فیروزه

 
 

دو بخشش

برتولت برشتدو بخشش
هنگامی که دورهٔ هرج‌ومرج خونینی فرا رسید که متفکر پیش‌بینی‌اش کرده، در باب آن سخن‌ها گفته بود و خاطرنشان کرده بود که این وضع دامن خود او را نیز می‌گیرد و دیرزمانی وی را نیز نابود و خاموش خواهد کرد؛ او را به جرم اخلال از مکان عمومی بیرون راندند.

امّا وی تأکید کرد که آنچه را می‌خواهد با خود از رهتوشه بردارد باید از لحاظ ظاهری بسیار کوچک باشد ولی باز هم ترسید که مبادا بارش خیلی زیاد شود. وقتی همه چیز را جمع‌آوری کردند و جلو او گذاشتند نه بیشتر از آن بود که یک مرد قادر به حمل آن نباشد، و نه بیشتر از آنکه بتواند ببخشد. آن‌گاه متفکر نفسی کشید و تقاضا کرد همه را در کیسه‌ای جا بدهند. آن‌ها در واقع چند کتاب مرجع و مشتی کاغذ بودند و بیشتر از آن معلوماتی با خود نداشتند که یک مرد بتواند فراموشش کند. متفکر همین کیسه را با خود برداشت و غیر از آن لحافی نیز با توجه به سهولت شستشو انتخاب کرد. تمام چیزهای دیگر را که دور و برش بود ترک گفت و با یک جمله تأسف‌انگیز و پنج جملهٔ حاکی از موافقت، همه را بخشید.

و این بخششی بود سهل.

اما بخشش دیگری نیز از وی نقل کرده‌اند که مشکل‌تر بود. در راه خود به سوی عزلت و سکوت، ناگهان مدتی بعد به خانه بزرگتری رسید که آن‌جا را کمی قبل‌تر از وی هرج‌ومرج خونین پیش‌بینی‌شده‌اش درهم کوبیده بود. لحاف خود را به هوای یک یا چند لحاف پروپیمان‌تر دور انداخت و نیز کیسه را با یک جمله تأسف‌بار و پنج جمله حاکی از موافقت بخشید. به همان سان، فرزانگی‌اش را نیز از یاد برد تا خاموشی وی کامل شود.

این بخششی بود دشوار.

طرح از سید محسن امامیان

❋ ❋ ❋

حیوان محبوب آقای ک.
وقتی از آقای کوینر پرسیدند کدام حیوان را بر سایر حیوانات ترجیح می‌دهد بی‌درنگ فیل را نام برد، استدلالش هم این بود:

فیل، هم قوی است هم حیله‌ورز. حیله را با قدرت همراه می‌کند. این حیله‌اش به هیچ‌وجه موذیانه و حقیرانه نیست که بخواهد بدون جلب‌نظر کردن کسی یا چیزی برای فرار از آسیب یا به دست آوردن غذایی به آن متوسل شود، بلکه حیله‌ای است که برای کارهای بزرگ در اختیار نیرومندان قرار دارد. از هرجا این حیوان بگذرد، حتماً گذرگاه پهنی است. از طرفی دیگر خوش‌خلق‌وخو است و شوخی هم سرش می‌شود. به همان میزان که دوست خوبیست دشمن خوبی هم هست. بسیار بزرگ و سنگین و در عین حال بسیار تند و تیز است.

خرطومش به هیکل ستبر و ناهنجاری منتهی می‌شود اما با آن، کوچک‌ترین خوردنی حتی فندق را از روی زمین برمی‌دارد. گوش‌هایش متحرک است. فقط چیزهایی را می‌شنود که مورد توجهش باشد. عمری طولانی هم دارد. موجودی اجتماعی است، آن هم نه‌فقط با سایر فیل‌ها بلکه با همه. همه‌جا همان‌قدر که دوستش دارند به همان میزان نیز از وی می‌ترسند. با قدری چاشنی شوخ‌طبعی حتی می‌شود بزرگش داشت و او را پرستید. پوست کلفتی دارد تا آن حد که چاقو توی آن فرو می‌شکند؛ اما احساساتش لطیف است. می‌تواند غمگین و در عین حال خشمناک شود. با میلِ وافِر می‌رقصد. در انبوهه بیشه‌زار می‌میرد. بچه‌ها و سایر حیوانات را دوست می‌دارد. رنگش خاکستری‌ست. فقط از نظر جثه به چشم می‌آید. گوشتش خوردنی نیست. می‌تواند خوب کار کند. با میل مفرط می‌آشامد و سرکیف می‌شود. به هنر نیز خدمت می‌کند؛ عاج تولید می‌کند.

طرح از سید محسن امامیان

* Bertolt Brecht


 

سخنرانی شهردار شهر خواهرخوانده در اتاق بازرگانی کلامات فالز اورگون در دسامبر ۱۹۷۶

مایکل مارتون«بعد از حمله به توکیو بود. به ما بچه‌ها گفتند که تکه پارچه جمع کنیم. هر چیزی گیرمان بیاید. بیرون شهر را زیر و رو کردیم، مترسک‌ها را لخت کردیم. اوبی خواهرم را به یاد دارم. شال‌کمر ابریشم قرمزی با خورشیدهای مثل توپ بود. این تکه‌ها را زن‌ها در استانداری وصله می‌کردند. درزها را موم‌اندود می‌کردند تا ضد باران شود. در عوض گاز و هوا را نگه می‌داشت و کهنه پارچه‌ها باد می‌کرد و بالن می‌شد؛ مثل گل‌های داوودی پرپر. سربازها که بمب‌ها را مثل به بالن‌ها می‌بستند بالن‌ها بالا پایین می‌رفتند. بعد در باد موافق اوج می‌گرفتند، یکی دو تا نبود، مثل سیاره، به طرف آفتابی که در شرق بر می‌آمد، رو به آمریکا می‌رفت…»

پیش از اینکه به اینجا برسد، ترجمه را متوقف کردم. گذاشتم حرف‌هایش بپرد. ضیافت ناهار بود. به میز چشم دوختم. دستمال سفره‌های سفید آراسته مثل قله‌های کوه بود که سر به ابر می‌سایید. ما آن بالا روی صحنه بودیم. من یون‌سِی هستم، نسل چهارم ژاپنی‌های مهاجر آمریکا. ژاپنی‌ها چهار را نحس می‌دانند. پیرمرد شهردار می‌خواست بگوید که جهان با ریسمان‌هایی که نمی‌بینیم به هم گره خورده و باد پلی بود بین مردم. روز گرمی بود. به این بازرگانان توضیح دادم که سال‌ها پیش بچه‌ها بالن‌های رنگی شفاف هوا می‌کردند؛ بالن‌هایی که سال‌ها و سال‌ها پیش ناپدید شد. همه‌شان سر بلند کرده بودند و انگار می‌خواستند اولین نشانه‌های بازگشت بالن‌ها را به زمین ببینند و راهی برای شادمانی بیابند.

مایکل مارتون استاد ادبیات خلاقه دانشگاه سیراکیوز است و داستان‌های فراوانی منتشر کرده. این داستان در سال ۱۹۸۶ به عنوان داستان برگزیده و برنده انتخاب شد. و در مجموعه میکرو فیکشن از انتشارات نورتون منتشر شده. داستان را به علاوهٔ داستان‌های دیگر نویسنده می‌توانید در سایت ایشان بخوانید. داستان حاضر دهمین داستان این نویسنده است که به همین قلم ترجمه شده. شب ظرف را هم می‌توانید در مجموعهٔ بهترین بچه عالم بخوانید. البته اگر گیرتان آمد.

متن اصلی

Michael Martone, The Mayor of the Sister City Speaks to the Chamber of Commerce in Klamath Falls, Oregon, on a Night in December in 1976, Micro Fiction. An Anthology of Really Short Stories, Edited and Introduced by: Jerome Stern, WW Norton and Company, New York, 1996


 

کندی در باریو

خودیت اورتیس کوفرتکلیف کلاس ششم من تماشای مراسم سوگند و آغاز به کار کندی از تلویزیون بود و من پشت پیش‌خوان پوئرتو هاوانا، رستورانی که پدرم کار می‌کرد، تکلیفم را انجام می‌دادم. لری ریس صاحب کافه می‌گفت حالا که یک کاتولیک ایرلندی انتخاب شده لابد یک روزی یک ایسپیانو هم می‌تواند رئیس جمهور ایالات متحده بشود. پدرم را دیدم که مطابق معمول حرف کارفرمایش را تأیید می‌کرد، اما بیشتر حواسش به غذایی بود که سر اجاق می‌پخت و به دختر پیشخدمت بی‌خیالی که زمین را دستمال می‌کشید. لری ریس به طرف من برگشت و فنجانش را بلند کرد به سلامتی من: «به سلامتی پوئرتوریکوئنو یا پوئرتوریکوئنا رئیس جمهور ایالات متحده امریکا!» خندید، اما توی خنده‌اش مهربانی ندیدم.

«نه النیتا؟»

شانه بالا انداختم. بعداً بابام بابت اینکه به آقای ریس درست و حسابی احترام نکردم، گوشم را می‌پیچاند.

دو سال و ده ماه بعد در یک بعد از ظهر سرد به پوئرتو هاوانا می‌رفتم که چشمم به جمعیتی بیفتد که دور تلویزیون جمع شده بودند.خیلی از آنها زن و مرد مثل بچه‌ها گریه می‌کردند. «دیوس میو! دیوس میو! خدای من!» و اشک می‌ریختند. گروهی از زن‌ها مرا که سعی می‌کردم به طرف پدر و مادرم بروم بغل می‌کردند. پدر و مادرم دور از بقیه همدیگر را بغل کرده بودند.خودم را بین آن دو جا دادم.مادرم بوی صابون زیتون کاستیل می‌داد، کافه کون لچه و دارچین. بوی پدرم را به مشام کشیدم که ترکیبی از عرق تن بود و اودکلن اولد اسپایس بوی مردانه‌ای که می‌ترسیدم زیادی دوست داشته باشم.

❋ ❋ ❋

خودیت اورتیس کوفر

نویسنده‌ی پوئرتوریکویی است که در پاترسن نیوجرسی بزرگ شده است. داستان و شعرهای او در نشریات مختلف چاپ شده و می‌شود. قصهٔ «عشق به اسپانیایی آغاز می‌شود» مجموعه‌ی شعر اوست. نکتهٔ جالبی که در این داستان وجود دارد پیشگویی ریاست جمهوری فردی رنگین‌پوست است که گویی در آستانه‌ٔ ورود به کاخ سفید قرار دارد.

* Kennedy in the Barrio: By Judith Ortiz Cofer


 

اقداماتی علیه زور

برتولت برشتاقداماتی علیه زور
وقتی آقای کوینر متفکر در حضور عدهٔ زیادی در تالاری داشت علیه زور داد سخن می‌داد متوجه شد که مردم به وی پشت کردند و رفتند. به اطرافش نگاه کرد. زور را دید که درست پشت سرش ایستاده بود.

زور از او پرسید:
«داشتی چی می‌گفتی؟»
آقای کوینر در جوابش گفت:
«داشتم از زور طرفداری می‌کردم.»

وقتی آقای کوینر بیرون رفت شاگردانش از وی جویای ستون فقراتش شدند. آقای کوینر پاسخ داد: «من ستون فقراتی برای درهم شکستن ندارم. مخصوصاً من یکی باید بیشتر از زور زندگی کنم.»

بعد هم آقای کوینر حکایت زیر را تعریف کرد:
روزی در روزگار بی‌قانونی و هرج‌ومرج به منزل آقای «اِگه» که یاد گرفته بود همیشه «نه» بگوید، مأموری آمد و کاغذی نشان داد که از طرف حکمرانان شهر صادر شده بود و در آن نوشته بود هر منزلی که مأمور پا به آن می‌گذارد متعلق به خودش است. در آنجا هر غذایی که بخواهد می‌تواند بخورد و هرکس که سر راهش قرار می‌گیرد، باید خدمتش کند.

مأمور روی صندلی نشست. دستور داد غذا آوردند. به سر و صورتش صفایی داد، روی تخت دراز کشید و قبل از اینکه خوابش ببرد همان‌طور که رویش به دیوار بود پرسید: «به من خدمت خواهی کرد؟»

آقای اگه تن او را با لحافی پوشاند، مگس‌ها را تاراند، نگهبان خوابش شد و هفت سال تمام مثل همان روز اول از او اطاعت کرد، اما در هر کاری هم که برای او انجام می‌داد دست‌کم از ارتکاب یک عمل اجتناب می‌کرد؛ و آن اظهار یک کلمه بود.

هفت سال سپری شد، مأمور که از فرط خوردن و خوابیدن و دستور دادن گنده شده بود مُرد. آن وقت آقای اگه او را لای لحاف مندرسی پیچید، کشان کشان از خانه بیرون برد، جای خوابش را شست، دیوارها را تمیز کرد، نفسی به راحتی کشید و گفت: «نه!»

آقای کوینر و پسربچهٔ درمانده
آقای کوینر از پسربچه‌ای که زارزار گریه می‌کرد علت غم و غصه‌اش را پرسید. پسربچه گفت: «من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم اما پسرکی آمد و یکی از آنها را از دستم قاپید.» و به پسری که آن دورتر دیده می‌شد اشاره کرد. آقای کوینر پرسید: «مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟» پسربچه با هق‌هق شدیدتری گفت: «چرا.» آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش می‌کرد دوباره پرسید: «کسی صدایت را نشنید؟» پسربچه هق‌هق‌کنان گفت: «نه.» آقای کوینر پرسید: «نمی‌توانی بلندتر فریاد بزنی؟» پسربچه با امیدواری تازه‌ای نگاهی به او کرد و گفت: «نه.» آن‌گاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: «پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد.» و آخرین سکه را از دست پسربچه گرفت و بی‌واهمه به راهش ادامه داد.


 

ترس تو بی‌مورد نیست

توضیح: «ریک دو مارینیس» متولد ۱۹۳۷ است. هفت رمان دارد و نخستین بار با داستان‌های «نفوذی» و «پیروزی در دنیای آزاد» و «دسپرادو» به همین قلم به فارسی ترجمه شد. داستان حاضر در زمرهٔ داستان‌ریزه یا ریزداستان که معادلی برای مایکرو فیکشن است طبقه‌بندی می‌شود.

❋ ❋ ❋

توی این هواپیما بمب هست. هیچ مدرکی ندارم اما می‌دانم. ترس نفسم را بند می‌آورد. صدای کوبش قلبم به گوش می‌رسد، شک ندارم. مثل تایمر تخم‌مرغ‌پز. به‌آرامی از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم تا بقیه را به وحشت نیندازم. توی دست‌شویی به صورتم آب سرد می‌پاشم. بمب توی بخش بار هواپیماست. به کلینیک سیتی نزدیک می‌شویم. هواپیما به زمین نزدیک می‌شود. بمب هر چند مسلح است، منفجر نمی‌شود.

توی بیمارستان کلینیک‌سیتی مجبورم با یک بیمار قلبی هم‌اتاق شوم.
می‌پرسد: «برای چی آمده‌ای؟»
می‌گویم: «تومور مغزی.»
یکهو جانی می‌گیرد و می‌گوید: «وضعت چطور است؟»
زن گنده و بلغمی‌مزاج او روزی دوبار به ملاقات او می‌آید. زیر لبی حرف می‌زنند.

شرم‌زده می‌پرسد: «ته خطی؟»
انگار می‌خواهد وضع هوای دس موینس را بپرسد.
می‌گویم:«نمی‌دانم،خبر ندارم.»
شوهرش سقلمه‌ای به زنش می‌زند و می‌گوید:«تومور مغزی.»
نگاه‌های محبت‌آمیزی به هم می‌اندازند. می‌دانم چه فکری می‌کنند.
معلوم است که قلب مرا می‌خواهند.
می‌گویم :«ماکرو آدنوما، خوش‌خیم.»
به هم چشمک می‌زنند.
مرا دلداری می‌دهد.

بعد از عمل به طرف خانه پرواز می‌کنم. ضعف دارم اما به تهدید‌ها حساسم.
علاقه‌ات را می‌ستایم. به نگاه خیرهٔ ترسانت احترام می‌گذارم. ترست بی‌مورد نیست. متأسفم. اینجا توی اتاقم می‌نشینم و تصمیم می‌گیرم که به تو چه بگویم. بله جای امیدواری نیست. اما خوب بعضی از فیوزها خراب است، بعضی تومورها خوش‌خیم است. بعضی بیماران قلبی خود به خود خوب می‌شوند. وقت داری که زندگی‌ات را تغییر بدهی.


 

آشپزخانه

آئورلی شی‌هانمیز چسبناک است. تخته گوشت، بوچرز بلاک، مفهوم تازه‌ای برای دوران. هر چند ماه یک‌بار باید روغنکاری کنی که تازه بماند. یک چیزی ماسیده روی آن، یک لایه‌ای که ور نمی‌آید و کنده نمی‌شود. اگر مدتی آرنجت را روی آن بچسبانی، موقعی که می‌خواهی بکنی، صدایی نرم می‌دهد.

ساعت از بالای در خیره نگاه می‌کند. تیک صدا می‌دهد. یخچال صدای نرمی دارد. مادر یخچال را پر می‌کند و دختر آن را خالی می‌کند، اساساً. دختر وارد آشپزخانه می‌شود، نُه بار از ده باری که به آشپزخانه می‌رود در یخچال را باز می‌کند، نگاهی می‌اندازد، بلکه چیزی بردارد، در را می‌بندد و رو برمی‌گرداند. انگار می‌خواهد تخم‌مرغ‌ها را وارسی کند که گذاشته‌اند جوجه شود. حتماً که نباید گرسنه باشد.

بیرون پنجره، جلو سینک دستشویی، باغچه و بخشی از حیاط به چشم می‌آید. گاهی سگ را می‌بینی که توی چمن‌ها غلت می‌زند. یا یکی از گربه‌های خانگی که روی ریل‌هایی راه می‌رود که کرت توت‌فرنگی‌ها را از سبزی‌ها و خیارها جدا می‌کند یا نشسته و سرش را خم کرده و منتظر است روی چیزی بجهد.

آشپزخانه یک‌پارچه نارنجی است. کف آجری نارنجی و پیش‌خوان نارنجی روشنِ روشن از جنس لینولئوم. همه‌ی اعضای خانواده از نقشه‌ی کابینت‌ها خبر داشتند، می‌دانند مویزها کجاست، یا قاشق چای‌خوری‌، پودینگ یا کبریت را کجا گذاشته‌اند.

حتی وقتی دختر که به همه‌چیز این دنیا علاقه‌ی وافری دارد نمی‌تواند از بوی پلو مادرش، بروکلی، راتاتویی یا پستو مادرش بگذرد، که با هیچ غذا و طعم و بویی عوض نمی‌کند. همین حالا چیزی روی اجاق قل می‌زند و دختر سر میز نشسته، آرنج‌ها به میز چسبیده و بی‌هدف به ساعت چشم دوخته و درباره‌ی پسری که دوست دارد، با مادرش حرف می‌زند. اسمش دن است. دختر پانزده سال دارد و مادرش سی و هفت ساله است. مادرش به قصه‌های عاشقانه علاقه دارد.

حس شیرین دلپذیر از کف رفته‌ای است و می‌دانی که خیلی وقت داری. به علاوه، لذت خودش دو برابر است که از دن می‌گوید، و آن را برای یکی دیگر که مادرش باشد تعریف می‌کند و واقعی‌تر می‌شود… درست مثل تیک‌تاک ساعت.

حالا هیچ اثری از دن نیست اما آشپزخانه صحبت را به یاد دارد، رنگ نارنجی، ورور قوی و منظم صدای جرینگ کاسه‌ی فلزی و صدای شیر آب و چاپ‌چاپ‌چاپ گوجه‌فرنگی که برای شام خرد می‌کنند.

* Kitchen by Aurelie Sheehan


 

مورچه‌ی محتضر

ایتالو ازوووقاطر و طوطی
در یک آسیاب علاوه بر قاطری که سنگ آسیاب را می‌چرخاند طوطی‌ای هم بود که می‌توانست کلمه‌ی «بیچاره» و نام مالک و چیزهای بسیار دیگری را به زبان آورد. هر دوی آن‌ها مریض شدند و پزشک را برای معالجه آوردند.

طوطی گفت: برای من آمده! مراقب من هستند چون پرهای قشنگی دارم.

قاطر جواب داد: نه! پزشک را برای من آورده‌اند چون این من هستم که سنگ آسیاب را می‌چرخانم.

– اما من بلدم بگویم «بیچاره».

– اما من سنگ آسیاب را می‌چرخانم.

– اما من هر وقت که صاحب‌خانه رد می‌شود به او سلام می‌کنم.

– اما من سنگ آسیاب را می‌چرخانم.

پزشک قاطر را درمان کرد و طوطی جان داد. جهان بر این طریق ساخته شده و بسی جای تعجب دارد که رنگ خاکستری پوست قاطر تمامی جهان را نپوشانَد و پرهای جنبان و رنگین طوطی به تمامی ناپدید نشوند.

❋ ❋ ❋

مادر طبیعت
بدیهی است که مادر طبیعت پس از انجام همه‌ی کارها به خود استراحتی داد. به نظاره کردن مشغول شد اما نه به طور مداوم. و به نظرم وقتی هم که مورد خطاب قرار گرفت از پاسخ دادن امتناع نکرد.

روزی مردی که هر جا می‌رفت آن‌جا را توسط دیگر آدم‌ها تصرف شده می‌یافت و دیگر به هیچ طریقی نمی‌توانست ادامه بدهد بر مادر طبیعت فریاد زد: «چرا جایی را در اختیار من نمی‌گذاری؟»

مادر طبیعت نگاهی انداخت و از چنین امری متحیر شد: «همنوعان تو همه‌جا را تصرف می‌کنند. تصور کن اگر تا این حد تصرف‌کننده نبودند تو حتی به دنیا هم نمی‌آمدی. حتی اگر من تصمیم بگیرم دخالت کنم فرقی به حال تو نخواهد داشت!»

یکی دیگر بر او فریاد زد: «چرا مرا خلق کردی؟» و او پاسخ داد: «من هر آن‌چه را که به عقیده‌ام به آرامی تکامل پیدا می‌کند خلق کردم. اگر تو خود را سراپا متفاوت می‌بینی، واقعاً، نمی‌دانم چه کسی تو را به این‌جا فرستاده است. به من تعلق نداری.»

سومی فریاد زد: «آسودگی می‌خواهم، آرامش می‌خواهم»

❋ ❋ ❋

۱
سوسماری در سایه‌ی کوهی در اثر نبودِ حرارت خورشید نفسش بند آمده بود. در همان حال مهره‌داری بر نوک همان کوه در اثر گرمای شدید جان می‌داد. هر دو به مرگی فلاکت‌بار جان دادند در حالی که یکی به دیگری حسادت می‌ورزید.

۲
یک ماهی طلایی پرسید: «اگر انسان با آن تورهایی که از هوا پرتاب می‌کند برای ما بسیار خطرناک است پس اگر موفق شود به درون آب‌های ما نفوذ کند، چه خواهد شد؟»

و سگ ماهی که تجربه داشت پاسخ داد: «یک خوراک لذیذ.»

۳
یک باز شکاری پرنده‌ای کوچک را به زیر چنگالش خفه کرد. هیچ مهلتی به پرنده داده نشد مگر برای اعتراضی بسیار بسیار مختصر. فریادی خفیف. به هر صورت به نظر پرنده چنین رسید که تمامی تکلیفش را به‌جا آورده است و روح کوچکش با غرور به سوی آسمان پر کشید.

۴
خرگوش احمقی اتومبیلی را گذرکنان دید و فریاد زد: «اوه! انسان‌ها چرخ را اختراع کرده‌اند.»

❋ ❋ ❋

مورچه‌ی محتضر
مورچه‌ای می‌میرد و حین مردن می‌اندیشد: «جهان می‌میرد.»

* Italo Svevo, Favole


 

وطن‌دوستی یعنی نفرت از وطن‌های دیگر

برتولت برشتفرستاده
اخیراً با آقای ک. درباره قضیه آقای «ایکس»، فرستاده قدرتی بیگانه، صحبت می‌کردم که در کشور ما مأموریت‌های خاص حکومت خود را انجام داده و با کمال تأسف آن‌طور که ما اطلاع پیدا کردیم، با این‌که با موفقیت چشمگیری مراجعت کرده بود، ولی بعد از بازگشت شدیداً مورد توبیخ رسمی مقامات دولتش قرار گرفت.

من گفتم: «او به این خاطر مورد توبیخ قرار گرفته که برای اجرای مأموریت‌هایش زیاده از حد با ما که دشمنانش باشیم، گرم گرفته است. فکر می‌کنید اصلاً بدون چنین رفتاری می‌توانست موفقیت داشته باشد؟»

آقای ک. گفت:

«البته که نه. او باید خوب می‌خورد تا می‌توانست با دشمنانش مذاکره بکند. باید از جنایتکاران تملق می‌گفت و گاهی کشورش را مسخره می‌کرد تا به هدفش برسد».

من سؤال کردم: «پس به این ترتیب رفتارش صحیح بوده؟»

آقای ک. با حواس‌پرتی گفت: «البته! رفتار او در این مورد صحیح بوده.» و خواست از من خداحافظی بکند. با وجود این من آستینش را کشیدم و با عصبانیت داد زدم: «پس چرا بعد از مراجعت با چنین تحقیری روبرو شد؟»

آقای ک. بی‌تفاوت گفت: «حتماً به غذای خوب عادت کرده، مراوده با جنایتکاران را ادامه داده و در قضاوتش نامطمئن شده بوده، و بدین جهت مجبور شده‌اند توبیخش بکنند.»

من وحشت‌زده پرسیدم: «پس به عقیده شما عمل آنان صحیح بوده؟»

آقای ک.گفت: «البته که صحیح بوده. باید چه رفتاری غیر از این با وی می‌کردند؟ او جرئت و لیاقت این را داشت که مأموریت مرگباری را برعهده بگیرد. او در این مأموریت ُمرد. آیا در این وضع آنان باید به جای دفن او همین‌طور ولش می‌کردند تا بپوسد و بوی تعفن بگیرد؟».

❋ ❋ ❋

طالع
آقای کوینر از کسانی که خود را به دست طالع می‌سپرند خواهش کرد به طالع‌بین خود از روز به‌خصوصی در گذشته بگویند که در آن روز برای آنان خوشبختی یا بدبختی خاصی رخ داده. چون وضع ستاره‌ها قاعدتاً باید به طالع‌بین امکان این را بدهند تا بتواند تا حدی وقوع رویداد مذکور را تعیین کند. کوینر با این حکمت خود، باز هم اقبال چندانی به‌دست نیاورد. چون طالع‌باوران از طالع‌بین خود اطلاعاتی راجع به سعد یا نحس بودن ستاره‌ها کسب کردند که با حادثه موردنظر سؤال‌کننده سرمویی مطابقت نداشت. ولی بعد از این ماجرا باز هم طالع‌باوران از رو نرفتند و با عصبانیت گفتند: «خب معلوم است که ستاره‌ها صرفاً مکان معینی دارند که در نهایت ممکن است تا حدی با تاریخ موردنظر همخوان باشند.» آقای کوینر از این برخوردشان دچار شگفتی شد و سؤال دیگری مطرح کرد، سؤال این بود:

«برای من هم هیچ روشن نیست که چرا باید فقط انسان، در میان این همه آفریده، از صور فلکی سیارات تأثیر بگیرد. ذره‌ای تردید ندارم چنین نیروهایی حیوانات را نیز از قلم نمی‌اندازند. اما چه اتفاقی می‌افتد وقتی شخص معینی که فی‌المثل ستاره‌اش دلو است، با ککی لا‌به‌لای لباس‌هایش که ستاره‌اش ثور است، در یک رودخانه غرق شود؟ بعید نیست کک نیز با او غرق شود، هرچند وضع فلکی طالع‌اش قاعدتاً باید سعد باشد. این است که از موضوع طالع‌بینی و این حرف ها اصلاً خوشم نمی‌آید.

❋ ❋ ❋

آقای ک. و نتیجه‌گیری
روزی آقای ک. برای یکی از دوستانش سؤال زیر را مطرح کرد:

من مدت کوتاهی است با مردی که روبروی خانه‌ام زندگی می‌کند معاشرت دارم. حالا دیگر حوصله ندارم با او معاشرت کنم. با وجود این نه دلیلی برای ادامه‌ی معاشرت دارم و نه دلیلی برای قطع آن. تازگی کاشف به عمل آمده که آن مرد اخیراً خانه‌ی کوچکی را که تابه‌حال صرفاً در آن مستأجر بود، خریده و فوراً درخت آلوی مقابل پنجره‌اش که جلوی نور را می‌گرفت قطع کرده، در حالی که آلوهایش هنوز نارس بودند. آیا می‌توانم این عمل را دست‌کم از نظر ظاهری یا اقلاً از نظر باطنی دلیلی برای قطع معاشرتم با وی تلقی بکنم؟

چند روز بعد از آن آقای ک. برای دوستش تعریف کرد:

من دیگر معاشرتم را با یارو قطع کردم. فکرش را بکنید، او ماه‌ها پیش از صاحب سابق خانه مرتب درخواست می‌کرد، درخت آلویی که جلوی نور را می‌گرفت قطع کند. ولی مرد صاحب‌خانه دلش نمی‌خواست این کار را بکند، چون دوست داشت درخت همچنان بار بیاورد. و حالا که خانه متعلق به آشنای من است واقعاً سفارش کرده درخت را که هنوز پر از میوه‌های نارس بود قطع کنند! من هم معاشرتم را با او به خاطر این کارِ نسنجیده و بی‌حاصل‌اش قطع کرده‌ام.

❋ ❋ ❋

تجمل
آقای متفکر اغلب رفیقه‌اش را به خاطر این‌که اهل تجملات و زلم زیمبو است، سرزنش می‌کرد. یک بار در خانه‌اش چهار جفت کفش پیدا کرد. رفیقه‌اش پوزش خواست و در بیان دلیلش گفت: «من چهار رقم پا دارم.»

متفکر خندید و پرسید: «اگر آمدیم و یکی‌شان از بین رفت چکار می‌کنی؟» رفیقه‌اش که متوجه شد دوهزاری متفکر زیادی کج است و قضیه را هنوز نگرفته، گفت: «اشتباه کردم، من پنج جور پا دارم.» این‌جا بود که بالاخره قضیه برای متفکر روشن شد.

❋ ❋ ❋

وطن‌دوستی یعنی نفرت از وطن‌های دیگر
آقای کوینر لازم نمی‌دید در کشور خاصی زندگی کند.

می‌گفت: «من همه جا می‌توانم گرسنگی بکشم.»

اما روزی از شهری که در آن‌جا زندگی می‌کرد و دشمن آن را اشغال کرده بود می‌گذشت. در این حین یکی از افسران دشمن از روبرو آمد و او را مجبور کرد که از پیاده‌رو به سمت پایین برود. آقای کوینر از پیاده‌رو به سمتِ پایین رفت ولی حس کرد در درونش خشمی علیه این مرد برانگیخته شده و نه‌تنها علیه این مرد بلکه مخصوصاً علیه کشوری که وی به آن تعلق دارد و آرزو کرد، ای کاش این کشور از روی کره زمین محو می‌شد. آقای کوینر از خود پرسید:

«چرا من در این لحظه ناسیونالیست شدم؟ برای این‌که با یک ناسیونالیست روبرو شدم. اما صرفاً به همین دلیل هم که شده باید حماقت را ریشه‌کن کرد، چون هر چیزی را هم که با آن روبرو شود احمق می‌کند.»

آقای کوینر گفت، وطن‌دوستی هم مثل هر عشق دیگری مسئولیت سنگین و بار گرانی خود خواسته است و البته که بی‌اندازه هم برای سوژه عشق [آن چیزی که دوستش می‌داریم] دردسرساز. قضیه وطن‌دوستی که در حکم نفرت از وطن‌های دیگر ظاهر می‌شود، با این موضوع تفاوت اساسی دارد. این مسئله برای همه دردسرساز می‌شود.

* Bertolt Brecht
** این داستان‌ها با ۱۴۰ داستان دیگر از برشت به زودی در کتابی با عنوان «فیل» در نشر مشکی منتشر می‌شود.


 

تاریخچه‌ای بسیار فشرده از زندگی پسا صنعتی

ترجمه‌ای برای شیدا محمدی و شعرهایش

دیوید فاستر والاسدیوید فاستر والاس (۲۱ فوریه ۱۹۶۲ – ۱۲ سپتامبر ۲۰۰۸) نویسنده‌ی رمان و داستان‌های کوتاه آمریکایی در دانشگاه پومونا در کلارمونت، کالیفرنیا درس می‌داد. بیشترین شهرت والاس به خاطر رمان شوخی بی‌پایان (۱۹۹۶) بود که در سال ۲۰۰۶ توسط مجله‌ی تایم به عنوان یکی از «۱۰۰ رمان برتر انگلیسی‌زبان از سال ۱۹۲۳ تاکنون» معرفی شد. والاس در دوازده سپتامبر خود را حلق‌آویز کرد. تعدادی از آثار والاس به همین قلم و یکی از داستان‌های او با ترجمه‌ی لیلا نصیری‌ها منتشر شده است.

❋ ❋ ❋

وقتی آن‌ها را به هم معرفی کردند، مرد به امید این‌که خودش را تو دل جا کند، خوشمزگی کرد. زن قاه‌قاه خندید به امید آن‌که دوستش بدارند. بعد هر کدام با ماشین خودشان رفتند، جلوشان را نگاه می‌کردند و اخمی به چهره داشتند. مردی که آن‌ها را با هم آشنا کرده بود، هیچ‌کدام را دوست نداشت اما طوری رفتار می‌کرد که انگار دارد. نگران بود که روابط خوبش با دیگران را همیشه حفظ کند. کسی نمی‌دانست، حالا البته یک نفر می‌دانست.

❋ ❋ ❋


A Radically Condensed History of Postindustrial Life

By David Foster Wallace

When they were introduced, he made a witticism, hoping to be liked. She laughed very hard, hoping to be liked. Then each drove home alone, staring straight ahead, with the very same twist to their faces.

The man who’d introduced them didn’t much like either of them, though he acted as if he did, anxious as he was to preserve good relations at all times. One never knew, after all, now did one.

Ploughshares, Spring 1998, The Literary Journal at Emerson College


 

توضیح

صبح برف بارید.

کاش می‌شد خوشحال بود. کاش می‌شد کلبه‌های برفی درست کرد یا چند آدم برفی و می‌شد آن‌ها را مثل نگهبان جلوی خانه گذاشت.

برف آرامش‌بخش است. همه‌ی خاصیتش همین است- و می‌گویند اگر آدم توی برف چال شود، تنش گرم می‌ماند. اما برف توی کفش‌ها رخنه می‌کند. ماشین‌ها را از حرکت بازمی‌دارد. قطارها را از خط خارج می‌کند و دهکده‌های دورافتاده را تنها می‌گذارد.

* Peter Bichsel