزنهای به بیرون یا سیستم تهویهای وجود ندارد، چون هوا تازه است. آلات موسیقی در اتاق نیست، اما همان لحظه که مدیتشین شروع میشود، نبض اتاق با صدای گوشنواز یک موسیقی ملایم میتپد. یک مبل راحتی در مرکز اتاق است و کنارش یک میز مطالعه؛ تمام اثاثیه اتاق همین است. در مبل راحتی جسمی درشت از یک زن فرو رفته که وقتی بایستد، تقریبا ۵ پا قد دارد و چهرهاش به رنگ پریدگی یک قارچ سفید است.
زنگ الکتریکی به صدا درآمد. زن کلیدی را لمس کرد و موسیقی قطع شد. از ذهنش گذشت «فکر کنم باید بلندشم ببینم کیه.» و صندلیاش را در وضعیت حرکت قرار داد. صندلی هم مانند موسیقی، با دستگاه کار میکرد و زن را به سوی دیگر اتاق چرخاند، جایی که زنگ تلفن همچنان مصرانه مینواخت. ادامه…
خشم قلمبه
باریکه نوری توی صورتم افتاده است. پاهایم را توی سینه جمع کردهام و با دستها، زانوهایم را محکم چسبیدهام. انگار زانوهای من دوتا بچه چموشند که قرار است یک دو سه بگویند و در بروند. خودم را فشرده کردهام توی کمد. لای خرت و پرتها و جعبه کفش و چتر آویزان و یک مشت لباس، خودم را به زور چپاندهام تا شاید آن حس آرامشی که گم کردهام، باز برگردد. ذهنم پر از اعداد است. پر از کلمه است. پر از اتفاقهایی که از بد حادثه، تنالیته خاکستری دارند و دم به مشکی میزنند.
این روزها یکسره با محمود دعوایم میشود. این روزها هر دو گیر دادهایم به هم. دیروز را یادم میآید که گوشی همراهم توی دستهای سامان، چرب و چیل شده و وقتی زنگ میخورد، من از لای انگشتانش، کش میروم. صدای گریهاش بلند میشود. محمود هم که به صدای بچه حساس است، تا من بیایم سلام علیکی بکنم ببینم کی زنگ زده و چی کار داشته، غرغرهایش را شروع میکند: حالا نمیشه اینطوری از دست بچه نگیریش؟! ادامه…
کلاغ، گفتوگویی زیبا میان متن و خواننده
نگاهی به مجموعه داستان «کلاغ» نوشته فرشته نوبخت
بیرون برف میبارد. سال هاست که هیچ زمستانی اینطور نباریده. مهری، چمدان مادر را روی میز غذاخوری گذاشته و دوروبرش پر است از خرت و پرت. مادر لباس عروسیاش را توی این چمدان نگه میداشت. حالا لباس افتاده رویِ یکی از این مبلها. شکل زنی که از کمر چرخیده و سرودستش را گذاشته است روی دسته مبل…
این شروع داستان «راز» یکی از دوازده داستان منتشر شده در مجموعهای است از فرشته نوبخت با عنوانِ کلاغ. کلاغی که به سیاهی، زشتی، پنهانکاری، دون طبعی و سحرخیزی معروف است و در ادبیات قَدیمِ عَرب نشانهٔ هجرتِ معشوق و فراق است. کلاغی که اولین مرحله در درجات هفتگانه آیین مهر یا میترائیسم است و پیامآور از جهان بالا و نمادِ تشنگیِ جاویدان در فرهنگهای یونانی و آلمانی. کلاغی که نویسندهاش بیشتر از همه پرندهها دوستش دارد و خواه ناخواه، بار نمادین او را بر کلِ اثر تحمیل کرده است. نمادی که میتواند به بینهایت شکل تاویل شود و درستی هیچیک از این تاویلها سرانجام در متن دانسته نمیشود. نمادی که نشان میدهد میتواند گفته شود، اما این چیز، هرگز نه برای یکبار و برای همیشه. نمادی که لحظهای از «زندگی موضوع» است، لحظهای از موقعییت و ابهامِ زندگی. زندگیِ ساخته شده در یکایک داستانهای کلاغ که فعلیتِ شکلِ جدیدِ بیان نیست، اما هر داستان آن زمینه گفتوگوی زیبایی است میان متن و خواننده. خوانندهای که در خوانش خود، بوی خیانت و سیاهی تن داده آدمهای ساخته شده را بیش از هر چیز دیگری میشنود. خوانندهای که در کنار کلان ساختارِ معنایی میتواند مایههای فرعی هر یک از این داستانها را بسازد و جذابیت کار را تضمین کند و در بررسی عناصرِ گوناگون این اثر ادبی دریابد که با داستانهایی خوشخوان و با زاویه دید مناسب روبرو است. کلاغ، آوای شخصی نویسندهاش است در ادبیات، اندیشهها و گریزهایش. در کلاغ، تعارضی میانِ «هنرِ مدرن» و «هنرِ مردمی» دیده نمیشود و حال و آینده فرشته نوبخت را در نویسندهای همهپسند نشان میدهد. ادامه…