نمیدانم اگر مدیران و پوستر و تیزرسازان سیامین جشنوراهٔ فیلم فجر از کیفیت فیلمها اطلاع داشتند باز هم اینگونه در شعار اخلاق و امید و آگاهی میدمیدند یا نه. دریغ و درد آنجاست که در سیامین دورهٔ این رویداد مهمتلقی و تبلیغ شده، هیچ چیز جدیدی به سینمای ایران افزوده نمیشود و مثلاً بیست سال دیگر، دستهایمان نزد نوجوانی که میخواهد میراث فرهنگی گذشتهاش را مرور کند، خالی است. از دست نقد و تذکر و حتی تمسخر و توهین هم انگار کاری ساخته نیست. ماییم و فیلمهایی در بهترین حالت متوسطالحال، که بیش از چند روز در حافظههایمان باقی نخواهد ماند. در چنین وضعیتی بهترین کار عمل به توصیهٔ دوست عزیزم، معین ابطحی در اعلام عمومی «بلد نبودن فیلمسازی» است. این سیاهه را هم تیمّناً و تبرکاً از باب تسویهحساب با وجدان شخصی خویش با چند فیلم مینگارم. ادامه…
در ستایش بدترینها
ویژهنامهٔ سیامین جشنوارهٔ فیلم فجر
مقام اول جشنواره در این رده بندی جدید حق فیلم «همه چی آرومه» است. دلایل این انتخاب را هم سعی میکنم به شکلی منطقی و عقل پسند تشریح کنم تا فقط طرز رده بندی فیلمهایم نباشد که با جشنواره متفاوت هستند بلکه داوری و جایزه دادن به فیلمها هم نقطه افتراق دوم باشد. «همه چی آرومه» از قرار معلوم با نام اصلی «سوسن خانوم» به وزارت ارشاد رفت و دست از پا درازتر برگشت. اسمش را عوض کردند، شد یکی از فیلمهای شرکت کننده در جشنواره فیلم فجر. زحمت بسیار دست اندرکاران ساخت این فیلم نهایتاً منجر شده بود به دیدن دسته جمعی فیلم «Hangover» و در جلسه نقد و بررسیای که بعد از فیلم برگذار شده همه به این نتیجه رسیدند که این فیلم شایسته آن هست که یک اقتباس ایرانی هم داشته باشد. از آنجایی که نسخهٔ اصلی از قوت و طراوت بالایی برخوردار بوده است دیگر لزومی برای اضافه کاری و بازپرداخت دیده نشده است و مستقیم رفتند سر فیلمبرداری. دریغ از یک خط دیالوگ که برای این فیلم نوشته شده باشد و خوب این موضوع مزیتهای خودش را هم دارد. خلاقیت بازیگران در این کار، برای چندمین بار محک میخورد و حداقل آدم خیالش راحت است که مجبور نیست به تزها و مانیفستهای قلمبه سلمبه و بی معنیای گوش بدهد که از گوشه و کنار بعضی فیلمها بیرون زدهاند. ادامه…
جشنوارهٔ متوسطها
ویژهنامهٔ سیامین جشنوارهٔ فیلم فجر
پیش از هر چیز باید چند نکته دربارهٔ جشنوارهٔ امسال را بدانید:
الف) جشنوارهٔ امسال به هیچ وجه ویترین سال آیندهٔ سینمای ما نیست. برخی آثارش به هیچ وجه فرصت اکران نخواهند داشت. برخی با سر به زمین خواهند خورد و تولیدات بسیار دیگری در راه هستند که خواهند آمد در حالی که در جشنواره نبودهاند.
ب) برخی همین جشنوارهٔ متوسطها را هم غنیمت میدانستند؛ چرا که معتقد بودند با توجه به وقایع مربوط به انحلال خانهٔ سینما امکان تحریمش بوده است. ولی با توجه به اینکه فیلم از آنِ تهیهکننده است و تهیهکنندگان کمترین هیاهو را در این رخداد داشتهاند، به گمانم این هراس ابتر بود. گذشته از آنکه مشاهدات عینی نگارنده نشان میداد این طبقه نیازمند دیده شدن و خودنمایی است که البته جزئی از خصوصیات هنرمندان است. پس بیهراس از پیامدهای بعدی قهر و آشتیها و کنارکشیدنها باید به فکر ارتقای جشنواره بود. همه خواهند آمد مگر جای دیگری هم دارند؟
پ) گرچه غربال فیلمهایی که به جشنواره راه پیدا میکنند بر عهدهٔ هیئت گزینش است ولی کیفیت فیلمها که ربطی به معاونت سینمایی و…ندارد. دارد؟ پس نمیفهمم چرا متوسط بودن جشنواره را بر گردن برگزارکنندگان آن میاندازند. آنان در بهترین حالت موظفاند نگذارند فیلم نامطلوبی به بخش مسابقه راه پیدا کند، مستحقی پشت در بماند و نظم مطلوب در برگزاری داشته باشند که سومی محقق شد و اولی و دومی کمی لنگ میزد…احترام و نظمی که در سراسر برگزاری جشنواره در برج میلاد برقرار بود، جای سپاسگزاری دارد.
ت) به اعتراف رانندهٔ آژانسی که نگارنده را میبرد و میآورد و معلوم نبود چگونه از برج میلاد و سالن نمایش آن سردرآورده بود و به تأیید غریبه و آشنا، امسال حضور طیف مذهبی در سالن برج میلاد چشمگیر بود. چراییاش را نمیدانم ولی حضور مفصل، کاملاً هدفمند و سازماندهیشده محققان و منتقدان رسانه و سینما از قم جای سپاس و تأمل داشت. این گونه، هم همایشی چون جشنوارهٔ فجر از یک سالن مُد درآمده بود و هم سینما و مهمترین رخدادش در همان مسیری قرار خواهد گرفت که بایسته است؛ قرار گرفتن زیر ذرهبین اهل دقت و نقد.
ث) گپ و گفت کوتاه نگارنده با یکی از منتقدان دربارهٔ کیفیت نقدها نشان داد برخی منتقدها برای خود رسالت حمایتی، هدایتی، مدیریتی قائلاند و تلاش نمیکنند با زبانی گزنده به مقابله با آثار ضعیف فیلمسازان بروند و میپندارند این کار تندروی است، جایش در زمان نمایش فیلم است، نباید بر آرای داوران تاثیر گذارند، در رقابت دخالت کنند و گاه چون کارگردانان سینما تحمل نقد را ندارند چه کاری است سرشاخ شدن با سینماگران؛ باید به حال نقد سینما هم فکری کرد. به ویژه که این شائبه هست برخی منتقدها حامی برخی فیلمسازان هستند.
بگذریم… و اما بعد
۱
آخرین فیلمی که در جشنوارهٔ فیلم فجر در آخرین ساعات روز جمعه بیست و یکم بهمن ماه آن هم نه روی صندلی که روی پلههای سالن برج میلاد و در میان شلوغی دیدم، «روزهای زندگیِ» پرویز شیخطادی بود. فیلم در گونهٔ فیلمهای جنگی یا دفاع مقدس جای دارد و البته خیلی خیلی سادهتر و بیحرفتر از آن است که به مخاطبان نمایاندهاند. فیلم، زندگی جنگی عدهای از پزشکان یک بیمارستان صحرایی را در آخرین حملات کور ارتش عراق به ایران پس از پذیرش قطعنامه روایت میکند. از دید بسیاری این اثر شایستهٔ نام بهترین فیلم جشنواره بوده است ولی باید بپرسم چرا؟ به گمانم آنان که روزهای زندگی را این گونه ستودهاند حافظهٔ ضعیفی دارند و در تحلیلشان به خطا رفتهاند. فیلم جز یکی دو ایدهٔ جالب چیز دیگری ندارد. از موقعیت نابی هم که در اختیار فیلمنامهنویس بوده چیزی خوبی درنیامده است؛ موقعیت اینکه گروه پزشکی و مجروحین جنگی، دست خالی در یک پناهگاه زیرزمینی محبوس شوند در حالی که روی زمین و بالای سرشان در اختیار سربازان عراقی است. چنین ایدهای خوراک فیلمنامهنویسان هالیوودی بود برای خلق جهان داستانی ناب، پر کشش و تعلیق ولی اینجا…جز یکی دو صحنهٔ ماندگار چیز دیگری نداریم. یکی صحنهای است که در نمایی هولناک هلیکوپتری از پشت خاکریز و رو به ما بالا میآید و به سمت پردهٔ سینما تیراندازی میکند و دیگری ایدهٔ ادرار کردن مجروحان در جای خود و تمیز کردن نجاساتشان توسط زن و مرد پزشک فیلم است (به درستی در سالن سینما ملت برای این صحنه کف زدند). باقی، تکرار مکررات است. در «کیمیا»، «سرزمین خورشید» و «سفر به چزابه» حجم انبوهی از خون و جنگ و شلوغی را دیدهایم که نمایش از رمقافتادهٔ شیخطادی در برابرشان چیزی برای اضافه کردن به سینمای جنگ ندارد. حرکت محیرالعقول حمید فرخنژاد (که بازی معمولیای دارد و آن همه تعریف از بازیاش بیدلیل است) در چیدن بلوکهای فروریختهٔ پناهگاه با دستان خالی، آن هم تکنفره و در دل شب یا حرفهای شعاری هنگامه قاضیانی در نفی کشتن سرباز دشمن از نقاط ضعف فیلم است. با این همه دیدن فیلم روی پرده برای درک بهتر دنیای اثر لازم است.
۲
فیلم Crash را دیدهاید؟ یا فیلم «سفرهٔ ایرانی» را چطور؟ «یک روز دیگر» حسن فتحی در ادامهٔ آنها است و البته بیرمقتر و بدون هیچ هستهٔ مرکزی معرفتی متمایز و تعالیبخشی. همان قصهٔ تکراری یک چیز (که اینجا هفت هزار یورو است) که در اپیزودهای گوناگون میان آدمهای مختلف دست به دست میچرخد و آخر سر برمیگردیم سر موقعیت اصلی با یک نمای کلی از همهٔ آدمهای اپیزودها در پایان. آنان که مدتی فیلمنامه نوشته باشند میدانند این روش روایت و قصهگویی سادهترین روش نوشتن است که البته اگر ایده و هستهٔ مرکزی معرفتی متمایز و جدیدی داشته باشی به خلق یک اثر میخکوبکننده مانند «قصههای عامهپسند» منجر خواهد شد. ولی اثر حسن فتحی این چنین نیست. یک هدیه تهرانی دارد که نمایندهٔ ایرانیان است و چند نفر دیگر که هر یک نمایندهٔ یک قوم و قبیلهاند: ژاپنی و لهستانی و…همه هم درگیر مشکلات خودشان و البته نشان میدهد فیلمساز دوست دارد به یک تور بینالمللی دریافت جوایز برود! قصه تکراری است با کمترین خلاقیت در پرداخت و جا به جا حرفهای گُنده. حسن فتحی سریالساز بهتری است و هیچکدام از فیلمهای سینماییاش تا کنون توفیقی برای وی نبوده است گرچه استانداردها را رعایت کرده باشد. در کل پولتان را دور نریزید. DVD آن کارگشاتر است.
نکته: بهترین بازیگر فیلم پسربچهٔ ایرانی آن است؛ پسرکی که هم فرانسه را خوب حرف میزند هم فارسی را. سراسر لحظات بازیاش تماشایی است به ویژه استیصالش روی پلهها در مواجهه با داییاش.
۳
«بغض» اولین اثر رضا دُرمیشیان جوان است که دستیار داریوش مهرجویی در «نارنجیپوش» هم بوده است. فیلم محترم، خوشرنگ و امیدوارکننده به تولد فیلمسازی خوشسلیقه. فیلم در ترکیه روایت میشود و در کل قصهاش حول تلاش جوان غربتزدهٔ ایرانی است برای جور کردن پول و رفتن به جای دیگری غیر آنجا که هستند. فیلم در ادامهٔ روایت سرگشتگی نسل جوان فعلی ایران است از دید فیلمسازان وطنی البته. بازی باران کوثری عالی است و آن لاتمنشی و عاشقپیشگی دخترانه را درآورده. فیلمبرداری تورج اصلانی هم سینمایی و لایق پرده است. با این حال مشکل اثر این است که تعلق خاطرش به سینمای سرگرمکنندهٔ قصهگو کم است و یک خط داستان را بینهایت کش میدهد، بیکنش و واکنش و کشش. نگارنده که دقایقی پیش از پایان فیلم سرنوشت باران کوثری را حدس زد؛ شم فیلمنامهنویسی فروخفتهام میگفت تنها آسِ فیلمنامهنویس در چنین قصهای برای رودست زدن به قضاوت بینندهاش همان پایان اثر و روایت سرنوشت باران کوثری بود که این، خوب نیست. با این حال اثر را باید روی پردهٔ سینما ببینید تا درک درستی از میزانسن، دکوپاژ، فیلمبرداری و کارگردانی پیدا کنید ولی شاید راضی بیرون نیایید؛ چون قصهٔ گیرایی ندارد.
نکتهٔ ۱: در حالی که هر لحظه انتظار داشتم ملت برای فیلم از آن کف و دستهای اعتراضی بزنند، نزدند… جالب بود. گویا تلاش بصری خوب فیلمساز توی رودربایستی انداخته بودشان.
نکتهٔ ۲: تلاش فیلمساز برای روایت جسمانی عشق با برخی رفتارهای بدنی بازیگران زن و مرد هم در نوع خودش سوالبرانگیز است.
۴
خوب، بگذارید یک جا تکلیف چند فیلم را مشخص کنم. فیلمهایی که در روزهای مختلف نمایش داده شدند ولی یک وجه اشتراک مهم داشتند: وقتمان را تلف کردند، روی اعصاب ملت راه رفتند و به ملت این حق را دادند که گستاخانه در سینمای اهالی رسانه سوت و کف بزنند یا به صحنههای حتی غمانگیز با صدای بلند بخندند تا دستاندرکاران جشنواره بفهمند چه خبطی مرتکب شدهاند:
«همه چی آرومه» ساختهٔ یه بنده خدایی بود که در ژانر زیرشونه تخم مرغی قرار میگرفت. رفقا گفتند برداشتی رها و یله از فیلم Hang over بوده است؛ العهده علی الراوی…فیلم، شخصیتهای بزرگواری! چون علی صادقی (که بازیهایش را دوست دارم)، جواد عزتی، سحر قریشی، مجید صالحی (با گریمی شبیه جان لنون) دارد! خوب خودتان حدس بزنید با چه خزعبلی روبهرو بودهایم دیگر..آن وقت این اثر که پر بود از موسیقی آن هم از نوع نازلش معلوم نبود در برج میلاد و سالن رسانه چه میکرد؟ آن هم در شرایطی که فیلم سیدروح الله حجازیِ عزیز بیرون مانده بود! این سحر قریشی هم باید فکری به حال خودش بکند. آرایش شدید خلیجی وی در اکثر فیلمها بازی وی را تحت تأثیر قرار داده است، در حالی که میدانم بازیگر خوبی است. گاهی مدیر برنامه هم خوب چیزی است!
به این سفرهآرایی اضافه کنید اثری چون «قبیلهٔ من» ساختهٔ غلامرضا آزادی را که روایت زندگی سازندهاش بوده گویا…ایشان همان همسر فریال بهزاد هستند و پدر سپهر آزادی که در «دنیای شیرین» پسربچهٔ قصه بود. خودشان سابقهٔ فیلمبرداری دارند و الان کارگردانی هم کرده بودند. اثری به غایت نازل و با بازیهایی ابلهانه و دکوری مصنوعی که میخواسته روایت عاشقانهای باشد با اشکالات فنی زیاد در حوزهٔ صدا..ولی فقط به افزایش مشکلات گوارشی ما منجر شد. بدترین نوع واکنش تماشاگران را به وقت نمایش این فیلم دیدم. آنقدر ملت الکی کف زدند و خندیدند که غلامرضا آزادی عطای حضور در جلسهٔ نقد را به لقایش بخشید؛ همچون سامان مقدم و اثر خستهکننده و سطحیاش «یه عاشقانه ساده» که روایتی بیخلاقیت از عشق مخفیانهٔ یک پسر به دختری است که نام پسر دیگری روی وی است با یک ایدهٔ بیربط ریختن مواد مخدر در نان روستاییها توسط نانوا برای جمع کردن مشتری بیشتر. با بازی تکراری و هندیزهشدهٔ مصطفی زمانی و بازی فاجعهبار مهراوه شریفینیا که رفتارش (ابراز عشق تلویحی و شبهخیابانیاش به علی قربانزاده) هیچ تناسبی با رفتار یک دختری روستایی (آن هم دختر کدخدا) در جمعی متعصب نداشت. فیلم شکوه عشق را در دکور توریستی ابیانه با لباسهای شیک و گرانقمیت مارک «دُرُست» به گَند کشیده است خلاص. و من خدا را شکر کردم که هنوز «سوتهدلان» و «شب یلدا» یگانهعاشقانههای سینمای ما ماندند.
اثر فاخر!! دیگر «تنها صداست که میماند» ساختهٔ سعید چاری بود. نمایش این فیلم در نوع خود فاجعهٔ هیروشیمایی بود. در همان بیست دقیقهٔ اول نیمی از سالن خالی شد و به محض اینکه به علت اشکال فنی پخش فیلم متوقف شد، بقیه هم بیرون زدند، جز اندکی که ماندند و فیلم را تا انتها تحمل کردند. واقعاً هدف مدیران جشنواره از راه دادن این اثر بیمایه که هر تازهکار اهل سینمایی سخافت و جلافت! آن را در همان نگاه اول درمییابد چه بوده؟
دربارهٔ فجایع زیستمحیطی! و هنریای چون «بیداری»، «در انتظار معجزه»، «آزمایشگاه»، «پیشونی سفید» و «آمین خواهیم گفت» جداگانه سخن خواهد رفت.
نکته: «در قبیلهٔ من» یک ایدهٔ جالب وجود داشت؛ دختری که شخصیت اول فیلم عاشقش بود وقتی در خانه را میزنند گویا در آب مشغول آبتنی بوده که با سرعت در را باز میکند و میرود اندرونی و ما این را از روی رد پای خیس پنجههایش روی زمین میفهمیم. ایدهٔ جالب و البته اروتیکی بود.
۵
اینکه شما هفتاد سال و اندی عمر کرده باشی، فلسفه خوانده باشی، چهار تا از کارهایت جزء خوبان سینمای ایران تلقی شوند بعد دست بگذاری روی یک موضوع خاص و آن را به مشنگترین شکل ممکن و البته مفرح روایت کنی که تماشاگر عقدهای و تلخ از سینما بیرون نزند اوج خلاقیت است. نیست؟ این روایت شخصی من از داریوش مهرجویی بود و «نارنجیپوش»اش… این فیلم را نمیتوان با منطق یونانی درکید!! ولی خیالتان راحت از دیدنش روی پرده ناراحت نمیشوید. اینکه عشاق داریوش مهرجویی دوست دارند وی هر سال یک «هامون» یا «لیلا» تحویلشان دهد مشکل خودشان است ولی یک چنین فیلمسازی که از «هامون» میزند به «مهمان مامان» و از «سنتوری» به «نارنجیپوش» غنیمتی است برای جهان سینما. این یعنی ذهن این آدم فعال است. بازیگوش است، لذتطلب و تجربهگرا است و اینها یعنی سینما در وجودش زنده است. اینها چیز کمی نیست. بازی حامد بهداد در فیلم جالب است و روانپریشی همیشگیاش را مهار کرده. قسمت دادگاه فیلم روایتی مهرجوییوار و شیرین از «جدایی نادر از سیمین» است. و گمانم از این بعد هر زن در حال مهاجرتی را لیلا حاتمی بازی کند. یکی دو صحنه فیلم هم یادآور «شیرین» کیارستمی و هامون است؛ آنجا که حامد بهداد رو به لیلا حاتمی میکند و میگوید: «این بچه سهم منه» و البته سینما هم منفجر میشد.
نکتهٔ ۱: فیلم را روی پرده و در کنار مردم باید دید. بازی دو به دو و زیبای میترا حجار و لیلا حاتمی در یک مقابلهٔ زنانه و آرامش خانومانهٔ میترا حجار در این صحنه ماندگار و تاریخی است.
نکتهٔ ۲: در یکی از صحنههای فیلم وقتی حامد بهداد رو به دیگر شخصیت فیلم میگوید من ریشه در این آب و خاک دارم و وطنم رو ترک نمیکنم در حالی که همسرش لیلا حاتمی مدام برای پیشرفت علمی مجبور است بر طبل رفتن بکوبد، تماشاگران به افتخار حامد بهداد کف زدند…معنادار بود…خیلی معنادار…
نکتهٔ ۳: در نشریه «جهان کتاب» در دو شمارهٔ آخرش جدالی قلمی بر سر ترجمهٔ کتاب «جهان هولوگرافیک» توسط داریوش مهرجویی رخ داد که جالب است. در آنجا عدهای علایق داریوش مهرجویی را به ترجمهٔ برخی آثار شبهفلسفی و یا به زعم برخی کلاهبردارانه سخیف میدانند. جالب آنکه فیلم «نارنجیپوش» هم در راستای ادای دین به فنگشویی و از این جور مکاتب است.
۶
یک نمایشنامهٔ ۳۵ میلیمتری! «بیخود و بیجهتِ» کاهانی را میگویم. نسخهٔ نازل کارهای رضا عطاران عزیز است (یاد ورود خانوادهٔ مریم امیرجلالیِ ترشیفروش به خانهٔ مجلل حمید لولایی در سریال «ترش و شیرین» بیفتید) …با یک رضا عطاران همیگشی که به چوب مرده هم روح میبخشد چه برسد به اثر عبدالرضا کاهانی. همهٔ فیلمهای پیشین کاهانی را دوست دارم گرچه با وی در برخی ادراکاتش از دنیای اطرافش مخالفم ولی این آخری چه بود؟ مثلاً قرار بود حرفهای مهم بزند؟ بگذریم…اثر کاهانی فاقد روایت داستانی جدید یا خلق روایت بصری نابی بود که سینمای ما را یک گام جلو ببرد. دنیای کاهانی را هم که چیزکی نیفزود. خیلی معمولیتر از آن است که گمان میدارید و متعجب از هیاهویی که گردش جمع شده برای توقیفش. برای چه؟ فیلم یک بازی خوب از پانتهآ بهرام دارد به ویژه وقتی که در حال جویدن یک چیز ترش دربارهٔ انداختن جنین نگار جواهریان حرف میزند یا بازی خیلی عالی و کوتاه مادر الهه (نگار جواهریان) که همان زن مدیر و سرد و اصولگرای متدینی است که پیرامون خود بسیار دیدهام. از آن زنها که با اراده و اعتقادشان دنیا را مسخّر و جابهجا میکنند و دست آخر هم حق با اوست و دخترش فقط کتمان میکند و مخفیکاری.
۷
«قلادههای طلا»؟ چه باید گفت… متحیرم از این همه هیاهو برای هیچ. مشخص است که بچههای بالا! برای ایجاد جذابیت در اطراف فیلم هوی احتمال عدم اکران را راه انداختند تا فیلم بیشتر دیده شود و خوب نتیجهٔ خوبی گرفتند؛ حضور سه هزار نفر در ساعت یک نصفهشب در سرمای برج میلاد برای دیدن فیلم و ترافیک ساعت سه شب بزرگراههای اطراف برج میلاد پس از پایان نمایش. فیلم، قصهاش و روایتش شما را تا ته میبرد. ریتمش، آهنگش و بزنگاههایش خوب هستند ولی کافی نیستند. فیلم شایستهٔ دریافت هیچ جایزهای نبود حتی اگر در بخش مسابقه قرار داده میشد؛ چون متوسطالحال است. معتقدم وزارت اطلاعات باید برای روایت تلاشهای سال ۱۳۸۸ خود کارگردان و داستان بهتری را دست و پا میکرد. با این حال تجربهٔ دیدن این فیلم در سالن سینما دلچسب است. برای ما که ساعتها به صندلی خود چسبیدیم تا جایمان را کسی نگیرد. هر جور فکر میکنم «تعقیب سایههای» علی شاهحاتمی و «روز شیطان» بهروز افخمی هنوز بهترین هستند. «قلادههای طلا» -روایت چند روز اول رخدادهای سال ۱۳۸۸- گرچه تلاش کرده بیطرف نقل کند ولی این، رسالت سینمایی وی را به سرانجام مطلوب نرسانده است. با آنچه ابوالقاسم طالبی داشته میشده اثری کوبندهتر ساخت که حتی مخالفتترین بیننده هم وادار به تأمل و تردید شود. اثر در میانه میماند چون کار خاصی نمیکند. ترکیب بازیگرانش هم بد است؛ امین حیایی، اکبر سنگی، محمدرضا شریفینیا و حمیدرضا پگاه (گرچه این آخری در نقش یک اطلاعاتی باورپذیر است). شکل و شمایل کاریکاتوری مخالفان نظام هم توی ذوق میزند. اثر با خسّت اطلاعاتش را رو میکند و آن خلسه و نشئهٔ آخر این گونه فیلمها که پس از گرهگشایی یقه بیننده را میگیرد، رخ نمیدهد در نتیجه فیلم با تو از سینما بیرون نمیآید. تلاش کارگردان برای روایت مستندگونهٔ آن وقایع جای تقدیر دارد ولی سینما جای تقدیر و تشکر سازمانی نیست. هست؟ به هر حال فیلم پرفروش خواهد شد و حتماً بروید در سینما ببینیدش. یک فیلم در سالن جریان دارد..میان شما و بقیه..خواهید فهمید.
نکته: میروم تا چند نفری را که در ورودی برج میلاد گیر کردهاند، با کارتم بیاورم داخل! گمان میکنم آمدهام مهدیهٔ تهران! باور کنید ظرف کمتر از نیم ساعت سالن سینما پر شده از بر و بچههای حزباللهی که معلوم است خودجوش! آمدهاند این فیلم را ببینند. جالب آنکه از ورودی برج که مقابل درب دانشگاه تهران (ایران سابق) است هم کارتها را چک میکنند! کاری که پیشتر انجام نمیشد. به اینها اضافه کنید روشن ماندن بودن برخی چراغهای سالن را در طول نمایش فیلم برای مقابلهٔ احتمالی با… بگذریم… کف زدن عدهای در سالن روی صحنههای مربوط به نمایش تصویر آیتالله جنتی در نماز جمعهٔ ۲۹ خردادماه ۱۳۸۸ و همچنین نمایش راهپیمایی سکوت ۲۵ خردادماه سال ۱۳۸۸ تهران (همزمان با دیالوگ محمدرضا شریفینیا که با تعجب و نوعی هراس میگفت چقدر جمعیت زیاده) و واکنشهای متفاوت تماشاگران روی صحنههای مقابلهٔ سرسختانهٔ بسیجیان در برابر مهاجمان هم جالب بود. چه شود اکران فیلم.
۸
دربارهٔ چند شاهکار مورد تفقد واقعشدهٔ تماشاگران باید یکجا سخن گفت:
دربارهٔ «در انتظار معجزه» و «بیداری» چه باید گفت؟ اولی ساختهٔ رسول صدر عاملی است و در راستای سهگانهٔ زائرش. اثری که اگر برای تعمیق حس رضاخواهی و معنویت است چون خیلی شخصی ساخته شده و جذاب نیست، پس تأثیری روی مردم نخواهد داشت؛ چرا که مردم برای دیدنش به سالن سینما نخواهند رفت که هیچ، حتی بعید است در شب تولد یا شهادت امام رضا پای گیرندهٔ تلویزیون هم بنشینند و ببینندش. از لحاظ هنری و حتی در کارنامهٔ خود کارگردان هم قدمی رو به جلو نیست. در ساحت تاریخ سینما هم که نه روایت جدیدی داشت و نه خلاقیت و نوآوریای. اثری به غایت کسلکننده، کشدار و شخصی که از ایجاد حس مطلوب کارگردان در منِ بیننده و بسیاری دیگر ناتوان بود در نتیجه بیننده در سالن سینما روی احساسیترین و معنادارترین صحنههای فیلم سوت و کف زد. شاید تنها اندکی بازی پریوش نظریه جالب بود. به قول فریدون جیرانی این فیلمها برای چه ساخته میشوند؟
«بیداری» هم دردی دیگر داشت. یک ایدهٔ بسیار عالی را خراب کرده بودند. ایدهای که داشتنش آرزوی هر فیلمنامهنویسی است. اینکه خداوند در لحظهٔ مرگ برخی بندگانش به آنها که نگران عزیزانشان هستند، این امکان را بدهد تا آیندهٔ آنها را ببینند و بعد راحتتر جان بدهند ایدهٔ بکر و نابی است که البته در عملیاتی مشترک به سرکردگی فرزاد مؤتمن، سعید حاجیمیری و حامد بهداد به زمین خورد. بازسازی صحنههای روزهای انقلاب با بازی حامد بهداد زیبا بود ولی این ـبه همراه صحنهٔ آغازین فیلم که از نقطهای دور آرام آرام هواپیما به سمت ما میآید و مینشیندـ تنها نکتهٔ قابل عرض این تلهفیلم سینماییشده! بود. بازی حامد بهداد با لحن کلام بدش که اصلیترین عامل خندهٔ تماشاگران بود، جلوههای ویژهٔ نابهجای فیلم، گاف روایتی و منطق نادرست اثر از دیگر دلایل ضعف این اثر بود. واکنش تماشاگران به این دو اثر در سالن سینما کاملاً به نظر منصفانه بود و توصیهٔ من این است که اگر پول اضافه دارید VCD آنها را بخرید و ببینید.
ولی حکایت «پیشونی سفید» فرق دارد. اثر داستان دارد، بازیگر دارد، رنگ و لعاب دارد ولی تنها چیزی که ندارد نوآوری و خلاقیت است. تکرار نخنمای یک قصهٔ بچهگانهٔ تکراری بدون هیچ خلاقیت روایی، تصویری و حتی شعری و آهنگی. حتی یک از آهنگهای کار هم در ذهنتان نمیماند (این را با آهنگ مادر خسرو شکیبایی در «خواهران غریب» مقایسه کنید)، داستانش فاقد تعلیق و کشش است و شوخیهایش بیمعنایند. یکی دو تکهٔ سیاسی هم دارد که ربطی به سینمای کودک ندارد. در کل این اثر مصداق بارز پول دور ریختن بوده و بس! ولی برای دست به سر کردن بچهٔ شیطانتان خوب است که بنشانیدش روی سالن سینما و بروید بیرون سالن برای خودتان کاری بکنید.
و اما شاهکار دکتر حمید امجد مدیر انتشارات نیلا، کارگردان تئاتر، بازیگر کارهای بهرام بیضایی و خلاصه یک انسان فرهیخته و درامشناس شده اثر نازلی به نام «آزمایشگاه». از بیرون رفتن بخش زیادی از تماشاگران از سالن در میان نمایش فیلم و خمیازههای ملت که بگذریم باید از خود اثر گفت که دیالوگهای بد، بازیهای مسخره، عدم وجود فراز و فرود داستانی، نداشتن طنز، باسمهای بودن موقعیتها همگی در خدمت رخ دادن یک فاجعه تام و تمام بودهاند. مسخرهترین قسمت اثر بازی افشین هاشمی و رضا کیانیان روی استیج است که قرار بوده ملت را بخنداند ولی باعث کسالت شد. معلوم نیست کجای این اثر یادآور کارهای بیلی وایلدر بوده که آقایان مدعی الگوبرداری از آن شدهاند. تنها نکتهٔ جالب کار پوشش سادهٔ بازیگران زن (گویا نیم نگاهی به نماش تلویزیونی داشته باشد) و حسابشده بودن مسائل فنی و میزانسن فیلم است که نشان از قدرت کارگردان در پرداخت بصری کارش دارد؛ به او میشود امید بست ولی نه با این داستانها.
۹
رضا عطارن را با همین یک اثر تارانتینو (یا به قول علی غبیشاوی کوئن) سینمای ایران لقب میدهم، اگر کارش بر همین مدار پیش برود. با این حال از وی انتظار بیشتری داشتم. فیلم پر است از ایدههای نابی که کمانرژی رها شدهاند و اگر آزاد شده بودند برای خود انفجاری اتمی رقم میزدند و تماشاگر را دیوانه از سالن سینما بیرون میکردند؛ برای نمونه ابتکار عملش در استفاده از اکبر عبدی در نقش یک زن که تا آخر زن میماند در تاریخ سینما! ـدر کنار بازی کیت بلانشت در نقش باب دیلانـ ماندگار خواهد شد. با این حال از این ابتکار عملی که میتوانست انرژی زیادی را برای خنداندن و داستانگویی در سراسر فیلم آزاد کند، کم استفاده شده است. شاید این گونه تعبیر شود که عطاران نمیخواسته روح اکبر عبدی بر کار حاکم شود که خب شاید هوشمندانه باشد ولی کمی خودخواهانه است؛ چرا که آنچه میماند فیلم است. ماندن رضا عطاران در قید و بند شوخیهای توالتی سریالهایش (که البته از دهان رضا عطاران حب و نبات است و از زبان بقیه اروتیک میشود و حالبههمزن) هم دلخورکننده است. از طرفی رضا عطاران استاد بازسازی زندگی جنوبشهری است که در این فیلم کمتر از این توانش بهره برد. با این حال ایدهٔ اینکه تو در حالتی که گمان میکنی همه چیز آرومه در حالت سقوط به درهٔ مرگ باشی جالب است. روایت لَخت، کرخت و هیچانگارانهٔ عطاران از زندگی بیمعنای یک معلم که با رگهای کمرنگ از یک عشق فرصتطلبانه معنا مییابد دلچسب درآمده است. رفتن به قلب سنت و رفتارهای اجتماعی مردم ما (بازنمایی پوشش زنان ابتدای دههٔ هفتاد، شاشیدن یک بچه به دیوار خانهٔ همسایه، پیژامه و زیرپیراهن پوشیدن بازیگران، رابطهٔ زن و شوهر پیر و سنتی و…) در کنار طنز خاص عطارانی که بر فیلم کاهانی هم حاکم شده بود امتیازهای اثر رضا عطاران است که فیلم پرفروش سال آینده خواهد بود. از ریتم افتادن فیلم و داستان کشدارش پس از ماجرای گروگانگیری هم بدجور توی ذوق میزد. به هر حال نسل ما به رضا عطاران مدیون است؛ بابت همهٔ سریالهای زیبایش..بابت گونهٔ جدید طنزش که به گمان من ایرانی است. به خاطر بازی مؤلفش که دارد تکثیر میشود. به خاطر معصومیت و صداقت هنری و کاریاش؛ و آن خندههای کودکانه و دلبرانهاش. به خاطر او که نقطهٔ امید تولد یک نگاه جدید برای سینمای ماست؛ مرسی رضا!
۱۰
«برف روی کاج»! مم…خب…تمجمجکنان باید بگویم که اثری متوسطالحال است با داستانی دربارهٔ آنچه خیانت مرد در حق زنش مینامند. عشق را میفهمم و ناگهانی بودنش را. سرزده وارد شدنش را. ولی برف روی کاج را نمیفهمم. اثری شیک و خوشرنگ و لعاب است؛ چیزی در ادامهٔ چهارشنبه سوری. ولی فاقد خلاقیت ناب هنری پیشرو یا داستانی جدید و یا روایتی نو از قصهای کهنه. با یک حسین پاکدل محترم و مستأصل و یک مهناز افشار زیادی آرام. نتوانستم دلایل آدمهای داستان را درک کنم؛ چرا آدم معقول و موفقی چون حسین پاکدل باید سر مهناز افشار هوو بیاورد آن هم آناهیتا افشار؟…یا چرا زن جاافتادهای مثل مهناز افشار باید عاشق صابر ابر جوان شود؟ برف روی کاج تنها امتیازش معرفی یک پیمان معادی خوشسلیقه است که امیدوارم داستانهای بهتری در دست بگیرد از جنس دغدغههای شریف اصغر فرهادی و البته مثل او در ورطه اپوزیسیوننمایی نیفتد. دیدنش در سالن سینما بدک نیست. فقط نمیدانم چرا هِی در بوق و کرنا میکنند امسال داستان خیانت زیاد شده. من که چنین چیزی ندیدم.
۱۱
«یکی میخواد باهات حرف بزنه» ساختهٔ منوچهر هادی در کنار «خودزنیِ» احمد کاوری نشان میدهد با دو کارگردان قصهگو طرفیم. جدای از اینکه معلوم نیست اسمش یعنی چه و ربطی هم به کل اثر ندارد. بازی خوب آنا نعمتی و یکتا ناصر در کنار یک صحنهٔ تصادف رانندگی بِکر و تکاندهنده با خط داستانی جالب، «یکی میخواد…» را متمایز کرد و البته فیلم شاهکار نیست. اگر آنا نعمتی بازیاش را رها میکرد با یک ملودرام اشکانگیز خوب طرف بودیم. فیلم منوچهر هادی در برههای از جشنواره واقعاً حکم ریختن یک قطره نفازلین در بینی گرفته را داشت.
جشنواره فیلم فجر
جشنوارهی فیلم فجر میتواند و باید مثل هر جشنوارهی دیگری در هر کجای دنیا، فواید و دقایق قابل تامل و معتنابه و نسبی را جهت تولید و رشد «سینما» -بما هو سینما عجالتا و بدون هیچ پیشوند و پسوندی مثل «دینی»، «معناگرا»، «ملی»و «معنوی»- به همراه داشته باشد. اما این «عبارت» تنها تعبیر بخشی از خوابی است که ما برای سینما دیدهایم. جشنواره ویترین محصول است و برای «ارزشمند»شدنش نیاز به پاسکردن درسهای پیشنیاز است که البته هنوز پس از درگذشت بیست و چند دوره، نه تنها این پیشنیازها گذرانده نشده، بلکه با تبصرهها و تکمادههای بعضا مندرآوردی و نه چندان هنری-سینمایی، درجازنیمان به عقبگرد و پسرفت انجامیده است.
سینمای ایران در «تولید» دچار عیوب جامعهشناختی خاص خود است. وضعیت انجمنهای سینمای جوان، کانونهای سینمایی، سالنهای سینمای شهرستانها، مطبوعات سینمایی، جامعه منتقدین و مهمتر از همه عدم تعامل سینماگران با اندیشمندان حوزههای مختلف فکری، همگی شاخصهایی هستند که سبب شده سینمای ایران جایگاهی نازل، معیوب، بیکار و دمدستی و سادهانگارانه و ابتدایی داشته باشد.
محافل جوانان سینمایی، حالتی عوامانه، نذرگرایانه و خیراتی دارند و در آن گُترهای از جوانانِ بعضا در حد متوسط و گاه عشق سینما -بخوانید از همه جا رانده و مانده،- به شکلی تودهای و کلونی به «عادت»هایی شبه سینمایی مشغولند: با تعدادی کتاب عاریتی قفسهای پر میشود، فیلمهایی به نمایش درمیآید، گعدههایی گرفته میشود و… اینها همه خوب است و بهجا و -شما بگویید دوستداشتنی- اما آنچه مسلم است، از درون این سیستم و شیوهی «هرجایی» و بیبرنامه و «رها»، فیلمساز بیرون نمیآید و آدم سینمایی ِ مبرز تربیت نمیشود که هیچ، احتمالا نیروهایی هرز میروند و موقعیتهایی از دست.
در این میان، سینمای شهرستانها، کَالمِیّت و چیزی در حد دههی ۶۰ باقیمانده و موجودی نحیف و رنجور و میان بودن یا نبودن -مسئله این است؟!- همچنان دست و پا میزند. در همین راستا، نوعی تمرکزگرایی و از تولید به مصرف در تهران، اساسا شهرستانها را از هر نوع انتفاع و اهتمام در میدان سینماورزی و تولید، ساقط کرده است. قاعدتا اهالی سینما هم در اقصی نقاط کشور بیمیل و بیاعتنا -که حاصل از عدم پاسخ و ارضای ابتداییترین نیازهای هنری و فرهنگیشان است-، عموما عطای این موقعیت را به لقایش بخشیده، گلیم علایق خود را از آب نه چندان زلال این عرصه کشیده و راه خود را گرفتهاند. سینما در شهرستانها در احتضار و هر نوع حرکتی برایش بیمعنا است.
همچنانکه در بیان رهبری هم آمد، تعاملی میان هنرمند و نخبگان دیگر عرصههای فکری-فلسفی جامعه وجود ندارد. ایشان البته مقصر را نه «کارگردان»، که دانشگاه و حوزه و سایر سازمانهای نخبه و نخبهپرور دانستند -به درستی-؛ لکن نکتهای که در همین موضوع و محمل قابل اشاره و نیازمند تامل و بررسی است؛ سواد سمعی-بصری افراد در همه حیطهها و از جمله سینماست.
فارغ از اینکه شبکهی عمومی جامعه تا چه حد پاسخگو و ترتیب دهندهی این تعامل فکری میان اهالی اندیشه و هنر است، شعور و بینش و سواد خود «فرد» هم مهم است. نمیتوان شخصی را که اساسا قصدی برای فراگیری و اندیشه و تدبیر و تدبر ندارد، به سیستمهای کارآمد شبکهای در نهادهای علمی-فرهنگی جامعه حواله داد و خروجی ِ مفید از آن خواست.
نمونههای متعدد از محصولاتی که با «عنایت» و به مدد «سفارش» افراد، نهادها و به پشتوانهی «سوابق» مهمل، نتیجهاش آثاری سادهانگارانه و بلاهتآمیز اخیر گشته، در طی این ربع قرن پس از انقلاب به وفور میتوان یافت.
در این میان نبود مطبوعات جدی سینمایی و عدم پوشش اندیشگیشان،عدم وجود جلسات باارزش و بیتوجه به بیلان کاری نهادها، کار «نقد» به جای آنکه برآیندی از یک فرآیند معتبر و فعال و علمی و تجربی باشد، تحویل مجموعههایی جعلی، بولتنهایی سفارشی و گردهماییهای خاص گردیده که بیش از آنکه نگران سینما و رشد آن باشند، در حال فراهم آوردن «آتش تهیه» برای گعدهی خود و پشتیبانی از رفقاست. به این همه اضافه کنید حجم احمقانه و سادهلوحانه هزار و یک جشنوارهی باسمهای که هر روز مثل قارچ از گوشه و کنار مملکت میروید!
جشنواره زن، مرد، کودک، پیر، جوان؛ جشنوارهی هفته، ماه، سال، دهه؛ جشنوارهی آبی، زرد، قرمز.
تعداد مطبوعات جدی و قابل هضم و مطالعه به تعداد انگشتان یک دست هم نمیرسد، تعداد فیلمهای خوب و قابل تحمل جشنوارهی اصلی ِ کشور، به ۱۰ تا -از هفتاد و اندی اثر راهیافته به بخش مسابقه- هم نمیرسد. تعداد سینماگرانی که تسلطِ نسبی بر سینما داشته باشند معدود است، تعداد سینماهای استاندارد و قابل تنفس کم، تعداد کتابهای جدی -مرجع یا نیمه مرجع و معتبر- محدود، تیراژ همین کتابها پایین و… اما در عوض روزی یک جشنواره از سوی هزار و یک نهاد و شبهنهاد…
با این همه و با در نظر گرفتن این شرایط و مصائب و معایب، چه توقعی از جشنوارهی فیلم فجر، به واقع نزدیکتر، حقیقیتر و در عین حال مفیدتر است؟
قطعا جشنواره فجر، مصداق تام و تمام «خلایق هرچه لایق» است. ما نمیتوانیم از یک سیستم ملوکالطوایفی معیوب، توقع یک فستیوال با شکوه، جذاب، مفید و دوستداشتنی و دقیقا سینماورزانه که هر سال شاهد رشد و ارتقائش هستیم، داشته باشیم.
لازم است تکلیفمان را با چند چیز مشخص کنیم: مسوولان وظیفهی خود را شعرخوانی و مرور و دورهی گلستان و بوستان و نظامی در جلسه افتتاحیه جشنواره ندانند، اساسا خود را شاعر و کلمهپرداز و سخنران ندانند. خود را «مسوول» سینما بدانند. و مسوول یعنی خادم یعنی مجری، یعنی متصل به عقبهی فکری، یعنی مدیریت، یعنی فهم و حتی بینش. قطعا مسوول ما نیاز به بینش دارد، منتهی به تناسب مسوولیت و کارش.
شاید لازم باشد، هشتاد درصد مراسمها، همایشها و خصوصا قارچهایی به نام جشنواره را نابود کنیم تا بودن و نبودن «سینما» برایمان مساله باشد.
و حتی شاید لازم باشد برای مدتی، احتنابناپذیر و در عین حال صبور و با طمانینه، سینما و حداقل «جشنواره» را تعطیل کنیم. شاید! البته این کار به مذاق «عشق سینما»ییها و آن گروه که با پهنشدن این سفره، آب و نانی نصیب میبرند خوش نیاید؛ قاعدتا جراحی، درد دارد. اما زیبایی، امیدواری و خوبی قضیه در این است که مطمئنیم همیشه هستند دیدگان نافذ و آگاه اهل نظر که فارغ از هیاهوی زمانه و گرد و غبار کور کنندهی روزگار، سره را از ناسره تشخیص داده و عیار نقد را به میدان محک میبرند و ایناناند که از عقب کاروان میآیند.