فیروزه

 
 

علفزار خیس

طنین صدای تایر بر روی جاده خیس همچون وردی جادویی، بلند و یکنواخت به گوش می‌رسد. برف‌روب ماشین با کمان‌هایی که توی تاریکی درست می‌کند به کندی به قطرات باران ضربه می‌زند و آن‌ها را از روی شیشه پس می‌رانَد. بارش آرام باران که ناگهان شدید می‌شود و ضرب می‌گیرد، مرا یاد طوفان مرگبار گالوی می‌اندازد که در سال‌های کودکی در آتلانتیک رخ داد و همهٔ جلبک‌های کف دریا را سرِ ما بچه مدرسه‌ای‌هایی پاشید که در حیاط مدرسه مشغول رقص آیینی بودیم. چیزی پیش از آنکه هارمونی مرگبار بلفاست مرا اغوا کند.

باد دنبالمان می‌کند و سعی می‌کند حرکتمان را کند کند اما ما همچنان توی تاریکی می‌رانیم. آسفالت خیس زیر پایمان ناله می‌کند. حرکتمان را کند می‌کنیم و می‌پیچیم توی یک فرعی کثیف و پر از گل و شل. ریتم جادویی جاده عوض می‌شود و به ضربه‌های سنگین و هولناک تبدیل می‌شود. صدای ضربه‌ها با حرکت باد به نیزارهای خیس کنار جاده می‌خورد و عقب و جلو می‌رود وپژواک آن را به گوش ما می‌رساند. حالا دیگر هیچ اثری از نور و روشنایی ماشین دیگری نیست. ادامه…


 

رقصیدن روی سنجاق

هیچ وقت دربارهٔ مذهب به هم چیزی نگفته بودیم، اما دربارهٔ ازدواج بارها حرف زده بودیم.

او ملکهٔ یک دنیای کهنه و قدیمی بود که اجدادش را با گیوتین در مرکز پاریس گردن زده بودند و من یک طراح مد تازه به دوران رسیده بودم که اجدادم در حول و حوش شهر کراکو تیرباران شده بودند. اما گور پدر این چیزها! مهم این بود که عاشق هم بودیم.

بطری نوشیدنی داشت به ته می‌رسید که ناگهان زنگ کلیسای نوتردام به صدا در آمد. او در پاسخ انگار چیزی شبیه «قدرت لایتناهی ایمان» گفت. ادامه…


 

لباس‌های روغنی

هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد یک‌راست می‌رفت سراغ سبد لباس‌های کثیف. همه را می‌ریخت بیرون و حسابی زیرورو می‌کرد. ناامید که می‌شد گوشه‌ای می‌نشست و گریه می‌کرد تا شب. چند ماهی کارش همین بود. از همان روزی که پدر مرد. توی این مدت کمتر او را در حالت عادی دیده بودیم. می‌گفت برای پدرتان دعا کنید. کار و کاسبی‌اش کساد است. چند وقتی است خانه نمی‌آید. مثل روزهای اول ازدواج که تازه مغازه را راه انداخته بود. هر وقت دخل خوبی نداشت خانه نمی‌آمد. همان‌جا توی مغازه می‌خوابید، کنار چاله، بین قوطی‌های روغن. به قول خودش نمی‌خواست شرمندهٔ زن و بچه‌هایش باشد. دعا کنید کاسبی‌اش دوباره درست شود و بیاید خانه. این‌جوری نفله می‌شود طفل معصوم و… بعد دوباره شروع می‌کرد به گریه کردن.

همه کلافه شده بودیم. این جوری اگر پیش می‌رفت خودش را دستی دستی هلاک می‌کرد. دور هم جمع شدیم و فکرهایمان را ریختیم روی هم. فایده‌ای نداشت. هر چه به ذهنمان خطور می‌کرد به نوعی به بن‌بست می‌رسید. دست آخر تصمیم گرفتیم وقتی مادر خوابش برد لباس بابا را از توی کمد بیرون بیاوریم و روغنی کنیم و بیندازیم توی سبد. شاید چند روزی آرام‌تر شود و از گریه‌های وقت و بی‌وقتش دست بردارد.

صبح روز بعد که از خواب بیدار شد طبق معمول رفت سراغ سبد لباس‌ها. دست برد توی سبد و لباس‌ها را ریخت بیرون. وقتی پیراهن بابا را دید حسابی خوشحال شد. پیراهن را برداشت و توی بغلش گرفت.سرش را نزدیک برد و از اعماق وجودش بو کشید. یک دفعه برق از سرش پرید. لباس را جلوی صورتش گرفت. خوب که وارسی‌اش کرد داد زد. داد زد و هر چی ناسزا بود نثار بابا کرد.

همه جا خوردیم. خیلی عصبانی بود. هیچ کدام جرأت نکردیم نزدیک‌ برویم. رفت توی اتاق و چمدانش را برداشت و هرچی لباس داشت چپاند توی آن. گر گرفته بود و یک‌ریز زیر لب غر می‌زد:
با همهٔ کارهاش کنار اومدم. ولی این یکی رو دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. فقط مونده بود بخواد دروغ تحویلم بده. پیش خودش چی فکر کرده. فکر کرده من احمقم و فرق روغن تازه با روغن سوخته رو نمی‌فهمم؟ می‌خواد منو گول بزنه!؟ چطور به خودش اجازه داده منو احمق تصور کنه. می‌خوام که صد سال برنگرده!

همهٔ وسایلش را که جمع کرد، در چمدان را بست. چادرش را از روی جالباسی برداشت و کشید روی سرش. رو کرد به ما و گفت:
هر وقت باباتون اومد بهش بگید من رفتم. بگید دیگه هیچ وقت حاضر نیستم پامو توی این خراب شده بذارم.

از خانه بیرون رفت و در را محکم بست.

به قدری شوکه شده بودیم که فراموش کرده بودیم باید بدویم و جلوی در بایستیم و نگذاریم برود. بیشتر که فکر می‌کنم اصلاً جایی را نداشت که بخواهد برود. چند روزی است از او هیچ خبری نداریم.


 

در ماشین

در میان خیابان‌های شلوغ و پرترافیک می‌راندم و ساختمان‌های درخشان و پیاده‌روهایی را که پر بود از دست‌فروش و خرده‌فروش، پشت سر می‌گذاشتم. خانم سوئینی را که دیدم، برایش بوق زدم و فریاد زدم: «بپر بالا!»

او درحالی‌که داشت سوار ماشین می‌شد، گفت: «انگار که شهر جنی شده امروز.»

«کیپ تا کیپ جمع شدن! یه صدتایی می شن!» ادامه…


 

عصر سه‌شنبه

سه شنبه بود و غروب عصرگاهی بر جزیرهٔ مائویی سایه انداخته بود. در هوای بکر و دست نخورده، گویی سایه‌ها جزایر مجاور لانای و مولوکای را بیش از پیش به جزیره مائویی نزدیک می‌کردند.

آلیس با صبوری زیر سایهٔ درخت انجیر معابد ایستاده بود و انتظار شوهرش را می‌کشید تا از ماهی‌گیری برگردد. همین‌طور که خورشید داشت غروب می‌کرد در دوردست، جایی که جاده به درختان انبوه می‌رسید سایهٔ مردش را تشخیص داد. آن‌ها در همین مسیر با هم نامزد کردند، به دنبال یک مکالمهٔ کوتاه در پیاده روی طولانی راه باریکه‌ای که به خانه می‌رسید. ادامه…


 

چاقو

یک روز که همراه همسر محبوبم مشغول خانه تکانی بودیم، چاقوی کوچکی زیر یخچال پیدا کردم؛ این چاقو را چند سال پیش گم کردم و کلاً آن را از یاد برده بودم. وقتی آن را به همسر محبوبم نشان دادم، گفت:
«آه! اینو از کجا پیدا کردی؟»

همسرم به اتاق روبه‌رو رفت و مشغول نظافت شد. وقتی داشتم کف آشپزخانه را تمیز می‌کردم، یاد ماجرای چهار سال پیش افتادم که رفتن چاقو زیر یخچال را شرح می‌داد: ادامه…


 

پول نفت چراغ

پزشک نیروی صلح در حالی‌که تلاش می‌کرد بوی زننده اسهال و عرق خشک پسربچه را تحمل کند،شروع به معاینه او کرد.در نهایت از روی ناچاری سرش را تکان داد.مادر جلوی زن زانو زد و التماس کرد.

پزشک به مایع قهوه‌ای رنگی که توی ظرف بود اشاره کرد و گفت: «دیگه اجازه ندین از این بخوره.»

«اما خانم دکتر ،اون می‌خوادش،مثل یه دارو و مرهم التماس می‌کنه از این بهش بدیم.»

پزشک اخم کرد و گفت:«اما…همین باعث مریضیشه.» ادامه…


 

موج

در تاریک‌روشنای آسمان سپیده‌دم، زن پا روی شن‌های کنار ساحل می‌گذارد. وقتی پایش به شن‌ها می‌رسد، موج‌ها در پاسخ به استقبالش می‌آیند. زن موج را لمس می‌کند. به آرامی خم می‌شود و آب تا زیر چانه‌اش می‌رسد. انگار که مثل جنینی در خود فرو برود، دست‌هایش را دور زانو حلقه می‌کند. من بی‌قرار تماشایش می‌کنم و منتظر می‌مانم. منتظر می‌مانم تا برگردد و من را ببیند.

وقتی بالاخره اولین تلألؤهای خورشید در اولین صبح سال نو به اقیانوس می‌تابد، زن برمی‌گردد و برایم دست تکان می‌دهد.

به جلو قدم برمی‌دارم، اما با تکان صدف‌های زیر پایم لیز می‌خورم و به زمین می‌افتم. وقتی سرم را بالا می‌گیرم موج‌ها را می‌بینم که به ساحل می‌آیند و ردپای زن را از روی شن‌ها محو می‌کنند. ادامه…


 

سرنوشت

آلیس کنار شوهرش روی تخت بیمارستان نشست، انگشتان سرد او را در دست گرفت و آن ها را نوازش کرد:
«حقیقت همینه جیمی! حالا دیگه می تونی بری.»

«چیزی به رفتنش نمونده»

این جمله را دکتری گفت که صدای قلب جیمی را با گوشی شنید. آلیس گرمی دست دکتر را روی شانه اش حس کرد. نمی دانست که باید چه عکس العملی نشان دهد. از روزی که شوهرش توی حمام زمین خورد، یک سره از او مراقبت می کرد. سعیش این بود که فریادها و لگدهای جیمی را به یاد نیاورد. ادامه…


 

لایک

باید در کوتاه‌ترین جمله، منظورم را برسانم. طوری که آخرش ضربه داشته باشد و خواننده را غافلگیر کند. آن‌قدر غافلگیر که به خودش زحمت بدهد روی کلمهٔ «لایک» کلیک کند. باید کلی لایک بگیرد. چارهٔ دیگری ندارم.

قبل‌ترها، آن موقعی که تازه لپ‌تاپ خریده بودم، میز شام را که می‌چیدم، مسنجر را باز می‌کردم و برایش پیغام می‌فرستادم که «شام حاضره، پاشو بیا! سرد می‌شه.» نه اینکه صدایش نمی‌زدم و علاقه داشتم از فن‌آوری‌های روز استفاده کنم. نه! ده دوازده باری صدایش می‌کردم. نمی‌دانم می‌شنید یا نه. ادامه…