مادهٔ سبز و لزجی از دهان «بیلی» خارج شد.
«چی شده بیلی؟»
«مریض شدم مامان»
«حرفت احمقانه است. پسرها که مریض نمیشن!»
«چند تا دختر با موهای شرابی از بشقاب پرنده اومدن و من رو مریض کردن» ادامه…
مادهٔ سبز و لزجی از دهان «بیلی» خارج شد.
«چی شده بیلی؟»
«مریض شدم مامان»
«حرفت احمقانه است. پسرها که مریض نمیشن!»
«چند تا دختر با موهای شرابی از بشقاب پرنده اومدن و من رو مریض کردن» ادامه…
باید اینجا یک جانور کوچک، مثلاً خرگوش، بگیرم و از او یک شخصیت داستانی بسازم.
شخصیتم کُرکی زیر چانه اش دارد و وقتی پشت گوشش را میمالد، گردن و نوک بینیاش میجنبد و من قلقلکم میگیرد. سرعتش فوقالعاده است و در لحظههای خطر نهایت سرعت را دارد. مکان مورد علاقهاش زیر خارهای جنگل و در مقابل دریاچه است. صبحها تنش را با نور خورشید گرم میکند و برای یک روز پر از شور و نشاط آماده میشود. سر صبح است و شبنم به برگهای خاربن چسبیده و هزاران دانهٔ بلور در نسیم میرقصند. تا آفتاب همه جا را نگیرد، شخصیت کوچک قصهام دوست دارد در آشیانهاش بماند. هر بار که موهای چانهاش بالا بیاید معلوم میشود که دارد نفسی تازه میکند تا خنک شود. این موقعها چشمهای درشتش سرشار از شادی است. ادامه…
وقتی فرماندار ایالت به بازدید پرورشگاه رفت، بچهها برای سؤال و جواب به خط شدند. فرماندار از کنار آنها رد میشد و میپرسید: «میخواهی چه کاره بشی؟» یکی از دخترها گفت:
«پرستار»
«آفرین! ما با کمبود پرستار مواجه هستیم.»
«پلیس»
ادامه…
امروز بعدازظهر، آرتور را هل دادم توی حوض. افتاد و با دهانش صدای غلغل درآورد ولی جیغ هم میزد و آنها صداش را شنیدند. بابا و مامان دواندوان سر رسیدند. مامان زار میزد چون خیال میکرد آرتور غرق شده. غرق نشده بود. دکتر آمد. حالا حال آرتور خوب است. یک شیرینی مربایی خواست و مامان بهش داد. ساعت هفت بود که شیرینی خواست، تقریباً موقع خواب، ولی با این همه مامان بهش داد. آرتور خیلی خوشحال و مغرور بود. همه از او سؤال میکردند. مامان ازش پرسید چطور افتاده توی حوض، پاش سُر خورده، و آرتور تأیید کرد و گفت که تعادلش را از دست داده. خیلی خوب شد که اینجور گفت، ولی با این همه هنوز از دستش دلخورم و تو اولین فرصت کارم را از سر میگیرم.
از طرفی، اینکه نگفت من هلش داده بودم، شاید فقط به این خاطر بود که خوب میداند مامان حالش از خبرچینها به هم میخورد. آن روز که گلوش را با طنابِ بازی فشار دادم و رفت پیش مامان شکایت کرد که «هلن، گلوم را اینجوری فشار داد»، مامان یک درِکونی حسابی بهش زد و گفت: «دیگر هیچوقت همچو کاری نکن!» و وقتی بابا به خانه برگشت، مامان ماجرا را براش تعریف کرد و بابا هم از این باب خیلی عصبانی شد. آن روز، آرتور از خوردن دسر محروم شد. این طوری بود که همهچی دستگیرش شد؛ این بار، چون هیچی نگفت، یک شیرینی مربایی بهش دادند. شیرینی مربایی را خیلی دوست دارم. من هم از مامان یک شیرینی خواستم، آن هم سه بار، ولی مامامن خودش را به نشنیدن زد. نکند بو برده که من آرتور را هل دادم توی حوض؟
قبلترها، با آرتور مهربان بودم، چون بابا و مامان من را هم به اندازهٔ او لوس میکردند. وقتی او یک ماشین تازه داشت، من هم یک عروسک تازه داشتم و بیآنکه به من شیرینی بدهند، به او شیرینی نمیدادند. ولی یک ماهی میشود که بابا و مامان رفتارشان با من از این رو به آن رو شده. دیگر فقط آرتور وجود دارد. یکریز بهش کادو میدهند. این موضوع باعث اصلاح او نمیشود. او همیشهٔ خدا کمی سربههوا بوده، ولی حالا نفرتانگیز است. بیوقفه در حال خواستن این و آن است. و مامان تقریباً همیشه تسلیم میشود. واقعاً فکر میکنم ظرف یک ماه، فقط یک روز سر آن طناب بازی دعواش کردهاند، این احمقانه است، چون فقط همان یک بار او بیتقصیر بود!
از خودم میپرسم چرا مامان و بابا که آن همه مرا دوست داشتند، یکهو نسبت به من بیاعتنا شدند. انگار من دیگر دخترکوچولوی آنها نیستم. وقتی مامان را میبوسم، حتی لبخند هم نمیزند. بابا هم همینطور. موقعی که به گردش میروند، آنها را همراهی میکنم، ولی همچنان به من محل نمیگذارند. میتوانم هر قدر که دلم میخواد کنار حوض بازی کنم. برایشان فرقی نمیکند. فقط آرتور است که گاهی با من مهربان میشود، ولی زیر بار نمیرود که باهام بازی کند. یک روز ازش پرسیدم چرا مامان با من اینجور تا میکند. دلم نمیخواست در اینباره باهاش حرف بزنم، ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. از پایین نگاهم کرد، با آن قیافهٔ آبزیرکاهی که عمداً به خودش گرفته بود تا عصبانیام کند، بِهِم گفت مامان دیگر نمیخواهد بشنود کسی دربارهٔ من حرف میزند. بِهِش گفتم این حقیقت ندارد. بِهِم گفت که چرا، وقتی مامان این را به بابا میگفته شنیده است و حتی مامان گفته که «دیگر هیچوقت، نمیخواهم دیگر هیچوقت بشنوم که دربارهٔ او حرف میزنی!»
همان روز بود که گردنش را با طناب فشار دادم. تازه بعدش، آنقدر عصبانی بودم که بهرغم آن درِکونی که نوشجان کرد، رفتم تو اتاقش و بِهِش گفتم که میکشمش.
امروز بعدازظهر، بِهِم گفت که مامان، بابا و او میخواهند بروند کنار دریا و من را با خودشان نمیبرند. خندید و برام شکلک درآورد. آنوقت، هولش دادم توی حوض.
حالا خوابیده؛ بابا و مامان هم توی اتاقشان خوابیدهاند. یک لحظه بعد، میروم توی اتاقش و این بار، دیگر فرصت نخواهد کرد جیغ بزند، طناب بازی همراهم است. آن را توی باغ جا گذاشته بود و من برداشتمش.
اینطوری، آنها مجبور میشوند بدون او بروند. و بعد، میروم تنهای تنها ته این باغ بدریخت بخوابم، توی آن جعبهٔ سفیدرنگ وحشتناکی که یک ماه است مجبورم میکنند درش بخوابم.
* Jehanne Jean-Charles، نویسندهٔ معاصر فرانسوی؛ شوهرش ژان لویی مارسل شارل (۱۹۲۲-۲۰۰۳) نویسندهٔ معروفی بود که آثار فراوانی از او به جا مانده است. ژوآن، خیلی کم مینویسد. آثار او عبارتند از سه رمان به نامهای: طوقه، کتاب گربهها و مرگ، مادام و نیز چهل داستان کوتاه که در مجموعهای با عنوان «پرهای کلاه» گرد آمدهاند. داستانهای او را با آثار نویسندگانی چون ادگار آلن پو و ری برادبری مقایسه میکنند. م.
نوشتههای پشت پنجره مرا به داخل کشاند. با یک دلار دو تخم مرغ نیمرو، نان تست و سیب زمینی میدادند. این محل از اکثر اغذیهفروشیهای خانگی تمیزتر بود. نوشتهها را با حروف دستی خیلی تمیز و مرتب چسبانده بودند. سایبان سبز و سفیدی هم روی در ورودی زده بودند که روی آن نوشته شده بود «کلارا.»
داخل مغازه خیلی دلچسب و سنتی به نظر میآمد. حال و هوای خانگی داشت، بوی تازگی میداد و اصلاً چرب و چیلی نبود. صورت غذا را چسبانده بودند روی دیوار. مختصر و مفید. فهرست انواع اغذیهٔ موجود و نان تست روی تابلو به چشم میخورد.
یکی از نوشتهها را پاک کرده بودند. حدس میزدم جو باشد. به هر حال من اهل نان جو نبودم.
چون تنها بودم نشستم دم پیشخان تا میزها را برای مشتریهای دیگر بگذارم که از راه میرسیدند. در آن ساعت کار و کاسبی کساد بود.
فقط سر دو میز مشتری بود و من تنها دمِ پیشخان ایستاده بودم. خوب هنوز ساعت هفت و نیم نشده بود.
پشت پیشخوان مرد کوتاه سیاه مویی با سبیل مشکی و ریشی تنک این طرف و آن طرف میرفت. لباس سفید و مرتب آشپزها را به تن داشت. پیراهن و شلوار و پیشبند، بدون کلاه. لهجهی غلیظی داشت. روی پیراهنش اسم «خاویر» به چشم میخورد.
قهوه سفارش دادم و مهلت خواستم که بین صبحانهٔ مخصوص یک دلاری و پنیر برشتهٔ یک دلار و پنجاه و نه سنتی یکی را انتخاب کنم. املت پنیر برشته را انتخاب کردم.
قهوهٔ غلیظ و داغ بود حال آدم را جا میآورد. روزنامهام را روی پیشخوان باز کردم و خاویر که رفت سر اجاق تا صبحانهام را حاضر کند، فنجان قهوه را آهسته سرکشیدم.
خاویر تخم مرغها را روی سینی اجاق شکست، نانها را هم توی توستر گذاشت که مأمورها رسیدند. آنها یقهٔ خاویر را گرفتند و بیآنکه حرفی بزنند دستش را پیچاندند و پشت سرش بردند. او هم حرفی نزد. مقاومتی نکرد. هلش دادند و پرتش کردند توی ماشینی که بیرون منتظر بود.
روی اجاق تخم مرغهای من جلز و ولز میکرد. دور و برم را نگاه کردم که یکی دیگر از کارکنان را پیدا کنم. خبری نبود. شاید توی دستشویی یا آن پشت بود. روی پیشخوان خم شدم و صدا زدم.
کسی جواب نداد. پشت سرم را نگاه کردم. دو مرد سالخورده سر میزی نشسته بودند و دو پیرزن سر میز دیگر. زنها حرف میزدند. مردها روزنامه میخواندند. انگار متوجه بردن خاویر نشده بودند.
بوی سوختن تخم مرغها میآمد. نمیدانستم چه کنم. به خاویر فکر کردم و به تخم مرغها چشم دوختم. بعد از مختصری دودلی دل به دریا زدم و از صندلی گردان قرمز پایین آمدم. رفتم پشت پیشخوان. پیشبند اضافه را برداشتم و بستم. بعد هم کاردک را گرفتم دستم، تخممرغ را برگرداندم. نانها از توستر پرید بیرون، هنوز برشتهٔ برشته نبود، دوباره فشار دادم توی دستگاه. وقتی غذا را آماده میکردم، پیرزنها آمدند تا پول غذاشان را بپردازند. پرسیدم چه غذایی سفارش داده بودند. انگار تعجب کردند که یادم نمانده. قیمت روی صورت غذا را نگاه کردم و زنگ صندوق را به صدا درآوردم. به آرامی دست توی کیفهای بزرگشان کردند و پول درآوردند. یک دلار هم انعام دادند و رفتند. تخم مرغها را از روی اجاق برداشتم و توی بشقابی تمیز سراندم.
نان آماده بود؛ به آن کره مالیدم و توی بشقابِ تخممرغ گذاشتم و بشقاب را هم کنار روزنامه.
تا آمدم از پشت پیشخوان به این طرف بیایم، و روی چهارپایه بنشینم، شش مشتری تازه رسیدند.
پرسیدند: «میشود میزها را به هم بچسبانیم و با هم سر آن میزها بنشینیم. آخر همهمان با هم هستیم!»
گفتم که اشکالی ندارد. شش تا قهوه سفارش دادند دو تای آنها بدون کافئین بود.
به صرافت افتادم که بگویم من اینجا کار نمیکنم اما خوب شاید گرسنه بودند. قهوه ریختم سفارش آنها ساده بود: شش تا صبحانهٔ مخصوص با نان تست گندم. سر اجاق مشغول شدم.
بعد پیرمردها آمدند پولشان را دادند. مشتریهای تازهای هم از راه رسیدند. ساعت هشت و نیم دیگر فرصت سرخاراندن نداشتم. با این وضع و اوضاع کار، نمیدانم چرا خاویر یک پیشخدمت زن نمیگرفت. شاید فردا یک آگهی استخدام به روزنامه بدهم. من هیچ وقت به کار اغذیهفروشی مشغول نبودم. اصلاً نمیتوانستم یک چنین جایی را به تنهایی بگردانم.
* Deportation at Breakfast by Larry Fondation
Flash Fiction: 72 Very Short Stories
by James Thomas (Author), Denise Thomas (Author), Tom Hazuka (Editor) .W. W. Norton & Company (July 1992
کرولین فورشه در سال ۱۹۵۰ در دیترویت شیکاگو به دنیا آمد. در زمان جنگ داخلی از فعالان حقوق بشر در السالوادور بود او را نویسنده و شاعر سیاسی مینامند اما خودش شاعر شاهد را ترجیح میدهد. داستان سرهنگ به شعر هم پهلو میزند و عدهای آن را شعر مینامند. داستان با اطلاع و اجازه نویسنده به فارسی ترجمه شده.
آنچه شنیدهای درست است. توی خانهاش بودم. زنش سینی قهوه و شکر را آورد. دخترش ناخنهایش را سوهان میکشید و پسرش رفته بود شبگردی. روزنامههای روز، سگهای خانگی و تپانچه روی بالش دم دستش بود. ماه عریان بالای خانه تاب میخورد. تلویزیون فیلم پلیسی نشان میداد. فیلم به زبان انگلیسی پخش میشد. شیشه خرده و بطری شکسته روی دیوار دور خانه زانوی کسی را که از دیوار بالا میآمد قلوهکن میکرد، یا دست های او را میبرید. جلوی پنجرهها حفاظ داشت مثل مِی فروشیها. شام خوردیم بره کباب با شراب. زنگ طلا هم روی میز بود که با آن دخترک خدمتکار را خبر میکرد. خدمتکار انبهٔ سبز، نمک و نانی مخصوص آورد. خواستند بدانند آیا از حضور آنجا لذت بردهام. پیام بازرگانی کوتاهی به زبان اسپانیایی پخش شد.
زنش همه چیز را برد. مختصری حرف زدیم از اینکه حکومت کردن چه دردسرهایی که ندارد. طوطی از مهتابی سلام کرد. سرهنگ گفت که خفه شود و از سر میز خودش را کنار کشید. دوستم به اشارهٔ چشم حالیام کرد که حرفی نزنم.
سرهنگ با کیسهٔ مخصوص خرید خواربار برگشت خانه. کیسه را روی میز خالی کرد یک عالمه گوش آدم بود. درست مثل قیسی. هلوی خشک کرده. غیر از این نمیشد چیزی گفت. یکی از آنها را برداشت جلوی صورت ما تکان داد و بعد توی لیوان آب انداخت. توی آب جان گرفت. گفت از این مسخرهبازیها خستهام. حقوق بشر هم گور بابای همه. به آدمهای خودتان بگویید بروند، درشان را بگذارند. با دستی تهمانده جامش را گرفت و با دستی دیگر گوشها را سراند و به کف اتاق ریخت.
– به درد شعرتان میخورد. مگرنه؟
بعضی از گوشها این تکه صدای او را شنیدند. بعضی از گوشها زیر پا خاکمال شدند.
by Carolyn Forché
What you have heard is true. I was in his house.His wife carried a tray of coffee and sugar. Hisdaughter filed her nails, his son went out for the night. There were daily papers, pet dogs, a pistol on the cushion beside him. The moon swung bare on its black cord over the house. On the television was a cop show. It was in English. Broken bottles were embedded in the walls around the house to scoop the kneecaps from a man»s legs or cut his hands to lace. On the windows there were gratings like those in liquor stores. We had dinner, rack of lamb, good wine, a gold bell was on the table for calling the maid. The maid brought green mangoes, salt, a type of bread. I was asked how I enjoyed the country. There was a brief commercial in Spanish. His wife took everything away. There was some talk of how difficult it had become to govern. The parrot said hello on the terrace. The colonel told it to shut up, and pushed himself from the table. My friend said to me with his eyes: say nothing. The colonel returned with a sack used to bring groceries home. He spilled many human ears on the table. They were like dried peach halves. There is no other way to say this. He took one of them in his hands, shook it in our faces, dropped it into a water glass. It came alive there. I am tired of fooling around he said. As for the rights of anyone, tell your people they can go f— themselves. He swept the ears to the floor with his arm and held the last of his wine in the air. Something for your poetry, no? he said. Some of the ears on the floor caught this scrap of his voice. Some of the ears on the floor were pressed to the ground.
* Flash Fiction: 72 Very Short Stories
by James Thomas (Author), Denise Thomas (Author), Tom Hazuka (Editor) .W. W. Norton & Company (July 1992
اول از همه وضع هوا را میفهمی که عوض شده. آفتاب از پس گرد و غبار معلق توی جاده زردگون میدرخشد، که زنت همین چند لحظه پیش با ماشین سلیکا دنده چاق کرد و از کنار راهی که به صندوق پست میرسید گاز داد و رفت. آسمان طبق معمول آبی بود فقط انگار همه چیز ناگهان مختصری کش آمد بعد دوباره جمع شد.
قیچی برقی هرس را خاموش میکنی با این تصور که لابد لرزش دستگاه گوش تو را میلرزاند. بعد متوجه میشوی که سگ زیر ایوان زوزه میکشد. از طرف دیگر صدای هیچ پرندهای را توی آسمان نمیشنوی. تراکتور تریلرکشی در آن دوردست با اگزوز بلند خود دود سیاهی بیرون میدهد. کمی بالاتر از خط افق هواپیمای جت ناپیدایی خط سفیدی بر آسمان میکشد.
میخواهی قیچی برقی را دوباره روشن کنی که حس میکنی زمین زیر پایت میرنبد. رنبیدن واقعی نیست، انگار ضربان قوی چیزی در آن اعماق زمین را به حرکت آورده است. همان وقت نوسان نوری کوتاه از پشت تپهها میدرخشد. یک لحظه بعد یکی دیگر. باز هم همین حس ابلهانه به تو دست میدهد که همه چیز باد میکند و بعد آب میرود.
دلت به تاپ تاپ میافتد ناگهان یاد اتساع شرایین میافتی؛ فشارت ۱۳۵ روی هشتاد است و دو ماه قبل باید برای آزمایش میرفتی. نه، سگ حالا مینالد و تنها هم نیست. سگ سیاه همسایه هم به او ملحق شده و در فاصلهای دوردست ده دوازده تای دیگر همصدا شدهاند.
به خانه تن میکشی، شلنگانداز نه، سلانه سلانه هم نمیروی. به دوستی تلفن میکنی که توی شهر زندگی میکند آن طرف تپه مرکز منطقه. بعد از صدای تون شمارهگیر مکثی طولانی و بعد صدای بوق اشغال، نگران میشوی بعد شماره رئیس محلی سازمان آتشنشانی را میگیری که با او آشنایی. مشغول است.
سیم دراز تلفن را با خودت میکشی دم پنجره و زل میزنی بیرون را تماشا میکنی. ضربه این بار کاملاً محسوس است. آسمان سمت غرب کاملاً روشن میشود و در همان حال یکی از تیرچههای خانه در گوشهای ترک برمیدارد. شماره کلانتر را میگیری، اشغال است. گشت جادهای. اشغال. ۹۱۱ اشغال. پیام ضبط شدهای توی گوشی میپیچد، صدایی محکم و گزنده و ماشینی به شما میگوید تمام خطوط اشغال است و امکان برقراری ارتباط نیست.
باز هم بیرون را نگاه میکنی و لرزه خفیف نور را توی هوا حس میکنی. کنار قرنیز پنجره بیرون از خانه، ذرات خاکستر روی شیشه نشسته. کیویتی ایکس. اشغال. کوریر. اشغال. دلت شور میزند به بیرون از ایالت زنگ میزنی، به پدر زنت، زنت کجاست، باید تا حالا نامه به دستش رسیده باشد، نه؟ پدر زنت استاد زمینشناسی است و توی دانشکدههای معتبر درس میدهد. تلفن زنگ میخورد. یکبار، دوبار، سهبار. تلق. «نیروگاه فیزیک بفرمایید.»
دکتر ابند ساکس، زیر لب میگویی، با دکتر ابند ساکس کار داری.
«اینجا نیروگاه است، میفهمی. نمیتوانیم به جایی وصل کنیم.»
داد میزنی: «چه خبر شده. سر جَو چه بلایی آمده…» او نمیداند. آنها توی زیرزمینی بدون روزنه هستند. همه چیز عادی و عالی است. وقت ناهار است و آنها قرعهکشی هفتگی فوتبال را داشتند.
حالا بیرون برف میبارد. برف راه ماشینرو دم در و کوچه و پرچین و گاراژ را میپوشاند. میبینی که قیچی برقیات کنار پرچین به چشم میخورد. بار دیگر با سرعت شماره پدر زنت را میگیری. تلق صدایی میآید.
پیام ضبط شده میگوید که همهٔ اپراتورها مشغول هستند و به محض اینکه خطی آزاد شود خبرتان میکنند. نوار تمام میشود و بعد صدای موسیقی. صدای آهنگ ارکستر بزرگ که ویولن مینوازد و «شبِ روزی سخت» را پخش میکند. جایی که باید قطع شود سوزن گیر میکند و مرتب یک تکه را تکرار میکند.
باز هم از پنجره بیرون را نگاه میکنی. خانه میلرزد. میبینی که روشن، روشن و روشنتر میشود.
* Grace Period by Will Baker
سرباز «لاسیوتا»
جنگ جهانی اول به پایان رسیده بود. آن روز در سیوتا، بندری کوچک در جنوب فرانسه برای به آب انداختن یک کشتی جنگی، جشنی حسابی برپا کرده بودند. در یکی از میدانها دورادور تندیس برنزی یک سرباز، جمعیتی انبوه گرد آمده بودند. ما که نزدیک شدیم دیدیم تندیس، مردی زنده بود که با پالتوی خاکیرنگ، کلاه فولادی بر سر، نیزه به دست، در تف آفتاب سوزان تابستان، بر سکویی سنگی ایستاده بود. دستها و صورتش را به رنگ برنز درآورده بود. هیچ یک از عضلاتش کمترین تکانی نمیخورد، حتی پلک هم نمیزد. پایین پایش روی مقوایی که به سکو تکیهاش داده بودند، این عبارت نوشته بود:
«مرد مجسمهای!
اینجانب شارل لویی فرانشار، سرباز… فلان هنگ ارتش فرانسه در حین برگزاری مراسم تدفینی در ناحیه وردن نیروی فوقالعادهای را ناگهان در خود دیدم؛ من توانستم بیحرکت بایستم و مدت مدیدی عین یک مجسمه برجا بمانم. این نیروی خاص من مورد بررسی اساتید متعدد قرار گرفته و بیماری وصفناپذیری نامیده شده. لطفاً از بذل اندکی پول خُرد به سرپرست بیکار خانوادهای عیالوار دریغ نفرمایید.»
در ظرف کنار مقوا سکهای انداختیم، سر تکان دادیم و راه خود را در پیش گرفتیم. با خود فکر کردیم که تاریخ را به دست او و امثال او ساختهاند. همان کسی که به تصمیمهای سرنوشتساز اسکندرها، قیصرها و ناپلئونها که شرح آن را در کتابهای درسی میخوانیم، جامهٔ عمل پوشانده. نگاه کنید! خودِ خودش است، پلکهایش کوچکترین تکانی نمیخورد.
او یکی از کمانداران کورش است؛ ارابهران جنگی کمبوجیه که ماسههای صحرا با همهٔ تقلایش نتوانست او را در خود مدفون کند. او سرباز سپاه قیصر است. نیزهدار قشون چنگیزخان. جانباز اردوی لویی چهاردهم، نارنجکپران ارتش ناپلئون. او چنان نیرویی در خود سراغ دارد (نیرویی نه آنقدرها هم خارقالعاده) که وقتی همهٔ ابزارهای قابل تصور انهدام و نابودی را روی سرش آزمایش کردند، خم به ابرو نیاورد و هیچ اظهار وجودی نکند. هنگامی که او را به همآوردی با مرگ اعزام میکنند (به گفتهٔ خودش) میتواند عین سنگ ساکت و بیاحساس بماند.
ساکت و بیحرکت با تنی زخم و زیلی از نیش نیزههای سدههای مختلف. از ضربت سنگ و برنج و آهن. نشخوار ارابههای جنگی کرزوس و ژنرال لودن دروف. لگدمال فیلهای هانیبال و سواران آتیلا. زخمی ترکشهایی که چندین قرن با گلولهها از دهانه توپهای همواره رو به تجهیز بیرون میجهند و حتی زخمی از سنگهای پران از کاسه منجنیقها، سوراخسوراخ از فشنگ درشت تفنگها. گلولهای به درشتی تخم کبوتر یا به ریزی زنبور عسل. از هر زبانی و به هر زبانی فرمان میبرد. همیشه آماده به خدمت است، ولی هیچوقت نمیداند در راه چه هدفی و برای چه فرماندهی. زمینهایی که فتح کرده، هرگز به تصرف خودش درنیاورده؛ درست همچون بنّایی که هرگز در خانهای که خودش ساخته، نمینشیند. کاش دستکم کشوری که با جان و دل از آن دفاع میکرد، یک وجبش مال او بود. حتی ساز و برگ و اسلحه و ادواتش نیز مال خودش نیست، اما همچنان ایستاده. بر سرش باران مرگ میبارد از هواپیماها، سنگ و قیر سوزان از در و دیوار شهرها. زیر پایش مین است و تله. دور و برش طاعون و گازهای سمی، طعمهٔ گوشتی زوبینها و نیزهها. سیبل تیر و کمانها، خوراک تانکها و گازکشها. دشمنش پیشرو و فرماندهش در پس. چه دستهای بسیاری که کلاه او را ساختهاند، سلاحش را روبهراه کرده و کفشش را دوختهاند. چه جیبهای بسیاری که به یمن وجود او پر میشوند. چه غریوهای بسیار که به تمام زبانهای دنیا او را تهییج و تشجیع میکنند. هیچ خدایی نیست که او را مشمول برکتش نکرده باشد ولی او دچار جذام وحشتناک صبر و تحمل؛ و خوره و بیماری شفاناپذیر بیاحساسی است. در آن حال با خود اندیشیدیم، آن مراسم تدفینی که چنین بیماری وحشتناک و خارقالعاده و تا بدین حد واگیری را در او بهوجود آورده، چیست؟ و در کجا بوده است؟ و از خود پرسیدیم، با همه این تفاسیر آیا این بیماری علاجپذیر نیست؟
کی، کی را میشناسد؟
آقای کوینر از دو زن دربارهٔ شوهرشان سؤال کرد. اولی اینطور گفت: «من بیست سال با او زندگی میکردم. ما در یک اتاق روی یک تخت میخوابیدیم. با هم غذا میخوردیم. او از سیر تا پیازِ کار و تجارت خود را برای من تعریف میکرد. من با والدین او آشنا شدم و با تمام دوستانش رفت و آمد داشتم. از تمام بیماریهایش بیش از آنچه خودش بداند، اطلاع داشتم. من او را بهتر از همهٔ کسانی که او را میشناسند، میشناسم.»
آقای کوینر پرسید: «پس او را میشناسی؟»
«آره میشناسم.»
آقای کوینر از زن دیگری درباره شوهرش پرسید. وی اینگونه جواب داد: «همسرم اغلب مدت مدیدی به خانه نمیآمد و من هیچوقت نمیدانستم آیا بالاخره برمیگردد یا نه. یک سال میشود که دیگر نیامده. نمیدانم آیا دوباره خواهد آمد یا نه. نمیدانم پدر و مادردار است یا اینکه بیبته است و در کوچهپسکوچههای بندر بزرگ شده. خانهای که در آن زندگی میکنم، خانهٔ خوبی است. کسی نمیداند آیا از یک نجیبخانه سراغ من میآید یا نه. هیچ چیز تعریف نمیکند. با من فقط از مسائل مربوط به من حرف میزند. این چیزها را خوب میشناسد. میدانم چه میگوید، اما آیا واقعا میدانم؟ وقتی میآید گاهی گرسنه است و گاهی هم سیر. اما وقتی هم گرسنه باشد، همیشه چیزی نمیخورد و وقتی سیر است، از خوردن امتناع نمیکند. یک بار زخمی به خانه آمد. من زخمش را بستم. یکبار پاتیل آمد. همه را از خانهٔ من بیرون کرد. وقتی من «آقا تاریکه» صدایش میکنم، میخندد و میگوید:
«آنچه از دست رفته، تیره و تار است و آنچه وجود دارد، روشن. اما گاهی از این اصطلاح دلخور میشود. نمیدانم که او را دوست دارم یا نه. من…» آقای کوینر با عجله گفت: «ادامه نده. میبینم که او را میشناسی. هیچ کس نمیتواند دیگری را آنطور بشناسد که تو او را میشناسی.»
* Bertolt Brecht
دو خرس سفید آلاسکایی را به سیرک کوچکی آوردند که در آن دوتایی واگن سرپوشیدهای را میکشیدند. به آنها یاد دادند که معلق بزنند، روی سرشان بایستند و بلند شوند و دوتایی پنجه در پنجه پا به پای هم برقصند و نمایشی جالب را برای تماشاگران ارائه کنند. خرسهای رقاص زیر نور تند نورافکنها به ستارهٔ محبوب مردم تبدیل شدند. سیرک با دو خرس نر و ماده از ساحل غرب راهش را کشید و از کانادا به کالیفرنیا و از آنجا به مکزیک رفت. از پاناما گذشت و راهی آمریکای جنوبی شد، آند را پشت سر گذاشت و با عبور از باریکهٔ شیلی به جنوبیترین جزایر تیرادل فوئهگو رسید. توی جزیره یوزپلنگی پرید روی سر تردست سیرک و بعد از آن خدمت مربی حیوانات رسید و او را لت و پار کرد. مردم هراسان و سرآسیمه همه چیز را به هم ریختند. در آشفتهبازار و شلوغی، خرسها راه خود را گرفتند و رفتند. بدون مربی و مراقب توی بیابان سرد و بیعلف و بادگیر جزایر مجاور قطب جنوب، آواره شدند. کاملاً بهدور از مردم در جزیرهای غیرمسکون و دورافتاده و در هوایی مطلوب افتادند به زاد و ولد و یکی دو نسل بعد تمام جزیره را گرفتند. بعد از مدتی تخم و ترکهٔ آن دو تا به جزایر مجاور رفتند و هفتاد سال بعد وقتی دانشمندان آنها را کشف کردند و در رفتارهایشان دقیق شدند، معلوم شد که همهٔ خرسها حقههای سیرک را بلدند.
شبهایی که ماه بدر کامل بود و آسمان صاف، جمع میشدند و میرقصیدند. آنها بچهخرسها را جمع میکردند و جوانها دورشان حلقه میزدند. در جایی جمع میشدند که از باد در امان باشند توی گودالی که بر اثر برخورد شهابسنگی به معدن گچ ایجاد شده بود. کف صاف گودال پوشیده از شن سفید بود و اصلاً آب نداشت. هیچ گیاهی در آن نمیرویید. ماه که بالا میآمد، نور آن منعکس میشد و مهتاب گودال را پر میکرد و به روشنترین نقطهٔ آن منطقه مبدل میساخت. دانشمندان دریافتند که ماه کامل خرسها را به یاد نورافکن سیرک میاندازد و به همین دلیل میرقصیدند. حالا این سوال پیش میآمد که آن خرسها با چه سازی میرقصیدند؟
پنجه در پنجه با گامهای موزون… چه آهنگی در وجودشان طنینانداز میشد که زیر نور درخشان ماه شب چهارده در هلال جنوبی و سکوت درخشان به رقص درمیآمدند؟
اسپنسر هولست
در ۲۲ نوامبر سال ۲۰۰۱ میلادی، در سن ۷۵ سالگی درگذشت. شهرت او در درجهٔ اول متأثر از داستانها و بعد نقاشیهایش بود. میگویند طی چهل سالی که با همسرش زندگی میکرد، خنده از لبش محو نمیشد. بسیار کتاب میخواند برخی از داستانهای این نویسنده به همین قلم ترجمه شده است.
* Spencer Holst